اسکورت-52
ناوبان یکم فرید آگه دل، به فاصله چند ماه دوباره به بوشهر برمی‌گردد. این بار امریه‌ای در دست دارد و به مأموریت کاروان اعزام شده است.

مدتی که مسافت بین بوشهر و پایگاه دریایی را طی می‌کند، به خاطراتی می‌اندیشد که از این شهر و این پایگاه در خاطرش مانده است. وقتی به تهران منتقل شد، با خود می‌اندیشید که از اینجا دور شده، اما آنچه در تهران اتفاق افتاد، به فاصله‌ای اندک او به بوشهر برگرداند، تا توان خود را در اولین مأموریت اسکورت کاروان بیازماید. لبخند میزند و لحظه‌ای را به خاطر می‌آورد که امریه را دریافت کرده است.
– من تازه از بوشهر منتقل شدم تهران.
– برنامه اینه. نفراتی که اینجا بودن قبلاً به مأموریت اعزام شدن، اولویت با شماست که مأموریت توی پرونده¬ت نیست.
– من محل خدمتم، همون جایی بوده که بقیه میرن مأموریت. هنوز به تهران عادت نکردم.
به مأموریت ۱۰ روزه س، انتقال که نیست. با اوضاع بوشهر هم که آشنایی کامل داری. اتفاقاً تو از بقیه مناسب‌تری.
«آگه دل» لبخند میزند و توأم با شوخی پاسخ می‌دهد.
البته درجه‌ی من¬ام از بقیه‌ی دوستان پایین تره. این اولویت¬ام هست.
– آفرین. تو جوون تری، حالا حالاها وقت داری برای تهران. با یادآوری خاطرات، لبخند بر لبانش می‌نشیند و به ساختمان بلندی نگاه می‌کند که «فرماندهی نیروی رزمی ۴۲۱ » در آن مستقر است.
خودرو توقف می‌کند و او پیاده می‌شود. دستی برای راننده تکان می‌دهد و به سوی ساختمان می‌رود. در طبقه‌ی همکف، امریه» را نشان می‌دهد و نگاهی به پله‌های زیرزمین می‌اندازد.
پست فرماندهی، در زیرزمین ساختمان مستقر است. از پله‌ها پایین می‌رود و پس از عبور از مقابل میز تردد»، خودش را به میز فرمانده نیروی رزمی» می‌رساند. احترام می‌گذارد و با نشان دادن امریه، خودش را معرفی می‌کند.
– ناوبان یکم «فرید آگه دل» در خدمتم ناخدا ملک‌زاده لبخند میزند و چند لحظه به او خیره می‌شود.
خوش اومدی «آگه دل»! منتظرت بودیم.
-متشکرم قربان.
– بنشین.
– اگه فرمایش خاصی ندارین، از حضورتون مرخص میشم.
-نه. برو پیش «پیروز کار» توجیه¬ات کنه.
پیروز کار از دور او را زیر نظر دارد، مانند «ولی میرزا» که پشت میز مخابرات به او خیره شده است. احترام می‌گذارد و از میز فاصله می‌گیرد. «پیروز کار» لبخند بر لب آمدن او را تماشا می‌کند.
– خوش اومدی جناب آگه دل! بیا پیش خودم. به جای خوب برات گرفتم.
نزدیک می‌شود و ادای احترام می‌کند. «پیروز کار» برمی‌خیزد و با او دست می‌دهد.
خیلی ممنون جناب پیروزکار! لطف شما کم نشه.
– مأموریت آن که میدونی چیه، کاروان. آدمها رو جمع کن، کشتی‌ها رو جمع کن، تا روز حرکت اعلام بشه.
«آگه دل» لبخند میزند و پس از مکثی کوتاه پاسخ می‌دهد.
– الآن من توجیه شدم دیگه!؟
– می¬خوای بقیه اش¬ام من انجام بدم!؟ امریه داری به نام درجه¬دارا و افسرا. طرح¬ام که از من بهتر بلدی. برو به کارت برس دیگه.
– وسایلمو بذارم، به استراحتی، چیزی.
پیروز کار می‌خندد و طبقه‌ی بالا را نشان می‌دهد.
– این بالا، بغل دفتر فرماندهی، مهمانسرا آماده است، ولی الآن که وقت خواب نیست.
– منام همین الآن عرض نکردم، منظورم …ادامه دارد.

 

انتهای مطلب

منبع: اسکورت؛ اخلاقی، علیرضا، 1393، سازمان حفظ آثار و نشر ارزش¬های دفاع مقدس ارتش جمهوری اسلامی ایران، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده