تیمسار علیمردان خزایی جانشین ستاد مشترک خداحافظی کردند و گفتند: «من و جناب سرهنگ آذرفر و جناب سرهنگ آبشناسان میرویم و سعی میکنم مشکلات شما را مرتفع نمایم.» جناب سرهنگ حسن آبشناسان گفتند: «نه تیمسار، به من اجازه بدهید امشب را با این جناب سرهنگ تکاور بمانم.»[1]
سرهنگ آبشناسان گفت: «اجازه بده من با آذرفر و ظهوری بمانیم و کارها را انجام بدهیم.» تیمسار علیمردان خزایی جانشین ستاد مشترک ارتش گفت: «اجازه بدهید سرهنگ آذرفر با من بیاید.» سرهنگ آبشناسان گفت: «امشب را اجازه بدهید ما بمانیم و فردا برویم.» سرهنگ غضنفر آذرفر در عملیات مریوان پایش ترکش خمپاره خورده بود و سه ماه در گچ بود و عمل جراحی هم کرده بود و درست نمیتوانست راه برود.
آن شب میخواستیم یک مأموریت گشتی انجام بدهیم به جناب سرهنگ آذرفر گفتیم: «تو فرمانده عملیات گشتی بشو و از دور عملیات را هدایت کن، چون نمیتوانی راه بروی.»
یک افسر وظیفه داشتیم به نام شربت اوغلی، خیلی افسر جسور و شجاع، مؤمن و مبتکر بود. او گلولههای عمل نکرده را تبدیل به مین و مواد منفجره میکرد و بیشتر شبها با من میآمد و گلولههای عمل نکرده را علیه دشمن استفاده میکرد و به کمال میرساند تا هدر نروند. یعنی یک تانک و خودرو یا قوای دشمن که به گلوله عمل نکرده میرسید، ناگهان گلوله را با کنترل از راه دور منفجر میکرد که با این ابتکاری که به خرج داده بود تلفات قابل توجهی را به دشمن در آن منطقه وارد کرده بود.
در هر صورت آن شب مأموریت گشتی را انجام دادیم و خوشبختانه موفق هم شدیم. ما در همان مسیر در حین جابهجایی تانکهای دشمن، هفت دستگاه از تانکهای دشمن را مورد اصابت قرار داده و منهدم کردیم. دشمن هم دیوانهوار کوههای دشتعباس و ارتفاعات سپتون را به گلوله توپ و تانک و خمپاره بست، درصورتیکه ما در مسیری که برمیگشتیم تماشاچی خوبی برای گلولههایی که شلیک میکردند بودیم و نمیدانستند از کجا میخورند، ما از شیاری که رفته بودیم برمیگشتیم.
آن شیار مسیر بسیار خوبی بود که اختفا و پوشش عالی داشت. ما حتی در روز هم از آن شیار تا نزدیکیهای عراقیها میرفتیم، ولی آنها ما را نمیدیدند. بعداً من به چند نفر از افسرهای خوبمان مثل شهید قندی و شهید یوسفوند گفتم: «بروید معبرهای جدیدی را شناسایی و پیدا کنید؛ زیرا ممکن است دشمن معبر و مسیر رفت و برگشت ما را شناسایی کند. آنها هم به دنبال معبرهای جدیدی رفتند و شناسایی خوبی را انجام دادند.»
ما هر شب عملیات ایذائی علیه دشمن داشتیم، تا اینکه یک شب میخواستیم عملیاتی را انجام بدهیم. متوجه شدیم در آن مسیر، عراقیها مینگذاری کردهاند، آنها فهمیده بودند که ما از آن مسیر رفت و آمد میکنیم. ما یک افسر مهندسی داشتیم او را اعزام کردم تا ببیند نفرات دشمن مینها را کجا کار گذاشتهاند. گشتیها رفتند و شناسایی کردند و محل مینها را پیدا کردند و متوجه شدند در چه محلهایی مین ضد نفر وجود دارد.
ستوان شربت اوغلی به من گفت: «اجازه بدهید من هم با اینها بروم.» گفتم: «برو و یاد بگیر، ولی مواظب باش. تو وظیفه هستی، اول آموزش ببین و تمرین عملی کن تا دفعههای بعد انشاءالله خودت را میفرستم.» آن شب آنها رفتند و مینهایی را که دشمن کار گذاشته بود خنثی کردند. به نفرات گفتم: «این معبر دیگر برای دشمن شناخته شده و مسیر ما را تشخیص دادهاند؛ لذا این معبر ناامن است و دیگر ارزش چندانی ندارد. دشمن آمده بود سرتاسر درحدود پنج کیلومتر روی ارتفاعات دشتعباس، پشت امامزاده عباس و بقیه محلها را مین ضد نفر گذاشته بود. یعنی آن منطقه را که میتوانستیم بهطرفِ دشمن برویم کاملاً آلوده کرده بود.
ستوان شربت اوغلی کاملاً یاد گرفته بود و عملاً آموزش دیده بود که چگونه مینها را خنثی کند و شبها میرفت و مینهای کاشته شده دشمن را خنثی میکرد و جمعآوری مینمود، سپس گشتیهای خودمان از آن معبر عبور میکردند و مأموریتشان را انجام میدادند و بر میگشتند.
در یکی از آن شبها در حین خنثیسازی مینها، ستوان شربت اوغلی تعداد پنج عدد مین را خنثی کرده و کنار گذاشته بود که ناگهان یکی از مینها حساس و منفجر شده بود و هر پنج مین با هم منفجر شده بودند که متأسفانه ستوان شربت اوغلی در همان لحظه به درجه شهادت نائل میشود.
متأسفانه از این جهت میگویم که بهترین نیرویمان را، شجاعترین افسرمان را آن شب از دست دادیم که ضایعه سنگینی برای یگان ما بود، یگانی که از هر جهت کمبود داشت، فقدان او نیز برای ما بسیار گران تمام میشد.
روز بعد من خودم با تعدادی دیگر از نفرات به محل رفتیم و جنازهاش را در روز و در زیر آفتاب در مقابل عراقیها برداشتیم و به یگانمان برگشتیم. یادم نمیرود که ساعت 07:00، بود که به پیکر آن شهید بزرگوار رسیدیم و آن را برداشتیم و عراقیها ما را دیدند و با گلوله توپ و تانک ما را مورد هدف قرار دادند، ولی ما مصمم بودیم پیکر شهید را به عقب منتقل نمائیم که بحمدالله توانستیم پیکر شهید را برداریم و به یگانمان بیاوریم.
این عمل من درس بزرگی برای نفرات یگانم بود تا به پیکر شهدا در هر شرایطی که هستند باید احترام قائل باشیم و به هر شکل ممکن باید آنها را به عقب منتقل نمود، حتی اگر پیکر شهید در داخل منطقه دشمن باشد، باید آن را به یگان بیاوریم و نباید نسبت به آن بیتفاوت باشیم. اگر پیکر آن شهید را تخلیه نمیکردیم، میبایست تا بعد از عملیات فتحالمبین صبر میکردیم و معلوم نبود بعد از گذشت یکسال آیا میتوانستیم آن را پیدا کنیم یا نه؟
یکی از مشکلاتی که ما در آن زمان پس از قرار گرفتن در خطوط پدافندی داشتیم، مسئله کنترل عبور و مرور بود. مردم دهلران همه در هراس و جنب و جوش بودند و هر روز نگران سقوط شهر دهلران بودند، زیرا بعد از سقوط شهر مهران، دهلران در وضعیت بدی قرار گرفته بود. خیلی از مردم به سمت کوههای اطراف ایلام متواری و کوچ کرده بودند. خیلیها هم قبل از جنگ منطقه را ترک کرده بودند. متأسفانه تعدادی منافق هم در آنجا رخنه کرده بودند.
من به جناب سرهنگ وکیلی که رئیس رکن دوم تیپ84 پیاده خرمآباد بود گفتم: «یک پست کنترل عبورمرور ایست بازرسی برقرار کند، زیرا از معبری که ما باز کرده بودیم عناصر ناشناخته و بعضاً منافق تردد میکردند.» بعداً تعدادی از دختر خانمهای پرستار را که در بیمارستان کار میکردند، مورد بازجویی قرار داده بودند و از وسایل آنها تعدادی نارنجک کشف شده بود که مشخص شد جزء گروهک منافقین هستند که آنها را به مبادی ذیربط تحویل دادیم.
مشکل دیگر ما وضیعت بهداشتی نفرات بود. آب شرب بهداشتی نداشتیم، نفرات از استحمام کردن محروم بودند. با دستیابی به آن معبر توسط استاندار ایلام که نانوایی هم درست کرده بود، بهوسیلۀ چهارپایان از مسیر کوهها برایمان نان میآوردند؛ ولی مسئله آب شرب لاینحل مانده بود و استفاده از چشمههای اطراف دهلران و منطقه مهران باعث ایجاد بیماری خصوصاً اسهال در بین نفرات میشد. آب چشمهقیر دهلران قابل استفاده نبود؛ زیرا آب آنجا بوی نفت میداد، چند چشمه را شناسایی کردیم که در اطراف رودخانه دویرج بودند، خصوصاً سرچشمههای رودخانه دویرج که نفرات برای استحمام از آب آن چشمهها استفاده میکردند. بالاخره سعی کردیم مشکلات خودمان را با همان امکانات محلی از ملکشاهی و آبدانان مرتفع نمائیم، چون چارهای نداشتیم.
خوشبختانه مردم بومی منطقه خیلی کمکمان میکردند. در چنین شرایطی من سعی میکردم با نفرات با ملایمت رفتار کنم و با آنان مدارا میکردم و حوصله زیادی به خرج میدادم تا از نظر روحی سقوط نکنند. من باید نفرات را به آرامش دعوت میکردم و برای دعوت به آرامش باید ابتداییترین نیازهای آنان را در شرایط جنگ تأمین میکردم. سعی میکردم برای نفرات محاصره شدهای که به آنها تلفات وارد شده و در شرایط بسیار بدی به سر میبرند و گرسنگی و تشنگی آنها را احاطه کرده بود اولاً محل امنی پیدا کرده تا بتوانند ضمن اجرای مأموریت خطیرشان حداقل استراحت کنند سپس بتوانم با تجدید سازمان آنها را برای ادامه نبرد مهیا و آمادگی رزمیشان را ارتقا دهم.
بعد از اینکه نفرات پشت کوههای دالپری و چشمههای دویرج موضع گرفتند، جایی همانند اردوگاه برایشان درست کردم که کمی آرام گرفتند. آنها مدت زیادی بود که از خانوادههایشان بیخبر بودند، نه تلفنی بود، نه نامهای و… از هر گروهانی سه یا چهار نفر را به انتخاب خودشان تعیین و با یک دستگاه خودرو به آبدانان فرستادم تا با اتوبوس و یا وسیله دیگر به بدرآباد و خرمآباد بروند و به خانوادههایشان سرکشی کنند و دیگر خانوادهها را نیز از و ضیعت نفراتی که در منطقه بودند مطلع سازند.
افسر عقیدتی و یک سرباز شیپورچی را که با او بود، به اسارت قوای عراقی درآمده بودند که خبر آنها و مجروحان را نیز به پادگان رساندم، عملکرد من در بین همه پیچید که فلانی دلسوز است و اوست که ما را تا کنون زنده نگه داشته است و گر نه همه ما از بین میرفتیم.
من سعی میکردم همه را توجیه کنم که ما وظیفه شرعی و تکلیفی داریم. باید مقاومت و ایستادگی کنیم. به آنها میگفتم: «من هم مثل شما دارای همسر و فرزند هستم. من نان خشک میخورم، شما هم باید بخورید. مملکت هم مال من است هم مال شما، پس باید همه ما کشورمان را به هر ترتیبی که شده حفظ کنیم. البته بیشتر نفرات در آن زمان پایور بودند. من با این الفاظ و سخنرانیهای متعدد روحیه جنگی را در آنان ارتقا میدادم.»
همه نفرات به خانوادههایشان نامه نوشتند و آنهایی که به مرخصی رفته بودند، پاسخ نامه نفرات را آورده بودند. به مرور وضع روحی نفرات بهتر شد و یک آرامش نسبی در همه به وجود آمد.
گاهی اوقات یک فرمانده برای تهییج و اداره نفرات و یگانش باید خودش را فدا میکرد. چندین گشتی خطرناک را من خودم رفته بودم که افسرهای جوان که درجه ستواندومی داشتند و یا درجهداران، خجالت میکشیدند و میگفتند: «جناب سرهنگ اجازه بدهید امشب ما به گشتی برویم و شما نروید.» به آنان میگفتم: «من تکلیفی دارم و به تکلیفم عمل میکنم. اگر شما هم میخواهید بروید، بروید. اگر من شهید شدم، سرهنگ هاشمی بعد از من کارها را انجام میدهد.»
در همان روزها از ناحیه پا مجروح شدم؛ ولی سعی میکردم با پای ترکش خورده و با زخمی که داشتم مقاومت کنم. من باید فداکاری میکردم و برای نفرات الگو میشدم تا چنین روحیهای را در بین آنان القاء و به وجود بیاورم. فرماندهی کردن در آن شرایط واقعاً سخت بود. لذا آنچه را که میدانستم و در وجودم شکل گرفته بود، میبایست به کار میبستم تا یگانم حفظ و نفراتم را اداره و عملیات را هدایت و کنترل نمایم.
تمامی این اعمال نیاز به تجربه داشت. فرماندهان در جنگها باید دقت کنند و درک کنند که ماشه تفنگها با کدام انگشت چکانده میشوند؛ زیرا روحیه مهمترین عامل در جنگ است. رمز پیروزی در جنگ همین است که سربازان با چه روحیهای ماشهها را بچکانند؛ البته من خطوط روی پیشانی و کنار چشمهای نفراتم را که رد پای رنجهای عمیق را نمایش میداد میدیدم و نگرانشان بودم، چهرهای که سوخته و چروکیده شد، و مویی که سفید شد، دیگر به حالت اولیه خود برنمیگردد.
نفرات من از من جوانتر بودند که در آن شرایط حضور یافته و با دشمن میجنگیدند، اما با قدرتی که داشتند، محتاج تجربه پیرانی هم چون من بودند. محتاج به محبت و محتاج به اندرز و نصیحت و هدایت و راهنمایی که من هم نمیبایست در این مورد قصور و کوتاهی میکردم. جنگ یک بازی دستهجمعی خطرناکی است که هرکس در این بازی باید نقش خود را به نحو احسن ایفا نماید، تا برنده بازی باشند و گر نه عیب و نقص او به تمامی نفرات در جنگ لطمه وارد میکند و فاجعهآفرین خواهد بود، خصوصاً فرماندهان که نقش خود را باید به نحو ایدهآلی انجام دهند.
سخنان یک فرمانده باید هارمونی خاصی داشته باشد و چنان در روح و روان سربازانش بنشیند تا آرامش خاصی را در آنان ایجاد و آنها را برای نبردی سنگین مهیا نماید. ما قصد نداشتیم تا آخر دنیا در آن ارتفاعات و مواضع در خطوط پدافندی باقی بمانیم. میبایست به هر ترتیب که شده تکلیف خودمان را با دشمن در آن منطقه مشخص میکردیم.
شبها آسمان پر از ستاره بود، به آسمان مینگریستیم و در خیال خود، در اندوه و غم غوطهور میشدم. بجز آرامش چیزی نمیخواستم، اما ناگهان سکوت دشت و کوهها با صدای انواع انفجارات شکسته میشد که ما را درگیر و وضعیتمان را آشفتهتر میکرد. در آن لحظات احساس عجیبی وجودم را فرا میگرفت و نگرانیهای زیادی وجودم را در مینوردیدند که میتوانستند قلبم را به آتش بکشند. نگرانی از سرنوشت درجهداران و سربازان جوانی که هر لحظه ممکن بود مرگ به سراغشان آید؛ زیرا هر لحظه ممکن بود اتفاق و حادثه ناگواری رخ دهد و این موضوع به مسئولیت من در قبال آنان مربوط میشد؛ اما آنان، آن موانع و شرایط وحشتناک را میشکافتند و پیش میرفتند و مردانه بدون هیچ بیم و هراسی به دشمن متجاوز میتاختند.
گاهی اوقات یک سرباز در میدان نبرد کاری میکرد که هیچکس فکرش را نمیکرد. او در حساسترین لحظات با عملکرد خودش به گونهای در میدان رزم و شرایط بسیار سخت مؤثر واقع میشد که یک یگان را از ورطه سقوط نجات میداد. جنگ گر چه خون با خود دارد؛ اما جان را شعلهور میکند، رخوت را دور میکند، انسان جان تازهای میگیرد و برای هستی خود و دیگران تلاش میکند، تواناییهای انسان روز به روز رشد و نمو کرده و بیشتر میشوند و رویشی در قلب آغاز میشود.[2]
امتحانی که ما در آن شرایط میدادیم، نتیجهاش را الان میبینیم. ما امتحانات بسیار سختی را گذراندیم که ثمره آن امنیت مردم است که میبینیم و خوشحال هستیم؛ اما کسانی که میبایست به ما توجه میکردند، قصور نمودند، از امتحان الهی خوب بیرون نیامدهاند.
در همان مواضع حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب که در آن زمان نماینده امام در شورای عالی دفاع بودند، درمواضع ما حضور یافتند و از و ضیعت ما بازدید نمودند، ما نشستیم، با ایشان درد و دل کردیم، ایشان با تمامی نفرات دیدار کردند و به حرفهای ما گوش دادند و دلسوزانه رفتار میکردند.
[1]. سرلشکر شهید حسن آبشناسان در سال 1315 در محله نازیآباد تهران در خانوادهای مذهبی متولد و در سال 1336 وارد دانشکده افسری و در سال 1339 با درجه ستوان دومی فارغالتحصیل و در سال 1340 دوره مقدماتی رسته پیاده را طی کرد. او جزو اولین افسرانی بود که دوره رنجر را در ایران طی و به دنبال آن موفق گردید دوره چتربازی و تکاوری را نیز در داخل و خارج کشور پشت سر بگذارد.
این شهید بزرگوار به امور نظامی بسیار علاقه داشت و در همه جا به دنبال کسب علوم نظامی بود. به طوری که تا سال 1356 دورههای عالی و فرماندهی و ستاد (دافوس) را با موفقیت به پایان رسانید. او با پیروزی انقلاب اسلامی، با همتی بالا به آموزش نیروهای ارتش و سپاه پاسداران پرداخت و شاگردان زیادی را تعلیم داد که در پیشبرد اهداف جنگ تحمیلی تأثیر بسیار زیادی داشت. با توجه به درگیریهای اوایل انقلاب در کردستان، از آنجا غافل هم نبود و حضور او و شاگردانش در مناطق مختلف کردستان تأثیر بسیاری در روند آرامسازی کردستان داشت.
با شروع جنگ تحمیلی به منطقه جنوب اعزام گردید و در ستاد جنگهای نامنظم به فعالیت پرداخت و در همان روزهای آغازین تجاوز دشمن طی عملیاتی نامنظم و با نفوذ به عمق یگانهای دشمن توانست اولین اسرای عراقی را تقدیم اردوی ایران کند. این مرد بزرگ توانست با وارد کردن موتورسیکلت به میدانهای جنگ به پشت جبهه دشمن دست پیدا کند و ضربات سهمگینی بر پیکر دشمن وارد نماید. او برای نفوذ به خط دشمن و پشت نیروهای آنها از افراد بومی استفاده میکرد و با کمک آنها اطلاعات ارزشمندی از وضعیت دشمن به دست میآورد.
درعینِحال هیچگاه از ضربهزدن به آنها غافل نبود و با نفوذ به پشت نیروهای دشمن، آن هم با یک موتورسیکلت، آرامش دشمن را بر هم میزد. در اوایل جنگ تحمیلی یک بار مجروح شد؛ اما به اشتباه خبر شهادت او در منطقه پیچید. مردم منطقه دشتعباس (غرب دزفول) که یاران او در نبرد بودند، با شنیدن خبر شهادت وی به او لقب (شهید صحرا) دادند. ولی وقتی او پس از مداوای سطحی به منطقه عملیات بازگشت و اهالی دشتعباس او را زنده دیدند، لقب (شیر صحرا) را به او دادند و برای او باقی ماند. این لقب در مورد او چنان با مسمی بود که رادیوهای دشمن نیز با همین عنوان از او نام میبردند. نویسنده
[2]. در اوایل جنگ در مناطق عملیاتی افسران و درجه داران و سربازان ارتش با همکاری دیگر نیروها با عملیاتهای نفوذی و کمین ضربات مهلکی را به دشمن وارد میکردند و آنان را به ستوه آورده بودند. آقای محمدعلی صمدی در صفحه 42 کتاب (شیر صحرا) نوشته علیرضا پوربزرگ وافی انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی سال1382 در مورد یکی از اینگونه عملیاتها که شهید سرلشکر حسن آبشناسان به همراه چندین رزمنده دیگر انجام داده، گفته است:
باور نمیکنید اگر بگویم چهل کیلومتر پیشروی کردیم، مطمئن هستم که باور نمیکنید، خود ما هم باور نمیکردیم؛ اما جناب سرهنگ حسن آبشناسان بیتوجه به اضطراب ما و موقعیت دشمن تا آنجا جلو رفته بود. طی یک کمین در محور دشتعباس، سه خودروی عراقی را منهدم کردیم و تعداد پانزده نفر از آنها را اسیر کردیم و برگشتیم به عقب. در تمام طول راه جناب سرهنگ با نقشه راه را کنترل میکرد که گم نشویم. وقتی برگشتیم و سرهنگ گزارش کار را ارائه کرد، فرماندهان دهانشان باز مانده بود. این کار با هیچ قاعدهای جور در نمیآمد و جناب سرهنگ با طرح و فکر خودش آن را به انجام رسانده بود، بدون دادن حتی یک نفر تلفات.
یکی از افسران جلو آمد و با حالتی متضرعانه که عمق حیرت و وحشت او را آشکار میکرد پرسید: جناب سرهنگ من اصلاً متوجه نمیشوم، آخر چطور میشود که شما چهل کیلومتر وارد عمق نیروهای دشمن بشوید و از دشمن اسیر و تلفات بگیرید و سالم به موقعیت خود باز گردید؟
سرهنگ لبانش به خنده باز شد، دستی به صورتش که ته ریش زبری آن را پوشانده بود کشید و جواب داد: این کار من است، من یک افسر نیروی مخصوص هستم، انجام عملیات نفوذی و ضربهزدن به دشمن با حداقل تلفات جزو وظایف اصلی من است، من کاری بیشتر از وظیفه انجام ندادهام.
جناب سرهنگ حسین خرسندی نیز در صفحه 55 کتاب فوق گفته است:
در سال 1359 به لشکر21 پیاده حمزه منتقل شدم و در پل کرخه (غرب دزفول) به دفاع از حریم کشور اسلامی پرداختم. در یکی از جلسات توجیهی با شهید سرلشکر حسن آبشناسان روبهرو شدم. او فرمانده عملیات نامنظم لشکر بود. با توجه به اینکه دورههای عملیات نامنظم را دیده و از شجاعت بینظیری برخوردار بود، توانسته بود با گروهی از نیروهای سپاه و ارتش معابر نفوذی دشمن را ببندد. در آن زمان ارتش بسیار ضعیف شده بود و نیروی کافی نداشت. در چنین شرایطی کارکرد شهید آبشناسان در بستن مسیر دشمن با نیروی کم و مینگذاری در مسیر آنها بسیار مهم بود. او معابر نفوذی را پوشش داده بود و گاهی نیز در عملیات نفوذی و ایذائی، دشمن را آزار میداد که کار او بسیار ارزشمند بود. «نویسنده»
انتهای مطلب