فرمانده تکاور-16
من قبل از اینکه با یگانم به ظفار در کشور عمان اعزام شوم. ابتدا دشمن را در ظفار شناختیم، در جنگل‌های بلوط ارتفاعات خرم‌آباد که از قبل شناسایی شده و حدوداً شرایط یکسانی را با منطقه‌ی جنگی ظفار داشت، اعزام شدیم و مدت 31 روز تمرین کردیم.

تمرین‌های عملیات واقعی را انجام می‌دادیم. هلی‌بُرن می‌کردیم، با گلوله‌های جنگی تیراندازی و زیر گلوله‌‌های جنگی پیشروی می‌کردیم. سنگرهای مختلفی می‌ساختیم، سنگرهای ال شکل، سنگر‌های شاخ‌بزی و… را احداث و مرتباً به‌صورتِ شبانه‌روز تمرین می‌کردیم. تمامی‌ این تمرینات را انجام می‌دادیم تا بتوانیم در منطقه جنگی مأموریتمان را به‌خوبی انجام و تلفات کمتری داشته باشیم.

وقتی وارد منطقه جنگی ظفار شدیم نفرات با آموزش‌های عملی و تمریناتی که انجام داده بودند به‌خوبی می‌دانستند چه کار باید بکنند. سربازان چشم بسته‌ای نبودند چون تمرینات هلی‌برن را که انجام داده بودیم، خیلی برایمان مفید بود. بنابراین، آموزش برای یک عنصر رزمنده یک رکن اساسی است، هم برای نفرات پایور هم برای وظیفه، تمامی‌ این اقدامات برای این است که کار را به کاردان بسپاریم.

فرماندهی را به افسرانی بسپاریم که از نظر روحی و روانی مورد قبول و از نظر آموزش و تجربه هم در سطح مناسبی قرار داشته باشند. یک چنین کسانی صد درصد در میدان نبرد خودشان و یگانشان موفق خواهند بود و پیروز میدان نبرد هستند. این ویژگی‌‌ها‌ سنگ محکی برای فرماندهان محسوب می‌شود تا بتوانند نفراتشان را در صحنه‌ی جنگ هدایت و کنترل نمایند.

به قول قدیمی‌‌ها‌ که می‌گویند: در جنگ حلوا پخش نمی‌کنند، گلوله هست و آتش و مسائل و مشکلات مربوط به جنگ که برای مقابله با آنها هر کدام شرایط خاص خود را دارند. یک روز به یکی از پزشکان متخصص گفتم: «کار ما بسیار سخت است.» او گفت: «کار ما پزشکان مشکل‌تر از کار شماست.» به او گفتم: «دکتر شما یک عمل جراحی دارید مثل یک عمل آپاندیس که می‌خواهید از شکم بیمار بیرون بیاورید، یک یا دو متخصص بی‌هوشی، چند نفر انترم و دستیار هم دارید. عده‌ای هم اتاق عمل را برایتان آماده می‌کنند و الی آخر.»

اما من ده هزار نفر انسان را می‌برم توی دل دشمن، جایی که پر از آتش است و باید سالم همه را باز گردانم، درصورتی‌که از آسمان و زمین گلوله می‌‌بارد. اگر من درست عمل کنم، اگر درست اندیشیده باشم، اگر تمام طرح‌ریزی‌‌هایم صحیح باشد، می‌توانم نفراتم را سالم به مقصد یا هدف برسانم که برای این کار نیاز به دانش، تجربه و ماه‌‌ها‌ تجزیه و تحلیل و کار بی‌وقفه دارم، من تخصصم باید این باشد که بتوانم این انسان‌ها را به هدف برسانم و موفقیت برای همه به‌ دست بیاورم و کام همه آنها را شیرین کنم، در نهایت جان آنان را نجات بدهم و آنان را زنده بازگردانم. شما وقتی یک آپاندیس را در می‌آورید، کام یک‌ نفر و اطرافیانش را شیرین می‌کنید، ولی من جان هزاران نفر را نجات می‌دهم.

فرماندهی واقعاً مسئولیت سنگین و شیرینی است و همیشه یک فرمانده در حال تجزیه و تحلیل می‌باشد تا به پیروزی دست یابد و کمترین تلفات را بدهد. یک فرمانده خوب مرتب درحال تجزیه و تحلیل وضعیت منطقه نبرد است و آن هم میسر نمی‌شود مگر اینکه آموزش دیده و با تجربه باشد. یک فرمانده خوب باید یک متخصص اطلاعاتی باشد، یعنی خودش بتواند تفسیر خبر کند، خودش بتواند دشمن را تجزیه و تحلیل کند، نیروی خودش را تجزیه و تحلیل کند، شرایط را تجزیه و تحلیل کند، توانایی‌ها‌ و ضعف‌های نیروهای خودی و نیروهای دشمن را برشمارد و تأثیر هر کدام را بر عملیات مشخص نماید.

ازاین‌رو اگر در دانشگاه جنگ آموزش ندیده باشد، نمی‌تواند فرمانده تیپ یا لشکر خوبی باشد. این تجزیه و تحلیل‌ها در میدان جنگ دقیقاً به ذهنش می‌آید و برای یک لحظه تصمیم می‌گیرد. ممکن است یک فرمانده در تجزیه و تحلیل و برآورد یک وضعیت در دانشکده فرماندهی و ستاد (دافوس) در حین آموزش ده جلسه درس بخواند که سه ماه طول می‌کشد؛ ولی در صحنه‌ی جنگ، آن سه ماه، در ظرف دو ثانیه به ذهن فرماندهی می‌آید، لذا باید تصمیم بگیرد، تصمیمی‌ اصولی، منطقی و تاکتیکی تا به اهدافش دست یافته و نفراتش را نجات دهد. این تصمیمات واقعاً نیاز به آموزش و تجربه چند دهه دارد که در یگان‌های مختلف رزمی‌ آموزش دیده، تمرین کرده، سپس در میدان رزم اثر عملی آنها را نیروهایش می‌‌بینند.

بنابراین، فرماندهی کردن در میدان جنگ علم بسیاری می‌خواهد، همراه با حوصله‌ای بی‌پایان و شجاعتی درخور نام یک فرمانده؛ زیرا عملکرد او برای همیشه در تاریخ کشورش ثبت و ضبط خواهد شد و تمامی مردم از تصمیمات او متأثر می‌شوند (‌پیروزی یا شکست) اینجاست که فرماندهی خیلی مهم است.

سخت‌ترین دوران فرماندهی من در دوران خدمتم در ارتش از لحاظ شرایط محیطی بعد از پیروزی انقلاب در اوایل جنگ تحمیلی بود که ارتش انسجام و نظمی نداشت؛ زیرا کسی حرف فرماندهان را گوش نمی‌داد و دستوراتشان را اجرا نمی‌کردند. یادم نمی‌رود افسری به نام رسولی با درجه سرهنگی داشتیم که خداوند رحمتش کند، بسیار افسر متدین و جنتلمنی بود، یک روز بعد از انقلاب به درجه‌داران و سربازان گفت: «امروز می‌خواهیم برای همه نفرات غذا درست کنیم.» به نفرات گفت: «بیایید من هم کمکتان می‌کنم!» نفرات یگان‌ها شعار می‌دادند، رسولی، رسولی اگر ما را ببری بیگاری، می‌بندیمت به گاری! آیا آن فرمانده در آن جوّ حاکم می‌توانست فرماندهی کند؟ آیا فرمانده‌ای قادر بود به نفراتش آموزش دهد تا آنها را برای جنگ مهیا نماید؟

بعضی اوقات حس می‌کردم من یک فرمانده‌ای هستم که باید همه کارها را خودم به تنهایی انجام دهم. اعم از کارهای مربوط به پشتیبانی، عملیات در میدان رزم و غیره که واقعاً عذاب‌آور بود. می‌توان گفت: «آن روز‌ها‌ سیاه‌ترین روزها برای ارتش بود.»

 

انتهای مطلب

منبع: فرمانده تکاور ؛ اصلاني، علی اکبر،1399 ، ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده