فرمانده تکاور-17
فصل نهم: انتقال به لشگر64 پیاده ارومیه یک سال تمام در منطقه مهران در شرایطی بسیار سخت با تیپ84 پیاده خرم‌آباد بودم. در آن مدت کسی از نیروی زمینی به من نگفت که تو چه ‌کاره هستی؟ بلا‌تکلیف بودم و به‌صورتِ خودجوش یگان‌ها‌ را کنترل، هدایت و اداره می‌کردم.

سال 1360، دشت‌عباس، ارتفاعات سپتون، سنگ‌بهرام

نفرات تیپ84 پیاده خرم‌آباد بیشتر تمایل داشتند که یک افسر بومی و لُر زبان به‌عنوانِ فرمانده تیپ منصوب گردد. این موضوع در دیگر یگان‌های ارتش نیز مرسوم بود؛ ولی نفرات تیپ84 پیاده خرم‌آباد به‌ خاطرِ حلم و بردباری که داشتم، من را دوست داشتند و به من احترام خاصی قائل بودند و من را قبول داشتند که نتیجه‌اش آمادگی رزمی یگان‌ها‌ی تیپ در آن شرایط بود. هرچند من فرمانده رسمی نبودم؛ ولی برای خودم تکلیف می‌دانستم (‌تکلیف شرعی و نظامی). یک فرمانده تکلیفی بودم بتوانم برای کشورم و ارتش و مردم مفید باشم، بتوانم مردم منطقه و یگان‌های تیپ را در شرایط بحرانی نجات دهم.

رفته‌رفته شرایط میدان‌های جنگ به نفع نیروهای ما تثبیت شد و یگان‌ها در شرایط بهتری قرار گرفته بودند و چندین عملیات موفق را هم ارتش انجام داده بود. به مرحله‌ای رسیده بودیم که بعد از سد پیشروی دشمن در فکر بیرون راندن و انهدام نیروهای دشمن در خاک کشورمان بودیم. ستادها فعال شده بودند و اراده مسئولان و فرماندهان رده‌های بالای نیروهای مسلح بر این بود یگان‌ها را تجدید سازمان و از نظر آمادگی رزمی ‌آنها را به سطحی برسانند تا بتوانند عملیات‌های آفندی خوبی را اجرا نمایند.

ما هم یگان‌های تیپ را تجدید سازمان و آماده کردیم و یگان‌های تیپ هر روز در شرایط بهتری قرار می‌گرفتند. صحبت‌هایی را در خصوص عملیات آینده می‌شنیدیم و می‌دیدیم که تلاش‌ها در غرب رودخانه متمرکز شده و یگان‌ها طرح‌ریزی‌های مقدماتی خود را می‌کردند. در همین راستا طرح‌های بسیار خوبی را برای عملیات آینده انجام دادم؛ زیرا منطقه را کاملاً شناسایی کرده بودم و از یگان‌های دشمن و نحوه گسترش آنها اطلاعات خوبی داشتم. راه‌های نفوذ و ضربه‌زدن به دشمن را نیز کاملاً بررسی نموده بودم.

سروان نقدی فرمانده گروهان قرارگاه تیپ بود که من او را به‌عنوانِ فرمانده گردان‌139 پیاده تعیین و منصوب کردم تا بتوانیم در عملیات آینده که بعد به نام عملیات فتح‌المبین نامگذاری شد، مؤثر واقع شویم و به او مأموریت دادم تمامی تلاش و شناسایی‌هایش را برای عملیات انجام دهد. به یک گردان دیگر هم مأموریت دادم، امامزاده عباس و توپخانه‌های دشمن را هدف قرار دهد. متأسفانه برای آن عملیات بزرگ (فتح‌المبین) توفیق نیافتم تا حضور داشته باشم؛ زیرا جناب سرهنگ حسن‌رضا کلانتری را به‌عنوانِ فرمانده تیپ84 پیاده خرم‌آباد معرفی و ایشان هم سرهنگ اسکندر بیرانوند را به‌عنوانِ معاون خود تعیین کردند که هر دو آنها لُر و اهل خرم‌آباد بودند.

بعد از شکست حصر آبادان و شهادت فرماندهان و رئیس ستاد مشترک ارتش امیر ولی‌الله فلاحی تیمسار قاسم‌علی ظهیرنژاد از سمت فرماندهی نیروی زمینی تعویض شدند و به‌جای ایشان جناب سرهنگ علی صیادشیرازی از تاریخ 9/7/1360 به‌عنوانِ فرماندهی نزاجا تعیین و منصوب شدند.

در پاییز 1360 من را در اختیار نیروی زمینی قرار دادند. فکر کردم چون خدمتم رو به اتمام است و به سی ‌سال خدمتم نزدیک می‌شوم دیگر تکلیفم را انجام داده‌ام و باید بازنشسته شوم. به ستاد نیروی زمینی رفتم و جناب سروان عطاءالله صالحی (سرلشکر عطاءالله صالحی فرمانده سابق ارتش جمهوری اسلامی ایران) از من پرسید، شما نظرت چیست؟ می‌خواهی در ارتش بمانی و خدمت کنی یا نه؟

گفتم: «من که داشتم خدمت می‌کردم و بنا به دستور به ستاد نیروی زمینی آمده‌ام.» ایشان گزارش تقاضای بازنشستگی من را نزد فرماندهی نیروی زمینی جناب سرهنگ علی صیادشیرازی برد. ایشان زیر نامه من نوشته بود: تکلیف شرعی است بماند و مرا ببیند، بعد از ابلاغ دستور فرماندهی نیروی زمینی، نزد ایشان رفتم، ایشان به من فرمودند، تو نمی‌خواهی با من کار کنی؟ عرض کردم من داشتم در تیپ84 پیاده خرم‌آباد در منطقه مهران انجام وظیفه می‌کردم، شما فرمودید بیا ستاد نیروی زمینی. گفت: «می‌خواهم به لشکر64 پیاده ارومیه بروید.»

انتقال به لشکر64 پیاده ارومیه در نیمه دوم سال1360

همان‌طور که قبلاً اشاره نمودم، جناب سرهنگ علی صیادشیرازی فرماندهی نیروی زمینی به من گفت: «تو قبلاً در پاوه بوده‌ای و عملکرد خوبی در آن منطقه داشته‌ای و همکاری‌های نزدیک و مؤثری هم با بچه‌های سپاه داشته‌اید.»

منظور ایشان عملیاتی بود که بعد از فرمان تاریخی حضرت امام (ره) درخصوص آزادسازی شهر پاوه صادر نموده بودند و من هم با یک گردان از تیپ84 پیاده خرم‌آباد به پاوه اعزام شده بودم. فرماندهی نیروی زمینی در ادامه صحبت‌هایش به من گفتند: «برو به لشکر64 پیاده ارومیه.» من قبول کردم و ایشان من را به لشکر64 پیاده ارومیه منتقل کردند.

پاییز سال 1360 بود و من هم در اجرای دستور فرماندهی نیروی زمینی خودم را به فرمانده لشکر64 پیاده ارومیه، جناب سرهنگ امیری معرفی نمودم. چند روزی را در لشکر بودم تا ایشان گفتند: «چون فرمانده تیپ‌1 پیرانشهر قصد بازنشستگی دارد و از نظر روحی هم در شرایط مناسبی قرار ندارد، می‌خواهم به آنجا بروید.» قبول کردم و قرار شد در اسرع وقت به آنجا بروم.

موضوعی که لازم می‌دانم از شرایط زندگیم در آن زمان یادآوری نمایم، این است که وقتی که من از خرم‌آباد برای تعیین تکلیف خدمتی به ستاد نیروی زمینی رفته بودم و فرماندهی نیرو جناب سرهنگ علی صیادشیرازی به من دستور دادند به لشکر64 پیاده ارومیه بروم، خانواده‌ام در بدرآباد خرم‌آباد ساکن بودند. همسرم به من گفت: «تو که داری می‌روی ارومیه، تکلیف ما چیست؟» گفتم: «تو بچه‌ها‌ را بردار و اسباب‌کشی کن و برو تهران!» گفت: تهران! کجا برویم! به کدام خانه باید برویم؟ گفتم: «یک جایی را اجاره می‌کنی!» گفت: «من اجاره کنم!» گفتم: «بله، اشکال ندارد. به من کمک کن و خودت یک خانه‌ای را اجاره کنید.»

من فردای آن روز به ارومیه رفتم و همه مسئولیت اداره خانواده‌ام را به همسرم سپردم. واقعاً نقش همسر نظامیان در خدمت آنان در ارتش آن‌قدر مهم است که نمی‌توان حدی برای آن تعیین نمود. در زندگی شخصی مدیون همسرم هستم، او به من در آن شرایط گفت: «من برای بچه‌هایت مادری می‌کنم، پرستاری می‌کنم، معلمی بچه‌ها‌ را می‌کنم، ولی تو تمام توجه و حواست به جنگ باشد؛ زیرا فردای قیامت من نمی‌توانم جواب خداوند را بدهم. نزد پروردگارم نمی‌توانم بگویم که من باعث شدم شوهرم به جنگ و جهاد نرود.» به او گفتم: «تو همه این مسائل شرعی را بهتر می‌دانی، پس من رفتم.»

بعد از اینکه من به پیرانشهر رفتم، مدتی بعد به خانه پدر همسرم تلفن کردم و از او پرسیدم بچه‌ها‌ چه کار کردند؟ آیا خانه‌ای گرفته‌اند یا نه؟ بعد از 75 روز که در پیرانشهر بودم و توانسته بودیم جاده حاج‌عمران را پاکسازی کنیم و ده کیلومتر اطراف پادگان را از عناصر ضد انقلاب پاک کنیم، چند روزی را به مرخصی رفتم. برادر همسرم آمد و من را به خانه‌ای که همسرم اجاره کرده بود برد و گفت: «خانه‌ات اینجاست.» در چنین شرایطی من و امثال من برای دفاع از حریم کشورمان روزهای سختی را سپری کردیم تا باعث سرافرازی کشور و مردم عزیز کشورمان باشیم.

شاید بسیاری از افراد در جامعه باشند که درک چنین مسائلی برایشان قابل هضم نباشد؛ ولی واقعیتی بود که ما در آن دوران با چنین مشکلاتی روبه‌رو بودیم. تسلط همسر نظامیان به امور زندگی و چگونگی شخصیت و رفتارشان، باعث خشنودی آنان می‌شد و پریشانی آنها را تقلیل می‌دادند و یک شادمانی نسبی را در چهره آنها پدیدار می‌ساختند. ضمن اینکه آنها سعی می‌کردند با حقوق کمی که همسرانشان دریافت می‌کردند، با قناعت هزینه‌های زندگی‌شان را به گونه‌ای مدیریت نمایند تا باعث نگرانی آنها در این زمینه هم نشوند.

من دو تکلیف در جنگ داشتم یکی شرعی و یکی تکلیفی که همسرم بر دوشم نهاد که به‌عنوانِ مشوق اصلی من در جنگ بود. او به من گفته بود من کنیزی فرزندانت را می‌کنم، پرستاری و معلمی‌ آنها را می‌کنم، شما به جنگ برسید. چون من نمی‌توانم جواب خدا را بدهم که بگویی به خاطرِ همسرم نتوانستم به جبهه بروم.

زمانی که در منطقه یوسف‌آباد تهران در خیابان جهان‌آرا سکونت داشتیم، همسایه‌ای داشتیم مسیحی بود، من در آن زمان به‌واسطۀ حضور در منطقه عملیاتی شمال ‌غرب نزدیک به 75 روز بود که به خانه نرفته بودم و از همسر و فرزندانم آنچنان خبری نداشتم. وقتی از منطقه پیرانشهر به مرخصی اعزام شدم، به راه افتادم و به خانه‌‌ام رسیدم، ساعت درحدود 09:00، صبح بود، همسایه ما سریع آمد و به من گفت: «تو قاتلی!» گفتم: «چرا؟» گفت: «تو این زن را با بچه‌ها‌ تنها گذاشته‌ای و خبری هم از آنها نداری؟» گویا یک شیشه از دست همسرم می‌افتد و او را مصدوم می‌کند. خانم همسایه به اورژانس زنگ می‌زند، اورژانس همسرم را به بیمارستان منتقل می‌کند، همسایه ما هم مسیحی بود که فرزندانم را به خانه خودش می‌‌برد و از آنها نگهداری می‌کند. دست همسرم چندین بخیه می‌خورد؛ ولی از خانم همسایه تقاضا می‌کند که به همسرم چیزی نگویید و به او اطلاع ندهید! گفته بود اگر یک کلام به شوهرم چیزی بگوئید من از شما راضی نخواهم بود. وقتی من یک چنین فداکاری و ایثاری را از همسرم می‌دیدم، باید با خلوص نیت و با تمام توان و وجودم برای وطنم می‌‌جنگیدم. البته بیشتر همسران رزمندگان در جبهه‌های جنگ اینچنین بودند، زیرا آنها بودند که در جبهه‌ها‌ به شوهرانشان آرامش می‌دادند تا آنها با خاطری آسوده از حریم کشورشان دفاع کنند.

اینگونه برخوردها روحیه رزم‌آوری را در رزمندگان ارتقا می‌داد. یک‌بار هم ساعت 30 :02، نیمه‌شب زمانی که از منطقه به خانه می‌آمدم. درب خانه را باز کردم، صدای همسرم با پسر بزرگم را شنیدم. آنها بیدار بودند و همسرم آن موقع شب مشغول تدریس درس ریاضی به پسرم بود. گفتم: «چطور این موقع شب هنوز نخوابیده‌اید!» به پسرم گفتم: «مگر صبح نمی‌خواهی به مدرسه بروی!» همسرم دبیر بود، گفت: «نه، نمره ریاضی‌اش هجده شده درصورتی‌که باید بیست می‌شد و باید بیست بشود.» متعجب شدم و مشاهده کردم که همسرم چه زحماتی را برای فرزندانم متحمل می‌شود. الحمدالله هیچ‌کدام از بچه‌‌هایم در دانشگاه نه بورسیه بودند، نه سهمیه‌ای. همه آنها در دانشگاه‌‌های دولتی تهران قبول شدند.

فرزند اولم نفر دوم دانشگاه علم و صنعت شد، دومی نفر 240 کنکور سراسری و مهندسی عمران تهران قبول شد. سومی هم که نفر اول شریف شد، شوهرش هم نفر دوم. می‌خواهم بگویم اگر من و همسرم از این طرف داریم ایثار می‌کنیم، از آن طرف خداوند هم به ما اولاد صالح و سالم می‌دهد. ما هر چقدر خدا را شکر کنیم کم است. حال اگر چندین درجه نظامی ‌روی دوش‌های من باشد و من خدای ناکرده یک بچه ناصالح و یا معتاد داشتم به چه درد من می‌خورد؟ هزار تا مُلک به من می‌دادند، دیگر به درد من نمی‌خورد.

اینها نتیجه تحمل سختی‌ها، رنج‌ها‌ و مشقات جبهه و همچنین، فداکاری و ایثار همسرم بود که آرامش روحی برای من ایجاد کرده بود تا بهتر بتوانم به کشورم و مردم کشورم خدمت کنم و از طرفی، به و‌ظایف شرعی و خدمتی خودم عمل کرده باشم.

موضوع دیگر این است که من واقعاً عاشق ارتش بوده و هستم، دروغی هم ندارم در این زمینه بگویم، لزومی هم ندارد. عاشق فرماندهی بودم و این در ژن من بود و از کودکی یک نوع ذات مدیریتی در وجود‌م بود و آن را حس می‌کردم، نه اینکه خدای نکرده حُب مقام داشتم، اشتباه نشود، عاشق نظامی‌گری بودم. به هر جهت با آرامشی که همسرم برای من ایجاد کرده بود توانستم در لشکر64 پیاده ارومیه و در منطقه شمال ‌غرب به خدمت خودم ادامه دهم.

 

منبع: فرمانده تکاور ؛ اصلاني، علی اکبر،1399 ، ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده