انتصاب به سمت فرماندهی تیپ1 پیرانشهر
از شهرستان ارومیه تا نقده تأمین جاده به عهده نیروهای ژاندارمری بود و از شهرستان نقده به بعد که جاده کوهستانی است تأمین آن توسط نیروی زمینی ارتش انجام میشد. نیروهای تأمین در پایگاههای تعیین شده مستقر بودند و در طول روز از طریق پایگاهها، پستهای تأمین را تعویض میکردند. وقتی وارد پادگان پیرانشهر شدم، پادگان را مخروبهای دیدم، شرایط بسیار ناگواری داشت و پادگان از هر سمتی تهدید میشد.
پادگان پیرانشهر در بُرد توپخانه دوربرد دشمن قرار داشت، علاوه بر آن هواپیماهای دشمن بهتدریج این پادگان را تا آن موقع چندین بار بمباران کرده بودند. کمتر ساختمان سالمی در پادگان وجود داشت، خانههای سازمانی، ستاد تیپ، آسایشگاههای سربازان و باشگاه پادگان بیش از پنجاه درصد تخریب و ویران شده بودند. نیروهای ستادی و یا پشتیبانیکننده از تیپ اکثراً از سنگر استفاده میکردند.
نزد فرمانده تیپ رفتم و خودم را معرفی نمودم و به او گفتم: «من برابر دستور فرمانده لشکر نزد شما آمدهام، آیا تمایل دارید بهعنوانِ معاون شما انجام وظیفه نمایم.» ایشان گفتند: «نه، خدا را شکر میکنم حالا که شما آمدهاید، من هم میروم و تقاضای بازنشستگی میکنم و بازنشسته میشوم.» گفتم: «میل خودتان است هر طوری که صلاح میدانید عمل کنید.» بالاخره ایشان رفتند و بازنشسته شدند.
من بعد از دو ماه بهعنوانِ فرمانده تیپ1 پیرانشهر معرفی شدم. تیپ1 پیرانشهر در سازمان خود دارای سه گردان رزمی پیاده بود. گردانهای 173، 164 و 198 که در آن زمان گردان164 پیاده در خط مرزی در منطقه تمرچین گسترش داشت و دو گردان دیگر در پایگاهها و در ارتفاعات سرکوب مأموریت برقراری امنیت در منطقه را عهدهدار بودند. معاون تیپ، افسری بود که انگیزه و روحیه لازم را برای خدمت در پیرانشهر و آن شرایط و وضعیت را نداشت. ایشان از من پرسیدند، جناب سرهنگ ظهوری چطور قبول کردهاید در چنین شرایطی فرمانده تیپ شوید و در اینجا خدمت کنید؟ گفتم: «چطور؟»
گفت: «نفرات حزب دمکرات بغل سیمخاردار پادگان مستقرند و هر لحظه ممکن است به پادگان حمله کنند.» گفتم: «پس شما تا الآن اینجا چه کاره بودید؟» گفت: «اگر چهار تیر میزدیم میرفتند ده متر آن طرفتر مستقر میشدند و موضع میگرفتند.» گفتم: «خودتان میرفتید بیرون از پادگان، چرا این کار را نکردهاید؟»
بعد از اینکه فرمانده تیپ قبلی بازنشسته شدند، با توجه به اطلاعاتی که کسب کرده بودم، به روحیه اکثر نفرات تیپ در کلیه سطوح، یعنی از افسران تیپ گرفته تا فرماندهان گردان و گروهان و بسیاری از درجهداران آشنایی پیدا کرده بودم.
یک روز در همان ایام به معاون تیپ گفتم: «میخواهم بروم مواضع گردان164 پیاده مستقر در منطقه حاجعمران را در خط مقدم بازدید کنم و از نزدیک نفرات آن گردان و مواضع پدافندی را ببینم.»
معاون تیپ به من گفت: «جناب سرهنگ اجازه میدهید هماهنگ کنیم.» گفتم: «با چه کسی باید هماهنگ کنیم؟» گفت: «ما با عناصر حزب دمکرات رابط داریم.» گفتم: «بله! ما باید با نفرات حزب دمکرات برای رفتن به منطقه یگانهای خودمان هماهنگی کنیم؟ یعنی اینقدر ما خاک بر سریم و در موضع ضعف قرار گرفتهایم. گفتم که منطقه حاجعمران حوزهی استحفاظی تیپ من است. من اگر فرمانده تیپ هستم، تکلیفم این است که باید حداقل دور تا دور خودم را تا شعاع ده کیلومتری پادگان پاکسازی کنم.»
من در خصوص پاکسازی منطقه تیپ نه به فرمانده لشکر چیزی گفتم و نه با کس دیگری هماهنگی کردم؛ زیرا تمرین و تجربه کافی در دشتعباس، واقع در غرب رودخانه کرخه در استان خوزستان را داشتم و معنی خودکفایی را آموخته بودم که چطور میشود عملیات ضربتی را انجام داد.
البته من نافرمانی نمیکردم، بلکه به وظایف ذاتی خودم و مسئولیتی که در قبال تیپ داشتم، عمل مینمودم. واقعاً یکسری واقعیتها را نمیتوان انکار کرد، در دنیای بیرحمی قرار گرفته بودیم و اگر میخواستیم زنده بمانیم و عزت داشته باشیم، باید میجنگیدیم و درصورت لزوم میکشتیم و یا کشته میشدیم. اینکه ما در آن منطقه چقدر عمر داشتیم و یا از عمرمان باقی مانده بود، مهم نبود، مهم چگونه زیستن ما در آن منطقه بود، مهم این بود که چگونه میتوانستیم برای ارتش، کشور و مردم کشورمان مهم باشیم؟
آغاز و پایان زمان عمرمان دست ما نبود. شاید تمامی آن خرابیها غرامتهای بیتوجهی و قصور مسئولان در آن زمان و قبل از آن بود که ما به غیر از آنان کسی را نمیتوانستیم معرفی کنیم چون مسئولیت اداره و تأمین حفاظت کشور با آنها بود. در آن زمان مردم منطقه به موعظه و سخنرانی نیاز نداشتند و حرفهایی که فقط وعده و وعید بود برای آنان ارزش نداشت. میبایست آنان را از وحشت و مرگ و بدبینی و آن شرایط بحرانی نجات میدادیم.
البته ناگفته نماند در منطقه کردستان و آذربایجان غربی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و همان هفتههای ابتدای پیروزی انقلاب و جریان غارت پادگان مهاباد و ناامن شدن منطقه توسط گروهکهای دمکرات و کومله و غیره، توسط افسران و درجهداران مؤمن ارتش و همچنین، نیروهای انقلابی که به آنها اشاره خواهم کرد، زحمات بسیار زیادی کشیده شده بودند تا امنیت را به منطقه بازگردانند؛ اما عملیاتها مقطعی بودند.
پاییز سال 1360 که من به پیرانشهر منتقل شده بودم، عملیاتهای خوبی انجام شده بود؛ اما منجر به پاکسازی تمام مناطق نشده بود و من در مقطعی وارد لشکر64 پیاده ارومیه شده بودم که در آن مقطع زمانی با توجه به جنگ تحمیلی عراق علیه ایران میبایست غائله کردستان تمام میشد.
همزمان یا پس از پاکسازی شهرها در مناطق غرب و شمال غرب، پاکسازی و آزادسازی محورهای مواصلاتی نیز از سال 1358 بهتدریج آغاز گردیده بود و جادههای مهمی که خطوط اصلی هر گونه نقلوانتقالات زمینی بین شهرها بود به تصرف رزمندگان اسلام در آمده بود؛ ولی پاکسازی محورها معمولاً بر اساس اولویتهایی در نظر گرفته میشد، به مرور زمان در شرایط مناسب با اجرای عملیات ضربتی از اشغال عناصر ضد انقلاب خارج و با ایجاد پایگاههای ثابت و موقت از آنها مراقبت و حفاظت میگردید.
با توجه به اقدامات صورت گرفته در استانهای کردستان و آذربایجان غربی فقط شهرها و تعدادی از محورها آزاد شده بودند، ولی مناطق دیگری بهخصوص مناطق کوهستانی بین شهرها در دست عناصر ضد انقلاب بود. من با همکاری دیگر همرزمانم در نیروهای مسلح میبایست اقدامات صورت گرفته را تکمیل و منطقه را از لوث وجود عناصر ضد انقلاب پاکسازی میکردیم؛ اما همانطور که اشاره نمودم نارساییهایی در مقاطع قبلی وجود داشت که آن نارساییها و ضعفها و وضعیت تثبیت نشده، تا نیمه دوم سال 1360 که من در پیرانشهر فرمانده تیپ شده بودم ادامه یافته بود و میبایست مرتفع و تکمیل میشدند.
از ابتدای ورودم به لشکر64 پیاده ارومیه تصمیم گرفتم قاطعانه برخورد کنم و به هیچ عنوان به عناصر فرصتطلب ضد انقلاب فرصت ندهم تا خودشان را بازسازی و اقدام به عملیات خرابکارانه نمایند، در این راه نیاز به پشتیبانی داشتم. خوشبختانه چون فرماندهی نیروی زمینی، جناب سرهنگ علی صیادشیرازی از اوایل انقلاب تجربه کافی از درگیریهای کردستان و آذربایجان غربی را داشتند، کاملاً من را و وضعیت منطقه را درک میکردند و برای رسیدن به هدفم یاری و پشتیبانی میکردند. اما تنها خواستن کافی نبود، میبایست با نیروهای انقلاب و دیگر نیروهای موجود در منطقه که بازوی نبرد بودند نیز هماهنگ میشدم. با کمک همدیگر میتوانستیم مأموریت خطیرمان را انجام دهیم.
در نیمه دوم سال 1360 در شرایطی قرار گرفته بودم تا بتوانم زحمات رزمندگان اسلام را از بعد پیروزی انقلاب اسلامی تا آن زمان تکمیل نمایم. وقتی خودم را به فرمانده لشکر ارومیه معرفی کردم، ایشان به من گفتند: «شما معاون فرمانده تیپ1 سرهنگ نیکنام هستید.» وقتی وارد تیپ1 شدم و نزد فرمانده تیپ رفتم، متوجه شدم فرمانده تیپ از نظر روحی شرایط مناسبی ندارد، معاونش هم بدتر از خودش بود. تعجب کردم که ما را کجا فرستادهاند. صحبتهایی که فرمانده تیپ و معاونش میکردند برایم قابل فهم و درک نبود. عصبی شده بودم و حرص میخوردم، آنها میگفتند مرز ما با ضد انقلاب سیمخاردار دور پادگان است. نمیفهمیدم یعنی چه! نیروها داخل پادگان مستقر بودند، پس ما چه کاره هستیم؟
درحدود دو ماه بعد جناب سرهنگ علی صیادشیرازی به ارومیه آمدند و بازنشستگی سرهنگ نیکنام را امضا کردند و من را بهعنوانِ فرمانده تیپ1 پیرانشهر معرفی کردند. من هم معاون تیپ را عوض کردم. فرماندهی نزاجا صیادشیرازی همراه خودش جناب سرهنگ علی سنجابی را نیز آورده بود، جناب سرهنگ علی سنجابی که افسر بسیار با روحیه و خوبی بود، معاون من شد.
او تجربه خدمت در یگانهای رزمی را نداشت، آن هم یگانی که در منطقهای خاص و دارای شرایط ویژهای هم بود. او از افسران قدیمی و تربیت یافته در نیروی مخصوص و مربی چتربازی خصوصاً سقوط آزاد بود. در عملیاتها کمتر بود؛ ولی آموزش سقوط آزاد را خیلی خوب انجام میداد و افسر با استعدادی بود. او دورههای زیادی را از لحاظ علمی و عملی طی کرده بود، از جمله پرش سقوط آزاد، دوره معلمی چتربازی و تا آن زمان لیسانس حقوق سیاسی خود را از دانشگاه تهران دریافت نموده بود. در خاتمه سی سال خدمت، ایشان دکترای آن رشته تحصیلی را نیز دریافت نمود.
جناب سنجابی میگفت: «من سایه به سایه با شما میآیم، تا آموزش ببینیم و یاد بگیرم.» انسان خالص و مخلصی بود که دوست داشت همه چیز را یاد بگیرد. من در همان ابتدا به این موضوع مهم پی بردم که نفرات در آن شرایط باید آموزش ببینند، باید از نظر روحی تقویت شوند تا بتوانیم به وظیفه خطیرمان عمل نمائیم.
در آن زمان آنچه که مُسلم و به وضوح قابل مشاهده بود، نیروهایی بودند که خود را به صحنههای درگیری و خطر میرساندند، مانند نیروهای سپاه و نیروهای مردمی که دارای ویژگیها و ایمانی خاص و افرادی مخلص و انقلابی بودند و یک رابطه قلبی عمیقی هم با حضرت امام خمینی (ره) داشتند. منتها اشکالی که داشتند این بود که سازماندهی نشده و دارای امکانات کافی، تجربه و آموزشهای لازم نبودند، در مجموع فاقد دانش نظامی و تخصصهای لازم در میدانهای رزم بودند. همین امر باعث عدم کارایی مؤثر آنها در عملیاتها و نهایتاً موجب تلفاتشان میشد، ولی دارای انگیزه و روحیه سرشار از ایثارگری و فداکاری بودند که اینگونه ویژگیها نیز به تنهایی کافی نبود و نمیتوانست در میدان مبارزه با عناصر ضد انقلاب، پیروزی قطعی را نصیب آنها نماید. آنها جوانان پرشور و انقلابی بودند، با خصوصیات بسیار خوب، اما فاقد آموزشهای لازم و ویژه خصوصاً آموزشهای رزم در کوهستان و جنگل که میبایست در این ابعاد نیز ارتقا مییافتند.
از طرفی، از نیروهای انتظامی و ژاندارمری هم به تنهایی کاری ساخته نبود و آنها نیز مشکلات خاص خود را داشتند. تنها یگان عمده سازمان یافته که از نظر تجهیزات و تخصص نفراتش در کیفیت قابل قبولی بودند، لشکر64 پیاده ارومیه ارتش بود که مسئولیت سرزمینی را نیز برعهده داشت. اما تخصص نفرات یگانهای لشکر هم به دلیل شرایط بعد از انقلاب و ضعف روحیه و دوری از کلاسهای آموزش و رزمایشهای مختلف که بخواهد به کارها جهت دهد، کیفیت خوبی را نشان نمیداد که البته دلایل مختلف دیگری نیز داشت.
یکی از دلایل مهم تأثیرگذار، شرایط دوران انقلاب بود و یگانهای ارتش بهواسطۀ کاستیهای مربوط به آن دوران و بیتوجهی به کارکنان ارتش از آمادگی رزمی لازم برخوردار نبودند. لذا به دلیل کاهش روحیه نیروها، آمادگی رزمی یگانها نیز کاهش یافته بود، درصورتیکه عامل روحیه در چنین مواقعی رُل بسیار مهمی را ایفا میکند. از طرفی، سیستم فرماندهی یگانهای ارتشی نیز دچار مشکلات و معضلات بسیاری بود که تأثیر بسیار زیادی در نحوه عملکرد یگانها گذاشته بود.
انتهای مطلب