گریه سپهبد صیاد شیرازی
متنی که میخوانید، خاطره‌ای بسیار زیبا و خواندنی از سپهبد شهید صیاد شیرازی است که چندی پیش یکی از همرزمان ایشان آن را نقل کرده است:

دیدار شهید صیاد و پیرمرد لبنانی

* سال 1364 جناب سرهنگ صیاد شیرازی به عنوان فرمانده نیروی زمینی ارتش در معیت رئیس جمهور وقت (مقام معظم رهبری)، عازم سوریه، الجزایر و لیبی شدند، در سوریه در پایان مذاکرات رسمی و بعد از آخرین جلسه، جناب صیاد از رئیس جمهور پرسیدند: آقا من در مذاکرات فردا مسئولیت و کار خاصی دارم؟

ایشان فرمودند خیر. سپس جناب سرهنگ با اجازه رئیس جمهور بلافاصله برنامه ریزی کرد که به ملاقات ژنرال مصطفی طلاس وزیر دفاع سوریه برود و در ملاقات از ایشان بخواهد در فرصتی که در سوریه هستند، به جنوب لبنان در رویارویی با اسرائیل غاصب بروند. برنامه ملاقات محقق شد و جناب صیاد شیرازی در پایان ملاقات با ژنرال طلاس از وی درخواست کرد که ترتیبی بدهد تا او به جنوب لبنان برود. ولی هرچقدر اصرارکرد، آقای طلاس خیلی محترمانه مخالفت می‌کرد و پاسخ‌ می داد آنجا امن نیست. اسرائیل مرتب به آنجا حمله می‌کند و دیوار صوتی را می‌شکند. شما بروید زینبیه زیارت بکنید، جناب صیاد گفت: در معیت رئیس جمهورمان زیارت حضرت زینب سلام الله علیها رفته‌ایم. آقای طلاس گفت: هواپیما فراهم می کنم؛ بروید بازدیدی از شهر زیبای حلب داشته باشید. آنوقت سرهنگ صیاد برافروخته شد و با لحنی محترمانه ولی با تعجب گفت: سربازان و سپاهیان و مردم ما در حال جنگ هستند بعد من بروم سیاحت و تفریح! من سربازم و دراین شرایط هم که در وطنم نیستم، نباید از جهاد فارغ باشم، برای این می خواهم همزمان با همرزمانم من هم در جنگ علیه صهیونیست حاضر باشم. ولی هرچه اصرار کرد ژنرال طلاس به دلیل حفظ جان میهمانش موافقت نکرد و بالاخره گفت: با رفتن شما میهمان عزیزمان به جنوب لبنان موافق نیستم، لیکن با توجه به اصرار شما پیشنهاد می دهم بروید به بلعبک، یک اردوگاه آموزشی در آنجا هست سپاه پاسداران شما در آنجا حضور دارند و در حال آموزش رزمندگان مسلمان هستند؛ بروید از آنجا بازدید کنید و تجربیاتتان را به آنها منتقل کنید. جناب صیاد هم پذیرفت. ژنرال طلاس یک تیپ ورزیده به عنوان تأمین مسیر و یک گروهان کماندو هم برای حفاظت جناب صیاد و همراهانش انتخاب و گماردند. ضمناً یک سرتیپ سوری را هم به عنوان راهنما و به منظور حفظ احترام به جناب صیاد همراه نمودند. وقتی میخواستیم حرکت بکنیم، جناب صیاد شیرازی به سرتیپ سوری گفت: لطف کنید طوری برنامه ریزی کنید که نماز صبح را اول وقت و در جای متبرکی مثل مسجد یا مزار شهدا یا در منزل یک شهید بخوانیم.

خلاصه راه افتادیم و با هدایت سرتیپ سوری، برای نماز صبح رسیدیم به منزل پیرمردی از شیعیان اطراف بلعبک(پنج نفر از اعضای خانواده و بستگان این پیرمرد شهید شده بودند.)

ایشان و اهالی روستا استقبال گرمی از ما کردند و بعد از نماز، سفره صبحانه‌ای از نان، کره و پنیر محلی مهیا نمودند. هنگام صرف صبحانه، آن پیرمرد یکسره به صیاد شیرازی چشم دوخته بود.

من در کنار جناب صیاد نشسته بودم و با نگاه‌های پیرمرد، خوردن صبحانه برای من هم مشکل شده بود. چشم از او برنمی‌داشت. بعد از صبحانه جناب صیاد با کمک مترجم به پیرمرد گفت:

چه شده پدر؟ سوالی دارید؟ کاری دارید؟ مشکلی هست؟

ایشان گفت: نه!

صیاد گفت:آخر خیلی حواستان به من است.

پیرمرد لبنانی گفت:

(فکر می‌کنم دارم خواب می‌بینم، چون به شما که نگاه می‌کنم، امام (امام خمینی) را می‌بینم!

پیش خودم می‌گویم این امام نیست، این سرهنگ صیاد شیرازی است. باز پلک میزنم و به شما نگاه می‌کنم، دوباره تصویر امام را می‌بینم. من به جای صیاد شیرازی، امام را دارم می‌بینم. همه ساکت شدیم حرفی برای گفتن نداشتیم. ولی جناب صیاد گفت من خاک پای امام و فقط سرباز کوچک حضرتش هستم.)

وقت خداحافظی پیرمرد دستش را کشید روی پوتین صیاد شیرازی و با خاک آن صورتش را مسح کرد و بعد کف دست خودش را بوسید. جناب صیاد به شدت منقلب شد و با لحنی لرزان گفت:

چرا این‌کار را با من می‌کنید؟ و دست پیرمرد را گرفت و با اصرار آن‌را بوسید.

بعد هم ادامه داد: شما صاحب پنج شهید هستی و بوسیدن دستت افتخار من است.

پیرمرد گفت: (من نه می‌توانم و نه لایق هستم که بیایم و دست و پای امام را ببوسم. می‌خواهم وقتی رفتید ایران، به امام بگویید گرچه لایق نبودم و نتوانستم بیایم دستبوس شما، ولی پای سربازتان را بوسیدم.)

جناب صیاد هم بار دیگر دست ایشان را بوسید و حرکت کردیم. سفر سختی بود یکی دو شب بعد در محل استقرارمان، من و ایشان در یک سوئیت اسکان داشتیم. پاسی از شب گذشته بود وضو گرفتیم و دو رکعت نماز خواندیم و من اجازه گرفتم و سرگذاشتم برای خواب. اما ایشان ایستاد برای نماز خواندن. بعد از یک ساعتی که بیدار شدم، دیدم هنوز مشغول نماز است.

ساعت حدود یک بعد نیمه شب بود. یک چرتی زدم و بیدار شدم. دیدم عبادتش ادامه دارد. مطمئن بودم نماز شب نمی‌خواند چون جناب صیاد همیشه یک ساعت قبل از اذان صبح بیدار می‌شد برای نماز شب و هنوز تا آن ساعت خیلی مانده بود. حدس زدم که موضوعی هست و کنجکاو شدم.

بلند شدم و تا خواستم بپرسم چرا استراحت نکردی؟

به سجده رفت. متوجه شدم که به شدت هم گریه می‌کند.

گریه‌اش تمام شد، سریع رفتم رو به رویش، پشت به قبله نشستم و گفتم:

جناب سرهنگ! شما هنوز نماز شب را شروع نکردی. باید برای من بگویی چرا اینقدر سجده طولانی داشتی و اینقدر گریه می‌کردی؟ ایشان با حجب خاص خودش گفت: آقا برو بگیر استراحت کن یا برو نماز بخوان. دست از سرمان بردار. صورتش روان شد و با همان وضع گفت:

آقای ……… در بلعبک دیدی آن پدر شهید لبنانی با من چه کرد؟

من تا آن موقع فکر میکردم که فقط در مملکت خودم، مدیون امام عزیزم، مردم خودم و انقلاب اسلامی هستم.

ولی آن روز دریافتم که من نه تنها مدیون مردم خودم هستم، بلکه هرجایی در این دنیا، شیعه‌ای، مسلمانی یا مظلومی و مستضعفی با هر دینی تحت ستم است من مدیونش هستم. هرجا کسی علیه ظلم می‌جنگد، من به آن مظلوم مدیونم و باید در آنجا حضور داشته باشم. هر مظلومی که دارد می‌جنگد، من به او مدیونم. گریه من استغفار به درگاه حضرت حق بود. گریه‌ام از این است که من در کشور خودم طوری که مقبول ذات خداوند باشد، قادر به انجام تکالیفم نیستم. چگونه میتوانم در جاهای دیگر انجام وظیفه کنم. من که توان و امکانش را ندارم، هرجایی که جنگی است حضور پیدا کنم و هرجا که مظلومی هست یاریش کنم و دینم را به او ادا کنم. چاره‌ای غیر از استغفار به درگاه خدا ندارم. کار من امشب استغفار بود که خدایا من را ببخش. من از انجام وظیفه ام در جمهوری اسلامی عاجزم، چگونه می‌توانم در جاهای دیگر دینم را ادا کنم؟

این گفت‌و‌گویی بود که بین من و شهید صیاد رد و بدل شد که فقط خدا گواه آن است.

مجمع فرزندان روح‌الله(ره)

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده