مقدمه
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو سرودن مرا کم است
اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو مینویسم و این کیمیا کم است
سرزمین پهناور ایران اسلامی در پس حوادث گوناگون تاریخ، همواره فرزندانی به خود دیده که برای حفظ و نگهداری از مرز های سرزمینمان، جان ها و سرها تقدیم این آب و خاک کرده اند: فرندانی گمنام که در روزگار به غبار نشسته امروز، همچون ستاره ای بر آسمان سرزمین عزیزمان ایران میدرخشند و نامشان به پاس جانفشانی ها و رشادتهایشان، تا ابد در سینۀ تاریخ این مرزوبوم همچون خورشیدی تابناک گرمابخش روزگار آینده خواهد بود.
تاریخ هشت ساله دفاع مقدس ایران، چهرۀ رادمردانی اینچنین بسیار به خود دیده است؛ مردانی که تنها عشق، عشق به آب و خاک، عشق به اعتقاداتشان، عشق به سرزمینی که زاده و پرورده آن بودند، به این راهشان کشاند و همه چیز جز این عشق را به فراموشی سپردند. زندگی آنان همواره در یک واژه خلاصه شد و آن ((ایران)) بود؛ آنهایی که گویی این دو بیت سعدی در شأن و منزلت همان ها سروده شده…
بذل جاه و مال و ترک نام و ننگ
در طریق عشق اول منزل است
گر بمیرد طالبی در بند دوست
سهل باشد زندگانی مشکل است
شهید سرلشگر غلامرضا مخبری، یکی از صدها یا هزاران رادمردی است که در لباس دفاع مقدس ارتش جمهوری اسلامی ایران در همان روزهای آغازین دفاع مقدس، که سمت فرماندهی گردان 125 زنجان را بر عهده داشت، خود و سربازانش را به جبهه جنوب رساند و با تدابیر هوشمندانه و موفق خود توانست عملیات های درخشانی از جمله فتح و آزاد سازی شهر بستان را در عملیات کلیدی و مهم طریقالقدس در کارنامه سربازی خود به ثبت برساند. برای نوشتن در مورد چنین شخصیتی، تنها میتوان دست به دامان واژههایی همچون شجاعت، ایثار، جوانمردی و درایت شد؛ مردی که پس از حضور چند ماهه در مهاباد، به جنوب میرود، در پل سابله دشمن را ناامید میکند و با یارانش نخستین کسانی بودندکه پس از یکسال اشغال، فاتحانه در شهر بستان قدم میگذارند. در چزابه با همان یک گردان، ده شبانه روز در برابر دوازده گردان کماندوی عراق به رهبری صدام مقاومت میکند، ولی هرگز اجازه نمیدهد بار دیگر یک وجب از خاک کشورش به زیر پوتین سربازان دشمن برود.
در تمام مدتی که به دنبال نشانههایی از او بودم، مردی را در پس خاطرات سربازان و فرماندهان گروهان می یافتم که در پشت خاکریز های جبۀ جنوب هرگز آرامش نداشت و تمام لحظات خودش را وقف جهاد و مجاهدت برای آزادسازی شهرهای به تصرف درآمده میکرد؛ مردی ک مدبرانه در چزابه و بستان و رقابیه جنگید و سربلند به نزد فرمانده کل قوا آمد و با صدایی که امواج پیروزی در آن موج میزد، در محضر آن پیر فرزانه عرض کرد: حضرت امام! اطمینان داشته باشید تا لحظه ای که نیروی ایمان و تا لحظه ای که خون در رگ های جوانان وطن و سربازان اسلام در جریان است، نه تنها صدام، بلکه هیچیک از مزدورانی که بخواهند چشم خود را به سوی خاک ایران بدوزند، زنده نخواهند ماند.
آری، هماکنون که سربازانش پس از 37 سال کتاب خاطرات روزهای حضور خود را در دفاع مقدس، در میان انبوهی از خاطرات تلخ و شیرین ورق میزنند و در هر سطرش نامی از فرمانده نامیرای خود میبرند، گاه بغضی در گلویشان جا خوش میکند و گاه آهی جانسوز بر لبهایشان جاری میشود؛ از روز هایی میگویند که من، خود را لحطاتی در پشت جبهه رقابیه در کنار سربازان گردان125 میبینم و دقایقی در کنار پل سابله، روبهروی تانکهایی میبینم که تلاش میکردند آبروی بربادرفتۀ فرمانده جاهطلب خود را بازگردانند که آرزوی رژه در بستان را در سر میپرورراند. سراغ سروان بازنشسته علی عطوفی در ابهر میروم، سروان بازنشسته علی برگبیدی را در صومعه سرا مییابم و سرهنگ محسن دمیرچی که مرا به جناب سرهنگ محمد حیدریان میرساند؛ در چشمانشان به چزابه سفر میکنم، به شبی که تمام افراد گروهان سوم در حادثهای عاشورایی به شهادت رسیدند و محمد حیدریان با سربازان دلاورش در گروهان یکم که تا صبح در چزابه تنبهتن مقاومت میکنند.
خودم را در صبح اولین روز پیروزی مقاومت در چزابه میبینم و همانند آن سپاهی که وقتی از زبان فرمانده گروهان میشنود ((تا حیدریان زنده است، بستان را به عراقی ها نمیدهیم)) اشک شوق در چشمانم حلقه میزند. در تصویر مستندی که علی اصغر بخشی برایم ترسیم میکند، گوشه سنگر فرماندهی میایستم و به کالک ها و نقشههایی نگاه میکنم که قرار است طبق آنها بستان فتح شود؛ با جیپ میول به شناسایی میروم و هر لحظه از شجاعت رضا مخبری انگشت به دهان میمانم که این مرد چه سر نترس و قلب مهربانی دارد.
پای خاطرات آکنده از اندوه جناب سرهنگ جواد اکبری در جبهه سرد کردستان مینشینم، با صحبت های او به بانه و سر دشت سفر میکنم و ناگهان خود را در پیچ سرد و زمستانی دارساوین میبینم که روح فرمانده را به آسمان گره میزند و از سربازانی یاد میکند که در کردستان سرها تقدیم این آب وخاک کردهاند.
غلامرضا مخبری، مردی بود که هرگز غبار نشسته بر لباس هایش را با خود به خانه نمیآورد. با گذشت 37 سال از شهادتش، همرزمانش از او به عنوان فردی با دانش بالای نظامی یاد میکنند و اغلبشان زنده ماندن خود را مدیون تدابیر و درایت بالای نظامیاش میدانند.
روزی در خانۀ ساده و صمیمی شهید سپری و به دنیای عاشقانهای سفر میکنم که زنی در پشت اندوه چشمانش، روزگاری را به تصویر میکشد که در آن جز عشق و محبت چیزی پیدا نمیشود؛ گرمای اشکی که همچون رودی بر گونههای هر دو نفرمان جاری میشود، مارا به دنیای حال میکشاند و چای خوش عطری که برای بار دوم سرد میشود و اکرم امینی، زنی که برای سه فرزندش هم مادر بوده و هم تلاش کرده جای خالی رضا را برایشان پر کند. برادری که در خانهاش با رویی خوش میهمانم میکند و با مرور عکسهای آلبوم قدیمی خانوادگی، از کودکی و نوجوانی غلامراضا میگوید و با هر عکس، خاطراتی از سال های دور و نزدیک در ذهنش تداعی میشود.
و همۀ این روز ها گذشت تا کتاب ((آن سوی پل)) روایت شود تا از شهید غلامرضا مخبری کتابی هرچند مختصر، به عنوان گنجینهای برای معرفی شخصیت والای این فرمانده و شهید والامقام در قفسۀ کتابخانهها جای گیرد.
اما در این بین باید تشکر کرد از امیر سرتیپ دوم بازنشسته غلامحسین دربندی که با راهنمایی های درست، دلسوزانه و ارزنده، مرا به هیئت معارف جنگ شهید سپهبد علی صیاد شیرازی معرفی کرد تا بتوانم همرزمان شهید را پیدا و اقدام به جمعآوری اطلاعات لازم برای نگارش اثر کنم؛ همچنین تشکر ویژه از امیر سرتیپ سید حسام هاشمی، امیر سرتیپدوم قربانی، امیر سرتیپدوم زندی و سایر بزرگوارانی که در هیئت معارف جنگ شهید سپهبد علی صیاد شیرازی همکاری صمیمانهای را برای نگارش این کتاب با من داشتند.
و با سپاس فراوان از سرهنگ محسن دمیرچی، سرهنگ محمد حیدریان، سرهنگ جواد اکبری، سروان علیاصغر بخشی، سروان علی عطوفی و سروان علی برگبیدی که خاطرات زیبایی را از مهاباد تا جبهه جنوب روایت کردند.
و تشکر صمیمانه از سرکار خانم اکرم امینی، همسر مهربان شهید و جناب آقای حمیدرضا مخبری، برادر بزرگوار شهید که با مهربانی مرا به حضور پذیرفتند و از نگارش کتاب استقبال کردند و با در اختیار گذاشتن تصاویری زیبا از شهید، بر غنای کتاب افزودند.
و قدردانی از تلاش انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری اسلامی که با حمایتهای ارزنده از نویسندگان جوان، گامی ارزشمند برای زنده نگهداشتن یاد و نام شهدای گرانقدر ارتش جمهوری اسلامی ایران برمیدارند.
این کتاب تقدیم میشود به خانم اکرم امینی، همسر شهید و به مریم، لیلا و لاله، به روزهای تنهاییشان، به روزهایی که بدون حضور گرم پدر سپری شد، ولی از آن سه فرزند، جوانانی تحصیلکرده و موفق ساخت تا نشان دهند اگر نبودند امثال پدر ایشان، از ایرانِ امروز رد و نشانی نبود…
بلی، آنان که از این پیش بودند
چنین بستند راه ترک وتازی
از آن، این داستان گفتم که امروز
بدانی قدر و بر هیچش نبازی
به پاس هروجب خاکی از این ملک
چه بسیار است آن سرها که رفته
زمستی بر سر هر قطعه زین خاک
خدا داند چه افسر ها که رفته
انتهای مطلب