آن سوی پُل(2)
بر اساس زندگی شهید سرلشگر غلامرضا مخبری

حمیرضا مخبری (برادر شهید غلامرضا مخبری)

من و رضا با چهار سال اختلاف سنی هر دو در مشهد متولد شدیم. او متولد 23 دی 1324 بود و من هم متولد 23 دی­ماه 1328؛ خواهرم میترا نیز هفده سل بعد در 23 دی 1345 در قوچان به دنیا آمد؛ ما سه فرزند خانواده بودیم. پدرمان قربان­محمد که اصالتا قوچانی بود، با اینکه شش کلاس سواد داشت، کارمند اداره دارایی مشهد بود و چند سال بعد که درخواست انتقالی­اش به قوچان موافقت شد، به شهر خودش بازگشت. طبق رسم برخی مردم در آن زمان، پدرم دو همسر اختیار کرده بود که هر دو با هم در یک عمارت بزرگ در قوچان زندگی می­کردند. همسر اول پدرم که نامادری ما محسوب می­شود و ارتباط عاطفی بسیار خوبی با ما داشت، تنها فرزندش در همان کودکی از دنیا رفته بود. من و رضا و خواهرم میترا، از همسر دوم پدرم بودیم که سال های کودکی و نوجوانی­مان را در قوچان پشت­سر گذاشتیم.

به گمانم رضا یک سال زودتر به مدرسه رفته بود، چرا که در دبستان من پنج سال با او تفاوت داشتم. دوران ابتدایی را هر دو در قوچان پشت­سر گذاشتیم و او دوران راهنمایی را در مدرسه نوبنیا گذراند و سپس برای ادامه تحصیل در رشته ریاضی، به دبیرستان جوینی قوچان رفت. تا جایی که یادم هست، رضا نفر سوم کلاس بود و از هوش و استعداد بسیار خوبی در رشته ریاضی برخوردار بود.

آن زمان سال دوم دبیرستان بودم و باید تمرین جبری را که معلممان داده بود را حل می­کردیم. من دیدم از عهده حل تمرین ها برنمی­آیم. پدر و مادرم هم که سواد آنچنانی نداشتندکه از آنها بخواهم کمکم کنند، برای همین، یک نصف روز را منتظر  شدم تا رضا به خانه بیابد؛ وقتی به خانه آمد، خیلی خوشحال و خندان رفتم سراغش و گفتم این تمرین­ها را معلم ریاضی داده، می­شود برایم حل کنی؟ نگاهی به من انداخت و خیلی جدی گفت: خودت باید اونارو رو حل کنی، اگر تونستی حل کنی که چه بهتر، وگرنه مشکل خودته، این­طور نیست که من برات تمربن ریاضی حل کنم.

هرچه اصرار کردم و گفتم حالا همین یک بار، فایده ای نداشت. همین رفتار رضا باعث شد که من بعد از آن تمرکز و تلاشم را در درس­هایم بیشتر کنم، چرا که دیگر می­دانستم کسی نیست که در این موضوع بتواند به من کمکی بکند و بخواهم از این بابت احساس راحتی کنم و تمرین های درسی­ام را پشت گوش بیندازم.

رضا با هم سن وسال های خودش متفاوت بود؛ برعکس عده زیادی که آن زمان خیلی اهل بگو بخند و رفت­و­آمد و دوستی نبودند، رضا رابطه دوستی خیلی خوبی با همه برقرار می­کرد. پسر گوشه­گیر و منزوی و خجالتی­ای نبود و در بسیاری از فعالیت­های اجتماعی و فرهنگی که آن زمان در شهر کوچکمان برگزار می­شد مشارکت می­کرد. از آنجایی که خودش را عضو سازمان پیشاهنگی کرده بود، یکی دو بار برای اردوهای فرهنگی به منظریه تهران رفت.

در شرایط آن موقع والدین هیچ اصراری بر درس خواندن فرزندان خود نداشتند، چرا که وضعیت اقتصادی خانواده­ها طوری نبود همه بتوانند فرزندان خود را به مدرسه بفرستند و یا از عهده مایحتاج تحصیلی فرزندانشان بربیایند.

پدرم قربان­محمد با وجود اینکه ثروت فراوانی نداشت، ولی در حدی توان مالی داشت که از عهده مخارج تحصیلی ما تا دوره دبیرستان و دیپلم بربیاید، ولی علاقه رضا برای ادامه تحصیل به حدی بود که توانست در رشته ریاضی که آن موقع از رشته­های سخت و مهم محسوب می­شد، قبول شود. در ابتدا بسیار علاقه­مند بود در دانشکده فنی دانشگاه تهران قبول شود.

پدرم اهل سیاست و مسائل سیاسی نبود؛ اندک املاک و باغی متعلق به خودش و همسر اولش در اطراف روستاهای قوچان داشت که به تنهایی در روز­های آخر هفته برای سرکشی به آنجا می­رفت. رضا که فرزند اول خانواده و بسیار مورد توجه پدر و مادرم بود، در همان دوران نوجوانی بسیار به اسب­سواری علاقه­مند بود و سعی می­کرد در اغلب روزهایی که پدرم برای سرکشی املاک به اطراف شهر می­رفت همراه پدرم باشد و از قضا اسب سوار خیلی خوب و ماهری هم شده بود.

در یکی از همان روزهایی که پدرم تصمیم گرفته بود برای رسیدگی به همین امور به روستا برود و برای رسیدن به روستا هم باید از گردنه­ها و پیچ های پی­در­پی می­گذشت، در یکی از همان گردنه­ها در نزدیکی روستای اللّه­وردی­خان گرفتار راهزنان می­شود. آنها که پدرم را گروگان گرفته بودند، گفتند از چند نفر دیگر پولی دریافت کرده­اند که پدرم را به قتل برسانند. پدرم که سعی می­کند آنهارا از این اقدام منصرف کند، پیشنهاد می­کند من دو برابر پولی که برای کشتن من دریافت کرده­اید به شما می­دهم و مبلغ ده هزار تومان را که آن زمان پول بسیار زیاد و وسوسه­انگیزی بوده، برای آزادی­اش پیشنهاد می­کند تا دل راهزنان را برای آزادی خودش نرم­تر کند. از آنجایی که راهزنان برای رسیدن به پدرم، افراد زیادی را به گروگان گرفته بودند،پدرم پیشنهاد می­کند و می­گوید من نامه­ای را برای خانواده­ام می­نویسم و در آن نامه قید می­کنم که آنها شبانه ده هزار تومان را برای شما تهیه کنند، شما هم این نامه را بدهید یکی از این افرادی که در این اتاق حبس کرده­اید و به خانواده­ام برساند. نشانی خانه­ام را همه می­دانند. در ضمن، نشانی را برایش پشت نامه می­نویسم تا اگر شب رسید، راحت تر خانه را پیدا کند.

آنان نیز قبول می­کنند و آن مرد را با اسب پدرم روانه قوچان می­کنند. وقتی آن مرد رسید، شب از نیمه شب گذشته بود. ما را از خواب بیدار کرد و نامه را به دستمان داد. رضا وقتی نامه را خواند، نسبت به این موضوع بسیار مشکوک شد، از آن طرف هم فراهم کردن ده هزار تومان پول کار راحت و آسانی نبود. وقتی رضا دوباره نامه را خواند، متوجه نشانی پشت پاکت شد که به­جای نشانی خانۀ ما، نشانی ژاندارمری نوشته شده بود. بلافاصله می­گوید گمان می­کنم جان پدر در خطر است. او این نامه را نوشته تا به ژاندارمری برسانیم وگرنه خودش هم می­داند که ما آن هم شبانه نمی­توانیم چنین مبلغی را تهیه کنیم.

آن شب رضا با همان نامه خودش را به ژاندارمری که آن زمان مسئولیت حفاظت از شهر­ها و روستاها را بر عهده داشت رساند و موضوع را به آنها اطلاع داد. صبح روز بعد خودش هم با وجود ممانعت مادرم، همراه ژاندارم­ها برای نجات پدرم با هوش و ذکاوتی که رضا به خرج داد و سریع موضوع را به ژاندارمری اطلاع داد، از دست راهزنان آزاد شد و نجات پیدا کرد.

چندی بعد رضا موفق شد دیپلمش را با معدل خوبی در رشته ریاضی بگیرد. او سپس خودش را برای کنکور دانشگاه آماده می­کرد. در آن زمان هر دانشگاه کنکور مخصوص به خودش را داشت. رضا دلش می­خواست به دانشکده فنی دانشگاه تهران برود، اما وقتی در آزمون این دانشگاه پذیرفته نشد، تصمیم گرفت برای شرکت در کلاس های کنکور برای سال آینده به تهران برود.

همان سال به تهران آمد و به کمک یکی از دوستان قدیمی­مان توانست در میدان قزوین خانه­ای اجاره کند تا شانس خودش را یک بار دیگر برای دانشکده فنی دانشگاه تهران امتحان کند.

از طرفی، چون رضا به مسائل نظامی هم علاقه­مند بود و استعداد و توانمندی و پیش زمینه لازم را نیز داشت، به همراه دوستانش که در کلاس کنکور با آنها آشنا شده بود، تصمیم می­گیرند در آزمون دانشگاه افسری نیز شرکت کنند که از قضا همگی آنها در همان آزمون که نتایجش زودتر از سایر دانشگاه­ها اعلام شد، پذیرفته شدند. حالا دست سرنوشت، رضا را به دانشگاه افسری رسانده بود.

تحصیل در دانشگاه افسری، از رضا یک افسر جوان منضبط ساخته بود. رضا سرانجام دوره سه ساله دانشگاه افسری را پشت­سر گذاشت و برای آموزش دوره مقدماتی و چتر­بازی، راهی شیراز شد. آن موقع تازه دیپلم رشته ریاضی را گرفته و به تهران آمده بودم. خانه دو طبقه­ای را به همراه رضا در خیابان نارمک اجاره کردیم تا بتوانم هم به کلاس کنکور بروم و هم در رشته و دانشگاه خوبی قبول شوم.

در همان دوره بود که نامادری­مان که بسیار رابطه عاطفی خوبی با ما – بخصوص با رضا- داشت، از قوچان به تهران و به خانه ما آمده بود تا در امور خانه و آشپزی کمک حالمان باشد. آن سال من با حمایت­ها و پشتیبانی روحی که رضا از من می­کرد، توانستم در رشته مهندسی راه و ساختمان در دانشگاه امیر­کبیر (پلی­تکنیک سابق) قبول شوم.

دوران دانشجویی­ام در همان خانه دو طبقۀ نارمک گذشت و رضا که حالا در شیراز برای آموزش دوره مقدماتی به­سر می­برد، هر از گاهی به همراه دوستانش به تهران می­آمدند و او در همان دوران دانشجویی هم نسبت به هم دوره­ای ­هایش تفاوت‌هایی داشت؛ هر روز صبح که از خواب بیدار می­شد، لباس­هایش را اتو می­کرد، پوتین­هایش را واکس می­زد و بعد به سرکار می­رفت و این کار هر روزه­اش بود، در حالی که سایر دوستانش از جمله عباس سرپرست که دوست و همکلاس رضا بود و یا یداللّه فرازیان که اغلب روز­ها به خانه ما می­آمدند، همانند او به این مسائل که رضا اهمیت می­داد، اهمیت نمی­دادند.

رضا با اینکه تنها چهارسال از من بزرگتر بود، اما من همیشه برایش احترام زیادی قائل بودم و جایگاهش به­اندازه جایگاه پدرم برایم باارزش و با­اهمیت بود.توصیه آن روزش در کلاس دوم دبیرستان باعث شده بود که من تلاشم را برای درس­هایم چند برابر کنم و بتوانم در مسیر درستی برای آینده قرار بگیرم. در تمام دوران دانشجویی­ام دلگرم به داشتن برادری همچون او بودم؛ برایم تکیه­گاه خوبی بود، چرا که حضور مستقل رضا در تهران باعث شده بود که من هم به تهران بیایم و در چنین رشته و دانشگاه خوبی پذیرفته شوم.

او پس از انتقال به پادگان مراغه و طی کردن دوره چند ماهه در آنجا، همچنان حمایتش را از خانواده قطع نکرد و همواره پیگیر امور روزانۀ من که حالا در تهران دانشجو بودم نیز می­شد. چند ماه بعد، از مراغه بازگشت و به تهران آمد، سپس به زنجان که که مقر گردان 125 تیپ2 بود، منتقل شد.

اواخر سال 1349 بود که رضا نامه­ای برای پدر و مادرم نوشت از آنها خواست که به زنجان بیایند. برایشان نوشته بود در زنجان با دختری آشنا شده و می­خواهد در صورت موافقت آنها، با او ازدواج کند. مادرم هم که دلش می­خواست پسرش طبق آداب و رسوم آن زمان دختری از بستگان و یا یکی از دخترای شهر خودشان ازدواج کند، قبول کرد که همراه پدرم به تهران بیاید و سپس همگی برای خواستگاری به زنجان برویم.

انتهای مطلب

منبع: آن سوی پل، ایرانی، آذر،1399، نشرآجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده