حمیرضا مخبری (برادر شهید غلامرضا مخبری)
من و رضا با چهار سال اختلاف سنی هر دو در مشهد متولد شدیم. او متولد 23 دی 1324 بود و من هم متولد 23 دیماه 1328؛ خواهرم میترا نیز هفده سل بعد در 23 دی 1345 در قوچان به دنیا آمد؛ ما سه فرزند خانواده بودیم. پدرمان قربانمحمد که اصالتا قوچانی بود، با اینکه شش کلاس سواد داشت، کارمند اداره دارایی مشهد بود و چند سال بعد که درخواست انتقالیاش به قوچان موافقت شد، به شهر خودش بازگشت. طبق رسم برخی مردم در آن زمان، پدرم دو همسر اختیار کرده بود که هر دو با هم در یک عمارت بزرگ در قوچان زندگی میکردند. همسر اول پدرم که نامادری ما محسوب میشود و ارتباط عاطفی بسیار خوبی با ما داشت، تنها فرزندش در همان کودکی از دنیا رفته بود. من و رضا و خواهرم میترا، از همسر دوم پدرم بودیم که سال های کودکی و نوجوانیمان را در قوچان پشتسر گذاشتیم.
به گمانم رضا یک سال زودتر به مدرسه رفته بود، چرا که در دبستان من پنج سال با او تفاوت داشتم. دوران ابتدایی را هر دو در قوچان پشتسر گذاشتیم و او دوران راهنمایی را در مدرسه نوبنیا گذراند و سپس برای ادامه تحصیل در رشته ریاضی، به دبیرستان جوینی قوچان رفت. تا جایی که یادم هست، رضا نفر سوم کلاس بود و از هوش و استعداد بسیار خوبی در رشته ریاضی برخوردار بود.
آن زمان سال دوم دبیرستان بودم و باید تمرین جبری را که معلممان داده بود را حل میکردیم. من دیدم از عهده حل تمرین ها برنمیآیم. پدر و مادرم هم که سواد آنچنانی نداشتندکه از آنها بخواهم کمکم کنند، برای همین، یک نصف روز را منتظر شدم تا رضا به خانه بیابد؛ وقتی به خانه آمد، خیلی خوشحال و خندان رفتم سراغش و گفتم این تمرینها را معلم ریاضی داده، میشود برایم حل کنی؟ نگاهی به من انداخت و خیلی جدی گفت: خودت باید اونارو رو حل کنی، اگر تونستی حل کنی که چه بهتر، وگرنه مشکل خودته، اینطور نیست که من برات تمربن ریاضی حل کنم.
هرچه اصرار کردم و گفتم حالا همین یک بار، فایده ای نداشت. همین رفتار رضا باعث شد که من بعد از آن تمرکز و تلاشم را در درسهایم بیشتر کنم، چرا که دیگر میدانستم کسی نیست که در این موضوع بتواند به من کمکی بکند و بخواهم از این بابت احساس راحتی کنم و تمرین های درسیام را پشت گوش بیندازم.
رضا با هم سن وسال های خودش متفاوت بود؛ برعکس عده زیادی که آن زمان خیلی اهل بگو بخند و رفتوآمد و دوستی نبودند، رضا رابطه دوستی خیلی خوبی با همه برقرار میکرد. پسر گوشهگیر و منزوی و خجالتیای نبود و در بسیاری از فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی که آن زمان در شهر کوچکمان برگزار میشد مشارکت میکرد. از آنجایی که خودش را عضو سازمان پیشاهنگی کرده بود، یکی دو بار برای اردوهای فرهنگی به منظریه تهران رفت.
در شرایط آن موقع والدین هیچ اصراری بر درس خواندن فرزندان خود نداشتند، چرا که وضعیت اقتصادی خانوادهها طوری نبود همه بتوانند فرزندان خود را به مدرسه بفرستند و یا از عهده مایحتاج تحصیلی فرزندانشان بربیایند.
پدرم قربانمحمد با وجود اینکه ثروت فراوانی نداشت، ولی در حدی توان مالی داشت که از عهده مخارج تحصیلی ما تا دوره دبیرستان و دیپلم بربیاید، ولی علاقه رضا برای ادامه تحصیل به حدی بود که توانست در رشته ریاضی که آن موقع از رشتههای سخت و مهم محسوب میشد، قبول شود. در ابتدا بسیار علاقهمند بود در دانشکده فنی دانشگاه تهران قبول شود.
پدرم اهل سیاست و مسائل سیاسی نبود؛ اندک املاک و باغی متعلق به خودش و همسر اولش در اطراف روستاهای قوچان داشت که به تنهایی در روزهای آخر هفته برای سرکشی به آنجا میرفت. رضا که فرزند اول خانواده و بسیار مورد توجه پدر و مادرم بود، در همان دوران نوجوانی بسیار به اسبسواری علاقهمند بود و سعی میکرد در اغلب روزهایی که پدرم برای سرکشی املاک به اطراف شهر میرفت همراه پدرم باشد و از قضا اسب سوار خیلی خوب و ماهری هم شده بود.
در یکی از همان روزهایی که پدرم تصمیم گرفته بود برای رسیدگی به همین امور به روستا برود و برای رسیدن به روستا هم باید از گردنهها و پیچ های پیدرپی میگذشت، در یکی از همان گردنهها در نزدیکی روستای اللّهوردیخان گرفتار راهزنان میشود. آنها که پدرم را گروگان گرفته بودند، گفتند از چند نفر دیگر پولی دریافت کردهاند که پدرم را به قتل برسانند. پدرم که سعی میکند آنهارا از این اقدام منصرف کند، پیشنهاد میکند من دو برابر پولی که برای کشتن من دریافت کردهاید به شما میدهم و مبلغ ده هزار تومان را که آن زمان پول بسیار زیاد و وسوسهانگیزی بوده، برای آزادیاش پیشنهاد میکند تا دل راهزنان را برای آزادی خودش نرمتر کند. از آنجایی که راهزنان برای رسیدن به پدرم، افراد زیادی را به گروگان گرفته بودند،پدرم پیشنهاد میکند و میگوید من نامهای را برای خانوادهام مینویسم و در آن نامه قید میکنم که آنها شبانه ده هزار تومان را برای شما تهیه کنند، شما هم این نامه را بدهید یکی از این افرادی که در این اتاق حبس کردهاید و به خانوادهام برساند. نشانی خانهام را همه میدانند. در ضمن، نشانی را برایش پشت نامه مینویسم تا اگر شب رسید، راحت تر خانه را پیدا کند.
آنان نیز قبول میکنند و آن مرد را با اسب پدرم روانه قوچان میکنند. وقتی آن مرد رسید، شب از نیمه شب گذشته بود. ما را از خواب بیدار کرد و نامه را به دستمان داد. رضا وقتی نامه را خواند، نسبت به این موضوع بسیار مشکوک شد، از آن طرف هم فراهم کردن ده هزار تومان پول کار راحت و آسانی نبود. وقتی رضا دوباره نامه را خواند، متوجه نشانی پشت پاکت شد که بهجای نشانی خانۀ ما، نشانی ژاندارمری نوشته شده بود. بلافاصله میگوید گمان میکنم جان پدر در خطر است. او این نامه را نوشته تا به ژاندارمری برسانیم وگرنه خودش هم میداند که ما آن هم شبانه نمیتوانیم چنین مبلغی را تهیه کنیم.
آن شب رضا با همان نامه خودش را به ژاندارمری که آن زمان مسئولیت حفاظت از شهرها و روستاها را بر عهده داشت رساند و موضوع را به آنها اطلاع داد. صبح روز بعد خودش هم با وجود ممانعت مادرم، همراه ژاندارمها برای نجات پدرم با هوش و ذکاوتی که رضا به خرج داد و سریع موضوع را به ژاندارمری اطلاع داد، از دست راهزنان آزاد شد و نجات پیدا کرد.
چندی بعد رضا موفق شد دیپلمش را با معدل خوبی در رشته ریاضی بگیرد. او سپس خودش را برای کنکور دانشگاه آماده میکرد. در آن زمان هر دانشگاه کنکور مخصوص به خودش را داشت. رضا دلش میخواست به دانشکده فنی دانشگاه تهران برود، اما وقتی در آزمون این دانشگاه پذیرفته نشد، تصمیم گرفت برای شرکت در کلاس های کنکور برای سال آینده به تهران برود.
همان سال به تهران آمد و به کمک یکی از دوستان قدیمیمان توانست در میدان قزوین خانهای اجاره کند تا شانس خودش را یک بار دیگر برای دانشکده فنی دانشگاه تهران امتحان کند.
از طرفی، چون رضا به مسائل نظامی هم علاقهمند بود و استعداد و توانمندی و پیش زمینه لازم را نیز داشت، به همراه دوستانش که در کلاس کنکور با آنها آشنا شده بود، تصمیم میگیرند در آزمون دانشگاه افسری نیز شرکت کنند که از قضا همگی آنها در همان آزمون که نتایجش زودتر از سایر دانشگاهها اعلام شد، پذیرفته شدند. حالا دست سرنوشت، رضا را به دانشگاه افسری رسانده بود.
تحصیل در دانشگاه افسری، از رضا یک افسر جوان منضبط ساخته بود. رضا سرانجام دوره سه ساله دانشگاه افسری را پشتسر گذاشت و برای آموزش دوره مقدماتی و چتربازی، راهی شیراز شد. آن موقع تازه دیپلم رشته ریاضی را گرفته و به تهران آمده بودم. خانه دو طبقهای را به همراه رضا در خیابان نارمک اجاره کردیم تا بتوانم هم به کلاس کنکور بروم و هم در رشته و دانشگاه خوبی قبول شوم.
در همان دوره بود که نامادریمان که بسیار رابطه عاطفی خوبی با ما – بخصوص با رضا- داشت، از قوچان به تهران و به خانه ما آمده بود تا در امور خانه و آشپزی کمک حالمان باشد. آن سال من با حمایتها و پشتیبانی روحی که رضا از من میکرد، توانستم در رشته مهندسی راه و ساختمان در دانشگاه امیرکبیر (پلیتکنیک سابق) قبول شوم.
دوران دانشجوییام در همان خانه دو طبقۀ نارمک گذشت و رضا که حالا در شیراز برای آموزش دوره مقدماتی بهسر میبرد، هر از گاهی به همراه دوستانش به تهران میآمدند و او در همان دوران دانشجویی هم نسبت به هم دورهای هایش تفاوتهایی داشت؛ هر روز صبح که از خواب بیدار میشد، لباسهایش را اتو میکرد، پوتینهایش را واکس میزد و بعد به سرکار میرفت و این کار هر روزهاش بود، در حالی که سایر دوستانش از جمله عباس سرپرست که دوست و همکلاس رضا بود و یا یداللّه فرازیان که اغلب روزها به خانه ما میآمدند، همانند او به این مسائل که رضا اهمیت میداد، اهمیت نمیدادند.
رضا با اینکه تنها چهارسال از من بزرگتر بود، اما من همیشه برایش احترام زیادی قائل بودم و جایگاهش بهاندازه جایگاه پدرم برایم باارزش و بااهمیت بود.توصیه آن روزش در کلاس دوم دبیرستان باعث شده بود که من تلاشم را برای درسهایم چند برابر کنم و بتوانم در مسیر درستی برای آینده قرار بگیرم. در تمام دوران دانشجوییام دلگرم به داشتن برادری همچون او بودم؛ برایم تکیهگاه خوبی بود، چرا که حضور مستقل رضا در تهران باعث شده بود که من هم به تهران بیایم و در چنین رشته و دانشگاه خوبی پذیرفته شوم.
او پس از انتقال به پادگان مراغه و طی کردن دوره چند ماهه در آنجا، همچنان حمایتش را از خانواده قطع نکرد و همواره پیگیر امور روزانۀ من که حالا در تهران دانشجو بودم نیز میشد. چند ماه بعد، از مراغه بازگشت و به تهران آمد، سپس به زنجان که که مقر گردان 125 تیپ2 بود، منتقل شد.
اواخر سال 1349 بود که رضا نامهای برای پدر و مادرم نوشت از آنها خواست که به زنجان بیایند. برایشان نوشته بود در زنجان با دختری آشنا شده و میخواهد در صورت موافقت آنها، با او ازدواج کند. مادرم هم که دلش میخواست پسرش طبق آداب و رسوم آن زمان دختری از بستگان و یا یکی از دخترای شهر خودشان ازدواج کند، قبول کرد که همراه پدرم به تهران بیاید و سپس همگی برای خواستگاری به زنجان برویم.
انتهای مطلب