آن سوی پُل(3)
بر اساس زندگی شهید سرلشگر غلامرضا مخبری اکرم امینی (همسر شهید غلامرضا مخبری)

حوالی عصر بود که زنگ خانۀ قدیمی­مان که یک حوض بزرگ در وسط و اتاق­هایی مشرف به هم داشت، به صدا درآمد. آن روزها هفده ساله بودم و به تنها چیزی که فکر می­کردم، موفقیت در امتحاناتم بود؛ راستش اصلا به ازدواج فکر هم نمی­کردم.

آن روز عصر هم که پدرم طبق معمول در مهمانخانه­اش مسغول کار بود، من خودم در را باز کردم. دو مرد جوان پشت در بودند. پرسیدم: بفرمایید، با چه کسی کار دارید؟ یکی از آنها که بنظر همشهری­مان بود، به زبان آذری گفت ببخشید برای دیدن خانه آمده­ایم، با حاج آقا هماهنگ کرده­ایم، ایشان گفتند که میتوانیم برای دیدن خانه خدمت برسیم. خودم را کنار کشیدم و راه را برای ورودشان باز گذاشتم. مادرم که در حیاط بود با صدای بلند پرسید: اکرم کیه؟ کی پشت در بود؟ گفتم آقا­جان مستأجر فرستاده برای اتاق گوشه حیاط. آن دو جوان هر دو سلام کردند و به اتفاق مادرم برای دیدن اتاق به انتهای حیاط رفتند. هوای پاییز زنجان بیشتر عطر و بوی زمستان را می­داد و سرمایش را از پسش برایمان سوغات می­فرستاد.

از پله ­ها بالا رفتم و در چوبی اتاق را پشت سرم بستم، اما نمی­دانم چرا حس کنجکاوی این بار دست از سرم برنمی­داشت و باعث شد خودم را پشت پنجرۀ مشرف به حیاط برسانم. پرده را کنار زدم. نمی­دانم شاید هم دلیلش آن مرد جوانی بود که همراه دوستش به خانۀ ما آمده بود، به نظرم از اهالی زنجان نبود و خانه را برای او می خواستند.

با سؤالاتی که در ذهنم ایجاد شده بود، پرده را رها کرده، به اتاقم رفتم. نیم ساعتی گذشت که مادرم به داخل پذیرایی برگشت. صدای پایش را که شنیدم ناخود­آگاه خودم را به او رساندم و پرسیدم: این ها که بودند، از کجا آمدند؟ مادرم که از پرسش های سراسیمه­ام متعجب شده بود، گفت مگر برای بار اول است که مستأجر می‌بینی؟

چیزی نگفتم و منتظر شدم ببینم جمله بعدی که از دهانش بیرون می­آید چیست. می­ترسیدم نکند مادرم متوجه کنجکاوی­ام نسبت به آن پسر جوان شده باشد. بی­آنکه چیزی بگویم، گفت ظاهراً از خانه خوشش آمده. تازه از دانشگاه افسری فارغ­التحصیل شده و به پادگان زنجان منتقل شده. دوستش آقاجانت را می­شناخته و خانۀ ما را برای اجاره به او معرفی کرده، قرار شد خودش برود با حاجی صحبت کند. در دلم نفس عمیقی کشیدم و قدری از حس کنجکاوی که ته دلم را قلقلک می­داد کم شد. خودم را بی­توجه به موضوع نشان دادم و به اتاقم رفتم. صبح روز بعد، وقتی مدرسه بودم، رضا به خانۀ ما اسباب­کشی کرد. مادرم می­گفت جوان مؤدب و سربه­زیری است. وسایل زیادی همراه نداشت؛ یک چمدان و دو کارتن کتاب، به همراه تعدادی وسایل ضروری.

خانواده­اش در قوچان زندگی می­کنند و پدرش کارمند اداره دارایی است. رضا فرزند بزرگ خانواده پنج نفری­شان است و حالا در پادگان زنجان خدمت می­کند. مادرم همۀ اینها را با یک سینی چای که برای رضا برده بود، فهمیده بود و شب سر شام برای پدرم تعریف می­کرد. هرگز تصورش را هم نمی­کردم مرد جوانی که حالا در همسایگی خانه ما سکونت دارد، قرار است روزی مهم­ترین مسیر زندگی­مان را با هم آغاز کنیم.

ظهر جمعه اولین ماه زمستان بود که رضا را بعد از مدت­ها که درمأموریت بود، در حیاط خانه دیدم. وضو گرفت و رفت به اتاقش. در تمام مدتی که به خانه­مان نقل مکان کرده بود، به اندازه پنج دقیه هم با او صحبت نکرده بودم، مگر در شرایط ضروری؛ چرا­که هم او پسری سربه­زیر و مؤدب بود و هم من برای صحبت کردن با او پیش­قدم نشده بودم، ولی احساسی که خیلی زود تبدیل به نهالی سبز و زیبا شد…

آن سال هم همانند همه سال­های قبل، سرمای پاییز خبر از زمستانی سخت می­داد. تقریباً هر روز صبح که به مدرسه می­رفتم و زودتر از بقیه بیدار می­شدم تا خودم را برای مرور دوباره درس­هایم آماده کنم، متوجه خروج رضا از خانه می­شدم. تلاش می­کردم امتحانات سال دوم دبیرستان را در رشته ادبی به­خوبی پشت­سر بگذارم، به همین دلیل سعی می­کردم یه چیزی به­جز موفقیت در امتحاناتم فکر نکنم، اما تقدیری برایم در آستانه یک ماه مانده بود به عید سال 1350، جور دیگری رقم خورد. دوماه بعد، یک شب که پدرم زودتر از شب­های دیگر به خانه آمد، تصورش را هم نمی­کردم که پشت این زود آمدن خبری باشد، خبری که من کاملاً از آن بی­اطلاع بودم و فردای آن روز مادرم مرا به گوشه­ای کشید و دور از چشم سه خواهر و دو برادرم مرا در جریانش قرار داد. مادرم می­گفت رضا تو را از پدرت خواستگاری کرده و اجازه خواسته تا در تعطیلات عید همراه با خانواده­اش برای خواستگاری از تو بیایند. پدرت مرد دنیا دیده­ای است، خیلی کم پیش می­آید از جوانی به این اندازه خوشش بیاید؛ از همه مهم­تر شغل خوبی هم دارد؛ من هم در تمام این مدت چیز بدی از او ندیده­ام که بخواهم عیب و ایرادی رویش بگذارم و با درخواستش مخالفت کنم، می­ماند نظر خودت که شرط است و پدرت همه چیز را بستگی به نظر تو دانسته، حالا بگو ببینم نظرت چیست.

من که با تعجب به دهان مادرم چشم دوخته بودم و فکرش را هم نمی­کردم به این زودی احساسی که در قلبم جوانه زده بود به بار بنشیند، به سکوت نشسته بودم تا ببینم جمله بعدی که از دهان مادرم بیرون می­آید چیست و یا بهتر بگویم هرگز انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشتم، چرا که من و رضا نه آنچنان شناختی از هم داشتیم و نه برخوردی بین ما رخ داده که نتیجه­اش خواستگاری باشد. در ذهنم به­دنبال دلیل می­گشتم، به دنبال چیزی که خودم را قانع به پذیرفتن این خواستگاری زودهنگام کنم که با گرمی دستان مادرم روی شانه­هایم به خود آمدم که پرسید به پدرت بگویم بیایند؟

من که تا بحال در چنین شرایطی قرار نگرفته بودم، با سکوتی سنگین مواجه شدم و سعی کردم تنها در یک جمله بگویم که پس درسم چه می­شود؟

مادرم که از علاقه­ام به ادامه تحصیل باخبر بود و انتظار شنیدن این جمله را داشت، خودش را از قبل برای جواب این سؤال آماده کرده بودو گفت اگر دوستش داری نهایت یک سال صبر می­کنیم تا درست تمام شود. من حرفی برای گفتن نداشتم، مادرم هم احساسم را نسبت به رضا از چشمانم خوانده و انگار تنها کسی بود که از وجود آن جوانه در قلبم مطلع شده بود.

نوروز همان سال رضا به همراه خانواده­اش برای خواستگاری آمد. کت­­و­شلوار سرمه­ای به همراه پیراهن سفیدی که بر تن کرده بود، وقار و متانتش را دو چندان می­کرد. پس از بحث و گفت­و­گو­های اولیه قرار شد یک روز مشخص شودتا من و رضا حرف­هایمان را با هم بزنیم.

عصر پنج­شنبه سومین هفته ازآغاز فصل بهار بود که خودم را دوشادوش مردی دیدم که از اهداف و آرزو­هایش می­گفت و این که چقدر به کار و حرفه­اش عشق می­ورزید و تمام تلاشش را برای قبولی در آزمون دانشکده افسری کرده بود تا روزی این لباس را بپوشد و بتواند به کشورش خدمت کند. رضا در همام ابتدا صادقانه تمام آنچه که در دلش بود و لازم می­دید را برایم واضح و روشن توصیف کرد در حالی که چشم در چشم دوخته بود، گفت ببین اکرم جان! من یک نظامی هستم، ممکن است روزی در شرایطی قرار بگیرم که تحملش برایت سخت باشد، برای همین می­خواهم خوب فکرهایت را بکنی، اگر روزی کشور درگیر جنگ شد، من مردی نیستم که بتوانم در خانه بمانم و باید وظیفه­ام را برای حفظ و نگهداری از کشورم انجام دهم.

قدری سکوت کرد و درحالی که به رفت­آمد مردم چشم دوخته بود، با صدایی آکنده از صداقت و مهربانی گفت سرنوشت یک سرباز در جبهۀ نبرد با دشمن، اسارت است و شهادت و جانبازی. به چشمانم نگاه کرد و با لحنی عاشقانه گفت راستش را بخواهی دلم نمی­خواهد روزی اسیر دشمن شوم و یا سال های زندگی­ام را با معلولیت پشت سر بگذارم، دلم می­خواهد اگر روزی خودم را پشت خاکریز­های مقابله با دشمن دیدم، با همین لباس ارتشی که بر تنم هست کشته شوم. دلم می خواهد همه این­ها را به تو که حالا قرار است آغازگر مسیری تازه با من در ادامه زندگی باشی بگویم. من افسری نیستم که به دست دشمن اسیر یا جانباز شوم، می­خواهم تا آخرین قطره خونم برای حفظ و حراست از کشورم خدمت کنم و تنها از تو می­خواهم که همسر و همراهم در این مسیر باشی.

حرف های رضا را که شنیدم، ته دلم لرزید. ناگهان خودم را در شرایطی دیدم که روزها او را نخواهم دید و دلم برایش تنگ خواهد شد. سعی کردم سکوتی که بینمان حکمفرما شده بود را بشکنم؛ با لبخندی پرسیدم: خب جناب سروان از آینده و اهدافت گفتی، ولی نگفتی چرا مرا برای ازدواج انتخاب کرده­ای؟

او هم که گویی حرف دلش را از او پرسیده­ام و تا­به­حال روی صحبت کردن در مورد آن را با من نداشت، لبخندی گوشه لبش نشست و گفت: راستش را بخواهی من قبل اینکه به خانه شما بیایم و اتاق کرایه کنم، جای دیگری را دیده و پسندیده بودم، ولی با اصرار دوستم که پدرت می­شناخت قبول کردم که خانه شما را هم ببینم. آن روز که تو در خانه را به رویمان باز کردی، با دیدنت دلم لرزید و دست و پایم را گم کردم. راستش خوب شد اون روز تنها نبودم و دوستم تمام توضیحات را به مادرت گفت، وگرنه من با دیدنت نمی­دانستم چه باید می­گفتم.

خنده­ام گرفت و گفتم جدی می­گی؟ قیافت که این رو نمی­گفت، راستش را بخواهی وقتی دیدمت با خودم گفتم چقدر خشک و منضبط است، انگار آمده به زیر دستانش سرک بکشد.

زدیم زیر خنده و سعی می­کردم به لحظات خوب آن زمان فکر کنم. به خانه که برگشتیم، همگی منتظرمان بودند. آن شب مادر رضا مرا به گوشه­ای فراخواند و گفت اکرم جان فقط خدا می­داند که چقدر از انتخاب رضا خوشحالم. او فرزند اول من و پدرش است و خدا او را بعد از شش فرزند که عمرشان به دنیا نبود به ما داده… سپس آهی کشید و گفت راستش را بخواهی این پسر هدیه آقام امام رضاست به من و پدرش، بعد از شش فرزندم که پس از تولد از دنیا می­رفتند درد دلم را بردم به صحن حرم آقا امام رضا و از او خواستم خدا فرزند سالمی به من بد­هد که یک سال بعد پسرمان به دنیا آمد و پدرش اسمش را گذاشت غلامرضا.

این حرف­ها در خلوت دونفری­مان که حالا تو را همانند دخترم می­دانم برایت می­گویم تا هم درد دل مادر و دختری باشد و هم خودم قدری سبک شده باشم، چون من و پدرش خیلی دلبسته او هستیم. خدا بعد سال ها او را به ما داده، راستش را بخواهی دلم نمی­خواست وارد نظام شود، شغل خطرناکیست و همیشه ته دلم می­لرزد، اما می­خواهم که تو دلت همیشه به صفا و صداقت رضا گرم باشد و زندگی خوب و با­صفایی برای هم رقم بزنید.

آن زمان در ارتش قانونی وجود داشت که افسرانی که می­خواستند ازدواج کنند، باید مشخصات دختری را که می­خواهند با او ازدواج کنند، به قسمتی مشخص در ارتش بدهند؛ اگر آن دختر و خانواده­اش تأیید صلاحیت شد، آن­وقت می­توانستند با هم ازدواج کنند. قبل از اینکه تاریخ عقدمان مشخص شود، یک شب رضا به خانه­مان آمد و از پدرم اجازه خواست تا مشخصات من و شرایط خانوادگی­مان را به ارتش برای گرفتن تأیید صلاحیت اعلام کند. پدرم از آنجایی که مرد مؤمن و آبروداری در زنجان بود و به­خاطر شغلش که یک مهمانخانه بزرگ در شهر داشت و به گونه­ای یکی از معتمدین شهر محسوب می­شد، از این حرف رضا رنجید و چروکی به پیشانی­اش افتاد و گفت: آقا رضا این چه حرفیست که می­زنی، شما می­خواهی آبروی مرا در این شهر ببری، آمدیم و به هر دلیلی اجازه ندادند شما با دختر من ازدواج کنید آن­وقت تکلیف آبروی ما چه می­شود؟ مردم را که می­شناسی از قدیم گفته­اند در دروازه را می­شود بست اما دهن مردم را نه! این­طور که تو از قانون ارتش صحبت می­کنی، در این­صورت ما باید خانه و زندگی‌مان را جمع کنیم و از این شهر برویم که فردا مردم نگویند ببین دخترشان چه عیب و ایرادی داشت که رویش اسم گذاشتند و نتوانستند ازدواج کنند.

رضا که از واکنش تند پدرم جا خورده بود، برای اینکه او را قدری آرام کند گفت: حاج­آقا این چه حرفیست شما می­زنید. آخر چرا در ارتش باید با ازدواج ما مخالفت کنند، این یک قانون است و همه افسران باید از آن تبعیت کنند، به­هر حال یک­جور روند اداری است که باید طی شود. سپس برای اینکه پدرم را آرام کند، گفت پدر جان خیالتان راحت اگر یک درصد هم در ارتش اجازه ندادند که من با اکرم ازدواج کنم، از شغلم استعفا می­دهم، اما نمی گذارم آبروی چندین و چند ساله شما در شهر از بین برود. از شما می­خواهم به من اعتماد کنید، انشاللّه که همه چیز درست می­شود.

پدرم که آرامش و قاطعیت رضا را دید، قدری آرام شد و گفت: پسرم مسئله اعتماد من نیست، من تو را همانند پسر خودم دوست دارم، اما من یک پدرم و اینجا هم که خودت می­دانی، شهر کوچکی است و مردم به دنبال بهانه. رضا گفت: انشاللّه که مشکلی پیش نمی­آید، خدا بزرگ است، من که دلم روشن است. پدرم که بی­پروا همیشه از صداقت و روراستی رضا تعریف می­کرد، با اطمینانی که در حرف­هایش دید، سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت.

چند روز بعد رضا که به تهران رفته بود، با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمد. البته قبلش به مهمانخانه پدرم رفته بود و خبر موافقت ازدواجمان را پدرم داده بود و همه چیز داشت خیلی خوب پیش می­رفت.

رضا با وجود اینکه در دبیرستان رشته ریاضی خوانده بود و از دانشگاه افسری ارتش فارق­التحصیل شده بود، ولی علاقه بسیار زیادی به تاریخ و ادبیات فارسی داشت و همیشه علاوه بر کتاب های تخصصی شغلی­اش، دیوان اشعار حافظ و سعدی را می­خواند و اشعار زیادی را حفظ کرده بود. به مناسبت های رسمی بسیار پایبند بود، برای همین روز 14 مرداد را که روز صدور فرمان مشروطیت بود، برای تاریخ ازدواجمان انتخاب کرد. می­گفت مناسبت های ملی خوش­یمن است و در این روز یکی از مهم­ترین تحولات تاریخی کشور رقم خورده، برای همین این روز را برای تاریخ ازدواجمان انتخاب می­کنم.

بنا به درخواست رضا، روز 14 مرداد انتخاب شد و از آنجایی که پدرم هم به مناسبت­های حماسی و ملی علاقه­مند بود، با این تاریخ موافقت کرد. همه چیز در یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد. یک سال اول زندگی­مان در زنجان سپری شد. من در دانشگاه تربیت معلم قزوین پذیرفته شدم و رضا در تمام این یک سال بهتربن مشوقم برای ادامه تحصیل بود. باوجود مشغله فراوان و مأموریت­هایی که می­رفت، به خواهر و برادرهایم نیز در پیشرفت درس­هایشان کمک می­کرد و من چقدر با داشتن او احساس خوشبختی می­کردم.

به­خاطر قبولی­ام در دانشگاه و اینکه رضا هم به قزوین منتقل شده بود، به این شهر آمدیم، در حالی که وارد دومین سال مشترک زندگیمان شده بودیم و من هر روز بیشتر شیفته اخلاق و رفتارش می­شدم، چرا که او هرگز علاقه­ای به زندگی تجملی نشان نمی­داد و مدام مرا به داشتن یک زندگی ساده و گرم مشتاق­تر می­کرد.

همیشه سعی می­کرد هم در درس های دانشگاه کمک حالم باشد، هم در کار های خانه. با شناختی که از او پیدا کرده بودم خوب می­دانستم که حواسش به همه چیز هست. یک شب میز شام را که می­چیدیم، سر صحبت را با خنده و شوخی باز کرد و گفت: خودمانیم غذایت از غذای رستوران هم بهتر است. گفتم: تو هم خیلی خوب بلدی از من تعریف کنی. گفت: حتما شایستگی­اش را داری که من را به تحسین وادار کرده­ای، خودت که میدانی من حالا حالاها به چیزی رضایت نمی­دهم.

نگاهی به من کرد و گفت­: راستش دیروز متوجه شدم یکی از سربازهایم که در اغلب مأموریت­ها در کنارم هست، نامزد کرده. احساس می­کردم قدری ناراحت است، بیشتر که با او صحبت کردم فهمیدم از لحاظ مالی در شرایط خوبی نیست. سعی کردم دلداری­اش بدهم. قول دادم کمکش کنم. راستش را بخواهی سرباز اگر حمایت فرمانده­اش را داشته باشد، روحیه­اش بیشتر می­شود و دلش گرم، برای همین می­خواهم برایش یک وام بگیرم و قسط­هایش را خودم پرداخت کنم تا بتواند لوازم ضروری زندگی­اش را تهیه کند. می­دانی اکرم جان! ما نظامی­ها خانواده هم هستیم وقتی در مأموریت های طولانی کنار هم قرار می­گیریم، مثل یک خانواده به هم نزدیک می­شویم. دلم می­خواهد در جایگاهی که هستم هر کاری که می­توانم برایشان انجام دهم.

برای اولین بار نبود که صداقت و مهربانی رضا را نسبت به معشیت سربازان و زیردستانش می­دیدم. سکوتی کوتاه بینمان برقرار شد. گفتم: تو هر تصمیمی که بگیری من در کنارت هستم و از آن حمایت می­کنم، هرکاری که فکر می­کنی لازم است انجام بده. هر روزی که از زندگی مشترکمان می­گذشت، از انتخاب رضا برای جایگاه همسری خوشحال­تر و راضی­تر می­شدم.

هشت ماه بعد، رضا به پادگان منجیل منتقل شده بود و به تبع ما هم به منجیل نقل مکان کردیم. به­خاطر انتقال رضا به منجیل، مجبور شدم از دانشکده انتقالی بگیرم و در دانشگاه تربیت معلم رشت ثبت­نام کنم. با همه این مسائل، دلیلی برای گلایه کردن نداشتم، چرا که رضا تا جایی که می­توانست از من حمایت می­کرد. روزهای زندگی­مان را در منجیل پشت­سر می­گذاشتیم که دختر اولمان به دنبا آمد. آن روز نیز رضا در مأموریت بود و برای تولد اول فرزندمان نتوانسته بود در کنارم باشد. دو روز بعد که آمد، از اینکه پدر شده بود بسیار خوشحال بود. نام دخترمان را مریم گذاشت. همیشه می­گفت دختر یا پسر چه فرقی دارد، مهم این است که سالم باشد.

حالا من هم دانشجو بودم و هم مادر شده بودم و این موضوع مسئولیت مرا دوچندان کرده بود. مدتی از دانشگاه مرخصی گرفته بودم و چند ماه بعد با وجود فرزند کوچک، هر روز صبح مسافتی را از منجیل به رشت می­رفتم. با وجود حمایت های همه­جانبه رضا، در خودم احساس خستگی نمی­کردم و تمام تلاشم را برای اتمام دوره دانشگاه می­کردم.

سال 1354 بود که از دانشگاه تربیت معلم فارق­التحصیل شدم. این موضوع همزمان شده بود با انتقال مجدد رضا به پادگان زنجان. از این بابت خوشحال بودم که می­توانم در کنار خانواده­ام باشم و هم در مدرسه دخترانه در شهر خودم تدریس کنم و قدری از سختی­های دوران دانشجویی­ام کاسته شده بود. خانه­ای را در نزدیکی خانه پدرم در خیابان شوقی زنجان اجاره کرده بودیم و اوضاع و احوال قدری راحت­تر از قبل شده بود. توانسته بودیم یک پیکان بخریم که بیشتر روزها با آن به مدرسه می­رفتم. سال 57 بود که اوضاع و احوال هر روز تغییر می­کرد و مردم در خیابان­ها تظاهرات می­کردند و خواستار تغییر حکومت بودند. در این میان ارتش هم کم­و­بیش تحت تأثیر قرار گرفته بود و به تبع آن رضا هم که یک افسر ارتش بود، خیلی از روزها را در مأموریت در شهرهای مرزی به ­سر می­برد و خیلی کم وقت می­کرد به خانه بیاید. شرایط هر روز نگران کننده­تر از قبل می­شد تا جایی که خیلی از روزها حتی وقت نمی­کرد با خانه تماس بگیرد.

وضع کشور در شرایط نابسامانی بود و هر از گاهی اخبار مختلفی از فعالیت گروهک­های مختلف در گوشه­و­کنار کشور به گوش می­رسید، تا اینکه در 22 بهمن همان سال، انقلاب پیروز شد و مردم در جشن و شادی و پیروزی بودند، ولی این شادی ها دیری نپایید که به خبر های بد و بدتر منجر شد؛ چرا که هر روز اخبار ترورهای مختلف شخصیت­های سیاسی یکی پس از دیگری به گوش می­رسید و من هر روز نگرانی­ام بیشتر از پیش می­شد تا اینکه در یکی از روزهایی که رضا به مرخصی آمده بود، گفت قرار است به عنوان فرمانده گردان 125 زنجان برای کنترل اوضاع نا­آرام غرب کشور به مهاباد برود و این مأموریت ممکن است چندیدن ماه به طول بکشد. من که انتظار یک غیبت طولانی را نداشتم، باید خود را برای شرایط سختی آماده می­کردم؛ شرایطی که هرگز به آن فکر هم نکرده بودم و حالا خودم را با مسئولیت های سنگینی بر دوش می­دیدم، برای جدالی سخت آماده می­کردم؛ ولی همه­ این­ها را سعی می­کردم بر زبان نیاورم، چرا که دوست اشتم همانند روزهایی که رضا از من برای ادامه تحصیل حمایت می­کرد حالا من از او به نحو بهتری حمایت کنم تا لااقل خیالش از خانه وزندگی فرزندش راحت باشد، برای همین زبان به گلایه باز نکردم، چرا که خوب می­دانستم رضا برای چنین روزهایی تربیت شده که بتواند خوب انجام وظیفه کند.

به­گونه­ای که لحن گلایه در آن گم شده بود، خیالش را راحت کردم و گفتم: در کنارت هستم خیالت از بابت ما راحت باشد. گفت: با شناختی که از تو دارم می­دانم از پس این روزهای سخت برمی­آیی. گفتم: مگر این مأموریت با مأموریت های قبلی فرقی می­کند؟ ممکن است روزهایش بیشتر باشد؟ میان حرفم پرید و گفت: و شاید هم قدری خطرناک تر، ولی تو نگران من نباش من مواظب خودم هستم، دلم می­خواهد خیالم از بابت تو و دخترم راحت باشد.

با شنیدن این جمله دلم لرزید. در تمام این مدت با شنیدن اخبار های ضد و نقیض از فعالیت گروهک­های گوناگون، هر روز بر شدت نگرانی­ام افزوده می­شد و می­ترسیدم بلایی سر رضا بیاید، ولی او همیشه سعی می­کرد آرامم کند وخیالم را از بابت سلامتی­اش راحت کند؛ برای همین گفت نگران نباش من سعی می­کنم مدام با تو تماس بگیرم و از حال خودم شما را بی خبر نخواهم گذاشت.

فردای آن روز رضا صبح زود از خواب بیدار شد و نمازش را خواند. من اما مانند تمام روزهایی که به مأمئریت می­رفت، دلم می­خواست بیشتر بماند تا بیشتر کنارش باشم و از بودنش مثل همیشه حالم خوب باشد، ولی باید خداحافظی می­کرد و به پادگان می­رفت، چرا که روزهای سخت آغاز شده بود و من باید اورا در این روز ها همراهی می­کردم؛ روزهای ناآرام و سراسر آشوب، روزهایی که یکی پس از دیگری فرا می­رسید و نوید خبر های بد را می­داد و من تنها به پایانش فکر می­کردم، به روز هایی که همه چیز آرام باشد و رضا هر روز به خانه بیاید؛ به شب هایی که کمکم می­کرد برگه های امتحانی شاگردانم را تصحیح کنم،  به شب هایی که برایم از حافظ و سعدی می­خواند و از برنامه ها و آرزوهایی که برای دخترمان داشت با ذوق حرف می­زد، به تمام آرزوهای دونفری­مان فکر می­کردم و حالا هم باید در کنار او می­جنگیدم؛ او در جبهۀ دشمن و من در جبهۀ روزهایی که باید بدون او سپری می‌شد.

 

انتهای مطلب

منبع: آن سوی پُل، ایرانی، آذر، 1399، نشر آج، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده