حوالی عصر بود که زنگ خانۀ قدیمیمان که یک حوض بزرگ در وسط و اتاقهایی مشرف به هم داشت، به صدا درآمد. آن روزها هفده ساله بودم و به تنها چیزی که فکر میکردم، موفقیت در امتحاناتم بود؛ راستش اصلا به ازدواج فکر هم نمیکردم.
آن روز عصر هم که پدرم طبق معمول در مهمانخانهاش مسغول کار بود، من خودم در را باز کردم. دو مرد جوان پشت در بودند. پرسیدم: بفرمایید، با چه کسی کار دارید؟ یکی از آنها که بنظر همشهریمان بود، به زبان آذری گفت ببخشید برای دیدن خانه آمدهایم، با حاج آقا هماهنگ کردهایم، ایشان گفتند که میتوانیم برای دیدن خانه خدمت برسیم. خودم را کنار کشیدم و راه را برای ورودشان باز گذاشتم. مادرم که در حیاط بود با صدای بلند پرسید: اکرم کیه؟ کی پشت در بود؟ گفتم آقاجان مستأجر فرستاده برای اتاق گوشه حیاط. آن دو جوان هر دو سلام کردند و به اتفاق مادرم برای دیدن اتاق به انتهای حیاط رفتند. هوای پاییز زنجان بیشتر عطر و بوی زمستان را میداد و سرمایش را از پسش برایمان سوغات میفرستاد.
از پله ها بالا رفتم و در چوبی اتاق را پشت سرم بستم، اما نمیدانم چرا حس کنجکاوی این بار دست از سرم برنمیداشت و باعث شد خودم را پشت پنجرۀ مشرف به حیاط برسانم. پرده را کنار زدم. نمیدانم شاید هم دلیلش آن مرد جوانی بود که همراه دوستش به خانۀ ما آمده بود، به نظرم از اهالی زنجان نبود و خانه را برای او می خواستند.
با سؤالاتی که در ذهنم ایجاد شده بود، پرده را رها کرده، به اتاقم رفتم. نیم ساعتی گذشت که مادرم به داخل پذیرایی برگشت. صدای پایش را که شنیدم ناخودآگاه خودم را به او رساندم و پرسیدم: این ها که بودند، از کجا آمدند؟ مادرم که از پرسش های سراسیمهام متعجب شده بود، گفت مگر برای بار اول است که مستأجر میبینی؟
چیزی نگفتم و منتظر شدم ببینم جمله بعدی که از دهانش بیرون میآید چیست. میترسیدم نکند مادرم متوجه کنجکاویام نسبت به آن پسر جوان شده باشد. بیآنکه چیزی بگویم، گفت ظاهراً از خانه خوشش آمده. تازه از دانشگاه افسری فارغالتحصیل شده و به پادگان زنجان منتقل شده. دوستش آقاجانت را میشناخته و خانۀ ما را برای اجاره به او معرفی کرده، قرار شد خودش برود با حاجی صحبت کند. در دلم نفس عمیقی کشیدم و قدری از حس کنجکاوی که ته دلم را قلقلک میداد کم شد. خودم را بیتوجه به موضوع نشان دادم و به اتاقم رفتم. صبح روز بعد، وقتی مدرسه بودم، رضا به خانۀ ما اسبابکشی کرد. مادرم میگفت جوان مؤدب و سربهزیری است. وسایل زیادی همراه نداشت؛ یک چمدان و دو کارتن کتاب، به همراه تعدادی وسایل ضروری.
خانوادهاش در قوچان زندگی میکنند و پدرش کارمند اداره دارایی است. رضا فرزند بزرگ خانواده پنج نفریشان است و حالا در پادگان زنجان خدمت میکند. مادرم همۀ اینها را با یک سینی چای که برای رضا برده بود، فهمیده بود و شب سر شام برای پدرم تعریف میکرد. هرگز تصورش را هم نمیکردم مرد جوانی که حالا در همسایگی خانه ما سکونت دارد، قرار است روزی مهمترین مسیر زندگیمان را با هم آغاز کنیم.
ظهر جمعه اولین ماه زمستان بود که رضا را بعد از مدتها که درمأموریت بود، در حیاط خانه دیدم. وضو گرفت و رفت به اتاقش. در تمام مدتی که به خانهمان نقل مکان کرده بود، به اندازه پنج دقیه هم با او صحبت نکرده بودم، مگر در شرایط ضروری؛ چراکه هم او پسری سربهزیر و مؤدب بود و هم من برای صحبت کردن با او پیشقدم نشده بودم، ولی احساسی که خیلی زود تبدیل به نهالی سبز و زیبا شد…
آن سال هم همانند همه سالهای قبل، سرمای پاییز خبر از زمستانی سخت میداد. تقریباً هر روز صبح که به مدرسه میرفتم و زودتر از بقیه بیدار میشدم تا خودم را برای مرور دوباره درسهایم آماده کنم، متوجه خروج رضا از خانه میشدم. تلاش میکردم امتحانات سال دوم دبیرستان را در رشته ادبی بهخوبی پشتسر بگذارم، به همین دلیل سعی میکردم یه چیزی بهجز موفقیت در امتحاناتم فکر نکنم، اما تقدیری برایم در آستانه یک ماه مانده بود به عید سال 1350، جور دیگری رقم خورد. دوماه بعد، یک شب که پدرم زودتر از شبهای دیگر به خانه آمد، تصورش را هم نمیکردم که پشت این زود آمدن خبری باشد، خبری که من کاملاً از آن بیاطلاع بودم و فردای آن روز مادرم مرا به گوشهای کشید و دور از چشم سه خواهر و دو برادرم مرا در جریانش قرار داد. مادرم میگفت رضا تو را از پدرت خواستگاری کرده و اجازه خواسته تا در تعطیلات عید همراه با خانوادهاش برای خواستگاری از تو بیایند. پدرت مرد دنیا دیدهای است، خیلی کم پیش میآید از جوانی به این اندازه خوشش بیاید؛ از همه مهمتر شغل خوبی هم دارد؛ من هم در تمام این مدت چیز بدی از او ندیدهام که بخواهم عیب و ایرادی رویش بگذارم و با درخواستش مخالفت کنم، میماند نظر خودت که شرط است و پدرت همه چیز را بستگی به نظر تو دانسته، حالا بگو ببینم نظرت چیست.
من که با تعجب به دهان مادرم چشم دوخته بودم و فکرش را هم نمیکردم به این زودی احساسی که در قلبم جوانه زده بود به بار بنشیند، به سکوت نشسته بودم تا ببینم جمله بعدی که از دهان مادرم بیرون میآید چیست و یا بهتر بگویم هرگز انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشتم، چرا که من و رضا نه آنچنان شناختی از هم داشتیم و نه برخوردی بین ما رخ داده که نتیجهاش خواستگاری باشد. در ذهنم بهدنبال دلیل میگشتم، به دنبال چیزی که خودم را قانع به پذیرفتن این خواستگاری زودهنگام کنم که با گرمی دستان مادرم روی شانههایم به خود آمدم که پرسید به پدرت بگویم بیایند؟
من که تا بحال در چنین شرایطی قرار نگرفته بودم، با سکوتی سنگین مواجه شدم و سعی کردم تنها در یک جمله بگویم که پس درسم چه میشود؟
مادرم که از علاقهام به ادامه تحصیل باخبر بود و انتظار شنیدن این جمله را داشت، خودش را از قبل برای جواب این سؤال آماده کرده بودو گفت اگر دوستش داری نهایت یک سال صبر میکنیم تا درست تمام شود. من حرفی برای گفتن نداشتم، مادرم هم احساسم را نسبت به رضا از چشمانم خوانده و انگار تنها کسی بود که از وجود آن جوانه در قلبم مطلع شده بود.
نوروز همان سال رضا به همراه خانوادهاش برای خواستگاری آمد. کتوشلوار سرمهای به همراه پیراهن سفیدی که بر تن کرده بود، وقار و متانتش را دو چندان میکرد. پس از بحث و گفتوگوهای اولیه قرار شد یک روز مشخص شودتا من و رضا حرفهایمان را با هم بزنیم.
عصر پنجشنبه سومین هفته ازآغاز فصل بهار بود که خودم را دوشادوش مردی دیدم که از اهداف و آرزوهایش میگفت و این که چقدر به کار و حرفهاش عشق میورزید و تمام تلاشش را برای قبولی در آزمون دانشکده افسری کرده بود تا روزی این لباس را بپوشد و بتواند به کشورش خدمت کند. رضا در همام ابتدا صادقانه تمام آنچه که در دلش بود و لازم میدید را برایم واضح و روشن توصیف کرد در حالی که چشم در چشم دوخته بود، گفت ببین اکرم جان! من یک نظامی هستم، ممکن است روزی در شرایطی قرار بگیرم که تحملش برایت سخت باشد، برای همین میخواهم خوب فکرهایت را بکنی، اگر روزی کشور درگیر جنگ شد، من مردی نیستم که بتوانم در خانه بمانم و باید وظیفهام را برای حفظ و نگهداری از کشورم انجام دهم.
قدری سکوت کرد و درحالی که به رفتآمد مردم چشم دوخته بود، با صدایی آکنده از صداقت و مهربانی گفت سرنوشت یک سرباز در جبهۀ نبرد با دشمن، اسارت است و شهادت و جانبازی. به چشمانم نگاه کرد و با لحنی عاشقانه گفت راستش را بخواهی دلم نمیخواهد روزی اسیر دشمن شوم و یا سال های زندگیام را با معلولیت پشت سر بگذارم، دلم میخواهد اگر روزی خودم را پشت خاکریزهای مقابله با دشمن دیدم، با همین لباس ارتشی که بر تنم هست کشته شوم. دلم می خواهد همه اینها را به تو که حالا قرار است آغازگر مسیری تازه با من در ادامه زندگی باشی بگویم. من افسری نیستم که به دست دشمن اسیر یا جانباز شوم، میخواهم تا آخرین قطره خونم برای حفظ و حراست از کشورم خدمت کنم و تنها از تو میخواهم که همسر و همراهم در این مسیر باشی.
حرف های رضا را که شنیدم، ته دلم لرزید. ناگهان خودم را در شرایطی دیدم که روزها او را نخواهم دید و دلم برایش تنگ خواهد شد. سعی کردم سکوتی که بینمان حکمفرما شده بود را بشکنم؛ با لبخندی پرسیدم: خب جناب سروان از آینده و اهدافت گفتی، ولی نگفتی چرا مرا برای ازدواج انتخاب کردهای؟
او هم که گویی حرف دلش را از او پرسیدهام و تابهحال روی صحبت کردن در مورد آن را با من نداشت، لبخندی گوشه لبش نشست و گفت: راستش را بخواهی من قبل اینکه به خانه شما بیایم و اتاق کرایه کنم، جای دیگری را دیده و پسندیده بودم، ولی با اصرار دوستم که پدرت میشناخت قبول کردم که خانه شما را هم ببینم. آن روز که تو در خانه را به رویمان باز کردی، با دیدنت دلم لرزید و دست و پایم را گم کردم. راستش خوب شد اون روز تنها نبودم و دوستم تمام توضیحات را به مادرت گفت، وگرنه من با دیدنت نمیدانستم چه باید میگفتم.
خندهام گرفت و گفتم جدی میگی؟ قیافت که این رو نمیگفت، راستش را بخواهی وقتی دیدمت با خودم گفتم چقدر خشک و منضبط است، انگار آمده به زیر دستانش سرک بکشد.
زدیم زیر خنده و سعی میکردم به لحظات خوب آن زمان فکر کنم. به خانه که برگشتیم، همگی منتظرمان بودند. آن شب مادر رضا مرا به گوشهای فراخواند و گفت اکرم جان فقط خدا میداند که چقدر از انتخاب رضا خوشحالم. او فرزند اول من و پدرش است و خدا او را بعد از شش فرزند که عمرشان به دنیا نبود به ما داده… سپس آهی کشید و گفت راستش را بخواهی این پسر هدیه آقام امام رضاست به من و پدرش، بعد از شش فرزندم که پس از تولد از دنیا میرفتند درد دلم را بردم به صحن حرم آقا امام رضا و از او خواستم خدا فرزند سالمی به من بدهد که یک سال بعد پسرمان به دنیا آمد و پدرش اسمش را گذاشت غلامرضا.
این حرفها در خلوت دونفریمان که حالا تو را همانند دخترم میدانم برایت میگویم تا هم درد دل مادر و دختری باشد و هم خودم قدری سبک شده باشم، چون من و پدرش خیلی دلبسته او هستیم. خدا بعد سال ها او را به ما داده، راستش را بخواهی دلم نمیخواست وارد نظام شود، شغل خطرناکیست و همیشه ته دلم میلرزد، اما میخواهم که تو دلت همیشه به صفا و صداقت رضا گرم باشد و زندگی خوب و باصفایی برای هم رقم بزنید.
آن زمان در ارتش قانونی وجود داشت که افسرانی که میخواستند ازدواج کنند، باید مشخصات دختری را که میخواهند با او ازدواج کنند، به قسمتی مشخص در ارتش بدهند؛ اگر آن دختر و خانوادهاش تأیید صلاحیت شد، آنوقت میتوانستند با هم ازدواج کنند. قبل از اینکه تاریخ عقدمان مشخص شود، یک شب رضا به خانهمان آمد و از پدرم اجازه خواست تا مشخصات من و شرایط خانوادگیمان را به ارتش برای گرفتن تأیید صلاحیت اعلام کند. پدرم از آنجایی که مرد مؤمن و آبروداری در زنجان بود و بهخاطر شغلش که یک مهمانخانه بزرگ در شهر داشت و به گونهای یکی از معتمدین شهر محسوب میشد، از این حرف رضا رنجید و چروکی به پیشانیاش افتاد و گفت: آقا رضا این چه حرفیست که میزنی، شما میخواهی آبروی مرا در این شهر ببری، آمدیم و به هر دلیلی اجازه ندادند شما با دختر من ازدواج کنید آنوقت تکلیف آبروی ما چه میشود؟ مردم را که میشناسی از قدیم گفتهاند در دروازه را میشود بست اما دهن مردم را نه! اینطور که تو از قانون ارتش صحبت میکنی، در اینصورت ما باید خانه و زندگیمان را جمع کنیم و از این شهر برویم که فردا مردم نگویند ببین دخترشان چه عیب و ایرادی داشت که رویش اسم گذاشتند و نتوانستند ازدواج کنند.
رضا که از واکنش تند پدرم جا خورده بود، برای اینکه او را قدری آرام کند گفت: حاجآقا این چه حرفیست شما میزنید. آخر چرا در ارتش باید با ازدواج ما مخالفت کنند، این یک قانون است و همه افسران باید از آن تبعیت کنند، بههر حال یکجور روند اداری است که باید طی شود. سپس برای اینکه پدرم را آرام کند، گفت پدر جان خیالتان راحت اگر یک درصد هم در ارتش اجازه ندادند که من با اکرم ازدواج کنم، از شغلم استعفا میدهم، اما نمی گذارم آبروی چندین و چند ساله شما در شهر از بین برود. از شما میخواهم به من اعتماد کنید، انشاللّه که همه چیز درست میشود.
پدرم که آرامش و قاطعیت رضا را دید، قدری آرام شد و گفت: پسرم مسئله اعتماد من نیست، من تو را همانند پسر خودم دوست دارم، اما من یک پدرم و اینجا هم که خودت میدانی، شهر کوچکی است و مردم به دنبال بهانه. رضا گفت: انشاللّه که مشکلی پیش نمیآید، خدا بزرگ است، من که دلم روشن است. پدرم که بیپروا همیشه از صداقت و روراستی رضا تعریف میکرد، با اطمینانی که در حرفهایش دید، سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت.
چند روز بعد رضا که به تهران رفته بود، با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمد. البته قبلش به مهمانخانه پدرم رفته بود و خبر موافقت ازدواجمان را پدرم داده بود و همه چیز داشت خیلی خوب پیش میرفت.
رضا با وجود اینکه در دبیرستان رشته ریاضی خوانده بود و از دانشگاه افسری ارتش فارقالتحصیل شده بود، ولی علاقه بسیار زیادی به تاریخ و ادبیات فارسی داشت و همیشه علاوه بر کتاب های تخصصی شغلیاش، دیوان اشعار حافظ و سعدی را میخواند و اشعار زیادی را حفظ کرده بود. به مناسبت های رسمی بسیار پایبند بود، برای همین روز 14 مرداد را که روز صدور فرمان مشروطیت بود، برای تاریخ ازدواجمان انتخاب کرد. میگفت مناسبت های ملی خوشیمن است و در این روز یکی از مهمترین تحولات تاریخی کشور رقم خورده، برای همین این روز را برای تاریخ ازدواجمان انتخاب میکنم.
بنا به درخواست رضا، روز 14 مرداد انتخاب شد و از آنجایی که پدرم هم به مناسبتهای حماسی و ملی علاقهمند بود، با این تاریخ موافقت کرد. همه چیز در یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد. یک سال اول زندگیمان در زنجان سپری شد. من در دانشگاه تربیت معلم قزوین پذیرفته شدم و رضا در تمام این یک سال بهتربن مشوقم برای ادامه تحصیل بود. باوجود مشغله فراوان و مأموریتهایی که میرفت، به خواهر و برادرهایم نیز در پیشرفت درسهایشان کمک میکرد و من چقدر با داشتن او احساس خوشبختی میکردم.
بهخاطر قبولیام در دانشگاه و اینکه رضا هم به قزوین منتقل شده بود، به این شهر آمدیم، در حالی که وارد دومین سال مشترک زندگیمان شده بودیم و من هر روز بیشتر شیفته اخلاق و رفتارش میشدم، چرا که او هرگز علاقهای به زندگی تجملی نشان نمیداد و مدام مرا به داشتن یک زندگی ساده و گرم مشتاقتر میکرد.
همیشه سعی میکرد هم در درس های دانشگاه کمک حالم باشد، هم در کار های خانه. با شناختی که از او پیدا کرده بودم خوب میدانستم که حواسش به همه چیز هست. یک شب میز شام را که میچیدیم، سر صحبت را با خنده و شوخی باز کرد و گفت: خودمانیم غذایت از غذای رستوران هم بهتر است. گفتم: تو هم خیلی خوب بلدی از من تعریف کنی. گفت: حتما شایستگیاش را داری که من را به تحسین وادار کردهای، خودت که میدانی من حالا حالاها به چیزی رضایت نمیدهم.
نگاهی به من کرد و گفت: راستش دیروز متوجه شدم یکی از سربازهایم که در اغلب مأموریتها در کنارم هست، نامزد کرده. احساس میکردم قدری ناراحت است، بیشتر که با او صحبت کردم فهمیدم از لحاظ مالی در شرایط خوبی نیست. سعی کردم دلداریاش بدهم. قول دادم کمکش کنم. راستش را بخواهی سرباز اگر حمایت فرماندهاش را داشته باشد، روحیهاش بیشتر میشود و دلش گرم، برای همین میخواهم برایش یک وام بگیرم و قسطهایش را خودم پرداخت کنم تا بتواند لوازم ضروری زندگیاش را تهیه کند. میدانی اکرم جان! ما نظامیها خانواده هم هستیم وقتی در مأموریت های طولانی کنار هم قرار میگیریم، مثل یک خانواده به هم نزدیک میشویم. دلم میخواهد در جایگاهی که هستم هر کاری که میتوانم برایشان انجام دهم.
برای اولین بار نبود که صداقت و مهربانی رضا را نسبت به معشیت سربازان و زیردستانش میدیدم. سکوتی کوتاه بینمان برقرار شد. گفتم: تو هر تصمیمی که بگیری من در کنارت هستم و از آن حمایت میکنم، هرکاری که فکر میکنی لازم است انجام بده. هر روزی که از زندگی مشترکمان میگذشت، از انتخاب رضا برای جایگاه همسری خوشحالتر و راضیتر میشدم.
هشت ماه بعد، رضا به پادگان منجیل منتقل شده بود و به تبع ما هم به منجیل نقل مکان کردیم. بهخاطر انتقال رضا به منجیل، مجبور شدم از دانشکده انتقالی بگیرم و در دانشگاه تربیت معلم رشت ثبتنام کنم. با همه این مسائل، دلیلی برای گلایه کردن نداشتم، چرا که رضا تا جایی که میتوانست از من حمایت میکرد. روزهای زندگیمان را در منجیل پشتسر میگذاشتیم که دختر اولمان به دنبا آمد. آن روز نیز رضا در مأموریت بود و برای تولد اول فرزندمان نتوانسته بود در کنارم باشد. دو روز بعد که آمد، از اینکه پدر شده بود بسیار خوشحال بود. نام دخترمان را مریم گذاشت. همیشه میگفت دختر یا پسر چه فرقی دارد، مهم این است که سالم باشد.
حالا من هم دانشجو بودم و هم مادر شده بودم و این موضوع مسئولیت مرا دوچندان کرده بود. مدتی از دانشگاه مرخصی گرفته بودم و چند ماه بعد با وجود فرزند کوچک، هر روز صبح مسافتی را از منجیل به رشت میرفتم. با وجود حمایت های همهجانبه رضا، در خودم احساس خستگی نمیکردم و تمام تلاشم را برای اتمام دوره دانشگاه میکردم.
سال 1354 بود که از دانشگاه تربیت معلم فارقالتحصیل شدم. این موضوع همزمان شده بود با انتقال مجدد رضا به پادگان زنجان. از این بابت خوشحال بودم که میتوانم در کنار خانوادهام باشم و هم در مدرسه دخترانه در شهر خودم تدریس کنم و قدری از سختیهای دوران دانشجوییام کاسته شده بود. خانهای را در نزدیکی خانه پدرم در خیابان شوقی زنجان اجاره کرده بودیم و اوضاع و احوال قدری راحتتر از قبل شده بود. توانسته بودیم یک پیکان بخریم که بیشتر روزها با آن به مدرسه میرفتم. سال 57 بود که اوضاع و احوال هر روز تغییر میکرد و مردم در خیابانها تظاهرات میکردند و خواستار تغییر حکومت بودند. در این میان ارتش هم کموبیش تحت تأثیر قرار گرفته بود و به تبع آن رضا هم که یک افسر ارتش بود، خیلی از روزها را در مأموریت در شهرهای مرزی به سر میبرد و خیلی کم وقت میکرد به خانه بیاید. شرایط هر روز نگران کنندهتر از قبل میشد تا جایی که خیلی از روزها حتی وقت نمیکرد با خانه تماس بگیرد.
وضع کشور در شرایط نابسامانی بود و هر از گاهی اخبار مختلفی از فعالیت گروهکهای مختلف در گوشهوکنار کشور به گوش میرسید، تا اینکه در 22 بهمن همان سال، انقلاب پیروز شد و مردم در جشن و شادی و پیروزی بودند، ولی این شادی ها دیری نپایید که به خبر های بد و بدتر منجر شد؛ چرا که هر روز اخبار ترورهای مختلف شخصیتهای سیاسی یکی پس از دیگری به گوش میرسید و من هر روز نگرانیام بیشتر از پیش میشد تا اینکه در یکی از روزهایی که رضا به مرخصی آمده بود، گفت قرار است به عنوان فرمانده گردان 125 زنجان برای کنترل اوضاع ناآرام غرب کشور به مهاباد برود و این مأموریت ممکن است چندیدن ماه به طول بکشد. من که انتظار یک غیبت طولانی را نداشتم، باید خود را برای شرایط سختی آماده میکردم؛ شرایطی که هرگز به آن فکر هم نکرده بودم و حالا خودم را با مسئولیت های سنگینی بر دوش میدیدم، برای جدالی سخت آماده میکردم؛ ولی همه اینها را سعی میکردم بر زبان نیاورم، چرا که دوست اشتم همانند روزهایی که رضا از من برای ادامه تحصیل حمایت میکرد حالا من از او به نحو بهتری حمایت کنم تا لااقل خیالش از خانه وزندگی فرزندش راحت باشد، برای همین زبان به گلایه باز نکردم، چرا که خوب میدانستم رضا برای چنین روزهایی تربیت شده که بتواند خوب انجام وظیفه کند.
بهگونهای که لحن گلایه در آن گم شده بود، خیالش را راحت کردم و گفتم: در کنارت هستم خیالت از بابت ما راحت باشد. گفت: با شناختی که از تو دارم میدانم از پس این روزهای سخت برمیآیی. گفتم: مگر این مأموریت با مأموریت های قبلی فرقی میکند؟ ممکن است روزهایش بیشتر باشد؟ میان حرفم پرید و گفت: و شاید هم قدری خطرناک تر، ولی تو نگران من نباش من مواظب خودم هستم، دلم میخواهد خیالم از بابت تو و دخترم راحت باشد.
با شنیدن این جمله دلم لرزید. در تمام این مدت با شنیدن اخبار های ضد و نقیض از فعالیت گروهکهای گوناگون، هر روز بر شدت نگرانیام افزوده میشد و میترسیدم بلایی سر رضا بیاید، ولی او همیشه سعی میکرد آرامم کند وخیالم را از بابت سلامتیاش راحت کند؛ برای همین گفت نگران نباش من سعی میکنم مدام با تو تماس بگیرم و از حال خودم شما را بی خبر نخواهم گذاشت.
فردای آن روز رضا صبح زود از خواب بیدار شد و نمازش را خواند. من اما مانند تمام روزهایی که به مأمئریت میرفت، دلم میخواست بیشتر بماند تا بیشتر کنارش باشم و از بودنش مثل همیشه حالم خوب باشد، ولی باید خداحافظی میکرد و به پادگان میرفت، چرا که روزهای سخت آغاز شده بود و من باید اورا در این روز ها همراهی میکردم؛ روزهای ناآرام و سراسر آشوب، روزهایی که یکی پس از دیگری فرا میرسید و نوید خبر های بد را میداد و من تنها به پایانش فکر میکردم، به روز هایی که همه چیز آرام باشد و رضا هر روز به خانه بیاید؛ به شب هایی که کمکم میکرد برگه های امتحانی شاگردانم را تصحیح کنم، به شب هایی که برایم از حافظ و سعدی میخواند و از برنامه ها و آرزوهایی که برای دخترمان داشت با ذوق حرف میزد، به تمام آرزوهای دونفریمان فکر میکردم و حالا هم باید در کنار او میجنگیدم؛ او در جبهۀ دشمن و من در جبهۀ روزهایی که باید بدون او سپری میشد.
انتهای مطلب