اکرم امینی (همسر شهید غلامرضا مخبری)- بخش دوم
لحظه خداحافظی فرا رسیده بود. مریم را بوسید و رفت. در تمام مدتی که با رضا زندگی کرده بودم، هرگز ندیدم از رفتن به مأموریت ابایی داشته باشد. خوب میدانستم که بسیاری از مدموریت هارا داوطلبانع انجلم میدهد و خیلی خوب از عهدۀ آنها برمیآید، برای همین مأموریت کنترل ناامنی های شمال غرب کشور که بسیار حائز اهمیت بود به او سپرده بودند.
در تمام این مدت هروقت از کارش با من صحبت میکرد، میگفت من هرگز دلم نمیخواهد درگیری بین ارتش و مردم رخ بدهد؛ این ارتش از دل همین مردم بیرون آمده و من دوست ندارم روزی برسد که به روی هموطنم اسلحه بکشم، حتی اگر مجبور باشم، بخصوص حالا که در کردستان و نواحی اطراف آن چنین شرایطی پیش آمده سعی میکنم تا جایی که میتوانم اجازه ندهم شرایط به درگیری های بیشتری برسد. با وجود اینکه خوب میدانستم او یک نظامی به تمام معناست و هوای مردم را بیشتر از هر وقت دیگر دارد، ولی همانند هر زن دیگری در دلم ترسی وجود داشت که حتی از فکر کردن به آن هم، واهمه داشتم.
نزدیک به سه هفته بود که از رفتن رضا، یا بهتر است بگویم خروج گردان 125 زنجان از پادگان، میگذشت و من در این مدت تنها دو بار توانسته بودم با او تلفنی صحبت کنم. سعی میکردم خودم را با کار مشغول کنم تا کمتر ذهنم درگیر دلتنگی غیبت رضا شود. دلم میخواست این روز ها هرچه زودتر خاتمه پیدا کند. در مدرسه هم که بودم، مدام چشمم به تلفن بود که تا شاید تماس بگیرد و بتوانم صدایش را بشنوم و قدری آرام شوم. یک شب که برادر بزرگم- که رابطه بسیار خوبی با رضا داشت – به منزلمان برای احوالپرسی آمده بود، با دیدنش بسیار خوشحال شدم. آن روز ها تنها دنبال بهانهای بودم تا قدری دلم از نگرانی ها آرام شود و کمتر درگیر نگرانی ها شوم.
برادرم گفت راستی از رضا چه خبر؟ آخرین بار کی تماس گرفته؟ با حالی که از چهرهام نمایان بود، گفتم خیلی وقت است که تماس نگرفته، راستش را بخواهی خیلی دلم شور میزند. گفت دلت شور رضا را نزند، من او را خوب میشناسم، افسر شجاعی است حتماّ فرصت نکرده تماس بگیرد. راستش نمیخواهم بیشتر نگرانت کنم، ولی با اخباری هم که من شنیدهام اوضاع انگار در مهاباد در شرایط جنگی قرار گرفته، ولی یک خبر خوب هم برایت دارم، به من یک مأموریت چند روزه دادهاند که به ارومیه بروم. ار آنجا یک سر میروم پیش رضا؛ سعی میکنم با او تماس بگیرم و اگر شد بروم مهاباد ببینمش و از حالش با خبر شوم، نگران نباش.
با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم و لااقل میدانستم اینطوری قدری از دلنگرانیهایم کم میشود. دو روز بعد برادرم از ارومیه با دفتر مدرسه تماس گرفت و گفت قرار است همان روز به دیدن رضا برود. کلی سفارش کردم که به رضا بگوید حتماّ با من تماس بگیرد، او هم قول داد در اسرع وقت به همراه رضا به من زنگ بزند.
دو روز بود از آخرین تماس برادرم میگذشت و من هر روز به حجم دلشورههایم افزوده میشد و مدام منتظر خبری بودم. هیچ جا آرام و قرار نداشتم. به خانه پدرم هم که میرفتم سراغ برادرم را میگرفتم، اما نه طوری که مادرم را هم نگران کنم، اما آنجا هم بند نمیشدم و سریع با دخترم به خانه برمیگشتیم که نکند رضا تماس بگیرد و من در خانه نباشم. سعی میکردم مریم را بیشتر به گردش ببرم تا کمتر دلتنگ پدرش شود. دقیقاّ نزدیک یک ماه بود که از رضا خبری نداشتم تا اینکه فردای آن روز که سر کلاس درس بودم، یکی از همکارانم آمد مرا صدا کرد و گفت تلفن با شما کار دارد. نمیدانم چطورخودم را به دفتر مدرسه رساندم. گوشی تلفن را که برداشتم، برادرم پشت خط بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم مگر قرار نبود خیلی زود با من تماس بگیری، پس چرا انقدر دیر؟ گفت اینجا برقراری ارتباط مشکل است، راستی یک نفر اینجا هست که میخواهد با تو صحبت کند؛ گوشی را نگهدار …
خودش بود، رضا؛ بعد از روز ها صدایش را میشنیدم. بغض راه گلویم را بسته بود و نمیدانستم چه بگویم؛ گله کنم یا قربان صدقهاش بروم، از مریم بگویم یا دلتنگی های شبانهاش، از تنهاییهایم بگویم یا از چشم به راه ماندنهایم…
گفت: سلام اکرم جان! حالت چطوره؟ از مریم برایم بگو. میدانم حرف های زیادی برای گفتن داری، من هم دلم برایت تنگ شده و حرف های زیادی هست که باید برایت بگویم…
انگار رضا سیل اشک هایی که بر گونههایم هجوم آورده بودند را از پشت تلفن میدید. با صدایی که آمیخته با بغض و اشک و خوشحالی بود گفتم: رضا تو رو خدا مراقب خودت باش، من اینجا منتظرت هستم. مریم هر روز و هر شب برای دیدنت بیتابی میکند؛ خواهش میکنم اگر میتوانی یک مرخصی بگیر و بیا. گفت برای مرخصی قول نمیدهم، ولی برایت یک نامه نوشتمام که میدهم برادرت بیاورد.
تلفن آن روز رضا و اینکه توانسته بودم صدایش را بشنوم، قدری از دلتنگی ها و نگرانی هایم کم کرده بود. دست کم میدانستم که زنده و حالش خوب است. بیصبرانه منتظر نامهای بودم که رضا برایم نوشته بود؛ این اولین باری بود که برایم نامه مینوشت و مأموریتش آنقدر طولانی میشد.
هر روز به خانه پدرم سر میزدم، اما نه اینکه شب را آنجا سپری کنم؛ در حالی که پدر و مادرم هر دو اصرار داشتند در غیاب رضا شب را در خانه تنها نمانیم، اما دلم میخواست به خودم و بقیه ثابت کنم که میتوانم در شرایط سخت هم از عهده مشکلات بربیایم. البته این در حالی بود که رضا همیشه مرا سفارش به مستقل بودن میکرد و میگفت سعی کن همیشه طوری زندگی کنی که نیاز به کمک کسی نداشته باشی. من هم تمام تلاشم را در غیاب او برای رفاه زندگیمان میکردم.
چند روز بعد برادرم به زنجان برگشت و نامهای که رضا نوشته بود را به دستم رساند. با دیدنش کلی خوشحال شدم. دقیق نمیدانم این خوشحالی از بازگشت برادرم بود و با نامهای که برایم آورده بود، ولی هرچه بود میتوانست حالم را برای مدتی خوب و مرا مقاومتر کند تا رضا بازگردد.
***
متن نامه رضا:
اکرم جانم، همسر و همراه مهربانم، سلام! امیدوارم که حالت خوب باشد. میدانم که این اولین بار است که برایت نامهای مینویسم. راستش را بخواهی آن قدر دلم برایت تنگ شده که تنها میتوانم با نوشتن این چند خط برای تو عزیزم، قدری از این دلتنگی ها کم کنم. اکنون که ساعت حدود دوازده نیمه شب است، دلم میخواد همانند شب هایی که ساعت ها با هم حرف میزدیم، امشب را نیز در خلوت تنهاییام با تو به گفتوگو بنشینم تا قدری از اندوهی که بر قلبم سنگینی میکند، کم شود.
حالا که در اتاق فرماندهی نشستهام، قصد دارم تمام آنچه را که روحم را در این مدت خراشیده، در قالب کلمات بریزم و با تو عزیزترینم در صحنه این کاغذ سپید به گفتوگو بنشینم.
حال که این نامه را برای تو مهربانم مینویسم، مدتی است که نمیتوانیم از مخابرات استفاده کنیم و با خانوادههایمان در ارتباط باشیم. خوب میدانم که تو در این مدت بسیار نگران شدهای. اگر یادت باشد در ابتدای روزهای آشناییمان برایت از سرنوشت سربازی در این لباس مقدس بسیار گفته بودم؛ همچنین تو بهتر از هرکس میدانی که من دوست دارم خداوند چه پایانی را برایم رقم بزند، همان پایانی که من در آغاز این مسیر از او خواستهام و تو این را خیلی خوب میدانی، اما به راستی که مرگ وزندگی هر دو در دستان خداوند است و جانمان در اختیار اوست و حالا در بدترین شرایط ممکن، حضورش را هر لحظه بیشتر از تمام لحظات زندگیام احساس میکنم.
سه هفته از حضورمان در مهاباد میگذرد؛ شهری کوچک که تمام خانههایش در بلندی های اطراف بنا شده و مشرف بر پادگانی است که ما در آن ساکن شدهایم. شب ها آنقدر شدت تیراندازی زیاد است که بچه ها جرئت نمیکنند روی تختهایشان بخوابند. همگی زیر پنجرهها میخوابیم، نکند از شدت تیراندازی سقف روی سرمان خراب شود. اینجا اوضاع هر روز پر از تنش و درگیری است و هر هفته تعداد تلفات، بیشتر از روزهای دیگر میشود. دلم میخواهد همۀ آنچه که بر من در این مدت گذشت را برایت در این کاغذ به تصویر بیاورم تا قدری از دلتنگیهایم، در غم از دست دادن سربازهایم، کاسته شود. دیروز از ستاد مشترک ارتش یک نفر برای بازدید از شرایط حاکم بر منظقه اعزام کرده بودند. همه را در گوشهای جمع کرده بودند تا جناب سرهنگی که از تهران آمده بود خواسته هایش را بگوید. آنقدر از عملکرد گروهکهای جدایی طلب منطقه خشمگین بود که دستوراتش هم از سر خشم صادر میشد. دیروز وقتی به حرفهایش گوش میکردم، در لابهلای صحبت هایش نشانی از مردم ندیدم؛ مردمی که خواسته یا ناخواسته درگیر تنشهایی شده بودند که روزبهروز بیشتر میشد. سرهنگ آنقدر با خشم و نفرت صحبت میکرد که تمام تأکیدش بر جنگ و مبارزه با کرد های منطقه تمام میشد. میگفت به شما دویست نفر دستور میدهم تمامی کسانی که به سمتتان تیراندازی میکنند را بزنید و بکشید. اگر از خانهای به سمتتان تیراندازی شد، با تانک جوابش را بدهید، رحم نکنید… دیگر طاقت نیاوردم و وقتی پرسید کسی حرفی برای گفتن دارد؟ نتوانستم همانند خیلی از فرماندهانی که سکوت میکنند و تابع مقررات معقول و غیر معقول هستند، در گوشهای بنشینم تنها به حرف هایش گوش بدهم، بنابراین تمام عزمم را جزم کردم که صادقانه و منطقی از آنچه که در این مدت بر گردان ما گذشته و شناختی که از منطقه پیدا کردهام با او در بین سربازانم صحبت کنم؛ آخر این مردم چه گناهی داشتند که هر روز باید شاهد این تنش و درگیری میبودند و عزیزانشان را در پی این درگیری ها از دست میدادند و هر روز ناله و شیون در کوچه و پس کوچههای شهر از دل مادران و همسران و فرزندانشان بیرون میآمد.
گفتم: جناب سرهنگ کسانی که شما میگویید ما با تانک جوابشان را بدهیم، مردم همین کشور هستند. من به عنوان فرمانده این گردان به هیچ یک از سربازانم اجازه نخواهم داد در جواب گلولهای که به سمتمان شلیک میشود، با تانک جوابشان را بدهند. از کجا معلوم، شاید در خانهای که شما میگویی ما با تانک روی سر اهالیاش خراب کنیم، مادری در حال شیر دادن به فرزندش باشد، آنوقت جواب وجدانمان را چه بدهیم، ما برای برقرای صلح و ثبات به این منطقه اعزام شدهایم نه برای ویرانی و کشتار مردم بیگناه…
او که از شنیدم حرف هایم بسیار عصبانی شده بود، بدون اینکه کلمهای بگوید، با خشمی که از چهرهاش نمایان بود به سمت هلیکوپتری که با آن به منطقه آمده بود رفت، چرا که توقع شنیدن این جملات را از یک فرمانده گردان نداشت. راستش را بخواهی در خلوتهای تنهاییام بیشتر از هر زمان دیگیری به این مردم فکر میکنم که روزهاست زندگیاشان درگیر یک اختلاف عقیده سیاسی شده.
راستش از دیدن برادرت در مهاباد بسیار تعجب کردم. آن روز هم که برای دیدنم آمده بود، تصمیم گرفتم بعد از ناهار به همراه او و چند تن از افسران نزدیکم گشتی در شهر بزنیم. مسیر زیادی را طی نکرده بودیم که خودرو ما توسط عدهای از همین افراد که راه را برای ما بسته بودند، متوقف شد. من و برادرت جلو نشسته بودیم و سه نفر از دوستان دیگر هم عقب. در آیینه که به چهرههاشان نگاه کردم، ترس و نگرانی را به وضوح میتوانستم ببینم، چون بارها پیش آمده بود که در مناطق مختلف کمین میکردندو خودروهای ارتش را بخاطر بغض و کینهای که با حکومت اسلامی داشتند به گلوله میبستند و تمام افراد را به شهادت میرساندند. چند ثانیه بعد، از خودروی تویوتا روبهرویی دو نفر با لباس کردی و مسلح به سمتمان نزدیک و نزدیک تر میشدند. یک نفر از آنها که اسلحهاش را به سمت خودروی ما گرفته بود و دیگری به سمت من که راننده بودم آمد؛ شیشه را پایین کشیدم و پرسیدم راه را چرا بستهاید؟ در چشمانم نگاه کرد و بدون اینکه جواب سؤالم را بدهد، پرسید: مخبری تویی؟ گفتم: بله خودم هستم! گفت: از ماشین پیاده شو.
برادرت دستم را گرفت گفت رضا پیاده نشو، این هایی که من میبینم آدم های خطرناکی هستند، لااقل به فکر خودت نیستی به همسر و فرزندت فکر کن. اصغر بخشی هم که عقب نشسته بود در تأیید حرف برادرت گفت جناب سرگرد خطرناک است پیاده نشو، اما من در مدتی که در منطقه بودم به اندازه کافی نسبت به افراد این گروهک ها شناخت پیدا کرده بودم و گفتم اگر پیاده نشوم ممکن است همه ما را همینجا به رگبار ببندند؛ نگران نباشید میروم ببینم چه میگویند.
بدون اینکه ذره ای ترس به خودم راه بدهم، همراه یکی از آنها به سمت مقری که در آن منطقه داشتند رفتیم. من جلو حرکت میکردم و آن مرد میانسال کرد که قد بلند و سیبیل پرپشتی داشت، با اسلحهاش که به سمت من نشانه رفته بود در پشت سرم حرکت میکرد. بعد از حدود ده دقیقه به محا اقامت فرماندهی شان رسیدیم. تمام آن منطقه پر از افرادی که بود که با لباس های کردی و اسلحههایشان در آن منطقه در حال دیدهبانی و گشت زنی بودند. آن مردی که همراهم بود وارد خانه شد. سه پله باید بالا میرفتیم تا به اتاق فرمانده برسیم. بعد از چند لحظه آمد و گفت بیاید داخل. نگاهی به او انداختم که اسلحهام را گرفته بود و عملاً هیچ سلاحی در دست نداشتم. وارد یک اتاق بزرگ شدم که یک میز کنار پنجره و رو به حیاط خانه در آن بود و مردی که رفت و آمد افراد بیرون را زیر نظر داشت. با ورود من همچنان به بیرون چشم دوخته بود و سیگاری که روشن کرده بود نشان میداد عمیقاً به مسئلهای مهم فکر میکند و حتی ورود من باعث نشد که واکنشی از خود نشان بدهد. از پشت سر به نظرم آشنا میرسید، نمیدانم چرا احساس میکردم قبلاً او را جایی دیده ام، کنجکاو شدم صورتش را ببینم. خواستم با جملهای توجهاش را به خودم جلب کنم، برای همین پرسیدم: فکر میکنید با کشتن مردم خودتان راه درستی را انتخاب کردهای؟
تعجب کرده بودم و باورم نمیشد. نمیدانستم درست میبینم یا نه؟ انگار در خواب بودم؛ خدای من، مردی در روبهروی من ایستاده بود که روزگاری در دانشگاه افسری در کنار هم درس میخواندیم، غذا میخوردیم و برای یک هدف مشترک، آن هم حفظ و امنیت کشورمان داشتیم آموزش میدیدیم و قسم خورده بودیم به سرزمینمان متعهد باقی یمانیم، حالا روبهروی من با یک عقیده کاملاً متفاوت قرار گرفته بود. راستش را بخواهی از دیدنش هم خوشحال شدم و هم متعجب بودم، چرا که خاطرات خوبی با هم در دوره دانشکده داشتیم و حالا او را با تشکیلات کرد های منطقه میدیدم. گفتم: عباسی، خودت هستی؟ تو، اینجا، نکند دارم خواب میبینم.
گفت:نه رضا، خواب نیستی خودم هستم. مدتی است که تو را زیر نظر گرفتهام، برای همین امروز خواستم ملاقاتی با تو داشته باشم. نمیخواهی دست از ارتش برداری و از این لباس بیای بیرون بیایی؟
گفتم: درست میشنوم، این تو هستی که این حرف هارو میزنی؟ افسر جسور و تحصیلکرده دانشگاه افسری؟
گفت: آره درسته، این منم که دارم این حرف رو میزنم. ارتش در آستانه فروپاشی قرار گرفته، مگه ندیدی بهترین فرماندههانش رو یا اعدام کردن یا اخراج، دیگه چیزی برای ادامه دادن نمونده، وقتی شنیدم تو فرمانده گردان هستی که برای مبارزه با کردها به مهاباد آمدی، خواستم ببینمت و از نزدیک باهات صحبت کنم. بیا دست از ارتش بردار و تمومش کن. در کنار هم که باشیم راحت تر میتونیم به اهدافمون برسیم.
گفتم: از کدام هدف حرف میزنی؟ یادم نمیاد هدف مشترکی با تو داشته باشم. من با عشق و علاقه به دانشگاه افسری وارد شدم و حالا تحت هر شرایطی که شده میخواهم در این لباس بمانم و چه بسا با همین لباس بمیرم؛ خودت خوب میدانی این وضعیت پایدار نمیماند و دیر یا زود طومار گروهک های دستنشانده در هم پیچیده میشود.
گفت: خیالات برت داشته، با کدام ارتش و فرماندهی قرار است این طومار به قول خودت برچیده شود؟
گفتم: دیر یا زود همه چیز به ثبات میرسد.
عباسی که گویی اطلاعات خوبی داشت گفت: حواست را جمع کنی متوجه میشوی که در کشورهای همسایه چه خبر است و برای این کشور چه نقشههایی کشیدهاند، خودت را برای یک جنگ تمام عیار آماده کن. پرسیدم : از چه چیزی صحبت میکنی؟
تنها سکوت کرد و سر تکان داد. از حرف هایش دیگه رنگ و بوی دوستی دوران دانشکده و رفاقت آن دوران را نمیشد پیدا کرد، برای همین علاقهای یه بیشتر ماندن نداشتم. خواستم خداحافظی کرده باشم و آنجا را ترک کنم. نزدیک در اتاق که رسیدم، صدایم کرد و گفت: رضا به حرف هایم خوب فکر کن، بخصوص به پسشنهادی که به تو دادم. میتوانی آینده بهتری برای خودت رقم بزنی. جوابی ندادم و سکوت کردم. خودش میدانست که برای جذب کردن من تیرش به سنگ خورده است.
از اتاق بیرون آمدم تا حیاط همراهیام کرد و دستش را برای خداحافظی به سمتم دراز کرد و گفت: خداحافظ رفیق قدیمی. خوب میدانستم که دیگر در هیچ ماجرایی عباسی را نخواهم دید و در کنارش قرار نخواهم گرفت. به آن مرد که مرا با خودش به آن مقر آورده بود، گفت: جناب سرگرد و همراهانش را با اسکورت کامل به مقصد برسانید.
با برادرت و بقیه دوستانم در سلامت کامل به محل اقامتمان بازگشتیم، ولی در تمام آن شب مدام اتفاق آن روز و خاطرات دوران داشنجویی را در ذهنم مرور میکردم و هرگز نمیدانستم که قرار است سرنوشت هر کدام از ما به سمت و سویی متفاوت کشیده شود.
اکرم جان! میدانم وقتی این نامه را میخوانی شاید بیشتر از قبل احساس نگرانی کنی، اما من به تو اطمینان میدهم این روز های تلخ نیز پایان مییابد و ما هر روز شاهد بزرگ شدن دخترمان و حالِ خوبِ در کنارهم بودنمان خواهیم بود. از تو میخواهم بیشتر از هر زمان دیگری مراقب خودت و فرزندمان باشی. این را بدان که من نیز بیشتر از هر زمان دیگر دلتنگ تو هستم و بیصبرانه مشتاق دیدارتان. مرا ببخش اگر خاطرات تلخم را با تو تقسیم کردم که اگر چنین نمیکردم و برای تو مهربانم از آنچه که بر من گذشته صحبت نمیکردم، طاقت سنگینیاش را بر دل تاب نمیآوردم. از طرف من دختر زیبایم را ببوس. تلاش میکنم در اولین فرصت به دیدارتان بیایم.
عاشق تو، همسرت رضا مخبری
انتهای مطلب