آن سوی پُل(4)
بر اساس زندگی شهید سرلشگر غلامرضا مخبری

اکرم امینی (همسر شهید غلامرضا مخبری)- بخش دوم

 

لحظه خداحافظی فرا رسیده بود. مریم را بوسید و رفت. در تمام مدتی که با رضا زندگی کرده بودم، هرگز ندیدم از رفتن به مأموریت ابایی داشته باشد. خوب می­دانستم که بسیاری از مدموریت هارا داوطلبانع انجلم می­دهد و خیلی خوب از عهدۀ آنها برمی­آید، برای همین مأموریت کنترل ناامنی های شمال غرب کشور که بسیار حائز اهمیت بود به او سپرده بودند.

در تمام این مدت هروقت از کارش با من صحبت می­کرد، می­گفت من هرگز دلم نمی­خواهد درگیری بین ارتش و مردم رخ بدهد؛ این ارتش از دل همین مردم بیرون آمده و من دوست ندارم روزی برسد که به روی هم­وطنم اسلحه بکشم، حتی اگر مجبور باشم، بخصوص حالا که در کردستان و نواحی اطراف آن چنین شرایطی پیش آمده سعی می­کنم تا جایی که می­توانم اجازه ندهم شرایط به درگیری های بیشتری برسد. با وجود اینکه خوب می­دانستم او یک نظامی به تمام معناست و هوای مردم را بیشتر از هر وقت دیگر دارد، ولی همانند هر زن دیگری در دلم ترسی وجود داشت که حتی از فکر کردن به آن هم، واهمه داشتم.

نزدیک به سه هفته بود که از رفتن رضا، یا بهتر است بگویم خروج گردان 125 زنجان از پادگان، می­گذشت و من در این مدت تنها دو بار توانسته بودم با او تلفنی صحبت کنم. سعی می­کردم خودم را با کار مشغول کنم تا کمتر ذهنم درگیر دلتنگی غیبت رضا شود. دلم می­خواست این روز ها هرچه زودتر خاتمه پیدا کند. در مدرسه هم که بودم، مدام چشمم به تلفن بود که تا شاید تماس بگیرد و بتوانم صدایش را بشنوم و قدری آرام شوم. یک شب که برادر بزرگم- که رابطه بسیار خوبی با رضا داشت – به منزلمان برای احوال­­پرسی آمده بود، با دیدنش بسیار خوشحال شدم. آن روز ها تنها دنبال بهانه­ای بودم تا قدری دلم از نگرانی ها آرام شود و کمتر درگیر نگرانی ها شوم.

برادرم گفت راستی از رضا چه خبر؟ آخرین بار کی تماس گرفته؟ با حالی که از چهره­ام نمایان بود، گفتم خیلی وقت است که تماس نگرفته، راستش را بخواهی خیلی دلم شور می­زند. گفت دلت شور رضا را نزند، من او را خوب می­شناسم، افسر شجاعی است حتماّ فرصت نکرده تماس بگیرد. راستش نمی­خواهم بیشتر نگرانت کنم، ولی با اخباری هم که من شنیده­ام اوضاع انگار در مهاباد در شرایط جنگی قرار گرفته، ولی یک خبر خوب هم برایت دارم، به من یک مأموریت چند روزه داده­اند که به ارومیه بروم. ار آنجا یک سر می­روم پیش رضا؛ سعی می­کنم با  او تماس بگیرم و اگر شد بروم مهاباد ببینمش و از حالش با خبر شوم، نگران نباش.

با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم و لااقل می­دانستم اینطوری قدری از دل­نگرانی­هایم کم می­شود. دو روز بعد برادرم از ارومیه با دفتر مدرسه تماس گرفت و گفت قرار است همان روز به دیدن رضا برود. کلی سفارش کردم که به رضا بگوید حتماّ با من تماس بگیرد، او هم قول داد در اسرع وقت به همراه رضا به من زنگ بزند.

دو روز بود از آخرین تماس برادرم می­گذشت و من هر روز به حجم دلشوره­هایم افزوده می­شد و مدام منتظر خبری بودم. هیچ جا آرام و قرار نداشتم. به خانه پدرم هم که می­رفتم سراغ برادرم را می­گرفتم، اما نه طوری که مادرم را هم نگران کنم، اما آنجا هم بند نمی­شدم و سریع با دخترم به خانه برمی­گشتیم که نکند رضا تماس بگیرد و من در خانه نباشم. سعی می­کردم مریم را بیشتر به گردش ببرم تا کمتر دلتنگ پدرش شود. دقیقاّ نزدیک یک ماه بود که از رضا خبری نداشتم تا اینکه فردای آن روز که سر کلاس درس بودم، یکی از همکارانم آمد مرا صدا کرد و گفت تلفن با شما کار دارد. نمی­دانم چطورخودم را به دفتر مدرسه رساندم. گوشی تلفن را که برداشتم، برادرم پشت خط بود. بعد از سلام و احوال­پرسی گفتم مگر قرار نبود خیلی زود با من تماس بگیری، پس چرا انقدر دیر؟ گفت اینجا برقراری ارتباط مشکل است، راستی یک نفر اینجا هست که می­خواهد با تو صحبت کند؛ گوشی را نگه­دار …

خودش بود، رضا؛ بعد از روز ها صدایش را می­شنیدم. بغض راه گلویم را بسته بود و نمی­دانستم چه بگویم؛ گله کنم یا قربان صدقه­اش بروم، از مریم بگویم یا دلتنگی های شبانه­اش، از تنهایی­هایم بگویم یا از چشم به راه ماندن­هایم…

گفت: سلام اکرم جان! حالت چطوره؟ از مریم برایم بگو. می­دانم حرف های زیادی برای گفتن داری، من هم دلم برایت تنگ شده و حرف های زیادی هست که باید برایت بگویم…

انگار رضا سیل اشک هایی که بر گونه­هایم هجوم آورده بودند را از پشت تلفن می­دید. با صدایی که آمیخته با بغض و اشک و خوشحالی بود گفتم: رضا تو رو خدا مراقب خودت باش، من اینجا منتظرت هستم. مریم هر روز و هر شب برای دیدنت بی­تابی می­کند؛ خواهش می­کنم اگر می­توانی یک مرخصی بگیر و بیا. گفت برای مرخصی قول نمی­دهم، ولی برایت یک نامه نوشتم­ام که می­دهم برادرت بیاورد.

تلفن آن روز رضا و اینکه توانسته بودم صدایش را بشنوم، قدری از دلتنگی ها و نگرانی هایم کم کرده بود. دست کم می­دانستم که زنده و حالش خوب است. بی­صبرانه منتظر نامه­ای بودم که رضا برایم نوشته بود؛ این اولین باری بود که برایم نامه می­نوشت و مأموریتش آن­قدر طولانی می­شد.

هر روز به خانه پدرم سر می­زدم، اما نه اینکه شب را آنجا سپری کنم؛ در حالی که پدر و مادرم هر دو اصرار داشتند در غیاب رضا شب را در خانه تنها نمانیم، اما دلم می­خواست به خودم و بقیه ثابت کنم که می­توانم در شرایط سخت هم از عهده مشکلات بربیایم. البته این در حالی بود که رضا همیشه مرا سفارش به مستقل بودن می­کرد و می­گفت سعی کن همیشه طوری زندگی کنی که نیاز به کمک کسی نداشته باشی. من هم تمام تلاشم را در غیاب او برای رفاه زندگی­مان می­کردم.

چند روز بعد برادرم به زنجان برگشت و نامه­ای که رضا نوشته بود را به دستم رساند. با دیدنش کلی خوشحال شدم. دقیق نمی­دانم این خوشحالی از بازگشت برادرم بود و با نامه­ای که برایم آورده بود، ولی هرچه بود می­توانست حالم را برای مدتی خوب و مرا مقاوم­تر کند تا رضا بازگردد.

***

متن نامه رضا:

اکرم جانم، همسر و همراه مهربانم، سلام! امیدوارم که حالت خوب باشد. می­دانم که این اولین بار است که برایت نامه­ای می­نویسم. راستش را بخواهی آن قدر دلم برایت تنگ شده که تنها می­توانم با نوشتن این چند خط برای تو عزیزم، قدری از این دلتنگی ها کم کنم. اکنون که ساعت حدود دوازده نیمه شب است، دلم می­خواد همانند شب هایی که ساعت ها با هم حرف می­زدیم، امشب را نیز در خلوت تنهایی­ام با تو به گفت­و­گو بنشینم تا قدری از اندوهی که بر قلبم سنگینی می­کند، کم شود.

حالا که در اتاق فرماندهی نشسته­ام، قصد دارم تمام آنچه را که روحم را در این مدت خراشیده، در قالب کلمات بریزم و با تو عزیزترینم در صحنه این کاغذ سپید به گفت­و­گو بنشینم.

حال که این نامه را برای تو مهربانم می­نویسم، مدتی است که نمی­توانیم از مخابرات استفاده کنیم و با خانواده­هایمان در ارتباط باشیم. خوب می­دانم که تو در این مدت بسیار نگران شده­ای. اگر یادت باشد در ابتدای روزهای آشنایی­مان برایت از سرنوشت سربازی در این لباس مقدس بسیار گفته بودم؛ همچنین تو بهتر از هرکس می­دانی که من دوست دارم خداوند چه پایانی را برایم رقم بزند، همان پایانی که من در آغاز این مسیر از او خواسته­ام و تو این را خیلی خوب می­دانی، اما به راستی که مرگ وزندگی هر دو در دستان خداوند است و جانمان در اختیار اوست و حالا در بدترین شرایط ممکن، حضورش را هر لحظه بیشتر از تمام لحظات زندگی­ام احساس می­کنم.

سه هفته از حضورمان در مهاباد می­گذرد؛ شهری کوچک که تمام خانه­هایش در بلندی های اطراف بنا شده و مشرف بر پادگانی است که ما در آن ساکن شده­ایم. شب ها آنقدر شدت تیراندازی زیاد است که بچه ها جرئت نمی­کنند روی تخت­هایشان بخوابند. همگی زیر پنجره­ها می­خوابیم، نکند از شدت تیراندازی سقف روی سرمان خراب شود. اینجا اوضاع هر روز پر از تنش و درگیری است و هر هفته تعداد تلفات، بیشتر از روزهای دیگر می­شود. دلم می­خواهد همۀ آنچه که بر من در این مدت گذشت را برایت در این کاغذ به تصویر بیاورم تا قدری از دلتنگی­هایم، در غم از دست دادن سربازهایم، کاسته شود. دیروز از ستاد مشترک ارتش یک نفر برای بازدید از شرایط حاکم بر منظقه اعزام کرده بودند. همه را در گوشه­ای جمع کرده بودند تا جناب سرهنگی که از تهران آمده بود خواسته هایش را بگوید. آنقدر از عملکرد گروهک­های جدایی طلب منطقه خشمگین بود که دستوراتش هم از سر خشم صادر می­شد. دیروز وقتی به حرف­هایش گوش می­کردم، در لابه­لای صحبت هایش نشانی از مردم ندیدم؛ مردمی که خواسته یا نا­خواسته درگیر تنش­هایی شده بودند که روز­به­روز بیشتر می­شد. سرهنگ آنقدر با خشم و نفرت صحبت می­کرد که تمام تأکیدش بر جنگ و مبارزه با کرد های منطقه تمام می­شد. می­گفت به شما دویست نفر دستور می­دهم تمامی کسانی که به سمتتان تیراندازی می­کنند را بزنید و بکشید. اگر از خانه­ای به سمتتان تیراندازی شد، با تانک جوابش را بدهید، رحم نکنید… دیگر طاقت نیاوردم و وقتی پرسید کسی حرفی برای گفتن دارد؟ نتوانستم همانند خیلی از فرماندهانی که سکوت می­کنند و تابع مقررات معقول و غیر معقول هستند، در گوشه­ای بنشینم تنها به حرف ­هایش گوش بدهم، بنابراین تمام عزمم را جزم کردم که صادقانه و منطقی از آنچه که در این مدت بر گردان ما گذشته و شناختی که از منطقه پیدا کرده­ام با او در بین سربازانم صحبت کنم؛  آخر این مردم چه گناهی داشتند که هر روز باید شاهد این تنش و درگیری می­بودند و عزیزانشان را در پی این درگیری ها از دست می­دادند و هر روز ناله و شیون در کوچه و پس کوچه­های شهر از دل مادران و همسران و فرزندانشان بیرون می­آمد.

گفتم: جناب سرهنگ کسانی که شما می­گویید ما با تانک جوابشان را بدهیم، مردم همین کشور هستند. من به عنوان فرمانده این گردان به هیچ یک از سربازانم اجازه نخواهم داد در جواب گلوله­ای که به سمتمان شلیک می­شود، با تانک جوابشان را بدهند. از کجا معلوم، شاید در خانه­ای که شما می­گویی ما با تانک روی سر اهالی­اش خراب کنیم، مادری در حال شیر دادن به فرزندش باشد، آن­وقت جواب وجدانمان را چه بدهیم، ما برای برقرای صلح و ثبات به این منطقه اعزام شده­ایم نه برای ویرانی و کشتار مردم بی­گناه…

او که از شنیدم حرف هایم بسیار عصبانی شده بود، بدون اینکه کلمه­ای بگوید، با خشمی که از چهره­اش نمایان بود به سمت هلی­کوپتری که با آن به منطقه آمده بود رفت، چرا که توقع شنیدن این جملات را از یک فرمانده گردان نداشت. راستش را بخواهی در خلوت­های تنهایی­ام بیشتر از هر زمان دیگیری به این مردم فکر می­کنم که روزهاست زندگی­اشان درگیر یک اختلاف عقیده سیاسی شده.

راستش از دیدن برادرت در مهاباد بسیار تعجب کردم. آن روز هم که برای دیدنم آمده بود، تصمیم گرفتم بعد از ناهار به همراه او و چند تن از افسران نزدیکم گشتی در شهر بزنیم. مسیر زیادی را طی نکرده بودیم که خودرو ما توسط عده­ای از همین افراد که راه را برای ما بسته بودند، متوقف شد. من و برادرت جلو نشسته بودیم و سه نفر از دوستان دیگر هم عقب. در آیینه که به چهره­هاشان نگاه کردم، ترس و نگرانی را به وضوح می­توانستم ببینم، چون بارها پیش آمده بود که در مناطق مختلف کمین می­کردندو خودروهای ارتش را بخاطر بغض و کینه­ای که با حکومت اسلامی داشتند به گلوله می­بستند و تمام افراد را به شهادت می­رساندند. چند ثانیه بعد، از خودروی تویوتا روبه­رویی دو نفر با لباس کردی و مسلح به سمتمان نزدیک و نزدیک تر می­شدند. یک نفر از آنها که اسلحه­اش را به سمت خودروی ما گرفته بود و دیگری به سمت من که راننده بودم آمد؛ شیشه را پایین کشیدم و پرسیدم راه را چرا بسته­اید؟ در چشمانم نگاه کرد و بدون اینکه جواب سؤالم را بدهد، پرسید: مخبری تویی؟ گفتم: بله خودم هستم! گفت: از ماشین پیاده شو.

برادرت دستم را گرفت گفت رضا پیاده نشو، این هایی که من می­بینم آدم های خطرناکی هستند، لااقل به فکر خودت نیستی به همسر و فرزندت فکر کن. اصغر بخشی هم که عقب نشسته بود در تأیید حرف برادرت گفت جناب سرگرد خطرناک است پیاده نشو، اما من در مدتی که در منطقه بودم به اندازه کافی نسبت به افراد این گروهک ها شناخت پیدا کرده بودم و گفتم اگر پیاده نشوم ممکن است همه ما را همین­جا به رگبار ببندند؛ نگران نباشید می­روم ببینم چه می­گویند.

بدون اینکه ذره ای ترس به خودم راه بدهم، همراه یکی از آنها به سمت مقری که در آن منطقه داشتند رفتیم. من جلو حرکت می­کردم و آن مرد میانسال کرد که قد بلند و سیبیل پرپشتی داشت، با اسلحه­اش که به سمت من نشانه رفته بود در پشت سرم حرکت می­کرد. بعد از حدود ده دقیقه به محا اقامت فرماندهی شان رسیدیم. تمام آن منطقه پر از افرادی که بود که با لباس های کردی و اسلحه­هایشان در آن منطقه در حال دیده­بانی و گشت زنی بودند. آن مردی که همراهم بود وارد خانه شد. سه پله باید بالا میرفتیم تا به اتاق فرمانده برسیم. بعد از چند لحظه آمد و گفت بیاید داخل. نگاهی به او انداختم که اسلحه­ام را گرفته بود و عملاً هیچ سلاحی در دست نداشتم. وارد یک اتاق بزرگ شدم که یک میز کنار پنجره و رو به حیاط خانه در آن بود و مردی که رفت و آمد افراد بیرون را زیر نظر داشت. با ورود من همچنان به بیرون چشم دوخته بود و سیگاری که روشن کرده بود نشان می­داد عمیقاً به مسئله­ای مهم فکر می­کند و حتی ورود من باعث نشد که واکنشی از خود نشان بدهد. از پشت سر به نظرم آشنا می­رسید، نمی­دانم چرا احساس می­کردم قبلاً او را جایی دیده ام، کنجکاو شدم صورتش را ببینم. خواستم با جمله­ای توجه­اش را به خودم جلب کنم، برای همین پرسیدم: فکر می­کنید با کشتن مردم خودتان راه درستی را انتخاب کرده­ای؟

تعجب کرده بودم و باورم نمی­شد. نمی­دانستم درست می­بینم یا نه؟ انگار در خواب بودم؛ خدای من، مردی در روبه­روی من ایستاده بود که روزگاری در دانشگاه افسری در کنار هم درس می­خواندیم، غذا می­خوردیم و برای یک هدف مشترک، آن هم حفظ و امنیت کشورمان داشتیم آموزش می­دیدیم و قسم خورده بودیم به سرزمینمان متعهد باقی یمانیم، حالا روبه­روی من با یک عقیده کاملاً متفاوت قرار گرفته بود. راستش را بخواهی از دیدنش هم خوشحال شدم و هم متعجب بودم، چرا که خاطرات خوبی با هم در دوره دانشکده داشتیم و حالا او را با تشکیلات کرد های منطقه می­دیدم. گفتم: عباسی، خودت هستی؟ تو، اینجا، نکند دارم خواب می­بینم.

گفت:نه رضا، خواب نیستی خودم هستم. مدتی است که تو را زیر نظر گرفته­ام، برای همین امروز خواستم ملاقاتی با تو داشته باشم. نمی­خواهی دست از ارتش برداری و از این لباس بیای بیرون بیایی؟

گفتم: درست می­شنوم، این تو هستی که این حرف هارو می­زنی؟ افسر جسور و تحصیلکرده دانشگاه افسری؟

گفت: آره درسته، این منم که دارم این حرف رو میزنم. ارتش در آستانه فروپاشی قرار گرفته، مگه ندیدی بهترین فرمانده­هانش رو یا اعدام کردن یا اخراج، دیگه چیزی برای ادامه دادن نمونده، وقتی شنیدم تو فرمانده گردان هستی که برای مبارزه با کردها به مهاباد آمدی، خواستم ببینمت و از نزدیک باهات صحبت کنم. بیا دست از ارتش بردار و تمومش کن. در کنار هم که باشیم راحت تر می­تونیم به اهدافمون برسیم.

گفتم: از کدام هدف حرف می­زنی؟ یادم نمیاد هدف مشترکی با تو داشته باشم. من با عشق و علاقه به دانشگاه افسری وارد شدم و حالا تحت هر شرایطی که شده می­خواهم در این لباس بمانم و چه بسا با همین لباس بمیرم؛ خودت خوب می­دانی این وضعیت پایدار نمی­ماند و دیر یا زود طومار گروهک های دست­نشانده در هم پیچیده می­شود.

گفت: خیالات برت داشته، با کدام ارتش و فرماندهی قرار است این طومار به قول خودت برچیده شود؟

گفتم: دیر یا زود همه چیز به ثبات می­رسد.

عباسی که گویی اطلاعات خوبی داشت گفت: حواست را جمع کنی متوجه می­شوی که در کشورهای همسایه چه خبر است و برای این کشور چه نقشه­هایی کشیده­اند، خودت را برای یک جنگ تمام عیار آماده کن. پرسیدم : از چه چیزی صحبت می­کنی؟

تنها سکوت کرد و سر تکان داد. از حرف هایش دیگه رنگ و بوی دوستی دوران دانشکده و رفاقت آن دوران را نمی­شد پیدا کرد، برای همین علاقه­ای یه بیشتر ماندن نداشتم. خواستم خداحافظی کرده باشم و آنجا را ترک کنم. نزدیک در اتاق که رسیدم، صدایم کرد و گفت: رضا به حرف هایم خوب فکر کن، بخصوص به پسشنهادی که به تو دادم. می­توانی آینده بهتری برای خودت رقم بزنی. جوابی ندادم و سکوت کردم. خودش می­دانست که برای جذب کردن من تیرش به سنگ خورده است.

از اتاق بیرون آمدم تا حیاط همراهی­ام کرد و دستش را برای خداحافظی به سمتم دراز کرد و گفت: خداحافظ رفیق قدیمی. خوب می‌دانستم که دیگر در هیچ ماجرایی عباسی را نخواهم دید و در کنارش قرار نخواهم گرفت. به آن مرد که مرا با خودش به آن مقر آورده بود، گفت: جناب سرگرد و همراهانش را با اسکورت کامل به مقصد برسانید.

با برادرت و بقیه دوستانم در سلامت کامل به محل اقامتمان بازگشتیم، ولی در تمام آن شب مدام اتفاق آن روز و خاطرات دوران داشنجویی را در ذهنم مرور می­کردم و هرگز نمی­دانستم که قرار است سرنوشت هر کدام از ما به سمت و سویی متفاوت کشیده شود.

اکرم جان! می­دانم وقتی این نامه را می­خوانی شاید بیشتر از قبل احساس نگرانی کنی، اما من به تو اطمینان می­دهم این روز های تلخ نیز پایان می­یابد و ما هر روز شاهد بزرگ شدن دخترمان و حالِ خوبِ در کنارهم بودنمان خواهیم بود. از تو می­خواهم بیشتر از هر زمان دیگری مراقب خودت و فرزندمان باشی. این را بدان که من نیز بیشتر از هر زمان دیگر دلتنگ تو هستم و بی­صبرانه مشتاق دیدارتان. مرا ببخش اگر خاطرات تلخم را با تو تقسیم کردم که اگر چنین نمی­کردم و برای تو مهربانم از آنچه که بر من گذشته صحبت نمی­کردم، طاقت سنگینی­اش را بر دل تاب نمی­آوردم. از طرف من دختر زیبایم را ببوس. تلاش می­کنم در اولین فرصت به دیدارتان بیایم.

عاشق تو، همسرت رضا مخبری

 

انتهای مطلب

منبع: آن سوی پُل، ایرانی، آذر، 1399، نشر آج، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده