اکرم امینی (همسر شهید غلامرضا مخبری)-3
نامه رضا را که میخواندم، احساس میکردم در هر کلمهای که برایم نوشته، موجی از دلتنگی بر صخره قلبش میکوبد و این در حالی بود که من او را هرگز در چنین شرایطی ندیده بودم. در دلم احساس میکردم ممکن است روز های سختتری در پیش باشد. به حرف ها و پیشنهاد عباسی که به رضا هشدار اتفاقات جدید را داده بود فکر میکردم و از سوی دیگر وقتی در محافل مختلف قرار میگرفتم، بخصوص در مدرسه که همکارانم هر روز از تحرکات عراق در گوشه و کنار مرزها صحبت میکردند، همه و همه دلشورهام را بیشتر میکرد که قرار است چه بر سر کشورمان بیاید، اما با همه اینها تلاش میکردم هم سر کلاس درس در کنار شاگردانم و هم کنار دخترم روحیه معلمی و مادریام را حفظ کنم؛ این همان خواسته رضا از من در همین شرایط سخت بود.
***
از آخرین نامهای که براین نوشته بود ماهها میگذشت. اردیبهشت سال 59 بود و در این مدت دوبار، آن هم به اندازه دو یا سه روز به مرخصی آمده بود و هر از چند گاهی از مهاباد با خانه یا مدرسه تماس میگرفت. این در حالی بود که انتظار تولد فرزند دوممان را میکشیدیم و من روزهای آخر بارداری را پشت سر میگذاشتم. تصور میکردم برای تولد فرزندمان لااقل رضا در کنارم خواهد بود، ولی متأسفانه با وجود تصورم، حتی چند روز مانده بود به تولد دخترمان رضا در مأموریت به سر میبرد و برای به دنبا آمدن دختر دوممان هم نتوانست در بیمارستان حاضر شود، ولی با تلفن مدام با بیمارستان تماس میگرفت و جویای احوال حال من و بچه میشد. مدام میگفت اکرم جان شرمندهام که بازم نتوانستم در کنارت باشم، خودت که میدانی اوضاع و احوال کشور بهم ریخته است و در ارتش هم انگار کمر فرماندهی شکسته و هر روز شرایط بدتر از روز قبل میشود، ولی تو خودت را ناراحت نکن، سعی میکنم به زودی به خانه بیایم. مادرت گفت بچه دختر است، خدا میداند چقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم، هر طور شده سعی میکنم طی یکی دو روز آینده برای دیدنتان بیایم.
چند روز از تولد دختر دوممان گذشته بود که رضا به خانه آمد. آنقدر ذوق زده بود که انگار اولینبار است که پدر شده. سعی میکرد مرا دلداری بدهد و از بابت اینکه برای تولدش در کنارم نبود، ابراز ناراحتی میکرد، ولی من دیگر با شرایط شغلی او کنار آمده بودم و میدانستم که ممکن است در خیلی از روز های پیش رو رضا در کنارم نباشد. به شدت از شرایط کشور نگران بودم چرا که باعث شده بود رضا روزهای بیشتری در مأموریت باشد و کمتر به خانه بیاید.
من هرگز نمیدانستم دقیقاً چه روزی به خانه باز میگردد، چرا که هرگز عادت نداشت قبل از آمدن مرا خبرکند. بارها شده بود از او خواسته بودم آمدنش را از قبل به من اطلاع بدهد، اما او میخندید و هر بار میگفت چشم، اما کار خودش را میکرد. همیشه سرزده به خانه بازمیگشت و به قول خودش لذت غافلگیر کردن را با هیچ چیزی عوض نمیکرد. میگفت: اکرم جان ممکن است آن روزی که میخواهم به خانه بیایم در مسیر اتفاقی بیفتد و یا در پادگان و یا جای دیگر به حضورم احتیاج داشته باشند، آن وقت هم تو چشم انتظار میمانی و هم من بدقول میشوم.
رضا همیشه حرف هایش منطقی بود و مبحث همسرانهای در آن نهفته بود. برای همین، جای خالیاش در این مدتی که با هم ازدواج کرده بودیم و حالا صاحب دو فرزند نیز شده بودیم، برایم عادی نشده بود. در تماسهایش میگفت که مدام در حال مأموریت و بازرسی و شناسایی است و این روز ها بیشتر از قبل با من تماس میگرفت.
تابستان سال 1359 بود. تحرکات عراق در جبهه غرب و جنوب هر روز بیشتر میشد و روزی نبود که اخبار از تجمع بیسابقه نیروهای نظامی عراق پشت مرزهای ایران خبر ندهد. به هر کسی که میرسیدم، خبر از جنگ میداد، اما من نمیخواستم چنین چیزی را باور کنم، چرا که هر روز منتظر بودم غائله گروهک های تروریستی پایان یابد و رضا ادامه خدمتش را در زنجان سپری کند.
یک هفته بعد که هفته پایانی مرداد بود، رضا به همرا گردانی که تحت نظر او در مهاباد مستقر بود، به پادگان زنجان بازگشت. عادت نداشت با کلید وارد خانه شود. دلش میخواست من یا دختر بزرگم مریم در را به رویش باز کنیم؛ آن روز هم طبق معمول نمیدانستم که او قرار است به خانه بازگردد.
ساعت حدود دو بعد از ظهر بود که زنگ خانهمان به صدا درآمد. دخترم مریم که وابستگی عجیبی به پدرش داشت و شبی نبود که بهانه رضا را نگیرد، خیلی زود خودش را به پشت در رساند. وقتی رضا را پشت در لباس نظامی دید، از خوشحالی جیغ بلندی کشید و همین باعث شد من خودم را به پشت پنجره برسانم؛ خودش بود رضا، با لباس های اتو کشیده و موهای مرتب که انگار از مهمانی برگشته. مریم را در آغوش کشیده بود و میبوسید و به سمت پله های ورودی اتاق میآمد. با دیدنش آنقدر هیجان زده بودم که انگار دنیا را به من داده بودند. دختر کوچکم لیلا را در آغوش گرفتم و به استقبالش رفتم. چهرهاش خسته بود، اما عادت داشت که خستگی و دلتنگیاش را پشت لبخند گرمش پنهان کند. دلم میخواست بعد از این همه مدت که در مأموریت بود، بگوید اکرم جان آمدهام که برای همیشه در کنارت بمانم و آن روزهایی که منتظرش بودی حالا فرارسیده، اما…
شهریور سال 59 رنگ و بوی آرامش نمیداد، گویی توفانی در راه بود و من هرگز نمیتوانستم احساس کنم حالا که رضا از مهاباد بازگشته، مدت طولانی بتواند در کنارمان باشد. موج دیگری از روز های سخت در راه بود و این را به راحتی میشد از خبرهایی که از گوشه و کنار جنوب و غرب ایران به گوش میرسید، فهمید. گردان 125 زنجان نیز که به فرماندهی رضا حالا در پادگان به سر میبرد، روزهای آموزشی سختی را پشت سر میگذاشت و بلاخره روزی را که کمتر کسی آمدنش را انتظار میکشید، فرا رسید.
عراق با تمام قوا به مرزهای ایران حمله کرد و شهر های زیادی را در همان ساعات اولیه روز 31 شهریور مورد حمله بیرحمانه خود قرار داد. روزی را که شاهد دیدن صحنه هایی از بمباران شهرهای مختلف در اخبار تلویزیون بودم، هرگز فراموش نمیکنم. فردای آن روز همزمان شده بود با بازگشایی مدارس و من در خانه مشغول انجام کارهای روزمره بودم تا خودم را برای آغاز سال تحصیلی جدید آماده کنم، با دیدن این تصاویر شوکه شده بودم و باورم نمیشد چنین اتفاقی افتاده باشد. بلافاصله با پادگان زنجان تماس گرفتم تا هم بتوانم از حال رضا باخبر شوم و هم ببینم چه خبر است. پس از چند بوق متمادی، سربازی گوشی را برداشت. خودم را معرفی کردم و گفتم میخواهم با جناب سرگرد مخبری صحبت کنم. پس از چند لحظه، مکثی کرد و گفت: جناب سرگرد در پادگان حضور ندارند و خداحافظی کرد. در دلم احساس دلشوره عجیبی داشتم و این تازه آغاز روزهای پر از ترس و دلهره و اضظراب برای من بود.
تمام روز را منتظر بازگشت رضا به خانه بودم تا اینکه شب به خانه آمد. من با دیدنش انگار بار دیگر متولد شده بودم؛ بلافاصله به استقبالش رفتم و پرسیدم : چرا آنقدر دیر آمدی، دلم هزار راه رفت، چرا یک تلفن نکردی، اخبار را دیدی؟ رضا واقعاً جنگ شروع شده؟ حالا چه میشود؟
او که مانند همیشه با صبر و تحمل به حرف هایم گوش میداد و خستگی روزانهاش را همیشه قبل از ورود به خانه پشت در میگذاشت و لبخندی همیشه گوشه لبش حک شده بود، آن مرد روز های قبل نبود؛ انگار نتوانسته از پس حجم عظیمی از رنج هایی که آن روز بر او هجوم آورده بود بربیاید، آرام گفت: بچه ها خوابیدن؟
گفتم: بله، خیلی منتظر آمدنت شدند.
سکوت سنگینی بر چهرهاش نشسته بود و انگار نمیخواست از آنچه که بر او فرود آمده بود حرفی بزند. من که این حال رضا را خوب فهمیده بودم، جواب تمام سؤالاتم را در پس سکوت سنگینی که بر لب داشت گرفتم و او گویی حال درونم را در از چهرهام خوب خوانده بود، لبخندی زد و گفت: عزیرم نگران چی هستی؟ تو فکر میکنی این عراقی ها کی هستند که بخواهیم از آنها بترسیم و از حضورشان در پشت مرزها ترس و واهمه به دل راه بدهیم؛ نگران نباش انشاءاللّه درس بزرگی به آنها میدهیم که هوس تهاجم به سرشان نزند.
رضا همیشه زبانش، حالش، پر از روحیه و حال خوب برای من و اطرافیانش بود. نمیدانم چرا اگر این حرف هارا از زبان هر کس دیگری به جز او میشنیدم دلم آرام نمیگرفت، اما من خیلی خوب میدانستم این توفانی که صدای زوزهاش از دور به گوش میرشد، خیلی زود شاخ و برگ زندگی مرا نیز تکان خواهد داد و رضا را که برای من تکیهگاهی امن بود، از آشیان دور خواهد کرد؛ چرا که او مرد روزهای ماندن و بیخیال شدن نبود، کسی نبود که در چنین روزهایی مدام در خانه و کاشانهاش بماند و ببیند کشورش اسیر یک تهاجم ناخواسته شده است. این حادثه او را خیلی زود راهی جبهه جنوب کرد؛ جایی که رضا و یارانش همچون سدی باید میایستادند و دستانشان را باز میکردند و سینههای پر از مهرشان را سپر آماج گلولههایی میکردند که به سمت خاک سرزمینمان روانه میشد، آنها ایستاده دفاع کردن را برای چنین روزهایی مشق کرده بودند، برای روزهای سربازی و جانبازی.
مهر آن سال با خودش مهری به همراه نداشت، بیشتر بوی فراق و جدایی و دلتنگی میداد؛ بوی روزهای انتظار، بوی روزهای گریه و شیون و ناله که از شهرهای مختلف ایران در پس بمباران های مختلف برمیخواست و من که نمی دانستم مردی را که در بیست و سوم مهر 1359 راهی جبهه جنگ میکنم، بار دیگر چه روزی او را در آغوش خواهم کشید و دیو دلتنگی را به نابودی خواهم کشاند.
هفته آخر مهرماه بود که پادگان زنجان، که مقر لشکر 16 قزوین و تیپ دوم بود، گردان 125 پیاده مکانیزه خود را راهی جبهه جنوب کشور کرد. این در حالی بود که تعداد زیادی از یگان ها با توجه به شرایط آن روزها امکان خروج نیروهایشان از پادگان ها پیدا نمیکردند و گردان رضا جزو معدود نیروهایی بود که در همان ماه اول شروع جنگ، به جبهۀ جنوب اعزام شد.
بار دیگر خودم را در پس لحظات سخت روز خداحافظی میدیدم. چقدر از حجم دلتنگی این کلمه بیزار بودم، از رفتن، از جای خالیاش، که بار دیگر هجوم روزهای تلخ بدون رضا را برایم تداعی میکرد. حالا این بار خودم با فرزندی در آغوش، با اشکی گوشۀ چشم و قلبی به حجم تمام روزهای نبودنش و با اندوهی در سینه، باید اورا بدرقه میکردم به جایی که ممکن بود او را برای همیشه از آغوش من جدا کند. من آن روز را چگونه باید تاب بیاورم، بدون تو، بدون تکیهگاهی همچون تو چگونه خواهم توانست زیر آواری از تلخی ها و لحظاتی که بدون تو باید سپری میشد، دوام آورم.
تقریباً بیشتر اهالی زنجان برای بدرقه گردانی که رضا فرماندهی اش را برعهده داشت، به ایستگاه راه آهن آمده بودند و با بوی اسپند و شاخۀ گل، جوانانشان را راهی جبهه نبرد میکردند. من نیز در کنار پدر و مادر و برادرم به همراه دو دخترم برای لحظات سخت خداحافظی در راهآهن حضور پیدا کرده بودیم. از صمیم قلبم آرزو میکردم رضا نرود و در کنارم بماند و شاهد بزرگ شدن دخترانش باشد؛ شب ها برایشان قصه بخواند و مرا که جوابی برای پرسش دخترانش از اینکه پدرمان کی بازمیگردد نداشتم، تنها نگذارد، اما من باید خود را برای چنین روزها و شب هایی آماده میکردم.
چقدر دردناک است که زندگی همیشه آنطور که ما میخواهیم پیش نمی رود و ناگهان خودت را در روزی می بینی که باید عزیزترین شخصی که با او بهترین لحظات را سپری می کنی، رهسپار جادهای پر از خطر کنی و از انتهایش خبر نداری که با لبخند به پایان میرسد یا سیل اشک هایی که سرازیر میشود؛ به راستی که زنها به جنگ نمیروند! فقط موقع خداحافظی با نگاهشان به مرد ها میگویند: زنده بمانید و برگردید.
خانهای برای آرام گرفتن، قلبی برای دوست داشتن و امیدی برای بزرگ شدن در انتظار شماست و همۀ مردها برای برگشتن به خانه است که میجنگند، حالا یا با خستگی هایشان یا با دشمن.
انتهای مطلب