آن سوی پُل(5)
بر اساس زندگی شهید سرلشگر غلامرضا مخبری

اکرم امینی (همسر شهید غلامرضا مخبری)-3

نامه رضا را که می­خواندم، احساس می­کردم در هر کلمه­ای که برایم نوشته، موجی از دلتنگی بر صخره قلبش می­کوبد و این در حالی بود که من او را هرگز در چنین شرایطی ندیده بودم. در دلم احساس می­کردم ممکن است روز های سخت­تری در پیش باشد. به حرف ها و پیشنهاد عباسی که به رضا هشدار اتفاقات جدید را داده بود فکر می­کردم و از سوی دیگر وقتی در محافل مختلف قرار می­گرفتم، بخصوص در مدرسه که همکارانم هر روز از تحرکات عراق در گوشه و کنار مرزها صحبت می­کردند، همه و همه دلشوره­ام را بیشتر می­کرد که قرار است چه بر سر کشورمان بیاید، اما با همه اینها تلاش می­کردم هم سر کلاس درس در کنار شاگردانم و هم کنار دخترم روحیه معلمی و مادری­ام را حفظ کنم؛ این همان خواسته رضا از من در همین شرایط سخت بود.

***

از آخرین نامه­ای که براین نوشته بود ماه­ها می­گذشت. اردیبهشت سال 59 بود و در این مدت دوبار، آن هم به اندازه دو یا سه روز به مرخصی آمده بود و هر از چند گاهی از مهاباد با خانه یا مدرسه تماس می­گرفت. این در حالی بود که انتظار تولد فرزند دوممان را می­کشیدیم و من روزهای آخر بارداری را پشت سر می­گذاشتم. تصور می­کردم برای تولد فرزندمان لااقل رضا در کنارم خواهد بود، ولی متأسفانه با وجود تصورم، حتی چند روز مانده بود به تولد دخترمان رضا در مأموریت به سر می­برد و برای به دنبا آمدن دختر دوممان هم نتوانست در بیمارستان حاضر شود، ولی با تلفن مدام با بیمارستان تماس می­گرفت و جویای احوال حال من و بچه می­شد. مدام می­گفت اکرم جان شرمنده­ام که بازم نتوانستم در کنارت باشم، خودت که می­دانی اوضاع و احوال کشور بهم ریخته است و در ارتش هم انگار کمر فرماندهی شکسته و هر روز شرایط بدتر از روز قبل می­شود، ولی تو خودت را ناراحت نکن، سعی می­کنم به زودی به خانه بیایم. مادرت گفت بچه دختر است، خدا می­داند چقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم، هر طور شده سعی میکنم طی یکی دو روز آینده برای دیدنتان بیایم.

چند روز از تولد دختر دوممان گذشته بود که رضا به خانه آمد. آن­قدر ذوق زده بود که انگار اولین­بار است که پدر شده. سعی می­کرد مرا دلداری بدهد و از بابت اینکه برای تولدش در کنارم نبود، ابراز ناراحتی می­کرد، ولی من دیگر با شرایط شغلی او کنار آمده بودم و می­دانستم که ممکن است در خیلی از روز های پیش رو رضا در کنارم نباشد. به شدت از شرایط کشور نگران بودم چرا که باعث شده بود رضا روزهای بیشتری در مأموریت باشد و کمتر به خانه بیاید.

من هرگز نمی­دانستم دقیقاً چه روزی به خانه باز می­گردد، چرا که هرگز عادت نداشت قبل از آمدن مرا خبرکند. بارها شده بود از او خواسته بودم آمدنش را از قبل به من اطلاع بدهد، اما او می­خندید و هر بار می­گفت چشم، اما کار خودش را می­کرد. همیشه سرزده به خانه بازمی­گشت و به قول خودش لذت غافلگیر کردن را با هیچ چیزی عوض نمی­کرد. می­گفت: اکرم جان ممکن است آن روزی که می­خواهم به خانه بیایم در مسیر اتفاقی بیفتد و یا در پادگان و یا جای دیگر به حضورم احتیاج داشته باشند، آن وقت هم تو چشم انتظار می­مانی و هم من بدقول می­شوم.

رضا همیشه حرف هایش منطقی بود و مبحث همسرانه­ای در آن نهفته بود. برای همین، جای خالی­اش در این مدتی که با هم ازدواج کرده بودیم و حالا صاحب دو فرزند نیز شده بودیم، برایم عادی نشده بود. در تماس­هایش می­گفت که مدام در حال مأموریت و بازرسی و شناسایی است و این روز ها بیشتر از قبل با من تماس می­گرفت.

تابستان سال 1359 بود. تحرکات عراق در جبهه غرب و جنوب هر روز بیشتر می­شد و روزی نبود که اخبار از تجمع بی­سابقه نیروهای نظامی عراق پشت مرزهای ایران خبر ندهد. به هر کسی که می­رسیدم، خبر از جنگ می­داد، اما من نمی­خواستم چنین چیزی را باور کنم، چرا که هر روز منتظر بودم غائله گروهک های تروریستی پایان یابد و رضا ادامه خدمتش را در زنجان سپری کند.

یک هفته بعد که هفته پایانی مرداد بود، رضا به همرا گردانی که تحت نظر او در مهاباد مستقر بود، به پادگان زنجان بازگشت. عادت نداشت با کلید وارد خانه شود. دلش می­خواست من یا دختر بزرگم مریم در را به رویش باز کنیم؛ آن روز هم طبق معمول نمی­دانستم که او قرار است به خانه بازگردد.

ساعت حدود دو بعد از ظهر بود که زنگ خانه­مان به صدا درآمد. دخترم مریم که وابستگی عجیبی به پدرش داشت و شبی نبود که بهانه رضا را نگیرد، خیلی زود خودش را به پشت در رساند. وقتی رضا را پشت در لباس نظامی دید، از خوشحالی جیغ بلندی کشید و همین باعث شد من خودم را به پشت پنجره برسانم؛ خودش بود رضا، با لباس های اتو کشیده و موهای مرتب که انگار از مهمانی برگشته. مریم را در آغوش کشیده بود و می­بوسید و به سمت پله های ورودی اتاق می­آمد. با دیدنش آنقدر هیجان زده بودم که انگار دنیا را به من داده بودند. دختر کوچکم لیلا را در آغوش گرفتم و به استقبالش رفتم. چهره­اش خسته بود، اما عادت داشت که خستگی و دلتنگی­اش را پشت لبخند گرمش پنهان کند. دلم می­خواست بعد از این همه مدت که در مأموریت بود، بگوید اکرم جان آمده­ام که برای همیشه در کنارت بمانم و آن روزهایی که منتظرش بودی حالا فرارسیده، اما…

شهریور سال 59 رنگ و بوی آرامش نمی­داد، گویی توفانی در راه بود و من هرگز نمی­توانستم احساس کنم حالا که رضا از مهاباد بازگشته، مدت طولانی بتواند در کنارمان باشد. موج دیگری از روز های سخت در راه بود و این را به راحتی می­شد از خبرهایی که از گوشه و کنار جنوب و غرب ایران به گوش می­رسید، فهمید. گردان 125 زنجان نیز که به فرماندهی رضا حالا در پادگان به سر می­برد، روزهای آموزشی سختی را پشت سر می­گذاشت و بلاخره روزی را که کمتر کسی آمدنش را انتظار می­کشید، فرا رسید.

عراق با تمام قوا به مرزهای ایران حمله کرد و شهر های زیادی را در همان ساعات اولیه روز 31 شهریور مورد حمله بی­رحمانه خود قرار داد. روزی را که شاهد دیدن صحنه هایی از بمباران شهرهای مختلف در اخبار تلویزیون بودم، هرگز فراموش نمی­کنم. فردای آن روز هم­زمان شده بود با بازگشایی مدارس و من در خانه مشغول انجام کارهای روزمره بودم تا خودم را برای آغاز سال تحصیلی جدید آماده کنم، با دیدن این تصاویر شوکه شده بودم و باورم نمی­شد چنین اتفاقی افتاده باشد. بلافاصله با پادگان زنجان تماس گرفتم تا هم بتوانم از حال رضا باخبر شوم و هم ببینم چه خبر است. پس از چند بوق متمادی، سربازی گوشی را برداشت. خودم را معرفی کردم و گفتم می­خواهم با جناب سرگرد مخبری صحبت کنم. پس از چند لحظه، مکثی کرد و گفت: جناب سرگرد در پادگان حضور ندارند و خداحافظی کرد. در دلم احساس دلشوره عجیبی داشتم و این تازه آغاز روزهای پر از ترس و دلهره و اضظراب برای من بود.

تمام روز را منتظر بازگشت رضا به خانه بودم تا اینکه شب به خانه آمد. من با دیدنش انگار بار دیگر متولد شده بودم؛ بلافاصله به استقبالش رفتم و پرسیدم : چرا آنقدر دیر آمدی، دلم هزار راه رفت، چرا یک تلفن نکردی، اخبار را دیدی؟ رضا واقعاً جنگ شروع شده؟ حالا چه می­شود؟

او که مانند همیشه با صبر و تحمل به حرف هایم گوش می­داد و خستگی روزانه­اش را همیشه قبل از ورود به خانه پشت در می­گذاشت و لبخندی همیشه گوشه لبش حک شده بود، آن مرد روز های قبل نبود؛ انگار نتوانسته از پس حجم عظیمی از رنج هایی که آن روز بر او هجوم آورده بود بربیاید، آرام گفت: بچه ها خوابیدن؟

گفتم: بله، خیلی منتظر آمدنت شدند.

سکوت سنگینی بر چهره­اش نشسته بود و انگار نمی­خواست از آنچه که بر او فرود آمده بود حرفی بزند. من که این حال رضا را خوب فهمیده بودم، جواب تمام سؤالاتم را در پس سکوت سنگینی که بر لب داشت گرفتم و او گویی حال درونم را در از چهره­ام خوب خوانده بود، لبخندی زد و گفت: عزیرم نگران چی هستی؟ تو فکر می­کنی این عراقی ها کی هستند که بخواهیم از آنها بترسیم و از حضورشان در پشت مرزها ترس و واهمه به دل راه بدهیم؛ نگران نباش انشاءاللّه درس بزرگی به آنها می­دهیم که هوس تهاجم به سرشان نزند.

رضا همیشه زبانش، حالش، پر از روحیه و حال خوب برای من و اطرافیانش بود. نمی­دانم چرا اگر این حرف هارا از زبان هر کس دیگری به جز او می­شنیدم دلم آرام نمی­گرفت، اما من خیلی خوب می­دانستم این توفانی که صدای زوزه­اش از دور به گوش می­رشد، خیلی زود شاخ و برگ زندگی مرا نیز تکان خواهد داد و رضا را که برای من تکیه­گاهی امن بود، از آشیان دور خواهد کرد؛ چرا که او مرد روزهای ماندن و بی­خیال شدن نبود، کسی نبود که در چنین روزهایی مدام در خانه و کاشانه­اش بماند و ببیند کشورش اسیر یک تهاجم ناخواسته شده است. این حادثه او را خیلی زود راهی جبهه جنوب کرد؛ جایی که رضا و یارانش همچون سدی باید می­ایستادند و دستانشان را باز می­کردند و سینه­های پر از مهرشان را سپر آماج گلوله­هایی می­کردند که به سمت خاک سرزمینمان روانه می­شد، آنها ایستاده دفاع کردن را برای چنین روزهایی مشق کرده بودند، برای روزهای سربازی و جانبازی.

مهر آن سال با خودش مهری به همراه نداشت، بیشتر بوی فراق و جدایی و دلتنگی می­داد؛ بوی روزهای انتظار، بوی روزهای گریه و شیون و ناله که از شهرهای مختلف ایران در پس بمباران های مختلف برمی­خواست و من که نمی دانستم مردی را که در بیست و سوم مهر 1359 راهی جبهه جنگ می­کنم، بار دیگر چه روزی او را در آغوش خواهم کشید و دیو دلتنگی را به نابودی خواهم کشاند.

هفته آخر مهرماه بود که پادگان زنجان، که مقر لشکر 16 قزوین و تیپ دوم بود، گردان 125 پیاده مکانیزه خود را راهی جبهه جنوب کشور کرد. این در حالی بود که تعداد زیادی از یگان ها با توجه به شرایط آن روزها امکان خروج نیروهایشان از پادگان ها پیدا نمی­کردند و گردان رضا جزو معدود نیروهایی بود که در همان ماه اول شروع جنگ، به جبهۀ جنوب اعزام شد.

بار دیگر خودم را در پس لحظات سخت روز خداحافظی می­دیدم. چقدر از حجم دلتنگی این کلمه بیزار بودم، از رفتن، از جای خالی­اش، که بار دیگر هجوم روزهای تلخ بدون رضا را برایم تداعی می­کرد. حالا این بار خودم با فرزندی در آغوش، با اشکی گوشۀ چشم و قلبی به حجم تمام روزهای نبودنش و با اندوهی در سینه، باید اورا بدرقه می­کردم به جایی که ممکن بود او را برای همیشه از آغوش من جدا کند. من آن روز را چگونه باید تاب بیاورم، بدون تو، بدون تکیه­گاهی همچون تو چگونه خواهم توانست زیر آواری از تلخی ها و لحظاتی که بدون تو باید سپری می­شد، دوام آورم.

تقریباً بیشتر اهالی زنجان برای بدرقه گردانی که رضا فرماندهی اش را برعهده داشت، به ایستگاه راه آهن آمده بودند و با بوی اسپند و شاخۀ گل، جوانانشان را راهی جبهه نبرد می­کردند. من نیز در کنار پدر و مادر و برادرم به همراه دو دخترم برای لحظات سخت خداحافظی در راه­آهن حضور پیدا کرده بودیم. از صمیم قلبم آرزو می­کردم رضا نرود و در کنارم بماند و شاهد بزرگ شدن دخترانش باشد؛ شب ها برایشان قصه بخواند و مرا که جوابی برای پرسش دخترانش از اینکه پدرمان کی بازمی­گردد نداشتم، تنها نگذارد، اما من باید خود را برای چنین روزها و شب هایی آماده می­کردم.

چقدر دردناک است که زندگی همیشه آنطور که ما می­خواهیم پیش نمی رود و ناگهان خودت را در روزی می بینی که باید عزیزترین شخصی که با او بهترین لحظات را سپری می کنی، رهسپار جاده­ای پر از خطر کنی و از انتهایش خبر نداری که با لبخند به پایان می­رسد یا سیل اشک هایی که سرازیر می­شود؛ به راستی که زن­ها به جنگ نمی­روند! فقط موقع خداحافظی با نگاهشان  به مرد ها می­گویند: زنده بمانید و برگردید.

خانه­ای برای آرام گرفتن، قلبی برای دوست داشتن و امیدی برای بزرگ شدن در انتظار شماست و همۀ مردها برای برگشتن به خانه است که می­جنگند، حالا یا با خستگی هایشان یا با دشمن.

انتهای مطلب

منبع: بر اساس زندگی شهید سرلشگر غلامرضا مخبری

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده