آن سوی پُل(6)
بر اساس زندگی شهید سرلشگر غلامرضا مخبری

ورود به جبهه جنوب ( علی عطوفی، راننده نفربر)

گردان 125 پیاده مکانیزه لشکر 16 تیپ دو زنجان که در روز 23 مهر 1359 عازم جبهه جنوب شده بود، پس از مأموریت سختی که در مبارزه علیه گروهک های تروریستی کومله و دموکرات در مهاباد، سقز و دیوان­دره داشت، هم اکنون خودش را در موقعیت جدیدی می­دید و با دشمنی روبه­رو بود که با به روزترین سلاح ها تجهیز شده و هر روز به داخل خاک ایران پیشروی می­کرد.

در همان بدو ورودمان به جبهه جنوب، بنا بر تدابیری که از قبل اندیشیده شده بود، در جنوب سد کرخه مستقر شدیم و هر روز آموزش های نظامی را با جدیت بیشتری دنبال می­کردیم. حدود سه ماه از حضور ما در منطقه می­گذشت و عراق در نزدیکی شهر اهواز در حمیدیه به سر می­برد. گردان ما را که از چهار گروهان 180 الی 200 نفری تشکیل شده بود، به فرماندهی سرگرد غلامرضا مخبری، به خط مقدم منطقه رقابیه اعزام کردند. رقابیه نام تپه و تنگه­ای در شمال ارتفاعات میشداغ و سی کیلومتری جنوب شرقی شوش است و در مسیر جاده عبدالخان- عین خوش قرار دارد. این تپه یکی از نقاط مهم و حساس در منطقه جنوب بود که دشمن با استقرار در آن منطقه، آنجا را تحت کنترل خودش داشت.

نام گردان از آن جهت پیاده مکانیزه بود که تمامی افراد گروهان به وسیله نفربرهای ام113 که در همان سال های اولیه ساخت آن، از آمریکا خریداری شده بود، جا به جا می­شدند. سرگرد مخبری در همان روزهایی که در کنار ایشان در جبهه مهاباد علیه گروهک های داخلی می­جنگیدیم، بارها ثابت کرده بود که افراد زیر دستش باید از هر لحاظ آمادگی کامل برای جنگیدن داشته باشند. نه تنها من، بلکه تمام افراد گردان او را باور داشتیم و هرگز ذره­ای به هوش و تدبیرش در انجام امور نظامی و شناسایی شک نداشتیم. از ویژگی های بارز او که بسیار مورد توجه همه ما بود، جسارت و شجاعتی بود که به تمام نیروهای تحت امرش منتقل می­کرد.

در یکی ار همان روزهایی که وارد منطقه رقابیه شده بودیم، آمد و گفت: عطوفی! در گردان بگرد و برای یکی از همین نفربرها یک راننده خیلی خوب و زرنگ پیدا کن؛ اگر نشد خودت مسئولیت رانندگی­اش را بر عهده بگیر تا من در مأموریت های بعدی از همین نفربر برای شناسایی و صدور دستور فرماندهی استفاده کنم.

با شناختی که از جناب سرگرد مخبری پیدا کرده بودم، می­دانستم که ایشان اخلاق خاص و منحصر­به­فرد خودش را دارد و نظم و انضباط و سرعت عمل در حین عملیات های مختلف برایش بسیار حائز اهمیت است، بنابراین خودم مسئولیت رانندگی نفربر پاسگاه فرماندهی را که در آن بی­سیم­های فرماندهی نصب شده بود بر عهده گرفتم و از همان روز به بعد در تمام مأموریت­های گوناگون در کنارش بودم.

از آنجایی که قبل ورودم به گردان 125 در زمان قبل انقلاب در گارد جاویدان خدمت می­کردم، آموزش های آن دوره باعث شده بود که با سازوکارهایی که جناب سرگرد مخبری توقع داشت، زودتر هماهنگ شوم و سعی می­کردم آنچه در مأموریت­ها انتظار داشت، به خوبی انجام دهم؛ چرا که ایشان به عنوان فرمانده نظامی در حین کار هرگز با کسی شوخی نداشت و به وقتش ممکن بود برای حفظ جان افرادش و بهتر انجام شدن کارها و جلوگیری از اشتباهات در آینده و شرایط مختلف، تنبیهی هم برای افراد یا سربازانش در نظر بگیرد.

حدود سه ماهی می­شد که در منظقه رقابیه مستقر شده بودیم. در بین سخنرانی های توجیهی­اش در گردان می­گفت تا زمانی که جنگ تمام نشده ما مرخصی نخواهیم داشت، چرا که امروز در شرایطی نیستیم که بتوانیم جبهه را رها کنیم و به مرخصی برویم، در حالی که دشمن هر روز در حال پیشروی است و مناطق زیادی را به اشغال و تصرف خودش درآورده.

در همان ابتدای جنگ، ما هر روز شاهد تلفات گسترده نیروهای خودی و آتش سنگین دشمن در همان منطقه رقابیه بودیم. آتش توپخانه دشمن به حدی بود که هر یک گلوله­ای که به سمتشان شلیک می­شد، با 10 گلوله پاسخ می­دادند. این در حالی بود که توپخانه خودمان از ریختن آتش تهیه به این شکل عاجز شده بود. جناب سرگرد مدام ما را موظف به آمادگی کرده بود، طوری که حتی وقتی در ستاد مشغول انجام کار می­شدم، باید اسلحه­ام آماده و فانسقه­ام بسته باشد.

در یکی ار رزوهایی که در جبهه رقابیه بودیم، در ستاد مشغول انجام امور شهدا و مجروحین بودم. در همان روز عراق آتش تهیه بسیار زیادی روی سرمان ریخت و همچنان داشت به سمت ما پیشروی می­کرد. سرگرد مخبری هم در یگان نبود. در همان اوضاع که که ما در خط به شدت به مهمات و تجهیزات احتیاج داشتیم،  کمپرسی های حامل مهمات رسید، اما راننده­اش از ادامه دادن مسیر خودداری می­کرد و به خاطر جهنمی که در آن لحظه ایجاد شده بود، حاضر نمی­شد برود و مهمات را به رزمنده­های مستقر در جلوی خط تحویل بدهد. هرکاری کردیم نرفت. یکی از بچه های یگان خودمان او را از پشت فرمان کشید پایین و خودش رفت پشت فرمان نشست تا مهمات را به خط مقدم ببرد، ولی آن راننده باز هم اجازه نداد که کمپرسی حرکت کند. خلاصه بچه های ما با ترفندهای مختلف او را از آن منطقه دور کردند تا مهمات به دست رزمندگان در خط مقدم برسد. حدود یک ساعت بعد که قدری از آتش دشمن کاسته شده بود، جناب سرگرد خودش را به خط رساند و در جربان این ماجرا قرار گرفت. ما خیلی خوب می­دانستیم که نسبت به مسائلی از این دست که مهمات به موقع به دست سربازان برسد چقدر حساس است و اگر چنین نمی­شد، افراد زیادی آن روز به شهادت می­رسیدند.

ما در آن منطقه در شیاری مستقر بودیم. ایشان هم آمد همانجا و گفت بروید آن راننده را بیاورید. آن راننده به همراه یکی از سرباز ها آمد پیش مخبری. به او گفت: یعنی تو نمی­دانی اگر مهمات به دست رزمنده­ها نرسد چه اتفاقی می­افتد؟ مگر نمی­بینی در چه شرایطی هستیم؟ اگر مهمات هم نرسانیم دو روز دیگر باید در اهواز با عراقی ها بجنگیم.

سعی می­کرد همۀ اینها رو در اوج عصبانیت به او بفهماند که یک سرباز بدون مهمات هیچ کاری از دستش برنمی­آید. من با شناختی که از ایشان داشتم، می­دانستم تنبیه سختی برایش در نظر گرفته است. به آن سرباز که کنار راننده بودگفت بیا یک خطی اینجا روی زمین بکش؛ اگر او از این خط پایش را گذاشت بیرون، از طرف من دستور داری او را بزنی. چند ساعت بعد که حجم آتش دشمن بیشتر شد، از قضا یک خمپاره دقیقاً خورد کنار این راننده و منفجر شد و او از ناحیه پهلو ترکش خورد، ولی وقتی که به او رسیدم با وجود اینکه مجروح شده ولی سعی کرده بود که خود را به این طرف خط که مخبری اجازه عبورش را به او نداده بود نکشاند؛ چرا که به شدت از جناب سرگرد مخبری می­ترسید. بعد ها هم که حالش خوب شد دنبال رضایت گرفتن از ایشان بود.

آنچه سرگرد مخبری را از بقیه فرماندهان متمایز می­کرد، نوع نگرش نظامی­اش بود. در هر شرایطی حتی در کنار فرماتده تیپ و فرمانده لشکر حرف ها و نظراتش را با منطق نظامی بیان می­کرد، هرگز حرفی را بدون دلیل و منطق مطرح نمی­کرد. آنچه برایش اهمیت داشت، نظم و انظبات و انجام درست مأموریت های محوله به نیروهایش بود. جان سربازانش برایش بسیار اهمیت داشت و محال بود عملیاتی را بدون توجیه نظامی در پیش بگیرد. همیشه در تمامی جلساتی که در حضور فرمانده تیپ و فرمانده لشکر انجام می­شد، این سرگرد رضا مخبری بود که با لباس های اتوکشیده، پوتین های واکس زده، با تجهیزات کامل نظامی وارد جلسه می­شد و اولین شخصی بود که دلایل و توجیهات نظامی­اش را برای انجمام عملیات مطرح می­کرد.

در 25 اسفند همان سال، ارتش عملیات رقابیه را برای آزاد سازی این منطقه طراحی و اجرا کرد. این عملیات تا اول فروردین 1360 به مدت شش روز ادامه داشت؛ هرچند که در این عملیات تیپ 2 لشکر 16 زرهی قزوین در سمت جنوب تپه­های ابوصلیبی خات و رقابیه متوقف شد، ولی توانست با وارد کردن تلفات به دشمن، پیشروی احتمالی آنهارا در غرب رودخانه کرخه متوقف کند.

 

انتهای مطلب

منبع: منبع: آن سوی پُل، ایرانی، آذر، 1399، نشر آج، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده