آن سوی پُل(7)
بر اساس زندگی شهید سرلشگر غلامرضا مخبری سروان علی برگ بیدی عربانی، منطقه رقابیه، سال 1360

در تمام سال هایی که وارد ارتش شده بودم، کمتر فرمانده­ای را همانند سرگرد غلامرضا مخبری دیده بودم. او آن قدر با تاکتیک های نظامی آشنا بود که همۀ ما از وجودش باوجود سختگیری های نظامی­ای که داشت، احساس آرامش می­کردیم. در تمام مدتی که در کنار ایشان در جبهه شمال غرب و جنوب می­جنگیدم، هرگز اورا بدون لباس نظامی ندیدم؛ هرگز ندیدم که ایشان با کسی سر شوخی را باز کند و یا بدون دلیل و منطقی، مأموریتی را به کسی محول کند. آن قدر حضورش برای من که فرمانده دسته در گروهان بودم، آرامش بخش بود که حتی اگر صدایش را در بیسیم می­شنیدم، خیالم از هر جهت راحت می­شد.

تصویری که از رضا مخبری همیشه در ذهنم نقش بسته، تصویر یک فرمانده مقتدر است؛ فرمانده­ای که به اندازه کافی دانش نظامی دارد و برآنچه که به آن اعتقاد داشت، پافشاری می­کرد. هرگز بدون توجیه نظامی، موضوعی را در جبهه نمی­پذیرفت. نام تک تک اعضای گردانش را می­دانست و همین موضوع باعث تعجب همۀ ما بود که ایشان وقتی با برخورد اولیه با شخصی نام و فامیل او را می­پرسید، بار دوم او را با نامش صدا می­زد. مدام از ما که فرمانده دسته بودیم می­خواست تمام تجهیزات و افراد در آمادگی صد­در­صد باشند. برایش بسیار مهم بود که همۀ نفربرها سالم باشند. ایشان حتی تعداد افراد دسته ها و یا راننده تمام نفربرها را به اسم می­شناخت و این یکی از همان ویژگی های بارز ایشان بود که او را از بقیه متمایز می­کرد.

او علاوه بر انجام صحیح مأموریت، به وقتش حواسش به سربازانش بود و تا جایی که می­توانست از همۀ ما حمایت میکرد و این موضوع محبوبیتش را باوجود سختگیری های نظامی­اش در نزد افراد یگان دوچندان میکرد. یادم هست که سال1360 که در منظقه رقابیه مستقر شده بودیم، وظیفه داشتم روزانه تعداد مجروحان و موقعیت مکانی­مان را گزارش بدهم. در منطقه ای که مستقر بودیم زمین را کنده بودیم و از آن به بعنوان سنگر استفاده می­کردیم و هیچ سرپوشی هم نداشت. آن روز مشغول تایپ نامه­ای بودم و افراد خودم را بعد چند شبانه­روز که بی وقفه جنگیده و نخوابیده بودند، برای انجام نظافت های شخصی و برای اینکه قدری استراحت کنند، مرخص کردم. یکی از همان سربازانی که مدام در کنارم بود، گفت: شما خودتان چند روز است که استراحت نکرده­اید، اگر تنها بمانید خطرناک و ممکن است بار دیگر دشمن حملات ایذایی­اش را شروع کند، بهتر است تنها نمانید و اجازه بدهید من در کنارتان بمانم. سعی کردم خیالش را راحت کنم و او را همانند بقیه که چند شبی بود نخوابیده بود، مرخص کنم تا استراحت کند. ساعت حدود 4 بعداظهر بود و از صدای خمپاره و گلوله خبری نبود و این تعجب مرا بیشتر کرد. ناگهان احساس دلهره­آوری بر من غلبه کرد. حسی غریب وجودم را فرا گرفت. در دلم گفتم اگر همین حالا خمپاره­ای بر سنگر من برخورد کند، چه کسی می­داند من در سنگرم بوده­ام. اصلا چه کسی می­خواهد خبر شهادتم را به خانواده­ا­م بدهد. افکار دلهره آوری که آن لحظه بر من هجوم آورده بود، بیشتر از حضور دشمن در منطقه و گلوله های خشمگین آزارم می­داد، بنابراین سعی ­کردم بر افکاری که هر لحظه هجومش را بر من بیشتر می­کرد، غلبه کنم. دستگاه تایپی که داشتم را برداشتم و شروع کردم به تایپ ادامۀ نامه. حالا تمام سربازانم را به استراحت فرستاده بودم و خودم در سنگر تنها بودم. در آن موقع عراق از گلوله هایی استفاده می­کرد که اگر در فضای باز منفجر می­شد، تا شعاع 50 متری خودش را پوشش می­داد. چپ و راست همه جا را می­زد. در سنگرم نشسته بودم که ناگهان گلوله­ای در فاصله بسیار نزدیک منفجر و همه جا را ویران کرد.

سنگر جناب سرگرد مخبری در دامنه کوه، دقیقاً مشرف بر سنگر من بود. وقتی عراق شروع به زدن منطقه کرد، یکی از همان گلوله ها به سنگر من خورد. حجم عظیمی از خاک به داخل سنگر و روی من روانه شد. از شدت آواری که بر سرم ریخته بود، بیهوش شده بودم. وقتی به هوش آمدم سرگرد مخبری را بالای سرم دیدم. احساس سرمای شدیدی کردم. ظاهراً بچه ها برای اینکه به هوش بیایم، یک کلمن آب یخ روی سرم خالی کرده بودند. مخبری گفت از آن بالا دیدم که گلوله به سنگرت خورد، برای همین به بچه­ها گفتم بروید ببینید در سنگر علی چند نفر کشته شده­اند. تنهایی؟ پس بقیه کجا هستند؟ گفتم: بله به بچه ها مرخصی داده بودم که بروند قدری استراحت کنند.

از اینکه دیده بودم او از سنگری که در آن مستقر بود حواسش به من هست، بسیار خوشحال شدم و روحیه گرفتم. آن روز مرا به بیمارستان صحرایی که در منطقه بود، بردند. هیچ جراحتی نداشتم، اما موج انفجار تا مدت ها تاثیر بدی روی من گذاشته بود.

همیشه در جمع سربازانش می­گفت: بچه ها ما الان خانوادۀ هم هستیم. شاید هم از یک خانواده به هم نزدیک­تر، اگر من اینجا کشته یا زخمی شوم چه کسی به جز شما که در کنار من هستید، مطلع می­شود و یا هر کدام از شما زخمی یا شهید شوید، چه کسی بجز همرزم و هم سنگری­تان از حال شما باخبر می­شود؟ پس بهتر است در شرایطی که در آن قرار گرفته­ایم، بیشتر هوای دل همدیگر را داشته باشیم.

غلام رضا مخبری علاوه بر تفکرات نظامی، همیشه در ظاهر نیز یک نظامی به تمام معنا بود. وقتی به سنگر فرماندهی می­رفتم تا گزارشی به او ارائه کنم، فرماندهی را پشت میز می­دیدم که لباس هایش را اتو کرده، موهای سرش را مرتب کرده و پوتین هایش را واکس زده است. تمام دستوراتی که در یک پادگان نظامی صادر می­شد، مبنی بر نظافت ظاهری و آراستگی، ایشان نیز همۀ اینها را از ما می­خواست و دستور می­داد که همیشه در آمادگی کامل باشیم.

می­گفت اگر در حوزه اختیارات من باشد، هرگز اجازه نمی­دهم یگان در یک نقطه برای مدت طولانی مستقر شود. هر 48 ساعت محل استقرار را عوض می­کردم که هر لحظه نیروها در آمادگی 100 درصد باشند. او در عین حال یک فرمانده دلسوز و مهربان بود که حواسش در همان شرایط به مناسبت ها هم بود.

اواخر اسفند و نزدیک عید نوروز بود، به دلیل نیاز به حضور نیروها، خیلی از مرخصی ها لغو شده بود، چراکه اگر یک نفر هم به مرخصی می­رفت، جای خالی­اش احساس می­شد. همه در جبهه بودیم و اولین عید نوروز خود را دور از خانواده­هایمان در جبهۀ نبرد به سر می­بردیم. چند ساعت مانده بود به تحویل سال نو. جناب سرگرد مخبری آمد به سنگر ما و با حالتی همراه با شوخی و لبخند پرسید: برای پذیرایی چیزی دارید؟ هنوز جواب سئوالش را نداده بودیم که گفت: پاشید یک سفره هفت سین سربازی پهن کنید. ما که از حرف ایشان بسیار تعجب کرده بودیم، نگاهی به یکدیگر کردیم و دیدیم پیشنهاد بدی نیست، دست کم در شرایطی که ما در آن قرار داشتیم، قدری می­توانستیم به ارتقای روحیه رزمی خودمان کمک کنیم.

آن زمان به لطف مردم که از حامیان رزمندگان اسلام در پشت جبهه های نبرد بودند، شکلات هایی به جبهه ها اهدا شده بود. هر کدام از ما یک مقدار از شکلات ها را در جیب هایمان داشتیم. یک گلیم کوچکی هم در سنگر داشتیم. آوردیم بیرون خاکش را تکاندیم. در خوزستان در اواخر زمستان دشت پر از گل های شقایق بود. با چند نفر از دوستان رفتیم چند شاخه گل شقایق و گل های وحشی که در منطقه به چشم می­خورد چیدیم و آوردیم. گل هارا در پارچ پلاستیکی گذاشتیم و شکلات هایی که در جیبمان بود روی گلیم ریختیم و خلاصه یک سفره هفت سین کوچک تدارک دیدیم.

یک رادیوی کوچک هم داشتیم که معمولاً اخبار را از آن گوش می­دادیم و هر روز در جریان اتفاقات مختلف و سخنرانی های حضرت امام(ره) قرار می­گرفتیم.در کنار جناب سرگرد مخبری و عده­ای از بچه ها، دور تا دور گلیم نشسته بودیم. رادیو را روشن کردیم و منتظر آغاز سال نو شدیم. درست چند دقیقه مانده بود که رادیو آغاز سال نو را به مردم تبریک بگوید، ناگهان هواپیماهای جنگنده دشمن همچون شبحی بالای سر ما ظاهر شدند و چنان بمبارانی کردند که نظیرش را در آن مدتی که در جبهه بودم ندیده بودم. تنها فرصتی که پیدا کردیم، هر کداممان با سر به داخل سنگر ها که همانند گودال هایی حفر کرده بودیم، شیرجه زدیم که لااقل از ناحیه سر مجروح نشویم.

در کمتر از پنج دقیقه چنان بمبارانی شد که تمام منطقه­ای که در آن مستقر شده بودیم را با خاک یکسان کردند و به نوعی به روش خودشان عید سال نو را آنگونه به ما تبریک گفتند. اوضاع که آرام شد، از سنگرهایمان بیرون آمدیم تا ببینیم چه اتفاقی افتاده. خدارو شکر اغلب بچه ها سالم بودند، فقظ یک نفر در حین شیرجه رفتن به سنگر از ناحیه پا مجروح شده بود.

نوروز آن سال را هرگز نمی­توانم فراموش کنم؛ سفره هفت سینی که با کلی شوق و دوری از خانواده هایمان در عین سادگی چیده بودیم، زیر خاکستری از آوار و گِل مدفون شد؛ همانند سربازانی که برای دفاع از شرافت و ناموس کشورشان بدون نام و نشان زیر خروارها خاک فن شدند.

 

انتهای مطلب

منبع: آن سوی پُل، ایرانی، آذر، 1399، نشر آج، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده