در تمام سال هایی که وارد ارتش شده بودم، کمتر فرماندهای را همانند سرگرد غلامرضا مخبری دیده بودم. او آن قدر با تاکتیک های نظامی آشنا بود که همۀ ما از وجودش باوجود سختگیری های نظامیای که داشت، احساس آرامش میکردیم. در تمام مدتی که در کنار ایشان در جبهه شمال غرب و جنوب میجنگیدم، هرگز اورا بدون لباس نظامی ندیدم؛ هرگز ندیدم که ایشان با کسی سر شوخی را باز کند و یا بدون دلیل و منطقی، مأموریتی را به کسی محول کند. آن قدر حضورش برای من که فرمانده دسته در گروهان بودم، آرامش بخش بود که حتی اگر صدایش را در بیسیم میشنیدم، خیالم از هر جهت راحت میشد.
تصویری که از رضا مخبری همیشه در ذهنم نقش بسته، تصویر یک فرمانده مقتدر است؛ فرماندهای که به اندازه کافی دانش نظامی دارد و برآنچه که به آن اعتقاد داشت، پافشاری میکرد. هرگز بدون توجیه نظامی، موضوعی را در جبهه نمیپذیرفت. نام تک تک اعضای گردانش را میدانست و همین موضوع باعث تعجب همۀ ما بود که ایشان وقتی با برخورد اولیه با شخصی نام و فامیل او را میپرسید، بار دوم او را با نامش صدا میزد. مدام از ما که فرمانده دسته بودیم میخواست تمام تجهیزات و افراد در آمادگی صددرصد باشند. برایش بسیار مهم بود که همۀ نفربرها سالم باشند. ایشان حتی تعداد افراد دسته ها و یا راننده تمام نفربرها را به اسم میشناخت و این یکی از همان ویژگی های بارز ایشان بود که او را از بقیه متمایز میکرد.
او علاوه بر انجام صحیح مأموریت، به وقتش حواسش به سربازانش بود و تا جایی که میتوانست از همۀ ما حمایت میکرد و این موضوع محبوبیتش را باوجود سختگیری های نظامیاش در نزد افراد یگان دوچندان میکرد. یادم هست که سال1360 که در منظقه رقابیه مستقر شده بودیم، وظیفه داشتم روزانه تعداد مجروحان و موقعیت مکانیمان را گزارش بدهم. در منطقه ای که مستقر بودیم زمین را کنده بودیم و از آن به بعنوان سنگر استفاده میکردیم و هیچ سرپوشی هم نداشت. آن روز مشغول تایپ نامهای بودم و افراد خودم را بعد چند شبانهروز که بی وقفه جنگیده و نخوابیده بودند، برای انجام نظافت های شخصی و برای اینکه قدری استراحت کنند، مرخص کردم. یکی از همان سربازانی که مدام در کنارم بود، گفت: شما خودتان چند روز است که استراحت نکردهاید، اگر تنها بمانید خطرناک و ممکن است بار دیگر دشمن حملات ایذاییاش را شروع کند، بهتر است تنها نمانید و اجازه بدهید من در کنارتان بمانم. سعی کردم خیالش را راحت کنم و او را همانند بقیه که چند شبی بود نخوابیده بود، مرخص کنم تا استراحت کند. ساعت حدود 4 بعداظهر بود و از صدای خمپاره و گلوله خبری نبود و این تعجب مرا بیشتر کرد. ناگهان احساس دلهرهآوری بر من غلبه کرد. حسی غریب وجودم را فرا گرفت. در دلم گفتم اگر همین حالا خمپارهای بر سنگر من برخورد کند، چه کسی میداند من در سنگرم بودهام. اصلا چه کسی میخواهد خبر شهادتم را به خانوادهام بدهد. افکار دلهره آوری که آن لحظه بر من هجوم آورده بود، بیشتر از حضور دشمن در منطقه و گلوله های خشمگین آزارم میداد، بنابراین سعی کردم بر افکاری که هر لحظه هجومش را بر من بیشتر میکرد، غلبه کنم. دستگاه تایپی که داشتم را برداشتم و شروع کردم به تایپ ادامۀ نامه. حالا تمام سربازانم را به استراحت فرستاده بودم و خودم در سنگر تنها بودم. در آن موقع عراق از گلوله هایی استفاده میکرد که اگر در فضای باز منفجر میشد، تا شعاع 50 متری خودش را پوشش میداد. چپ و راست همه جا را میزد. در سنگرم نشسته بودم که ناگهان گلولهای در فاصله بسیار نزدیک منفجر و همه جا را ویران کرد.
سنگر جناب سرگرد مخبری در دامنه کوه، دقیقاً مشرف بر سنگر من بود. وقتی عراق شروع به زدن منطقه کرد، یکی از همان گلوله ها به سنگر من خورد. حجم عظیمی از خاک به داخل سنگر و روی من روانه شد. از شدت آواری که بر سرم ریخته بود، بیهوش شده بودم. وقتی به هوش آمدم سرگرد مخبری را بالای سرم دیدم. احساس سرمای شدیدی کردم. ظاهراً بچه ها برای اینکه به هوش بیایم، یک کلمن آب یخ روی سرم خالی کرده بودند. مخبری گفت از آن بالا دیدم که گلوله به سنگرت خورد، برای همین به بچهها گفتم بروید ببینید در سنگر علی چند نفر کشته شدهاند. تنهایی؟ پس بقیه کجا هستند؟ گفتم: بله به بچه ها مرخصی داده بودم که بروند قدری استراحت کنند.
از اینکه دیده بودم او از سنگری که در آن مستقر بود حواسش به من هست، بسیار خوشحال شدم و روحیه گرفتم. آن روز مرا به بیمارستان صحرایی که در منطقه بود، بردند. هیچ جراحتی نداشتم، اما موج انفجار تا مدت ها تاثیر بدی روی من گذاشته بود.
همیشه در جمع سربازانش میگفت: بچه ها ما الان خانوادۀ هم هستیم. شاید هم از یک خانواده به هم نزدیکتر، اگر من اینجا کشته یا زخمی شوم چه کسی به جز شما که در کنار من هستید، مطلع میشود و یا هر کدام از شما زخمی یا شهید شوید، چه کسی بجز همرزم و هم سنگریتان از حال شما باخبر میشود؟ پس بهتر است در شرایطی که در آن قرار گرفتهایم، بیشتر هوای دل همدیگر را داشته باشیم.
غلام رضا مخبری علاوه بر تفکرات نظامی، همیشه در ظاهر نیز یک نظامی به تمام معنا بود. وقتی به سنگر فرماندهی میرفتم تا گزارشی به او ارائه کنم، فرماندهی را پشت میز میدیدم که لباس هایش را اتو کرده، موهای سرش را مرتب کرده و پوتین هایش را واکس زده است. تمام دستوراتی که در یک پادگان نظامی صادر میشد، مبنی بر نظافت ظاهری و آراستگی، ایشان نیز همۀ اینها را از ما میخواست و دستور میداد که همیشه در آمادگی کامل باشیم.
میگفت اگر در حوزه اختیارات من باشد، هرگز اجازه نمیدهم یگان در یک نقطه برای مدت طولانی مستقر شود. هر 48 ساعت محل استقرار را عوض میکردم که هر لحظه نیروها در آمادگی 100 درصد باشند. او در عین حال یک فرمانده دلسوز و مهربان بود که حواسش در همان شرایط به مناسبت ها هم بود.
اواخر اسفند و نزدیک عید نوروز بود، به دلیل نیاز به حضور نیروها، خیلی از مرخصی ها لغو شده بود، چراکه اگر یک نفر هم به مرخصی میرفت، جای خالیاش احساس میشد. همه در جبهه بودیم و اولین عید نوروز خود را دور از خانوادههایمان در جبهۀ نبرد به سر میبردیم. چند ساعت مانده بود به تحویل سال نو. جناب سرگرد مخبری آمد به سنگر ما و با حالتی همراه با شوخی و لبخند پرسید: برای پذیرایی چیزی دارید؟ هنوز جواب سئوالش را نداده بودیم که گفت: پاشید یک سفره هفت سین سربازی پهن کنید. ما که از حرف ایشان بسیار تعجب کرده بودیم، نگاهی به یکدیگر کردیم و دیدیم پیشنهاد بدی نیست، دست کم در شرایطی که ما در آن قرار داشتیم، قدری میتوانستیم به ارتقای روحیه رزمی خودمان کمک کنیم.
آن زمان به لطف مردم که از حامیان رزمندگان اسلام در پشت جبهه های نبرد بودند، شکلات هایی به جبهه ها اهدا شده بود. هر کدام از ما یک مقدار از شکلات ها را در جیب هایمان داشتیم. یک گلیم کوچکی هم در سنگر داشتیم. آوردیم بیرون خاکش را تکاندیم. در خوزستان در اواخر زمستان دشت پر از گل های شقایق بود. با چند نفر از دوستان رفتیم چند شاخه گل شقایق و گل های وحشی که در منطقه به چشم میخورد چیدیم و آوردیم. گل هارا در پارچ پلاستیکی گذاشتیم و شکلات هایی که در جیبمان بود روی گلیم ریختیم و خلاصه یک سفره هفت سین کوچک تدارک دیدیم.
یک رادیوی کوچک هم داشتیم که معمولاً اخبار را از آن گوش میدادیم و هر روز در جریان اتفاقات مختلف و سخنرانی های حضرت امام(ره) قرار میگرفتیم.در کنار جناب سرگرد مخبری و عدهای از بچه ها، دور تا دور گلیم نشسته بودیم. رادیو را روشن کردیم و منتظر آغاز سال نو شدیم. درست چند دقیقه مانده بود که رادیو آغاز سال نو را به مردم تبریک بگوید، ناگهان هواپیماهای جنگنده دشمن همچون شبحی بالای سر ما ظاهر شدند و چنان بمبارانی کردند که نظیرش را در آن مدتی که در جبهه بودم ندیده بودم. تنها فرصتی که پیدا کردیم، هر کداممان با سر به داخل سنگر ها که همانند گودال هایی حفر کرده بودیم، شیرجه زدیم که لااقل از ناحیه سر مجروح نشویم.
در کمتر از پنج دقیقه چنان بمبارانی شد که تمام منطقهای که در آن مستقر شده بودیم را با خاک یکسان کردند و به نوعی به روش خودشان عید سال نو را آنگونه به ما تبریک گفتند. اوضاع که آرام شد، از سنگرهایمان بیرون آمدیم تا ببینیم چه اتفاقی افتاده. خدارو شکر اغلب بچه ها سالم بودند، فقظ یک نفر در حین شیرجه رفتن به سنگر از ناحیه پا مجروح شده بود.
نوروز آن سال را هرگز نمیتوانم فراموش کنم؛ سفره هفت سینی که با کلی شوق و دوری از خانواده هایمان در عین سادگی چیده بودیم، زیر خاکستری از آوار و گِل مدفون شد؛ همانند سربازانی که برای دفاع از شرافت و ناموس کشورشان بدون نام و نشان زیر خروارها خاک فن شدند.
انتهای مطلب