آن سوی پُل(8)
بر اساس زندگی شهید سرلشگر غلامرضا مخبری سرهنگ بازنشسته محسن دمیرچی، معاون فرمانده گروهان یکم

یک ترم مانده بود تا از داشنگاه افسری فارغ­التحصیل شوم. به دلیل احتیاج شدید به نیروی انسانی در جبهه، قرار شد در دسته های چند نفری به مناطق جنگی اعزام شویم و ترم آخر را پس از پایان جنگ به دانشگاه برگشته و پشت سر بگذاریم. به جز آموزش های رزمی و تخصصی که در دانشگاه دیده بودیم، هیچ کداممان هیچ تصویری از جبهۀ نبرد رودررو با دشمن نداشتیم و حالا زمانی فرا رسیده بود که خودمان را در یک دانشگاه واقعی می­دیدیم؛ دانشگاهی که متفاوت تر از زمان های دیگر به یک دانشجوی افسری، شغل و حرفه اش را یادآور می­شود.

سی و یکم شهریور 1360 بود و دقیقاً یک سال از شروع جنگ تحمیلی می­گذشت. به منطقه رقابیه اعزام شدم. همان ابتدا ما را در مقری که حدفاصل بین دزفول و اهواز بود پیاده کردند. 15 کیلومتری را باید طی می­کردم تا به منطقه مورد نظر برسم. در آن روز باید خودم را به گردان 125 تیپ2 لشکر 16 قزوین معرفی می­کردم. در حالی که هیچ شناختی از فرمانده و نوع عملکردش در منطقه نداشتم، در تمام مسیر، مدام ذهنم به افکار مختلف دامن می­زد و همانند هر سربازی که راهی جبهه نبرد می­شود، به ابتدا و انتهای جنگی فکر می­کردم که یک سال از آغازش می­گذشت و معلوم نبود تا کی ادامه خواهد داشت. اما من حالا خودم را در لباس سربازی می­دیدم و سال ها برای چنین روزی درس خوانده و آموزش دیده بودم. قرار بود در جبهه جنوب کشور در کنار بقیه مشق سربازی کنم و برای حفظ و حراست از کشورم، جانبازی و سربازی را پیشه کنم.

حوالی ظهر بود که به مقر گردان 125 پیاده مکانیزه، که فرماندهی­اش را جناب سرگرد غلامرضا مخبری بر عهده داشت، رسیدم. برای یک سرباز همه چیز در همان بدو ورود به یگان است که رقم می­خورد، اینکه فرمانده در برخورد اول با او چه رفتاری خواهد داشت و این رفتار تا آخر خدمتش در ارتش در ذهن و خاطرش باقی خواهند ماند.

زمانی که خودم را در سنگر فرماندهی دیدم، با مردی روبه­رو شدم بسیار خوش برخورد، خوش لباس و مرتب، با موهای کوتاه و یک هیبت کاملاً نظامی پشت میز کارش نشسته بود. او به گرمی از من که تازه از پشت میز دانشگاه به جبهه واقعی نبرد رسیده بودم، استقبال کرد.

در همان ابتدای کار یک گفت و گوی کوتاه و گرم با من داشت و در پایان گفت: آقای دمیرچی من صلاح می بینم شما فعلاً یک مدت در ستاد، داخل گردان بمانید تا با تمام امور و شرایط و موقعیت فعلی منطقه کاملاً آشنا شوید، آن وقت شما را به واحد های مختلف معرفی خواهم کرد و مسئولیتتان را نیز در گردان مشخص خواهم کرد.

وقتی از سنگر فرماندهی بیرون آمدم، در دلم احساس راحتی می‌کردم، چرا که در تمام مدتی که در مسیر رسیدن به گردان 125 بودم به خیلی از مسائل، از جمله برخوردی که فرمانده گردان می­خواهد با من داشته باشد و نوع رفتارش فکر می­کردم؛ در دلم خدارا شکر می­کردم و در گفت و گویی که با جناب سرگرد مخبری در همان ابتدا داشتم، خیالم از بابت بسیاری از مسائل راحت شده بود.

تقریباً یک هفته­ای از حضورم در ستاد گردان 125 می­گذشت. در این مدت تلاش می­کردم خودم را با شرایطی که در آن قرار داشتم، سازگار کنم و بیشتر با موقعیت فعلی آشنا و با دستورات فرماندهی هماهنگ باشم. پس از یک هفته سرگرد غلامرضا مخبری من را به عنوان معاون فرمانده گروهان یکم انتخاب و به گردان معرفی کرد. از آن پس فعالیت خودم را با این سمت در گردان 125 که در منطقه رقابیه مستقر شده بود، ادامه دادم.

حدود یک ماهی از حضورم در منطقه رقابیه می­گذشت. در مدتی که آنجا مستقر بودیم، چندین تانک به طور مستمر ما را مورد هدف قرار می­دادند. این موضوع بسیار ما را تحت فشار قرار داده بود و باعث شد که جناب سرگرد مخبری به فکر طراحی عملیاتی برای این موضوع باشد.

در آن زمان ارتش از حضور افسرانی شجاع و جسوری بهره می­برد که خدمات ارزنده­ای در جبهۀ جنگ داشتند و توانسته بودند در همان سال اول، ضربه های سنگینی به دشمن بعثی وارد کنند. استوار رفیع غفاری که به شکارچی تانک معروف است، یکی از همین افراد بود که در مصاف با تانک های دشمن توانسته بود شجاعت و مهارت منحصر به فردی از خود نشان دهد. استوار رفیع غفاری را بسیاری از فرمانده گردان ها با عنوان شکارچی تانک می­شناختند و محال بود که او در مصاف با تانک های دشمن موفق نشود.

او جمعی تیپ55 هوابرد ارتش بود. در همان عملیاتی که جناب سرگرد مخبری در منطقه رقابیه طراحی کرده بود، به دعوت ایشان و به دلیل نیاز به تخصص او، در عملیات مورد نظر حضور پیدا کرد. ساعات ابتدایی صبح بود که طبق برنامه ریزی انجام شده از شب قبل قرار شد با دو دستگاه موشک تاو و پشتیبانی های لازم این عملیات انجام شود. رفیع غفاری با وجود تصور همۀ ما، در عین ناباوری در آن روز توانست 13 یا 14 دستگاه از تانک هایی که در تمام آن مدت ما را مورد هدف قرار می دادند، به­طور دقیق مورد اصابت موشک تاو قرار دهد و ضربه سخت و سنگینی به دشمن وارد کند، به­طوری که تا یکی دو ساعت پس از آن دشمن بعثی قادر به پاسخگویی نبود.

پس از آن بود که ارتش عراق هرآنچه آتش و مهمات داشت، در آن منطقه ریخت تا بتواند خسارت های وارده را جبران کند. این در حالی بود که نیروهای ما پس از انجام عملیات و طی همان یکی دوساعتی که دشمن کاملاً خلع سلاح شده بود، منظقه عملیاتی را ترک کرده بودند.

همۀ ما، حتی خود سرگرد مخبری در آن روز از عملیاتی که با تخصص منحصر به فرد استوار غفاری انجام شده بود، بسیار خوشحال بودیم، چرا که پس از مدت ها توانسته بودیم جواب دندان شکنی به تانک هایی که ما را تا مدت ها مورد هدف قرار می­دادند، بدهیم.

دو ماه بعد از آن عملیات، گردان آماده می­شد منطقه رقابیه را ترک و در منطقه دهلاویه مستقر شود. قرار بود گردان ما با تیپ 55 هوابرد که پیش از آن عملیات موفقی را در آن منطقه انجام داده بود، تعویض شود و ما ادامه مأموریت آنها را در خط دهلاویه انجام دهیم.

طی 10 تا 15 روزی که در منطقه دهلاویه مستقر شده بودیم، دشمن شدیدترین آتش هارا در منطقه پیاده کرد، چرا که در حقیقت با امکاناتی که در دسترس داشت و از پیشرفته ترین ماهواره های آن روز که کشور های غربی در اختیار ارتش عراق قرار داده بودند استفاده می­کرد، به­طور کامل از وضعیت ما اطلاع داشت و می­دانست که قرار است عملیاتی انجام دهیم؛ برای همین مدام تمام جابه جایی ها را زیر نظر می­گرفت و کاملاً می­دانست لشکری که جابه جا شده و در منطقه دهلاویه مستقر است، قرار است عملیاتی را طرح ریزی و اجرا کند.

آنچه که بیش از هر چیز دیگری سرگرد مخبری را در عرصه علوم نظامی و هوش و درایت جنگی برجسته تر می­کرد، طرح ها و ایده هایی بود که تلاش می­کرد با کمترین تلفات بیشترین ضربه ها را بر پیکره دشمن متجاوز وارد کند. شاید بهتر است بگویم برای من که به تازگی از دانشگاه افسری به جبهه واقعی نبرد رسیده بودم، هر روزش برای من کلاس درس بود، چرا که سرگرد مخبری هر روز درس جدیدی در عرصه علوم و فنون نظامی به ما افسران جوان می­آموخت و ما هر روز بیشتر از او درس اخلاق و تخصص در امور نظامی می­آموختیم.

ایشان همیشه معتقد بود ما همیشه باید سخت ترین محا خط را انتخاب کنیم و در آنجا مستقر شویم، چرا که در سخت ترین نقطه و در واقع استقرار در جایی که دشمن تصورش را نمی­کند ما می­توانیم سخت ترین ضربه ها را به دشمن وارد کنیم، بنابراین منطقه­ای که گردان ما در آنجا مستقر شده بود، کمترین فاصله را را با دشمن داشت.

از درس هایی که سرگرد مخبری همانند یک معلم دلسوز، هر روز به ما دیکته می­کرد، مسئولیت­پذیری، اعتماد به نفس و نظم و انظباط بود. این از ویژگی های منحصر به فرد یک فرمانده مقتدر در جبهه جنگ است که می­تواند در قالب این چند ویژگی، یک گردان را به خوبی هدایت کند و در عملیات ها موفق شود. تمام این مسائل باعث شده بود که گردان 125 یک گردان منظم و منحصر به فرد در لشکر 16 زرهی قزوین باشد، چرا که به دلیل عدم ثبات و نظمی که پس از انقلاب در ارتش به جود آمده بود، بعضی از گردان ها از نظم و انضباط کافی برخوردار نبودند و از بسیاری از مسائل نظامی اعم از پوشیدن لباس نظامی در منطقه و یا مدام تمیز کردن اسلحه ها و سایر مواردی از این دست که می­تواند گردان را در عملیات ها جلو بیندازد، خودداری می­کردند؛ ولی جناب سرگرد همانند گذشته توانسته بود آن نظم و ثبات لازم را همچنان در گردان 125 حفظ کند. همۀ ما در شرایط خاص و بحرانی نیز احترام نظامی را فراموش نکرده و طبق دستور ایشان تمام تلاشمان را برای آمادگی لازم در هر شرایطی می­کردیم، به طوری که بسیاری از افراد گردان های مجاور وقتی مارا می­دیدند به خنده می­گفتند شما جبهه را با پادگان اشتباه گرفته اید. این در حالی بود که جناب سرگرد مخبری نه تنها خودش بسیار مقید بود، بلکه اجازه نمی­داد هیچ کدام از ما در آن شرایط لباس راحتی و یا کفش کتانی به پا کنیم و مدام هم خودشان و هم ما، با لباس و پوتین نظامی در منطقه حاضر می­شدیم و با انجام احترام های نظامی، درجبهۀ جنگ انجام وظیفه می کردیم.

باید گفت که همین نظم و انضباطی که ایشان در گردان برقرار کرده بودند، شرایطی را فراهم می­کرد که در عملیات هایی که ایشان فرماندهی­اش را بر عهده داشت، همیشه گردان 125 موفق عمل می­کرد و این موضوع باعث اعتماد بیشتر سربازان و درجه داران به فرمانده مقتدری همچون سرگرد مخبری می­شد. او اگر همراه گردان در منطقه­ای مستقر می­شد، همان ابتدا سعی می­کرد آن منطقه را به طور کامل شناسایی کند و از موقعیت دشمن و نیروهای رزمی­شان بطور کامل آگاهی داشته باشد و تمام فرمانده گروهان ها و معاون های فرمانده را نیز به انجام این کار ملزم می­کرد تا از منطقه شناخت کافی داشته باشند.

در تمام مدتی که در کنار ایشان می­جنگیدم، هرگز به یاد ندارم ما نفربری آماده به کار نداشته باشیم، چرا که ایشان دستور می­داد اگر نفربری حاضر به کار نباشد، تمام خدمه و راننده آن حق ترک منطقه را ندارند و تا زمانی که تمام تجهیزات آماده نبود، کسی حق ترک منطقه را نداشت. همۀ اینها باعث شده بود که همه در گردان مسئولیت و وظیفه خود را می­دانستند. فرمانده دسته، فرمانده گروهان و راننده های نفربر همه از انجام وظایف خود به خوبی آگاه بودند و می­دانستند که سرگرد مخبری بسیار به مسائل انضباطی حساس و سختگیر است. در آن زمان هر گروهان در گردان 125، 12 یا 13 دستگاه نفربر داشت و بطور کلی گردانی که فرماندهی­اش را رضا مخبری بر عهده داشت، 50 الی 60 نفربر و حدود 30 الی 40 دستگاه خودروی سنگین داشت. ایشان تمام این نفربر ها را به شماره حفظ بود و می­دانست راننده این نفربر کیست و خدمه­اش چه کسانی هستند. برای مثال اگر به منطقه ای می­رسیدیم که یکی از نفربر ها خراب یا دچار مشکل می­شد، نمی­گفت این نفربر برای چه کسی است که اینجا مانده، بلکه بطور دقیق می­گفت به فلان شخص که راننده این نفربر است بگویید بیاید و علت را توضیح بدهد.

باید گفت ایشان به قدری نسبت به جبهه و گردان احساس مسئولیت می­کردند که حتی وقتی پس از سه یا چهار ماه به مرخصی می­رفتند، هر روز سعی می­کردند در جریان امور روزانه گردان قرار بگیرند، به همین دلیل یا خودشان تماس می­گرفتند و یا معاون ایشان با او تماس می­گرفت و گزارش روزانه را تلفنی به اواطلاع می­داد. تحت هر شرایطی اگر عملیاتی بود و اگر خودش در خارج از منطقه بود و یا در مرخصی به سر می­برد، خودش را به خط می­رساند و در کنار سربازانش قرار می­گرفت.

هموز عملیات آزادسازی شهر بستان انجام نشده بود و ما در همان منطقۀ دهلاویه مستقر بودیم. یک روز به سنگر فرماندهی رفتم و دیدم جناب سرگرد با لباس های مرتب و اتو کشیده و پوتین های واکس زده، مشغول انجام کارهای روزانه خود هستند. از ایشان مرخصی خواستم تا چند ساعتی به اهواز بروم و بتوانم به خانواده ام تلفن بزنم. وقتی موضوع را شنید، گفتم اتفاقاً من هم می­خواهم بروم اهواز، اگر مایل هستی با هم برویم. من هم که با او به قولی رودربایستی داشتم قبول کردم که با هم به اهواز برویم، چرا که ما همیشه احترام فرمانده را بر خود واجب می‌دیدیم و وقتی هم که گفت با هم برویم، نه نگفتم، گفتم: پس من در ماشین منتظر شما هستم. ایشان یک جیپ میول داشت که متخصص فرماندهی بود و از آن برای مسیر های کوتاه و انجام شناسایی استفاده می­کرد و یک راننده هم داشت. باید بگویم آنقدر ایشان فرمانده لایق و مقتدری بود و آنقدر همه از او حساب می­بردند و تمام کارهایش روی حساب کتاب بود که راننده­اش هم با افتخار پشت فرمان می­نشست و می­گفت من راننده سرگرد مخبری هستم؛ تا جایی که خیلی دوستان به شوخی می­گفتند او در جایگاه راننده سرگرد مخبری بودن برایمان قیافه می­گیرد.

آن روز همراه ایشان و راننده­ای که داشت به اهواز رفتیم. در ابتدا به مخابرات رفتیم و توانستیم با خانواده هایمان صحبتی داشته باشیم. هنوز یک ساعتی نشده بود که در اهواز بودیم که ایشان بلافاصله کفتند برگردیم منطقه. بسیار تعجب کردم، چرا که من آن زمان هم جوان تر بودم و هم از شرایط فوق­العاده جنگی بیرون آمده بودم و می­خواستم قدری بیشتر در شهر بمانم؛ ناهاری بخورم و خرید مختصری انجام دهم، ولی نخواستم روی حرف ایشان حرفی بزنم. به منطقه برگشتیم. در آن یکی دو ساعتی که در بیرون از جبهه کنارش بودم، او را همانند مادری دیدم که طفل شیر خواره­اش را در خانه تنها گذاشته است. به شدت احساس مسئولیت می­کرد و نمی­خواست بیشتر از یک ساعت از یگان دور باشد و یا برای راحتی و آسایش شخصی خودش کاری انجام بدهد.

در همام روزها، ایشان در جلساتی که با فرمانده گروهان و فرمانده دسته ها برگزار می­کرد، نکات مدیریتی بسیار خوبی را به ما آموزش می­داد، به­طوری که همیشه بسیاری از آن مطالب را آویزه گوشم کرده بودم. در یکی از همان جلسات بود که رو کرد به من و گفت: آقای دمیرچی! من فردا از گروهان شما بازدید می­کنم. شما بروید و کارهایی که لازم است را انجام بدهید.

آن روز پس از جلسه من بلافاصله به گروهان بازگشتم و تمام کارهایی که لازم بود، انجام دادم. یادم می­آید تمام آن روز را تا پاسی از شب کار کردم که وقتی فردا ایشان به بازدید از گروهان می­آیند، هیچ کمی و کاستی نباشد و ایشان از گروهان یکم کاملاً راضی باشند و خیالشان راحت باشد.

فردای آن روز ایشان طبق ساعت مقرر به بازدید از گروهان آمدند و خداروشکر پس از بازدیدی که انجام دادند، راضی بودند. در دلم احساس راحتی کردم و خوشحال از اینکه ایشان ایرادی از گروهان نگرفتند. پس از بازدید همراه ایشان چند قدمی نرفته بودیم که رو کرد به من و بسیار متواضعانه گفت آقای دمیرچی، گفتم بله قربان، گفت می­خواهم شما را تنبیه کنم. من که از حرف ایشان جا خورده بودم و آن روز برای آماده شدن همه جانبه گروهان بسیار زحمت کشیده بودم و سعی کردم کمی و کاستی احساس نشود، بسیار تعجب کردم و در عین ناباوری گفتم برای چه می­خواهید مرا تنبیه کنید قربان؟ مگر خطایی از بنده سر زده و یا کمی و کاستی احساس کردید؟ ایشان در حالی که لبخند کوتاهی بر لب داشتند خیلی آرام گفتند خیر کم و کاستی ندیدم و نگفتم هم کار نکرده­ای، برای این می­خواهم تنبیهت کنم که بیشتر از توانت کار کرده­ای و کاری که درحیطه وظیفه تو نبوده را انجام داده­ای.

آقای دمیرچی شما باید بدانید که فرمانده دسته که زیر نظر شماست باید خودش وظیفه­اش را انجام دهد. شما باید تحت هر شرایطی تقسیم وظایف کنید. آیا در زمان عملیات هم شما می­توانی خودت را به چهار قسمت تقسیم کنی و تمام وظایف را خودت به تنهایی انجام دهی؟ باید اجازه بدهی خود فرمانده دسته این کارها را انجام بدهد تا بداند که تحت شرایط مختلف چه کارهایی را باید انجام بدهد و از وظیفه ای که دارد کاملاً آگاه باشد و در انجام آن کوتاهی نکند تا در عملیات های پیش رو گروهان دچار مشکل نشود. همه باید بدانند که دقیقاً مسئولیتشان چیست و چه کاری باید انجام بدهند.

مانده بودم در قبال این میزان از نکته سنجی و ریزبینی ایشان چه جوابی بدهم، چرا که حق کاملاً با او بود و من آن روز برای اینکه تمام کارها خوب انجام شود، حجم عظیمی از وظایفی که باید شخص دیگری انجام می­داد، خودم به عهده گرفته و انجام داده بودم. ایشان کاملاً به نکته خوبی اشاره کرده بودند و این یکی از همان درس هایی بود که به ما آموخت.

چایگاه ایشان نه تنها در داخل گردان بلکه درتیپ و لشکر نیز بالا بود و همواره طی جلساتی که در حضور فرمانده تیپ و فرمانده لشکر برگزار می­شد، ایشان با توجه به شناسایی های دقیقی که در منطقه عملیاتی انجام می­داد همیشه صاحب نظر بود و امکان نداشت نظراتش نادیده گرفته شود. هم جناب سرهنگ زمانفر که فرمانده تیپ2 زنجان و هم جناب سرهنگ سیروس لطفی که فرمانده لشکر 16 قزوین را برعهده داشتند، همیشه از نقطه نظرات جناب سرگرد مخبری استفاده می­کردند، چرا که اگر او موضوعی را مطرح می­کرد با شناخت کامل از آن دفاع می­کرد و اگر موضوعی را رد و مورد انتقاد قرار می­داد، برای آن دلیل و منطقی قابل توجه مطرح می­کرد. همیشه جان سربازانش برایش اهمیت ویژه ای داشت و برای حفظ جان افراد و موفقیت در عملیات ها، تا جایی که می توانست بر نظراتش پافشاری می­کرد.

همۀ فرماندهان به دلیل شناختی که از ایشان داشتند، از طرح ها و ایده های دقیقی که مطرح می­کرد استقبال می­کردند این موضوع خودش را در عملیات موفق طریق­القدس بیشتر از هر زمان دیگری نشان داد.

***

پنجم مهر 1360 یعنی تقریباً یک سال از آغاز تجاوز عراق به ایران، اولین حرکت آفندی بزرگ ارتش جمهوری اسلامی ایران علیه نیرو های متجاوز عراق به مرحله اجرا درآمد. در این عملیات لشکر 77 پیاده خراسان به فرماندهی سرهنگ سیدشهاب­الدین جوادی تقویت شده و با یگان های توپخانه و زرهی اضافی و حدود 15 گردان از نیروهای بسیج و سپاه پاسداران با اجرای یک تک هماهنگ شده که بطور دقیق و مشروح تهیه و طرح ریزی شده بود، در یک یورش برق آسا و غافلگیرانه، شکست سختی به نیروهای متجاوز وارد کرده و با انهدام لشکر 3 زرهی تقویت شده عراق، سرپل دشمن در شرق کارون را پاک و حصر آبادان توسط متجاوز را که حدود یک سال طول کشیده بود، درهم شکست. رزمندگان اسلام با این عملیات رؤیای دشمن متجاوز را برای تصرف آبادان و کنترل آبراه اروند رود برای همیشه نقش بر آب ساختند.

عملیات درخشان ثامن الائمه، سستی و تنزل نیروهای متجاوز را در نگهداری از مواضع مستحکم پدافندی خود در مقابل یورش های غافلگیرانه و سنگین و از هم پاشیدگی سریع سامانۀ کنترل و فرماندهی آنها نشان داد؛ به علاوه کارایی، دلاوری و میل جنگجویی افراد بسیجی که اینک در قالب گروهان و گردان های رزمی پیاده سبک اسلحه سازماندهی شده بودند، مورد توجه قرار گرفت.

در این مدت چندیدن شهر خوزستان از جمله بستان و خرمشهر همچنان در تصرف دشمن بعثی بود و در تمام این مدت، ارتش، سپاه و نیروهای مردمی توانسته بودند جلوی پیشروی دشمن را تا حد بسیار زیادی بگیرند، آبادان را از محاصره خارج کنند و مانع ورود دشمن به دیگر شهرها شوند؛ چرا که صدام در همان ابتدای شروع جنگ به قدری از تجهیزات نظامی و ارتش خود و نیز حمایت کشور های غربی مطمئن بود که وعده داده بود یک هفته بعد در تهران با خبرنگاران مصاحبه کند، اما این رؤیا با گذشت یک سال و با وجود امکانات همه جانبه ارتش عراق و حمایت های ابرقدرت های جهان، هرگز به واقعیت نپیوست.

پس از شکست حصر آبادان، پیش بینی ها و طرح ریزی ها حکایت از آزاد سازی شهر ها می­داد و نخستین شهری که باید از چنگ دشمن بعثی آزاد می­شد، شهر بستان بود که آزاد سازی آن در عملیات طریق­القدس طرح ریزی شده بود. در همین راستا قرارگاه مقدم، اجرای عملیات در دو منطقۀ دزفول و بستان را پیشنهاد کرد که نشئت گرفته از نقشه ها و نظرات قبلی بود، با این تفاوت که این بار استفاده از ظرفیت نیرو های بسیجی و سپاه پاسداران بیشتر شده بود.

فرمانده نیروی زمینی که برای بررسی ابعاد عملیات مورد نظر در جبهه جنوب به سر می­برد، پس از مراجعت به تهران، دو نفر از افسران قرار گاه مقدم را احضار و تدبیر کلی خود را مبنی بر اجرای عملیات تهاجمی گسترده در منطقۀ دزفول و بستان را اعلام کرد. بر مبنای تدبیر اعلام شده توسط فرمانده نیرو، پیش نویس یک طرح کلی تهیه شد که در آن دو مرحله عملیات در نظر گرفته شده بود؛ ابتدا یک تک سریع در جبهه درفول و پس از آن، تک در جبهه بستان در صبح روز بعد. معاون هماهنگ کننده نیروی زمینی پس از بررسی طرح فوق پیشنهاد کرد که ابتدا عملیات در محور بستان و بعد در جبهه دزفول اجرا شود.

در این پیشنهاد یگان های بسیاری از جمله لشکر16 قزوین با قرار گرفتن در منطقۀ مورد نظر، از یگان های تأثیر گذار در آغاز این عملیات بود. عملیات طریق القدس که با هدف آزا دسازی شهر بستان طرح و برنامه ریزی شده بود، با مشارکت سپاه پاسداران، بسیج نیروهای مردمی و در قالب گردان های مختلف با موفقیت انجام شد.

 

انتهای مطلب

منبع: آن سوی پُل، ایرانی، آذر، 1399، نشر آجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده