بدون هیچ تردیدی، نام سرگرد غلامرضا مخبری که از فرماندهان لشکر 16 قزوین بود، همواره در طول تاریخ جنگ تحمیلی در کنار نام عملیات طریق القدس و یا بهتر است بگویم آزادسازی شهر بستان که در تصرف دشمن بعثی قرار داشت، می درخشد؛ مردی که همواره هم تخصص نظامی و هم خصوصیات انسانی اش در کنار هم جلوه می کرد. او به خوبی در هر شرایطی با زیر دستانش هم برادر و هم رفیق بود و هم یک فرمانده جدی.
در تمام سال هایی که در ارتش خدمت کرده بودم، هرگز مردی را به سختگیری جناب سرگرد مخبری ندیده بودم، اما با تمام این سختگیری ها، افرادش در رفاه کامل بودند و تمام تلاشش را می کرد تا حق کسی پایمال نشود؛ چرا که همواره حواسش به همه چیز و همه کس بود و همیشه می گفت هر سربازی که درگردان خدمت می کند، بعد از خدا تمام امیدش به فرمانده اش است که چه تصمیمی می خواهد در شرایط مختلف برایش بگیرد.
رضا مخبری مردی بود که همواره محکم ایستاده بود و هرگز ندیده بودم در سخت ترین شرایط سرخم کند و یا از موضوعی نگران باشد؛ مردی قاطع که حتی در برابر فرمانده اش حرفش را می زد و پیش نیامده بود که ایشان طرح و هدفی را که توجیه منطقی و نظامی نداشته باشد، بپذیرد.
من و رضا متولد یک شهر و به نوعی دوست و رفیق هم بودیم، اما هیچکدام از اینها باعث نمی شد که او بخواهد بین افراد تفاوت قائل شود یا کسی را نادیده بگیرد.
قبل از عملیات طریق القدس بود که همراه ایشان و یکی دو نفر از افسران، به جلسه فرمانده تیپ دعوت شده بودیم. رضا همواره سعی می کرد در همۀ شرایط، حتی در همان شرایط سخت جنگی، لباس مرتب و اتو کشیده بپوشد. خاطرم هست یک اتوی ذغالی در سنگر داشت. وقتی به مقر فرماندهی تیپ رسیدیم، ایشان از جیپ پیاده شد و به سمت مقر رفت. ما هم به همراه ایشان پشت سرش حرکت کردیم.
رضا فارغ التحصیل دانشکده افسری بود، از هیچکس و هیچ چیز ترسی به دل نداشت و به تنها چیزی که فکر می کرد، دفاع از آب و خاک کشورش بود که باعث شده بود خیلی قاطع در برابر خیلی از مسائل بایستد. بسیاری از فرماندهان رده بالا از جمله سرهنگ صیاد شیرازی که هم دوره خود رضا در دانشگاه افسری بود، او را در بسیاری از مسائل نظامی صاحب نظر می دانستند. اگر بنا بود عملیاتی در منطقه انجام شود، نظر سرگرد مخبری در تمام جلسات شرط بود.
در یکی از همان جلسات، یک طرح عملیاتی مطرح شد که مسافت بسیار زیادی را باید از منطقه جُفیر تا بستان طی می کردیم. یکی از برادران حاضر در جلسه گفت: فردا باید این عملیات انجام شود. فرمانده تیپ، فرمانده لشکر و دیگر اعضا همگی حرف ایشان را تأیید کردند و گفتند فردا حرکت می کنیم، نوبت رضا رسید، خیلی قاطع در برابر همۀ آنها گفت نه!
همیشه دلایل منطقی برای نظراتش داشت. مقتدرانه مخالفت خود را اعلام می کرد و گفت این گردان پیاده مکانیزه است، مسافت هم طولانی است، تانک ها روغن سوخته می ریزند، من نمی توانم حرکت کنم. با این شرایط دچار مشکل می شویم. به این که نمی توانیم بگوییم عملیات! فقط بگوییم فردا حرکت کنیم، اینکه نشد عملیات!! باید آمادگی لازم در افراد و تجهیزات به صورت کامل وجود داشته باشد. عملیات باید توجیه منطقی داشته و از روی اصول نظامی باشد، در این صورت تنها چیزی که رو دستمان می ماند تلفات بیشتر و ناکامی در عملیات است.
پاییز سال 1360 بود که جلسات متعددی مبنی بر اجرای عملیات آزادسازی شهر بستان با نام طریق القدس برگزار می شود و ایشان با توجه به شناسایی های متعددی که در منطقه انجام داده بودند و شناخت کاملی که از منطقۀ عملیاتی داشتند، با گردان 125 که تحت امر ایشان بود، می بایست در این عملیات شرکت می کرد.
طرح های عملیاتی مطرح شده بود و عراق در این مدت متوجه جا به جایی هایی شده بود و می دانست که قرار است در این منطقه عملیاتی انجام شود، اما تاریخ دقیق آن را نمی دانست؛ به همین دلیل شبانه روز منطقه را زیر آتش شدید خود گرفته بود.
در منطقۀ عملیاتی یک جاده آسفالت بود که سمت راست و چپ خاکی آن به طور کامل مین گذاری شده بود. در انتهای این مسیر که خودروها رفت و آمد می کردند، خاکریز زده بودند. این مسیر باید طی می شد و این خاک ریز باید توسط برادران سپاهی شکسته می شد تا گردان ما بتواند حرکت کند و عملیات را انجام بدهد. تمام مقدمات اجرای عملیات فراهم شده بود؛ شناسایی ها انجام و تاکتیک ها کاملاً مشخص بود. شب عملیات فرا رسیده بود و همگی، از رئیس رکن ها، فرماندهان گروهان ها و معاونان فرمانده گروهان ها در سنگر فرماندهی جمع شده بودیم و آخرین پیش بینی و گزارش های مربوط را بررسی می کردیم تا با هماهنگی های لازم، رأس ساعت مقرر آمادۀ شروع عملیات باشیم.
ساعت حدود 9 شب بود. پس از صرف شام که عدس پلو بود، سعی می کردیم تا با شوخی و خنده اجازه ندهیم شرایط پیش رو در روحیه مان تأثیری بگذارد؛ اما همگی در دل می دانستیم که قرار است چه اتفاقی بیفتد و چه بسا ترس ناشی از شرایط موجود باعث می شد، ندانیم دقیقاً یک ساعت بعد زنده ایم و نفس می کشیم و یا مرگ را در آغوش کشیده ایم.
جنگ آنقدر بی رحم است که اجازه نمی دهد حتی به خاطرات گذشته ات فکر کنی؛ چرا که جز ناامیدی چیزی برایت به ارمغان نمی آورد. نمی دانی بار دیگر خانواده و عزیزانت را می بینی و فرصت در آغوش کشیدنشان را پیدا می کنی یا نه! همۀ اینها دست به دست هم می دهد تا تو را برای مسیری که در آن قرار گرفته ای و انتهایش سربازی و جانبازی است، آماده کند.
پس از صرف شام تصمیم گرفتیم لز طریق تلفن های اف ایکس که در منطقه استفاده می شد و خیلی سریع به تلفن خانه ها وصل و ارتباط برقرار می شد، با خانواده هایمان صحبت کنیم و چه بسا برای آخرین بار هم که شده، صدای عزیزانمان را بشنویم. بچه ها به ترتیب با خانواده هایشان صحبت می کردند، حتی خود جناب سرگرد مخبری با همسرش تماس گرفت و صحبت کرد. او هرگز عادت نداشت از شرایط گله کند، بلکه همیشه روحیه اش را حفظ کرده، سعی می کرد به تمام افسرانش روحیه بدهد.
نوبت من که رسید، مایل نبودم با خانواده تماس بگیرم، چون همه مان به شدت تحت فشار بودیم و نمی دانستیم قرار است چه سرنوشتی برایمان رقم بخورد. وقتی نوبت سروان سلطانی که جانشین و معاون سرگرد مخبری بود رسید، با همسر و پسر کوچکش صحبت کرد و گفت به زودی پس از پایان عملیات برای دیدنتان می آیم. وقتی صحبتش تمام شد، به او گفتم: مگر نمی دانی که تحت چه شرایطی هستیم، حتی آب دهانمان را نمی توانیم قورت بدهیم، آن وقت تو وعده پس از عملیات را می دهی؟
سروان سلطانی که جواب مؤدب و خنده رویی بود، با همان لبخندی که پس از صحبت با پسرش بر لبش نقش بسته بود گفت: بخشی جان! من یکی قصد مردن ندارم، خیالت راحت. به پسرم قول داده ام در بازار قیصریه زنجان دستش را بگیرم و از ابتدا تا انتهای بازار با او قدم بزنم و هرآنچه که دلش می خواهد برایش بخرم.
از این حجم خوش بینی اش تعجب کرده بودم. پس از اینکه همۀ بچه ها توانستند با خانواده هایشان صحبت کنند، به پیشنهاد سرگرد مخبری به اتاق عملیات که کنار سنگر فرماندهی بود رفتیم و همگی دور تا دور نشستیم. از آنجایی که در گردان مسئول رکن دوم (اطلاعات) بودم، تمام کالک ها و نقشه ها را آوردم و آخرین بررسی ها و هماهنگی ها را انجام دادیم که کدام یگان از کدام سمت حمله کند. توجیهات لازم توسط سرگرد مخبری انجام شد.
در آن زمان، قانون برخورد با اسرا که در ژنو به تصویب رسیده، بسیار مورد تأکید بود. رضا به این نکته بازهم اشاره کرد و گفت در این مدت گزارش های بسیار از جنایات رژیم بعث عراق در شهر بستان و به شهادت رساندن هم وطنانمان رسیده، ولی من به عنوان فرمانده گردان از تک تک شما فرماندهان گروهان می خواهم که در تمام طول مدت عملیات، با تمام اسرا برابر قانون ژنو برخورد کنید. درست است که عراقی ها بارها نیروهای ما را اسیر کرده و درحالی که خلع سلاح شده بودند، به شهادت رسانده اند، ولی شما تلاش کنید اگر از افراد دشمن اسیر گرفتید، جانب انصاف را رعایت کنید. این موضوع آنقدر برایم اهمیت داشت که خواستم باردیگر این نکته را به تمامی شما یادآور شوم که به قوانین بین المللی احترام بگذارید و سعی کنید تمام مراحل عملیاتی را با فرماندهی هماهنگ باشید. خودتان پشت بی سیم صحبت کنید. من صحبت هیچکس جز فرمانده گروهان را پشت بیسیم نخواهم پذیرفت.
جلسه حدود نیم ساعت طول کشید. سروان فتح آبادی فرمانده گروهان سوم که قد کوتاه و جثه ریزنقشی داشت، مرا به گوشه ای کشید و با حالتی بین نگرانی و تشویش، پرسید: بخشی جان! خواب بدی برایمان دیده اند؟
دستم را روی شانه اش گذاشتم و سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم؛ گفتم: نه بابا چه خوابی، نگران نباش، این هم یک عملیات است مانند دیگر عملیات ها. گفت: نمی دانم چرا این قدر دلم شور می زند. سعی کردم قدری آرامش کنم که صدای سرگرد مخبری توجهم را جلب کرد… بخشی! همین الان برو لشکر تعدادی جلیقه ضد گلوله بگیر و بیاور
ساعت ده و نیم شب بود که به سمت مقر لشکر حرکت کردم. حدود 10 کیلومتر با ما فاصله داشت. آن شب قرار بود رأس ساعت 12 شب عملیات آزاد سازی شهر بستان آغاز شود. در مسیری که به سمت لشکر می رفتم، باران شدیدی شروع به باریدن کرده بود، تا جایی که عبور و مرور به سختی انجام می شد. من هم که چراغ خاموش رانندگی می کردم به هر مشقتی که بود رفتم و جلیقه ها را آوردم و بین بچه ها تقسیم کردم؛ یکی را خودم پوشیدم و آخری را به سنگر سرگرد مخبری بردم. گفت: منتظرت بودم، خدا رو شکر که سالم رفتی و برگشتی. خندیدم و گفتم: نکند توقع داشتی در راه شهید شوم و بدون جلیقه ها به خط بروی.
حال غریبی داشت و من این را به خوبی از چهره اش متوجه می شدم؛ به هر حال شب عملیات با تمامی شب ها تفاوت داشت، نمی دانستی که دوست و همرزم و فرمانده ات را بار دیگر خواهی دید یا نه.
نگاهی به من کرد. پاکتی را از جیب لباسش درآورد و رو به من گرفت و گفت: این پاکت را پیش خودت نگه دار. نمی دانستم که رضا در آن پاکت آخرین خواسته هایش را در دنیا روی کاغذ آورده و از من خواسته تا از آن نگهداری کنم و اگر شهید شد آن را به دست خانواده اش برسانم. چیزی نپرسیدم و پاکت را گرفتم. او را در آغوش کشیدم. هرگز رضا را در آن حال ندیده بودم. در دلم گفتم نکند دیگر نتوانم او را ببینم و یا حتی دیگر صدایش را پشت بیسیم نشنوم. همۀ افکار تلخ و مضطرب کننده ناگهان بر من هجوم آورده بود. گفت: مراقب خودت باش. ماشین را بردار و به عقب خط برو و فردا اول وقت حتماً خودت را به من برسان. اطاعت کردم و از او خداحافظی کردم.
انتهای مطلب