آن سوی پُل(10)
بر اساس زندگی شهید سرلشگر غلامرضا مخبری سرهنگ محمد حیدریان، فرمانده گروهان یکم

عملیات آزادسازی بستان که یکی از مهمترین عملیات های آزادسازی شهرهای اشغالی توسط ارتش عراق بود، با شناسایی های متعددی انجام شد. سرگرد مخبری خودش به تنهایی بارها منطقه ای که قرار بود عملیات از آنجا آغاز شود را مورد شناسایی قرار داده بود و چندین شناسایی نیز به همراه هم انجام داده بودیم؛ حتی یک روز مانده بود به شروع عملیات، به من دستور داد و گفت: حیدر تا قبل از شروع عملیات یک سرباز بردار و به منطقه ایکس برو؛ شناسایی انجام بده و لحظه به لحظه موقعیتت را به من گزارش بده.! اطاعت کردم. یک سرباز داشتم که بچه چالوس و بسیار شجاع بود. بارها در شناسایی ها در کنارم از خودش جسارت زیادی نشان داده بود. به او گفتم: بیا می خواهیم برویم شناسایی انجام بدهیم. همانطور که نیم خیز از کانال ها و شیارهای منطقه عبور می کردیم، به منطقه مورد نطر رسیدیم که فاصله بسیار نزدیکی با عراقی ها داشت، طوری که حتی بدون دوربین نیز می شد عبور و مرور و تحرکاتشان را زیر نظر گرفت.

پس از آنکه اطلاعاتی که لازم داشتیم به دست آوردیم، در بی سیم گفتم: مخبر مأموریت انجام شد چه دستوری می دهی؟

گفت برگردید. همانطور که نیم خیز از داخل کانال مسیر بازگشت به یگان خودمان را طی میکردیم، عراقی ها آنتن بیسیم ما را از داخل کانال دیدند و شروع کردند به تیراندازی. از هر طرف، از زمین و آسمان روی سرمان گلوله می ریخت و ما هم با سرعت هرچه تمام تر می دویدیم که گیر نیروهای دشمن نیفتیم. در همان بین یک گلوله خورد به قمقمه ام. فکر کردم گلوله به پایم خورده، برای همین لباسم خیس شده است. این در حالی که بود که با سرعت هرچه تمام تر می دویدیم. سربازم که پشت سرم بود گفت قربان شما تیر خوردی، بگذار من کولت کنم. گفتم نه فعلاً لازم نیست، هنوز احساس درد نمی کنم. در همان وضعیت خطرناک آمد جلوی پایم خوابید گفت نه قربان بزار کولت کنم، اگر زخمی شده باشی چی. از زمین بلندش کردم و گفتم بابا من فعلاً درد ندارم حالا بزار بدویم هر وقت نتوانستم کولم کن!

به هر ترتیب وقتی خودمان را به منطقه خودی رساندیم، قدری احساس آرامش کردیم. متوجه شدم گلوله به قمقمه آبی خورده که به کمرم بسته بودم و حسابی شانس آورده بودم؛ ولی همواره از داشتن سربازان فداکاری که در جبهه با از خود گذشتگی می جنگیدند، بسیار خوشحال بودم.

شاید در میان تمام واژه هایی که در جهان در ادبیات زندگی به کار گرفته می شود، جنگ، وحشتناک ترین و بدترین واژه ایست که می تواند زندگی هزاران انسان را بگیرد؛ سربازان زیادی را به آغوش سرد مرگ بسپارد، گلوی مادران زیادی را با چشم انتظاری فشار بدهد و عشق و امید را در قلب تمام همسرانی که شوهران خود را راهی نبرد خونین می کنند، برای همیشه بکشد و جز تنهایی و غم و دلتنگی، چیزی به بار نیاورد. وقتی خودت لباس سربازی و رزم می پوشی، هر روز شاهد کشته شدن سربازانی می شوی که قلب هایشان با محبت زنی هر روز می تپد و به امید دیدار دوباره، از بمب و موشک و خمپاره عبور می کنند و چه بسا برای همیشه در آتش باروت و سرب جاودانه می شوند و من شاهد چه روزهایی بودم از تکه تکه شدن سربازانی که هر روز جلوی چشمانمان بودند و دقایقی دیگر فقط از آنها خاکستری باقی می ماند.

درست دوماه پیش که در جبهۀ رقابیه می جنگیدیم، یک استوار داشتیم از گروهان دوم که مشغول انجام کارهای روزانه اش بود و داشت نفربر را برای حرکت گروهان آماده می کرد. در یک لحظه گلولۀ توپی به نفربر اصابت کرد و استوار علوی برای همیشه جاودانه شد. از او فقط یک تکه از دستش باقی ماند. همۀ ما مشغول خاموش کردن آتش نفربر شده بودیم. سرگرد مخبری به شدت از وقوع این حادثه متأثر شده بود و به آرامی به سمت نفربر قدم برمیداشت. تا به حال او را اینگونه متأثر و ناراحت ندیده بودم. موجی از اندوه در چهره اش نمایان بود که چرا باید چنین اتفاقی رخ بدهد و عراق به راحتی بتواند خاک ریزهای ما را بمباران کند.

گردان 125 پیاده مکانیزه، چهار گروهان با سربازانی اینچنین فداکار و شجاع داشت که من همواره به اینکه فرمانده گروهان یکم این گردان بودم، افتخار می کردم. شب عملیات طریق القدس بود و ما گروهان خط شکن بودیم. قبل از گروهان من، فرمانده گروهان سوم، یعنی سروان فتح آبادی به همراه سربازانش راهی خط شده و هیچ خبری از او نبود. من و سرگرد مخبری بارها تلاش کردیم که بتوانیم با او ارتباط برقرار کنیم، اما متأسفانه نتوانسته بودیم هیچ جوابی از او بگیریم. از سروان فتح آبادی هیچ خبری در دست نبود، اما گروهان یکم مأموریت پیدا کرد برای ادامه مأموریت گروهان سوم راهی خط شود تا بتواند خط را بشکند. آتش دشمن به قدری سنگین بود که کوچکترین جنبنده ای را در عرض چند ثانیه می زدند و تمام تلاش خود را برای حفظ موضع خود در بستان به کار بسته بودند.

به دستور جناب سرگرد مخبری، گروهان یکم به سمت خط حرکت کرد. یک تیربار عراقی که به شدت خط را زیر آتش خود گرفته بود، اجازه هر حرکتی را از ما می گرفت، اما با تلاش و همت سربازانم توانستیم به ابتدای خط بستان برسیم و خط را بگیریم. در آن بین نفربرمان خراب شد و مجبور شدیم پیاده عمل کنیم. از آنجا که بنا بود عملیات را لحظه به لحظه به فرمانده گزارش بدهیم، بی سیم زدم به سرگرد مخبری، اغلب او را در بییسم مخبر صدا می کردم و او نیز مرا حیدر خطاب می کرد. توانستم با او در بیسیم صحبت کنم. گفتم مخبر! اسب من از کار افتاده، چه کار کنم، چه دستوری می دهی؟ به من گفت خودت تصمیم بگیر و عمل کن.

آن روز با تلاش فراوان توانستیم خط را بگیریم. با مخبر تماس گرفتم و گفتم ما کمک می خواهیم. خط را گرفته ایم ولی به شدت زیر آتش یک تیربار قرار داریم. اگر می توانی برایمان کمک بفرست وگرنه ممکن است خط را از دست بدهیم. با توجه به شناختی که از او داشتم، می دانستم در پشت خط تمام تلاشش را برای حمایت از ما می کند. برایمان سه فروند بالگرد فرستاد، اما شدت آتش تیربار به قدری زیاد بود که اجازه نداد بالگردها به سمت ما بیایند. در بی سیم پرسید: حیدر موفق شدی؟

گفتم: خیر قربان، کمک لازم داریم. او این بار سه دستگاه تانک چیفتن برای کمک فرستاد. این تانک ها ویژگی خوبی که داشتند این بود که در حال حرکت تیرانداری می کردند. با اینکه در کانال ها حرکت می کردند، ولی لوله های تانک تمام مواضع عراقی ها را مورد هدف قرار می داد. آن روز با کمکی که مخبری برایم در خط فرستاد، هم آن تیربار عراقی از بین رفت و دیگر نتوانست ما را زیر آتش بگیرد و هم توانستیم بعد از مدت ها تلاش بسیار، تحکیم هدف کنیم.

در آن بین که تانک ها در حال شلیک به سمت تیربار بودند، دیدم یک ماشین تویوتا نظامی به سرعت به سمت ما در حال حرکت است. چند نفر از سربازان که کنار من بودند، خواستند آن را از همان فاصله بزنند. اجازه ندادم و گفتم بگذارید نزدیک تر شود. نزدیک تر که شد، دیدم ماشین حامل مهمات بسیاری است که برای عراقی ها ارسال شده بود، چرا که فکر می کردند خط هنوز در دست خودشان است، بنابراین برای تجهیز نیروهایشان، برایشان مهمات ارسال کرده بودند تا خط را از دست ندهند. وقتی دیدم ماشین با خودش مهمات زیادی آورده و بچه ها راننده اش را به اسارت گرفته اند، با مخبر تماس گرفتم و به شوخی گفتم: مخبر! عراقی ها برایمان یک ماشیم مهمات هدیه آورده اند، دستور چیست؟ خودمان هدیه را باز کنیم یا پیشکش کنیم برای شما؟ خندید و گفت با یکی از بچه ها بفرست بیاد عقب.

راننده ماشین را همراه با یک درجه دار فرستادم عقب پیش خودش تا در موردش تصمیم بگیرد. در آن شب که باران شدیدی هم می بارید و ساعت های اولیه بامداد بود، قرار شده بود لشکر 92 زرهی اهواز با یک تیپ از سپاه پاسداران، دشمن را از دامنه های کوه میشداغ که به صورت کامل رمل بود دور بزنند و دقیقاً پشت سر نیروهای عراقی مستقر شوند. وقتی ارتش عراق متوجه شد که توپخانه اش که او را پشتیبانی می کرد به دست نیروهای ایرانی افتاده و از روبه رو و از پشت محاصره شده، آتش جبهه ورودی شهر بستان را کم کرد.

رضا مخبری به راستی که از هوش و تدبیر بالایی برخوردار بود، چرا که همواره بسیاری از مسائل را پیش بینی می کرد. او از زمانی که گردان را سازماندهی کرده بود، یک لودر را از یگان مهندسی به گردان خودمان آورده بود تا در زمان عملیات ها از آن استفاده شود. زمانی که ما در جبهه ورودی شهر بستان می جنگیدیم، به خاکریزی رسیدیم که سرتاسر مین گذاری شده بود. مخبری دستور داد این لودر معبر را باز کند. ما به صورت پیاده و یا با نفربر پشت سر لودر حرکت می کردیم، این درحالی بود که توپخانۀ ایران نیروهای عراقی را از پشت سر زیر آتش خود قرار داده بود.

یک شب از عملیات آزادسازی بستان می گذشت و ما همچنان در خط می جنگیدیم که سروان سلطانی که جانشین جناب سرگرد مخبری بود، خودش را به من رساند و گفت: حیدر به من چند سرباز بده می خواهم به کمک فتح آبادی بروم. راستی تو تونستی با او صحبت کنی؟

گفتم نه، بگذار یکبار دیگر با او تماس بگیرم. در بیسیم صدایش کردم، بلاخره برای سومین بار جوابم را داد و گفت: حیدر من زنده ام، ولی کمک می خواهم، سربازانم شهید شدند. تنها مانده ام. برایم کمک بفرست.

من سرباز رستمی و 9 نفر دیگر را به همراه سروان سلطانی برای کمک به فتح آبادی فرستادم که در محاصره دشمن قرار گرفته بود.

آن روز همراه گروهانم دشمن را دنبال کردیم و در مسیر خود پیشروی های بسیاری را با حمایت های مخبری انجام دادیم. صبح روز بعد که به نزدیکی پل سابله رسیدم، با جنازه های بسیار زیادی مواجه شدم. دیدم که سرباز رستمی که شب قبل او را به همراه سروان سلطانی برای کمک به فتح آبادی فرستاده بودم زخمی شده است. از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ پس سروان سلطانی و بقیه کجا هستند؟ با خستگی زیاد و در حالی که زخمی شده بود، گفت: قربان دیشب که از شما جدا شدیم تا برای نجات جناب سروان فتح آبادی برویم، در راه با یک گروه 10 نفره مواجه شدیم که از دور برایمان دست تکان می دادند. سروان سلطانی گفت اینجا مقر سپاه پاسداران است، بیایید برویم آنجا. نزدیک تر که شدیم فهمیدیم آن منطقه به دست عراقی ها افتاده و آن چند نفری که برایمان دست تکان می دادند نیز پاسدار نبوده و در تله دشمن افتاده ایم. همه را تیرباران کردند. من که پایم زخمی شده بود و می دانستم ممکن است به دست دشمن اسیر شوم، خودم را به مردن زدم. نزدیک تر که شدند همۀ ما را تکان می دادند. هرچقدر با پا به من زدند، تکان نخوردم و وانمود کردم که مرده ام، اما سروان سلطانی و بقیه همه شهید شدند ولی از سروان فتح آبادی هیچ خبری ندارم و نمی دانم که زنده است یا نه.

در آن لحظه به یاد شب گذشته که در سنگر فرماندهی نشسته بودیم و با خانواده هایمان تماس گرفتیم افتادم؛ به یاد سروان سلطانی که با چه ذوقی با پسرش تلفنی صحبت می کرد و چه آرزوها و نقشه هایی برایش داشت. رستمی را همراه بقیۀ زخمی ها عقب فرستادیم.

در ادامه مسیر که در حوالی پل سابله در نزدیکی شهر بستان بود، به جنازه سروان سلطانی رسیدم که شب گذشته در تله فریب دشمن افتاده بود. حالا خودم را بالای جنازه اش می دیدم. از دیدنش بسیار متأثر شدم. در همان حال، یک درجه دار داشتم به نام واعضی، سراسیمه به سمتم آمد و گفت:  قربان آن جلو چند قبر کنارهم است. گفتم مطمئنی که اشتباه نمی کنی؟ گفت بله خودتان تشریف بیارید و ببینید. همراه با واعضی و چند نفر از سربازها رفتیم ببینیم چه خبر است. چندین قبر در کنار هم ردیف شده بود. به سربازان گفتم: دوتا از قبر ها را بکنید. وقتی آنها را کندند، متوجۀ جنازه چند زن در کنار هم شدیم که پس از کشته شدن، در چند گور دسته جمعی دفنشان کرده بودند. موضوع را به لشکر اطلاع دادیم تا برای بررسی بیشتر اقدام کنند.

منطقه ای که در آن می جنگیدیم، تا شهر بستان، هنوز به طور کامل پاکسازی نشده بود و بخش های زیادی همچنان در تصرف دشمن بعثی قرار داشت. بار دیگر آتش دشمن به قدری زیاد شد که حتی به ما اجازه نداد زخمی ها را تخلیه کنیم و به عقب بفرستیم.

دومین روز عملیات را پشت سر می گذاشتیم. این در حالی بود که بار دیگر به شدت زیر آتش دشمن قرار گرفته بودیم. استوار واعظی که بچه ابهر و یکی از درجه داران شجاع و جسور در گروهان بود، آمد و به من گفت: جناب سروان! میدانم آن تیرباری که ما را زیر آتش گرفته از کجا ما را می زند، برم بزنمش؟ من که از پیشنهاد واعظی مطمئن نبودم، گفتم نه نرو خطرناک است، ممکن است خودت را بزنند. گفت خواهش می کنم اجازه بده بروم و بزنمش تا از شر آتشی که روی سرمان می ریزد راحت شویم. گفتم نه، اگر من فرمانده تو هستم پس اجازه نمی دهم بروی!

کلی اصرار کرد که اجازه بده بروم و من هر بار مخالفت کردم، در نهایت گفت پس اگر نمی زاری بروم لااقل بیا برویم جایش را به شما نشان بدهم، آن وقت اگر صلاح دانستی می روم و آن را می زنم. من که از اصرار های او خسته شده بودم، قبول کردم که همراه واعضی بروم تا جای تیربار را نشانم بدهد. همراه سرباز رئیسی که بیسیم چی بود و دو نفر دیگر که در مسیر به ما ملحق شده بودند، و هرچه گفتم شما نیایید قبول نکردند و گفتند ما نگران شما می شویم بهتر است تنها نروید. پنج نفری گاهی سینه خیز و گاهی نشسته که عراقی ها ما را نزنند، حرکت می کردیم که ببینیم آن تیربار ما را از کجا می زند؛ چرا که اجازه کمترین پیشروی را از ما گرفته بود.

وقتی به انتهای سمت چپ خاکریز رسیدیم، من و واعضی نیم خیز شدیم تا جای تیربار را نشانم بدهد. در همان لحظه یک تانک عراقی متوجه حضور ما شد و به سمتمان شلیک کرد. آن دو سربازی که در مسیر به ما ملحق شده بودند، به شکل وحشتناکی سرشان از بدن قظع شد. خود واعظی هم از ناحیه گردن ترکش خورد. من تنها کاری که در آن شرایط توانستم انجام بدهم این بود که دست واعظی را روی گردنش بگذارم تا جلوی خونریزی را بگیرد. این در حالی بود که ترکش هم به من و هم به واعظی که بیسیم چی بود نیز اصابت کرده بود. در واقع یک تانک پنج نفر را در عرض چند ثانیه مورد اصابت گلوله قرار داد.

در آن میان که خودم نیز زخمی شده بودم، دیدم که یک روحانی در حال تخلیه کردن مجروحان است. او را صدا زدم و از او خواستم واعظی و رئیسی را نیز همراه بقیه مجروحان به عقب تخلیه کند. گفت پس خودت چی؟ خودت هم که به شدت زخمی شده ای. گفتم من فرمانده ام، نمی توانم منطقه را ترک کنم، باید بمانم.

یک گروهبان داشتم به نام براری که بچه چالوس بود. وقتی مرا در آن شرایط دید بلافاصه آمد کنارم و با نگرانی گفت: قربان: شما زخمی شده ای، بهتر است به همراه زخمی ها به عقب برگردی. من اینجا هستم، خیالت راحت. گفتم: براری! من فرمانده ام چطور می توانم برگردم عقب. گفت: اصلاً من فرمانده، شما برگرد داری می میری! در حالی که از شدت درد و خونریزی حال خوبی نداشتم و به سختی صحبت می کردم، گفتم: من اینجا مسئولم، نمی توانم برگردم عقب، باید اینجا در کنار گروهان باشم، خط را تازه گرفته ایم، اگر بروم دوباره منطقه را از ما پس می گیرند.

گفت: من فرماندهی می کنم خیالت راحت. شما زودتر برگردید، خون زیادی از شما رفته. گفتم: تو نمی توانی گروهان را فرماندهی کنی، تجربه اش را نداری، اگر می خواهی به من کمک کنی تلاش کن با مخبری صحبت کنم، ببینم او چه دستور می دهد. ارتباط که برقرار شد، گفتم مخبر من زخمی شده ام جه دستور می دهی؟

مخبر گفت آقای دمیرچی که معاونت است را جای خودت بگذار، خودت با زخمی ها برگرد عقب. به براری گفتم: سریع برو دمیرچی را پیدا کن و بیاور اینجا. براری که بچه زبر و زرنگی بود خیلی زود خودش را به دمیرچی رساند و او را پیدا کرد و با خود آورد. توضیحات لازم را به دمیرچی دادم. پرسیدم از فتح آبادی خبری نشد؟ با ناراحتی گقت دیشب که با سربازانش به خط می زند، عراقی ها خاکریز را باز می کنند. وقتی نفربر فتح آبادی وارد خاکریز می شود راه را بر او می بندند. خودش ماند آن طرف و سربازانش هم در پشت خاکریز مانده بودند که در یک غافلگیری همه شان شهید می شوند. در لحظات آخر در بی سیم از مخبر کمک می خواست برای همین هم سلطانی را به کمکش فرستاد اما….

و سرش را به نشانه تأسف تکان داد و مرا به به همراه زخمی ها به عقب فرستاد. در تمام مدتی که در خط بستان می جنگیدم، سرگرد مخبری لحظه ای از حمایت و پشتیبانی دست برنداشت و تمام دقایق را چه در خط مقدم و چه در پشت خط در کنار سربازانش بود.

 

انتهای مطلب

منبع: آن سوی پُل، ایرانی، آذر، 1399، نشر آج، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده