شب عملیات رئیس ستاد قرارگاه کربلا جناب سرهنگ رضایی یک گزارش برای من آورد. در این گزارش که حدود ده دوازده ابهام مطرح شده بود، کارشناسان ما در ستاد عملیات ابهام های خود را مطرح کرده بودند که ما بنا به این دلایل برای پیروزی با ابهام مواجه هستیم و پیشنهاد داده بودند که این عملیات مدتی به تأخیر بیفتد. البته ناگفته نماند که خدای متعال به بنده یک حال خاصی داده بود که در واقع این حال خاص به دلیل آگاهی کامل از صحنه بود که من نمی توانستم این صحنه ها را برای ستاد تعریف کنم. بعضی چیز ها را خودم دیده بودم که ارتباطش را با تصمیم برقرار کرده بودم. برای اطمینان از کار خودم، من سه دیدگاه در حاشیۀ آن گزارش نوشتم.
اول: از این که مشاورین ما در اتاق جنگ تا آخرین لحظه بنده را مشورت می دهند، تشکر می کنم. این جمله را صادقانه نوشتم و برای اینکه فکر نکنند من به حرف آنها اعتنا نمی کنم.
دوم: پارامتر هایی که شما نوشتید دلالت بر ابهام ونفی عملیات دارد، باید بگویم پارامتر های مثبتی هم هست که این ها را نقض می کند، یعنی من خودم به یک چیز هایی رسیده ام که آنها جوابگو برای عملیات هست و باید به آنها توجه شود، البته ذکر نکردم که چه چیز هایی.
سوم: عملیات در زمان خودش به اجرا در خواهد آمد، بروید و آماده شوید برای عملیات.
سه جمله روشن و بدون ابهام. الحق و الانصاف هم این عزیزان من که اساتید ما بودند و من هنوز اولین عملیاتی بود که با آنها انجام می دادم و دلیلی نداشتم که بگویم بر حسب سابقه به من اطمینان کنید و آنها نیز با یک صداقت خاصی پیروی کردند و رفتند همه چیز را برای انجام عملیات آماده کردند. هیچ کس را من ندیدم که دچار شک و شبهه ای باشد و اگر هم شکی بود، در دلشان بوده.
خداوند متعال که همواره مژده فتح و پیروزی بر مسلمین را نوید داده، در این عملیات نیز همواره در کنار رزمندگان اسلام بود؛ به طوری که از یک طرف، آن باران را در شب عملیات نازل کرد که رمل های آن منطقه به آسفالت تبدیل بشود، آن هم رمل هایی که پاها تا زانو در آن فرو می رفت؛ ضمن اینکه ما جاده را هم داشتیم و این موضوع بسیار کار ما را آسان کرده بود، زیرا ما به طور مستمر از جاده نمی گذشتیم و رزمندگان ما باید از رمل ها عبور می کردند و از جناح راست دشمن سرازیر می شدند.
اما آنچه که من باید در مورد آن به تفصیل سخن بگویم، حماسه است که در شب عملیات در منطقه پل سابله رخ داد که یکی از بی نظیرترین و تاریخ ساز ترین حماسه های هشت سال دفاع مدس است؛ حماسه ای که در لحظه به لحظه آن حضور و قدرت خداوند متعال به وضوح احساس می شد.
در پل سابله تقریباً در مرحله دوم عملیات در بخش جنوب کرخه پیشروی های ما در عبور از دو خاکریز انجام شده بود. در خاکریز سوم دچار مشکل شده بودیم، زیرا دشمن از فرصت استفاده کرده بود و ما نیز الحاقمان در عمق انجام نگرفته بود، به طوری که از چزابه محور شمال غربی ما را تحت فشار گذاشته بود و از طرف پل سابله هم که به دست ما نیفتاده و دشمن می خواست این دو را به هم برساند درواقع هم ما را قطع می کرد و هم ما را از هم می پاشوند و متأسفانه در این حالت ممکن بود عملیات برگردد به وضع اولش و در خوشبینانه ترین حالتش بر می گشتیم به تپه های اللّه اکبر و پشت خاکریز های خودمان و بسیار وضعیت نگران کننده ای رخ می داد.
ساعت 12 و نیم شب است و خدای متعال به ذهن من توانایی عنایت کرد و من توانستم دستوری را در سه بخش صادر کنم.
یک: از قسمت شمال یک گردان تانک بیاید. فرماندهی این گردان با هویت گردان 256 تانک، لشکر 92 به عهده تیمسار( سرگرد) لهراسبی است.
دو: به لشکر 16 دستور دادیم از رودخانه سابله پل بیلی بزند رد شود و به قسمت شرق برود. درواقع یکی از شمال، یکی از شرق و به تنگه چزابه به سپاه دستور دادیم هر نیرویی که می تواند صرفه جویی کند از قوای خودش بفرستد از طرف غرب، یعنی از سه قسمت بفرستد به سمت پل سابله و ما این دستور را صادر کردیم و ساعت حدود ده یازده شب بود، ولی ما همچنان در اجرا هیچ هماهنگی با گردانهایمان نداشتیم که در واقع اینها در اجرا باید با هم هماهنگ می بودند که وقتی می رسند به یک نقطه خودشون به همدیگه نزنند که تنها محور آگاهی ما از صحنه نبرد شنود از دشمن بود که گردان تانک دشمن می خواست از پله سابله عبور کند. این گردان تانک لحظه به لحظه به مرکز فرمادهی اش در عراق گزارش می داد که من به 50 متری پل رسیده ام، من موانع را برطرف کرده ام از پل دارم عبور می کنم، از پل عبور کردم؛ که ما انعکاس گزارش های این گردان تانک عراقی را تا عمق فرماندهی صدام دیدیم که به این سرگرد یا سرهنگ دو درجه دادند که اتفاقاً درجه اش هم اعلام شد.
همه چیز نگران کننده بود. بعد از مدت زمانی کوتاه گردان تانک عراقی گفت از سمت چپ یک چیزهایی به من حمله می کند. کم کم گفت از سمت راست هم من تحت فشار قرار گرفته ام. در واقع از سمت جلو هم که داشتند می آمدند کار به جایی رسید که ما از زبان فرمانده عراقی شنیدیم که چنان عرصه به ما تنگ شده که من چاره ای به جز بازگشت ندارم و این ها داشتند می آمدند و ما تا آن لحظه هیچ گونه ارتباطی با یگان های خود نداشتیم، یعنی دستور را گرفته بودند و به دنبال اجرای آن رفته بودند و فریاد گردان تانک عراقی درآمده بود که من دارم بر میگردم که فریادش خاموش شد. بعد ها فهمیدم که این تانک هایی که داشتند برمی گشتند با هم برخورد کرده اند و از پل سابله افتادند در رودخانه، آن هم به صورت دمر و تا دو سال بعد از آن عملیات من وقتی از آنجا رد می شدم، از همان تانک هایی که به صورت دمر افتاده بودند می فهمیدم.
ما هر چقدر می خواستیم با بچه های خودمان ارتباط برقرار کنیم نمی شد، این در حالی بود که برادران سپاهی می گفتند از هر طرف تانک می آید و ما هر چقدر تلاش می کردیم که به آنها بگوییم تانک خودی است، ارتباط برقرار نمی شد گویا خودشان از صدای تانک خودی متوجه این موضوع شده بودند و خوشبختانه الحاق این سه یگان در نقطه پل سابله بدون هیچ گونه تلفاتی انجام شد و آنقدر مرا به شادی و سپاسگذاری به درگاه خداوند رسانده بود که تصمیم گرفتم سر ساعت 6 صبح که هوا داشت روشن می شد با خودرو جیپ به گردان 125 پیاده مکانیزه نزد فرمانده گردان، برادر عزیزم غلامرضا مخبری بروم و ایشان آن موقع سرگرد بود و از همدوره ای های خودم بود و از یک جایی یک قپه هم گیر آوردم، خلاصه گفتم بروم درجه را بدهم و بعد بروم تهران اجازه اش را بگیرم، چون می دانستم از تصمیمم پشتیبانی خواهد شد.
به نزدیکی پل که رسیدم، زیر آتش گیر کردم و دیدم که همه به پل رسیده اند و آتش مثل جهنم از آسمان و زمین به سمتمان می آید. من همانطور که خزیده از لای شیارها عبور می کردم، نتوانستم سرگرد مخبری را پیدا کنم. با بی سیم با او تماس گرفتم و پرسیدم: کجایی؟ پرسید: شما کجایی؟ گفتم: من الان نزدیک پل سابله ام و دنبال تو می گشتم که پیدات کنم.
با حالتی بین نگرانی و عصبانیت گفت: شما اینجا چه کار می کنید؟ برگردید مگر آتش جهنم پل را نمی بینی و از من توضیح می خواست که در آن شرایط چرا به آنجا رفته ام. گفتم: من آمده ام به تو درجه بدهم. با لحنی که آکنده از پیروزی بود، گفت: خدا از ما راضی باشد و نگران نباشید و برگردید به محل خودتان.
اطمینان ما برای پیروزی در عملیات طریق القدس تنها از طریق شانس نبود، بلکه صحنه نبرد را دیده بودیم و بارها بررسی کرده بودیم. رزمندگان مخلصانه جنگیده بودند؛ جهادگرها جاده را درست کرده بودند. جناح راست دشمن و چگونگی دور زدن آن را درک کرده بودیم که اگر آنها موفق بشوند چه می شود.
وقتی قرار است قاطعانه بجنگی، در همان اول باید پل ها را پشت سرت خراب کنی. این همان حال فرماندهی است، اگر غیر این باشد، با یک تلنگری در عرصه نبرد با دشمن می گویی برگردیم عقب!!
انتهای مطلب