باران شدیدی قبل از شروع عملیات طریق القدس شروع شده بود، احتمال به تعویق انداختن زمان اجرای عملیات را بیشتر می کرد. اغلب ما بخصوص من که راننده نفربر فرمانده گردان بودم تصور نمی کردم با چنین شرایط آب و هوایی بخواهد اتفاق بیفتد. با وجودی که که ارتش عراق از چند وقت پیش آمادگی خود را برای شروع عملیات هر لحظه به ما نشان می داد و لحظه ای نبود که دست از آتش تهیه بردارد، اما آغاز عملیات را در چنین شبی انتظار نداشت.
عراق در طی این ده روز در آمادگی صددرصد به سر می برد و با تمام قوا و مهمات، خود را برای آغاز عملیات حفظ کرده بود تا اینکه در شب هفتم آذر 1360، در حالی که باران شدیدی می بارید، سرگرد مخبری در نفربری که من وظیفه رانندگی اش را برعهده داشتم، آخرین مواضع دشمن را در روی نقشه ها و کالک ها مرور می کرد. همگی منتظر آغاز عملیات از سوی یگان های دیگر بودیم تا ما نیز طبق پیش بینی های انجام شده در منطقه مورد نظر پیشروی های خود را آغاز کنیم.
عصر همان روز، یعنی شنبه 7/9/1360، پیامی از سوی قرارگاه فرماندهی عملیات به یگان ها ابلاغ شده بود که طی آن در ساعت 00:30 روز 8/9/1360 برابر با دوم صفر 1404 عملیات آزادسازی شهر بستان باید آغاز می شد. از ساعت هفت شب که هوا به مرور ابری و باران کم و بیش شدت پیدا کرده بود، در همان ابتدا بارش باران به فال نیک گرفته شد، زیرا باران رمل هارا محکم می کرد و توان نگهبانی و دیده بانی عراق و استفاده از گلوله منور را برای روشن کردن فضا کاهش می داد، ولی با شدت پیدا کردن و مداومت باران که منجر به پیدایش اشکال حرکت روی زمین های رملی می شد، آثار اضطراب در چهره ها پیدا شده بود.
با قرار گرفتن عقربه ساعت روی00:30 ناگهان صدای غرش توپ ها و غریو شلیک کاتیوشا مانند رعد در فضا پیچید. این اجرای یک آتش تهیه سنگین توپخانه بود که برابر طرح لشکر 16 زرهی توسط تیپ 3 آن لشکر در منطقه کرخه کور برای فریب دشمن اجرا می شد. در همین ساعت در روز یکشنبه هشتم آذرماه 1360 لشکر 16 و تیپ 3 لشکر 92 طی پیامی جداگانه به ستاد کربلا1 ، طرح عملیاتی کربلا 1 را پس از حدود یک ماه و نیم تلاش آغاز کرده بودند. آن شب بنا بر دستور خود سرگرد مخبری سلاح سنگینی روی نفربرما نبود. در ساعت مشخص شده به من دستور داد؛ نفربر را روشن کرده و حرکت کنم. به ابتدای جاده آسفالته که رسیدیم، به من گفت مسیر را ادامه بده و برو جلو. در واقع ما از دهلاویه که خط مقدم ما بود حرکت کردیم و ادامه مسیر دادیم تا اینکه در همین پیشروی به سمت جلو، متوجه شدم یک تک تیرانداز به سمت ما شلیک می کند. بلافاصله نفربر را کشیدم کنار و گفتم جناب سرگرد انگار در تیررس یک تک تیراندار قرار گرفته ایم. دارد مرا می زند. در آن زمان عراق از توپ های زمینی استفاده می کرد که وقتی که در هوا منفجر می شد، چون به سیانور آلوده بود، اگر کوچکترین تماسی با خون پیدا می کرد منجر به مرگ می شد، بنابراین باید همواره جانب احتیاط را رعایت می کردیم تا زخمی و دچار جراحت نشویم.
سرگرد مخبری از نفربر آمد بیرون و گفت عطوفی اینجا چیکار می کنی؟ کفتم شما گفتی حرکت کن و برو به سمت جلو منم اطاعت امر کردم. گفت نه، سریع برگرد. ما دوباره برگشتیم به طرف خط. به دو نفر از سربازان و بی سیم چی که با ما در نفربر فرماندهی بودند گفت بیاید پایین. به من هم گفت از جاده برو پایین و کنار جاده خاکی حرکت کن. گفتم جناب سرگرد شما که می دانی آنجا را عراقی ها مین گذاری کرده اند، من چطوری می توانم از آنجا حرکت کنم؟ به آن دو سرباز گفت شما بروید جلو تا عطوفی پشت سرتان با نفربر حرکت کند. آن دو سرباز هر دو به گریه افتادند و گفتند همین جا ما را تیرباران کنید، ولی ما را به میدان مین نفرستید. خلاصه آنشب استوار بابایی که بچه خرمدره بود و استوار لهراسبی که اصالت طالقانی داشت، داوطلب انجام این کار شدند تا چراغ قوه بیندازند و بروند جلو و من که که قدم به قدم پشت سر این دو حرکت می کردم، هرگز ندیدم سرگرد مخبری ترسی به دل راه بدهد. آن شب هم بدون اینکه ترسی به خود راه داده باشد، جسورانه و بی باک عمل می کرد، انگار نه انگار که آن روبه رو دشمن قرار دارد. با همان شجاعت و جسارتی که در وجودش نهفته بود، به ما روحیه می داد تا اجازه ندهیم ترس رو به رو شدن با دشمن بر ما غلبه کند.
آن شب هرطور که بود ادامه مسیر دادیم و حوالی صبح بود که از مسیر سابله خشکه به نزدیکی پل سابله رسیدیم. در پای پل سابله مستقر شدیم. دشمن در مدت یک سالی که شهر بستان را به تصرف خودش درآورده بود، همواره از منطقه چزابه می آمد و از پل سابله رد می شد. در واقع از شمال به جنوب از همین پل سابله عبور می کرد و مأموریت گردان ما گرفتن همین پل بود تا دشمن نتواند از شمال به جنوب برود.
زمانی که ما در پای پل سابله مستقر شدیم، سرگرد مخبری دستور داد پلی را برای عبور از روخانه بزنند. برای همین سروان احمدی که از تیپ مهندسی همراه ما بود، مأموریت پیدا کرد تا در روی رودخانه سابله پلی بزند. پس از چند شبانه روز که گردان ما منتظر زدن پل بود، او نتوانست مأموریت خود را انجام دهد و موفق نشد. همان روز استوار بهمنی به سرگرد مخبری گفت شما 9 سرباز به من بدهید تا مراقب من باشد، من برایتان همینجا پل خواهم زد. سرگرد مخبری با من تماس گرفت و گفت عطوفی 9 تا سرباز بده به استوار بهمنی تا شانس خودش را برای زدن پل روی رودخانه سابله امتحان کند. من بلافاصله رفتم از گروهان هایی که در آنجا مستقر بودند 9 سرباز تحویل استوار بهمنی دادم. بلاخره او توانست در یک شب در آنجا پل چیفتن که آن را کمپرس می کنند نصب کند.
صبح آن روز سرگرد مخبری نخستین گروهان را که گروهان ادوات جنگی بود، از این پل حرکت داد تا آن طرف رودخانه مستقر شوند. من به همراه سرگرد مخبری، سرهنگ زمانفر که فرمانده تیپ دو زنجان بود، رئیس اطلاعات عملیات ایشان سروان همرنگ، همگی پای پل سابله ایستاده بودیم. تانک های عراقی پیشتر روی پل رها شده و همانجا مانده بودند. سرگرد مخبری به گروه ادوات که از طریق پل چیفتن به آن سوی رودخانه رفته بودند دستور داد یک نفربر را حرکت بدهد و به سمت پل سابله راه بیفتد که ببینیم پل امنیت دارد یا هنوز تحت کنترل دشمن است، چرا که ما آمده بودیم تا نزدیک پل و نمی توانستیم بیشتر به آن نزدیک شویم، چون ممکن بود دشمن هر لحظه ما را روی پل زیر آتش بگیرد. نفربری که می خواست از آن سوی رودخانه به سمت پل سابله حرکت کند، یک نفربر پی ام پی1 روسی بود که 11 سرباز و خدمه به همراه داشت. راننده نفربر در مسیری که به سمت پل سابله حرکت می کند، به خدمه نفربر می گوید همه پیاده شوید تا اگر قرار است روی پل کسی کشته شود، آن یک نفر من باشم. به هر ترتیب او سربازان نفربر را پیاده کرده و خودش تنهایی به سمت پل حرکت می کند. حالا همه ما از پای پل او را زیر نظر گرفته بودیم که ببینیم دشمن چه واکنشی نشان می دهد. همین که نفربر به نزدیکی پل سابله رسید، تانک های دشمن او را از پشت زدند. طراحی نفربر های پی ام پی به گونه ای بود که باک گازوئیل آن در قسمت عقب آن قرار داشت. وقتی گلوله تانک به پشت نفربر اصابت کرد، درهای آن بسته شد و چون قابلیت استفاده از آب را نیز دارد، وقتی درهای آن بسته می شود می توان با اکسیژنی که درون آن وجود دارد از آن استفاده کرد.
نفربر در حال حرکت به تانک های روی پل برخورد کرد و قبل از اینکه منفجر شود، راننده بلافاصله خودش را از روی پل شیرجه رفت توی رودخانه سابله. فرمانده گروهان ادوات که نمی دانست راننده نفربر خدمه اش را در مسیر رفتن روی پل از نفربر پیاده کرده، با سرگرد مخبری تماس گرفت و گفت این نفربر که ما فرستادیم روی پل با یازده خدمه همشون شهید شدن. سرگرد مخبری هم در جواب گفت ما تا شهید ندهیم که نمی توانیم شهر را از دشمن پس بگیریم و پیروز شویم.
عراقی ها که گویی از حضور ما در پای پل سابله مطلع شده بودند، با دیدن این نفربر روی پل، حساس می شوند. چند ساعت بعد دیدیم از رو به رو هفت یا هشت تانک با سرعت به ما نزدیک می شوند. یکی از نفربرها مجهز به موشک تاو و فرمانده اش نیز سروان املشی بود. مخبری بلافاصله به او گفت با موشک تاو این تانک هایی که به سرعت به ما نزدیک می شوند را بزند. در همان حین بود که سرهنگ صیاد شیرازی که فرمانده نیروی زمینی بود با بی سیم با مخبری تماس گرفت و می خواست با او صحبت کند. از نفربر بیرون آمدم و خودم را به سرعت به سرگرد مخبری رساندم و گفتم جناب سرهنگ صیاد شیرازی تماس گرفته اند و می خواهند با شما صحبت کنند. او که به شدت مشغول مبارزه برای زدن تانک هایی که به سمت ما می آمدند بود، گوشی بیسیم را از من گرفت تا با صیاد صحبت کند. مخبری پرسید شما کجا هستید. صیاد جواب داد من در عقب یگان هستم. مخبری که از حضور صیاد تعجب کرده بود، با ناراحتی گفت شما اینجا چی کار میکنید، مگر نمی بینید منطقه چه خبر است؛ از زمین و زمان آتش می بارد. صیاد گفت رضا آمده ام به تو درجه سرهنگی بدهم. مخبری در جواب گفت الان چه وقت درجه دادن است. اگر اینجا ایستاده ایم به خاطر خدا و کشورمان است، شما هم زودتر برگردید، منطقه ناامن است.
عراقی ها در جنگ اگر با دسته تانک ها حمله می کردند، اگر یکی یا دوتا از تانک هایشان را می زدیم دیگر ادامه مسیر نمی دادند و فرار می کردند. آن روز سرگرد مخبری به همراه سروان املشی توانستند سه تانک را در همان موقعیتی که به سمت ما می آمدند با موشک تاو بزنند، بقیه شان هم فرار کردند.
دشمن که دید این جاده بسته شده، مجبور شدند در کنار پل مسیرشان را ادامه بدهند و به مرز های خودشان بروند، چرا که می ترسیدند از طرف سوسنگرد و تپه های اللّه و اکبر دور بزنند، بنابراین مجبور شدند تا مرزهای خودشان عقب نشینی کنند.
آن روز ما توانسته بودیم دشمن را تا مرزهای خودش وادار به عقب نشینی و سومین خاکریز دشمن را نیز با موفقیت فتح کنیم و پس از حدود یک سال و یک ماه، وارد شهر بستان شویم. پس از تحکیم وحدت و تثبیت خط، به دستور سرگرد مخبری گردان 125 را حرکت داده و در منطقه چزابه مستقر شدیم. پس از مدتی که در منطقه چزابع مستقر شده بودیم، یک روز سرگرد مخبری برای بازدید به خط چزابه می رود و می بیند که اسلحه ها تمیز نیست و افراد در آمادگی کامل به سر نمی برند. به آنها می گویدسریع اسلحه ها را تمیز کنید و در آمادگی صددرصد باشید، چرا که ارتش عراق ممکن است برای بازپسگیری مجدد شهر بستان اقدام کند.
صدام برای اینکه آبروی از دست رفته اش را بار دیگر به دست آورد، تصمیم گرفته نقشۀ دیگری اجرا و این بار از طریق چذابه وارد شهر بستان شود تا باردیگر قدرت خود را به نمایش بگذارد. او که این نمایش را برای هجدهم بهمن 1360 تدارک دیده بود، در تمام جنگ های رسانه ای که به راه انداخته بود، نقشۀ خود را آشکارا اعلام کرد که در تاریخ 22 بهمن 1360، در شهر بستان رژه خواهد رفت و برای بار دوم این شهر را از ایرانی ها خواهد گرفت.
درست هجدهم بهمن بود که گردان ما در اطراف شهر بستان مستقر شده بود. آن روز که داشتم نامه ها را برای امضا پیش سرگرد مخبری می بردم، از خط بییسم زدند و اعلام کردند تحرکات دشمن بیشتر از روزهای دیگر شده و این بار لودر و بولدوزر و تانک ردیف کرده و همچنان دارند به سمت ما می آیند. سرگرد مخبری گفت مراقب تحرکات دشمن باشید و هر یک ربع موقعیتتان را به من اعلام کنید.
نامه ها را امضا کرد. در راه بازگشت به سنگر بودم که ناگهان دیدم عراق یک آتش تهیه وحشتناکی روی سرمان ریخت. مخبری بلافاصله گفت عطوفی نفربر را روشن و بی سیم ها را نیز شارژ کن، چوم بی سیم ها از طریق نفربر ها شارژ می شدند و تا نفربر روشن نباشد، هیچ بی سیمی شارژ نمی شود. همین که به داخل نفربر فرماندهی رسیدم تا آن را برای شارژ شدن بی سیم ها روشن کنم، شنیدم که ارتش عراق با 12 گردان کماندو که فرماندهی اش را خود صدام به عهده گرفته بود، به سمت ما در حال حرکت است تا این بار شهر بستان را از طریق تنگه چزابه تصرف کند.
ارتش عراق با 12گردان به منطقه چزابه حمله کرده و این درحالی بود که ما فقط دو گروهان از گردان 125 در منطقه چزابه مستقر داشتیم. گروهان اول که فرماندهی اش را سروان محمد حیدریان بر عهده داشت که پس از آنکه در عملیات بازپس گیری شهر بستان زخمی شده بود، پس از دو هفته مجدد به یگان بازگشته بود و گروهان سوم که جلوتر از حیدریان در منطقه چزابه مستقر بود؛ گروهان ادوات هم در عقبه یگان.
سمت چپ ما و کنار جاده ای که به سمت چزابه می رفت، باتلاق هورالهویزه بود که از آنجا امکان جا به جایی نیرو نبود و حتی نفربر ها هم نمی توانستند عبور کنند. پانصد متر آنطرف تر هم تپه های رملی بود که از آن مسیر نیز تانک و نفربر نمی توانست حرکت کند تا ما بتوانیم در منطقه چزابه افزایش نیرو بدهیم، بنابراین تنها همان دو گروهان که در انجا مستقر بودند می توانستند مقاومت کنند.
انتهای مطلب