آن سوی پُل(13)
بر اساس زندگی شهید سرلشگر غلامرضا مخبری سرهنگ محمد حیدریان، فرمانده گروهان یکم

بهمن ماه سال 1360 نیروهای ایرانی برای عملیات فتح المبین آماده می شدند. پس از آنکه شهر بستان با تلاش های بسیار و دادن تلفات فراوان به دست نیروهای خودی افتاد،  نیروهای ما را جا به جا کرده و به سمت منطقه فتح المبین روانه کردند تا در منطقه دشت العباس که قرار بود عملیات فتح المبین در آن انجام شود، مستقر شوند.

عراق آن زمان با توجه به اطلاعاتی که از طریق ماهواره های اطلاعاتی به دست آورده بود، به راحتی متوجه جا به جایی نیروهای ما می شد و می دانست که قرار است در منطقه دشت عباس عملیاتی را سازماندهی کنیم، لذا برای اینکه عملیات فتح المبین را به تأخیر بیندازد و یا از انجام آن جلوگیری کند، تصمیم گرفت با تجهیزات و گردان های بیشتر به شهر بستان حمله کند و دوباره آن را از نیروهای ایرانی پس بگیرد.

در منطقه چزابه که ما در آن حضور داشتیم، یک تیپ لشکر 92 مستقر بود و پس از آن به جای یک تیپ، یک گردان که یک سوم نیروهای یک تیپ را تشکیل می دهد در آن منطقه وسیع حضور داشتند، لذا زمانی که عراق با 12 گردان به ما حمله می کرد، ما باید با همین تعدا نیروهای اندک مقابل دشمن ایستادگی می کردیم تا مجدد وارد شهر بستان نشود، چرا که گردان های دیگر که زرهی بودند در خط دوم و سوم مستقر می شدند و تانک هایشان تحت فرمان فرمانده گردان پیاده بودند.

عصر روز هجدهم بهمن ماه، نیروهای عراقی با درگیری شدیدی از سوی گروهان سوم از گردان 125 مواجه شدند و پس از آتش سنگینی که در منطقه چزابه ایجاد کردند، توانستند از سد گروهان سوم عبور کنند. آن روز عراق سخت ترین و سنگین ترین تلفات را به نیروهای ایرانی وارد کرد و ار یک گروهان دویست نفره، شاید فقط چندین نفر باقی ماندند و این مقاومت، شهدای زیادی را تقدیم خاک سرزمینمان کرد.

ساعت حدود یازده شب بود. گروهان یکم که پیش از این مقاومت و رشادت های خود را در عملیات بازپس گیری بستان از عراق به نمایش گذاشته بود، حالا می بایست یک بار دیگر شجاعت و دلیری خود را به همراه رهنمود های فرمانده گردان خود، یعنی سرهنگ غلامرضا مخبری در میدان چزابه به نمایش می گذاشت.

نیروهای کماندو عراق که به دستور مستقیم شخص صدام، هدایت و رهبری می شدند، حالا در ساعت مقرر، خود را در مقابل مقاومت جانانه گروهان یک می دیدند. گروهان دوم برای جلوگیری از دور زدن عراقی ها در دامنه کوه های میشداغ مستقر شده بودند و گروهان سوم، عصر همان روز پس از مقاومت بسیار شدید در مقابل آتش سرسختانه دشمن، تمام سربازانش به شهادت رسیده بودند و حالا در واپسین ساعات روز هجدهم بهمن ماه، منطقه چزابه شاهد ایثار و فداکاری گروهانی بود که با وجود سختی ها و کمبود تجهیزات، مردانه مقابل دشمن بعثی ایستاده بودند.

***

دو هفته پس از آنکه در بیمارستان برای مداوا بستری شده بودم، به درخواست خودم دوباره به منطقه بازگشتم. آن شب پس از آنکه نیروهای گروهان سوم در مصاف نابرابر با دشمن به شهادت رسیده بودند، تنها نیروهایی که در چزابه مانده بودند، گروهانی بود که من فرماندهی اش را برعهده گرفته بودم.

آتش دشمن بی مهابا از زمین و آسمان بر خاکریزهای تنگۀ چزابه فرود میآمد. عصر همان روز که هنوز درگیری ما با عراقی ها آغاز نشده بود، استوار واعظی که در جبهه بستان با هم زخمی شده بودیم و او نیز پس از بهبودی به گردان بازگشته بود، آمد گفت جناب سروان من می خواهم بروم تپه شهدا کمک پاسداران. گفتم مگر وضعیت ما را نمی بینی که در چه شرایطی هستیم. بهتر است همینجا بمانب و کمک حال گروهان باشی؛ ممکن است آنجا تا الان دست عراقی ها افتاده باشد. واعظی اما کوتاه نیومد و به شدت اصرار می کرد و می گفت جناب سروان خواهش می کنم اجازه بده من بروم آنجا به آنها کمک کنم. گفتم واعظی نرو، دوباره همان قضیه بستان شد که بارها به تو گفتم نرو باز کار خودت را کردی؛ یادت نیست چه بلایی سر هر دو ما آمد. گفت جناب سروان ترو خدا اجازه بده من برم. هر کاری کردم که مانع رفتنش شوم فایده ای نداشت؛ افسر شجاع و بی باکی بود. خلاصه باز کار خودش را کرد و به سمت تپه شهدا رفت.

چند ساعت پس از رفتن واعظی، یک گروه از برادران بسیجی به سمت ما می آمدند. نزدیک تر که شدند از آنها پرسیدم شما در این وقت شب در این منطقه چه کار می کنید؟ گفتن ما آمده بودیم برویم تپه شهدا کمک برادران سپاه، اما به نزدیکی تپه که رسیدیم متوجه شدیم آنجا را نیروهای عراقی به تصرف درآورده اند و پاسداران را به شهادت رسانده اند. از شنیدن این خبر سکوت کردم و به شدت ناراحت شدم. یاد واعظی افتادم که تا همین چند ساعت پیش چقدر اصرار می کرد که خودش را به پاسداران برساند. اگر آنطور که بسیجی ها می گفتند آن تپه به دست عراقی ها افتاده باشد، بدون شک واعظی هم تا به حال….

با صدای جوان بسیجی به خودم آمدم. می گفت اگر اجازه بدهید امشب را پیش شما بمانیم، چرا که به اندازه کافی نسبت به منطقه شناخت نداریم و اگر در این تاریکی شب به راهمان ادامه بدهیم و حرکت کنیم ممکن است به دست نیروهای دشمن اسیر و یا کشته شویم. من که وظیفه داشتم تمام امور این چنینی را با مخبری در میان بگذارم، می بایست حضور این چند نفر را نیز به او گزارش می دادم؛ بنابراین درحالی که هنوز به طور کامل با دشمن درگیر نشده بودیم، توانستم با مخبری تماس بگیرم و موضوع را به او اطلاع بدهم و کسب تکلیف کنم. مخبر گفت حیدر اگر مطمئن هستی که بسیجی هستند امشب از آنها میزبانی کن یک وقت در تاریکی شب به دست دشمن اسیر و شهید نشوند و فردا بفرست پشت خط. به هر ترتیب آنها را در آن شب در کنار خودمان جا دادیم.

ساعت دوازده و نیم شب بود عراق عملیات خود را به طور رسمی و با تمام قوا آغاز کرد. به طور کامل با نیروهای دشمن درگیر شده بودیم. من حتی در آزادسازی شهر بستان همچین آتشی را تجربه نکرده بودم. عراقی ها در همان ابتدای عملیات توانسته بودند وارد دسته سوم ما شوند. هر گروهان چهار دسته داشت؛ یک دسته ادوات و سه دسته پیاده. گروهبان سلیمی که فرمانده دسته بود خودش را به من رساند و گفت جناب سروان منطقۀ ما را گرفتن. با عصبانیت گفتم گرفتن یعنی چه، من حرفت را قبول نمی کنم، یعنی چه که منطقه ما را گرفتن، پس شما آنجا چه کار می کردید؟ گفت من نمی دانم، به هر حال دشمن وارد منطقۀ من شده. تصمیم گرفتم با بیسیم چی سینه خیز به منظقه دسته سوم بروم تا ببینم اوضاع چگونه است. همانطور که از کنار خاکریز سینه خیز حرکت می کردیم، دیدم ستوان رضایی، افسر دسته سوم، در سنگرش نشسته و به طور مداوم دارد شلیک می کند. هر عراقی را که در هر طرف خاکریز می دید می زد. خودم را به او رساندم و گفتم رضایی چه خبر؟ با تعجب پرسید جناب سروان شما اینجا چه کار می کنید.

رضایی که با هر یک کلمه که صحبت می کرد یک گلوله به سمت عراقی ها که در فاصله نزدیک ما بودند شلیک می کرد، گفت جناب سروان خواهش می کنم شما برو من اینجا هستم. اگر خدای نکرده شما کشته شوی، ما بدبخت می شویم. من اگر کشته شوم یک افسر وظیفه هستم، اما شما فرمانده ای اگر خدایی نکرده بلایی سرتان بیاید فاتحه همه مان خوانده شده.

ساعت دو و نیم بامداد من از ستوان رضایی که به تنهایی در سنگرش مانده و جانانه ایستادگی می کرد، چنین حرف هایی می شنیدم و دلم به داشتن چنین سربازان شجاع و فداکار گرم می شد. در همان مدت کوتاهی که در کنار رضایی بودم، او توانسته بود به تنهایی نیروهای زیادی از دشمن بعثی به درک بفرستدو اجازۀ پیشروی به آنها ندهد. برادران بسیجی که آن شب میهمان ناخوانده ما در تنگه چزابه بودند، وقتی مقاومت و رشادت گروهبان رضایی را دیدند که یک تنه در مقابل هجوم تعداد زیادی از نیروهای دشمن ایستاده است، روحیه مبارزه طلبی شان تقویت شد  و هر کدام از آنها که حدود یازده نفری می شدند، یک اسلحه برداشتند و به خط دشمن زدند. آنها که همگی از شهرستان بوشهر به جبهه آمده بودند، درسی فراموش نشدنی به عراقی ها دادند.

درگیری آن شب به حدی گسترش پیدا کرده بود که نیروهای عراقی قاطی نیروهای خودی ما شده بودند و این برادران بسیجی تک تک آنها را پیدا می کردند، اسیر می گرفتند یا حسابشان را می رسیدند.

سرهنگ مخبری که در تمام این لحظات حامی ما بود، در همان ابتدای شب گفت حیدری اگر نمی توانی مقاومت کنی یک خیز بیا عقب. گفتم مخبر اگر ذره ای عقب نشینی کنم همه ما را از پشت سر می زنند. واقعاً هم اگر یک سرباز از سنگر بیرون می آمد در عرض چند ثانیه مورد هدف قرار می گرفت. گفت پس خودت تصمیم بگیر.

ساعت سه صبح بود توپخانه خودی دیگر از ما حمایت نمی کرد، چرا که گفته بود آتش داخل منطقه نبرد است و عراقی ها داخل نیروهای خودی شده اند. به همین دلیل توپخانه از ریختن آتش خودداری می کرد و یک جنگ تمام عیار تن به تن در منطقه چزابه در حال انجام بود.

در آن میان تنها حامی توچخانۀ ما، ستوان آشور بود که فرمانده خمپاره انداز بود. ستوان آشور در آن شب با خمپاره اندار 120، در کنار سربازانی که به طور تن به تن با دشمن درگیر شده بودند، تنها دلگرمی در آن شرایط بود. کمی بعد، کار به جایی رسید که دیگر گفت حیدر نمی توانم ادامه بدهم، اینطوری مجبورم شما را هم بزنم. گفتم اشکالی ندارده تو ادامه بده. همه سرباز ها در سنگر ها بودند و هر خمپاره ای که میزد، کلی عراقی می کشت.

ساعت حوالی چهار صبح بود و ما همچنان در درگیری و مقاومت بودیم و ذره ای نیز عقب نشینی نکرده بودیم. مهمات خمپاره انداز آشور تمام شد و او این موضوع را به من نگفت و به خود سرهنگ مخبری که در تمام آن مدت لحظه به لحظه در جریان اوضاع بود، اطلاع داده بود، چرا که اگر به من گفته بود از نگرانی دیگر کاری از دستم بر نمی آمد. آن شب حتی برای اینکه عراقی ها را فریب بدهم، به چند راننده نفربر گفتم بودم در سرتاسر خاکریز رفت و آمد کنند که عراقی ها فکر کنند هر لحظه برای ما نیرو و مهمات می رسد؛ در صورتی که چنین چیزی نبود و مهمات ما نیز رو به اتمام بود.

مخبری که از این موضوع مطلع شد، خیلی زود به رئیس رکن چهارم خود ستوان آقا خانی گفت آقاخانی سریع برو دوکوهه مهمات بیاور که اگر نروی حیدریان امشب از بین می رود. ستوان آقاخانی بلافاصله خود را به پادگان دو کوهه می رساند. با صدی بلند فریاد می زند کجایید، عراقی ها اومدن. خلاصه با فریادهای پی در پی همه جا را بهم می ریزد. وقتی که همه را با فریادهایش خبر می کند، می گوید تنها گروهان ما در خط دارد مقاومت می کند و بدون مهمات مانده، زود به من مهمات بدهید که عراقی ها نزدیک بستان هستند. آقاخانی خیلی زود خودش را با یک کامیون مهمات به سرهنگ مخبری رساند تا او نیز مهمات را به ما برساند. همان یک کامیون مهماتی که جناب سرهنگ مخبری به موقع با کمک آقاخانی به ما رساند، باعث شد خمپاره انداز ستوان آشوری تا صبح ما را در مقابل عراقی ها سرپا نگه دارد و نگذارد عراق به شهر بستان دست پیدا کند.

آن شب مخبری هرآنچه که می خواستم در اختیارم قرار داد؛ خمپاره خواستم، به ما خمپاره رساند، مهمات می خواستم در اختیارم قرار داد؛ این در حالی بود که توپخانه خودمان در منطقه رقابیه فکر می کردند گردان ما کامل از بین رفته و برای اینکه منطقه را از دست ندهند، خود ما را می زدند. به محسن دمیرچی که جانشین و معاون من در گروهان بود گفتم به مخبری بی سیم بزن بگو توپخانه دارد خود ما را می زند. وقتی دمیرچی با ناراحتی در بی سیم با مخبری صحبت می کرد و موضوع را اطلاع می داد، مخبری که چند متر آنطرف تر از ما ایستاده بود و منطقه را تحت نظر داشت گفت آقای دمیرچی می دانم، من دارم شما را می بینم، می دانم که توپخانه دارد شما را می زند، تلاشم را می کنم که آنها را مطلع کنم.

اولین شب مقاومت در چزابه در سخت ترین و وحشتناک ترین حالت خود به پابان رسید و عراق با توجه به تلفات سنگینی که که در همان شب اول متحمل شده بود، نه تنها عقب نشینی کرد، بلکه دیگر از آتش و جهنم شب گذشته خبری نبود.

سرهنگ مخبری آن شب هر آنچه که می خواستم در اختیارم قرار داد. به راستی فرمانده ای بود که در هر شرایطی و با جان و دل از افرادش حمایت می کرد. صبح اول وقت، خودش را به من رساند تا اولین کسی باشد که برای تشکر و قدردانی از گروهان در چزابه حاضر شده باشد. روی زمین مملو از جنازه های عراقی ها بود. تعداد زیادی از آنها به اسارت سربازان ما درآمده بودند. ما هم به لطف خداوند و حمایت های به موقع مخبری، هیچ تلفاتی نداده و توانسته بودیم مقاومت خوبی را از خود نشان دهیم و اجازه ندهیم بار دیگر شهر بستان به تصرف دشمن دربیاید.

عقربه های ساعت شش صبح را نشان می داد که دیدیم یک ماشین تویوتا که یکی از برادران سپاهی پشت فرمان نشسته بود به منطقه چزابه آمد. از ماشین پیاده شد و خواست با فرمانده گروهان صحبت کند. رفتم نزدیک و خودم را معرفی کردم، او که از دزفول آمده بود، سراسیمه و هراسان، طوری که نگرانی در چهره اش موج می زد، گفت: به من گفتن بستان را عراق دوباره گرفته. لبخندی به نشانه پیروزی زدم و محکم گفتم خیر! تا حیدریان زنده است، بستان را به عراق نمی دهیم، مگر اینکه ما بمیریم و سربازان عراقی از روی جنازه های ما رد شوند و به بستان برسند. برادر سپاهی از شنیدن این جملات از خوشحالی گریه اش گرفته بود. گفت در مسیری که به سمت شما می آمدم، دیدم که قرارگاه تیپ دارد عقب نشینی می کند. این در حالی بود که مخبری به سرهنگ صیاد شیرازی اعلام کرده بودکه حیدریان خط را تثبیت کرده و خودش به تنهایی در حالی که تیپ عقب نشینی کرده و فکر می کردند گردان ما کامل از بین رفته، در سنگرش مانده و تا صبح از ما حمایت کرده.

برادر سپاهی از شدت خوشحالی در حالی که مرا در آغوش گرفته بود و می بوسید و می گفت خدا حفظت کند، تکرار می کرد بگو من چه کاری می توانم برایت انجام بدهم تا باری از روی دوشتان برداشته شود. ما که آن شب تعداد زیادی اسیر گرفته بودیم و همۀ آنها را یک سرباز اردبیلی محافظت می کرد و اجازه نداده بود تا صبح از جای خود تکان بخورند، گفتم اول از همه فکری برای این اسیر ها باید بکنیم که خیلی دست و پا گیرند و دوم اینکه حدود یکی دوساعتی می شود ارتباط من با مخبری قطع شده و نمی توانم با او ارتباط برقرار کنم، گمان می کنم عراقی ها رد کانال ارتباطی مرا با مخبری زده اند.

بی سیم های پی سی 77 یک کانال هایی دارند که که دشمن می گردد آن کانالی را که با آن ارتباط برقرار می کنی پیدا می کند. وقتی انگشتش را روی آن کانال قرار می دهد، ارتباط من قطع می شود. عراقی ها نزدیک صبح که هوا روشن شده بود کانال 0066 را که من از طریق آن با مخبری صحبت می کردم، پیدا کرده و با قرار دادن انگشت خود روی آن، ارتباطمان را به طور کامل قطع کرده بودند.

برادر سپاهی گفت من چگونه می توانم ارتباط تو را با مخبری دوباره برقرار کنم و چه کمکی می توانم بکنم. سربازی داشتم به نام ارکانی. نشانی کانال جدید را روی کاغذ نوشتم و به ارکانی دادم و گفتم اگر در مسیر به دشمن برخورد کردی، کاغذ را بلافاصله قورت بده، نگذار نشانی کانال به دست دشمن بیفتد.

اسرای عراقی را پشت ماشین تویوتای سپاه سوار کردیم و ارکانی را با نشانی کانال جدیدی که برای مخبری نوشته بودم، راهی پشت خط کردم تا بتوانم مجدداً با او ارتباط برقرار کنم. اولین شب مقاومت در چزابه با یک شهید از گروهان ما و تلفات فراوانی از عراقی ها به پایان رسید. ما آن شب خط چزابه را تثبیت کردیم تا پس از رسیدن نیروهای تازه نفس، بتوانبم در شب های آینده به مقاومتمان ادامه بدهیم.

نبرد و مقاومت سرسختانه گردان 125 در تنگه چزابه، پس از شهادت نیروهای گروهان سوم که در همان شب اول در بدترین شرایط ممکن در حصار آتش ناجوانمردانه دشمن قرار گرفته بودند و پیروزی و جلوگیری از پیشروی های عراق توسط گروهان یکم، پس از ده شبانه روز دفاع جانانه با هدایت و فرماندهی سرهنگ غلامرضا مخبری به پایان رسید؛ مردی که تا پایان نبرد چزابه هرگز درجه سرهنگی را بر دوش نزد و خودش را مدیون و شرمنده خون هایی که در بستان و چزابه بر زمین ریخته بود می دانست. وقتی از او می پرسیدند جناب سرهنگ شما که دیگر به این درجه از سربازی مفتخر شده اید، چرا از زدن درجه سرهنگی روی دوش هایتان امتناع می کنید، در جواب فقط سکوت می کردو به تمام سربازانی فکر می کرد که دیگر به خانه هاشان بازنگشتند؛ به سربازانی که شهر بستان را به مردم آنجا بازگرداندند و چراغ خانه هایشان را روشن نگه داشتند، اما خودشان دیگر در هوای محبت و آرامش خانه نفس نکشیدند و چشمان مادرانشان تا ابد به انتظار نشست.

وقتی که سرهنگ زمانفر که فرمانده تیپ بود از او خواست درجه ها را روی شانه هایش بزند، گفته بود جواب خون جوانان مردم را چه بدهم و با چه رویی این درجه ها را بر دوش هایم بنشانم. تا زمانی که زنده هستم روی دوش هایم سنگینی می کند. جواب مادران و همسران و فرزندانشان را چه بدهبم که باید عمری را بدون حضور عزیزانشان سپری کنند.

رضا مخبری همواره پشتیبان افسرانش بود. هرگز خاطره ای را که از او در منطقه رقابیه داشتم فراموش نخواهم کرد. در همان روزهایی که در جبهه رقابیه با دشمن می جنگیدیم و مدت ها بود هیچ کداممان به مرخصی نرفته بودیم تنها هفته ای یکبار، آن هم پنج دقیقه میتوانستیم در مخابرات قرارگاه تیپ با خانواده هایمان تماس بگیریم، در یکی از همان روزها بعد از مدت ها که از خط بازگشته بودم، به مخابرات قرارگاه تیپ رفتم تا بتوانم با همسرم پنج دقیقه تلفنی صحبت کنم. وقتی به مخابرات رسیدم و شماره را به متصدی دادم، تلفنچی بسیار زشت و زننده با من برخورد کرد. از رفتار بد او به شدت آزرده خاطر شدم و پس از تماس، با همان ناراحتی به یگان بازگشتم، اما هرگز موضوع را با فرمانده مان رضا مخبری مطرح نکردم، اما به طور اتفاقی این موضوع به گوشش رسیده بود و همان روز خودش را به مخابرات قرارگاه تیپ رسانده و به تلفنچی گفته بود خجالت نمی کشید با افسری که بعد از مدت ها از خط برگشته و آمده تا اینجا تا با خانواده اش چند دقیقه صحبت کند، چنین زشت و زننده برخورد می کنید، به جای اینکه همدل و همراه سربازان شوید تا روحیه شان را از دست ندهند، کاری می کنید که تنها دلخوشی شان که شنیدن صدای عزیزانشان است را نیز از آنها بگیرید.

من که از حمایت او مطلع شدم، مثل همیشه در دلم احساس خوشبختی کردم که در منطقه ای از سرزمینم مشغول دفاع هستم که فرمانده خوب و همدلی مثل رضا مخبری دارم که به وقتش همانند یک برادر در کنارت قرار می گیرد تا روحیه ات دو چندان شود.

او بارها بخاطر حمایت از افراد تحت امرش با مسئولان تیپ مشاجره کرده بود؛ فرمانده ای که از هیچ تلاشی برای یگان فروگذار نبود، در مقابل بی مهری هایی که خواسته و ناخواسته در جنگ رخ می داد آزرده خاطر و دلگیر بود؛ برای مثال وقتی گردان 125 بی مهابا بدون پشتیبانی کافی به خط می زد و موفقیت کسب می کرد، این رضا مخبری بود که شجاعت و فداکاری سربازانش را به مسئولان رده بالا گزارش می داد.

رضا مخبری عیار سربازان را در مأموریتی که به او محول می کرد می سنجید؛ چه بسا بسیاری از افراد وقتی در گردانی خدمت می کنند، دوست دارند فرمانده شان مدام به آنها مرخصی بدهد و هرگز بر آنها سخت نگیرد و همه اینها چیزهایی بود که رضا مخبری به آن اعتقادی نداشت و می گفت سختی ها سربازان را همچون فولاد آب دیده می کند و از آنها در قبال حوادث پیش پا افتاده محافظت می کند.

همین افکار و تدابیر نظامی اش بود که بارها ما را از خطراتی که می توانست منجر به مرگمان شود نجات دهد و باعث می شد در بسیاری از مواقع مدیون او باشیم؛ تا اینکه یک روز یک خبر کوتاه همۀ ما را دچار شوکی بزرگ کرد؛ انتقال رضا مخبری به کردستان.

 

انتهای مطلب

منبع: آن سوی پُل، ایرانی، آذر، 1399، نشر اجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده