آن سوی پُل(14)
بر اساس زندگی شهید سرلشگر غلامرضا مخبری سروان علی اصغر بخشی، چزابه، سال 1360

چند شب از مقاومت گردان در منطقۀ چزابه گذشته بود. ما در همان شب اول توانسته بودیم با وجود تلفات زیادی که در گروهان سوم متحمل شدیم، با فداکاری و رشادت گروهان یکم به پیروزی رسیده، خط را در همان شب اول تثبیت کنیم.

در یکی از همان شب هایی که ما همچنان در حال مقاومت برای جلوگیری از پیشروی دشمن در چزابه بودیم، رضا مخبری حوالی ساعت یازده شب با من تماس گرفت و گفت برو از خط یک بازدید کن و برگرد. من که از دستور او به شدت متعجب شده بودم، نتوانستم چیزی بگویم. با خودم گفتم آخه ساعت یازده شب در منطقه ناامن چزابه چه وقت بازدید کردن است.

چند دقیقه ای نگذشته بود که سروان وفا سجادی که بچه کردستان بود، با من تماس گرفت. گفت مخبری گفته با بخشی بروید خط بازدید کنید و برگردید. در دلم گفتم خب خدا رو شکر دونفری بهتر از تنهایی رفتن است. هنوز آمادۀ رفتن نشده بودم که یک نفر دیگر هم زنگ زد که ظاهراً مخبری به او هم دستور داده بود همراه ما برای بازدید از از خط بیاید. گفتم چه بهتر، شدیم سه نفر. از آنجایی که دست فرمان من در گردان معروف بود و شب ها چراغ خاموش حرکت می کردم، تصمیم گرفتم خودم پشت فرمان بنشینم. خورویی هم که آن شب می خواستیم با آن برای بازدید خط برویم، استارت نداشت. در هر صورت خودرو را روشن کردیم و راه افتادیم.

در منطقه چزابه یک سه راهی بود به نام سه راهی مرگ. از آنجایی که منور 24 ساعته در آن سه راهی روشن بود، هر ماشین و جنبنده ای که از آن عبور می کرد را بلافاصله می زدند، طوری که باید با سرعت هرچه تمام تر از آن عبور می کردیم چون در تیررس عراقی ها قرار داشت. آنها به کل منطقه اشراف داشتند. درست زمانی که ما به همان سه راهی رسیدیم، بر اثر تیری که به سمت ما شلیک شد، ناخودآگاه پایم را از روی کلاچ برداشتم. خودرو بلافاصله خاموش شد. سعی کردم سریع خورو را روشن کنم. بلاخره روشن شد و ما با سرعت هرچه تمام تر از آن منطقه عبور کردیم. دو نفر دیگری که در کنارم بودند، در حالی که نفس هایشان در سینه حبس شده بود گفتند بخشی خدا خیرت بدهد، زرنگی کردی. ما الان باید کشته می شدیم.

به هر حال ما دستور داشتیم مأموریتی را به سروان عُنصرودی که فرمانده گردان تانک بود ابلاغ کنیم. بالاخره به مقر آنها رسیدیم و از شدت آتشی که در منطقه حاکم بود و گلوله هایی که از چپ و راست بر سرمان فرود می آمد، خودرو را در سنگر تانک که اغلب به صورت سرپایینی طراحی شده بود، پارک کردم واصلاً حواسم نبود که این خودرو به دلیل نداشتن استارت در سرازیری روشن نمی شود.

پس از آن که دستور را به عنصرودی ابلاغ کردیم، با مخبری تماس گرفتم و جریان خودرو را گزارش دادم. امیدوار بودم او از ادامه مأموریت ما منصرف شود، اما گفت اشکالی ندارد، پیاده عمل کنید و به بازدید بروید. اینجاست که فرق یک نظامی واقعی با بقیه مشخص می شود. رضا مخبری در هر شرایطی که بود بر انجام مأموریت تأکید فراوان داشت و برایش فرقی نمی کرد که چه اتفاقی ممکن است رخ بدهد.

آن شب ما سه نفر پیاده از گردان تانک و بدون خودرو حرکت کردیم تا خودمان را به خط چزابه برسانیم. در همین راستا بر اثر شدت گلوله هایی که از زمین و آسمان بر سرمان فرود می آمد، به همدیگر می چسبیدیم و راه می رفتیم. من با صدای بلند می گفتم از هم فاصله بگیریم تا لااقل اگر یک نفر تیر خورد، آن دونفر بدانند چه بلایی سرش آمده و در کجا کشته شده. بعد از حدود چند ساعت، با هر سختی و مشقتی که بود، خودمان را به دسته خمپاره که همه افرادش از سنگر ها آمده بودند بیرون رساندیم.

سروان آشور فرمانده دسته خمپاره انداز و ستوان ریاضی برای اینکه شب ها بر اثر آتش دشمن، سنگر روی سرشان خراب نشود، بیرون نشسته بودند و مشغول صرف چای دارچین مخصوص خودشان بودند. با دیدن ما سه نفر که از دور به آنها نزدیک می شدیم، فرمان ایست دادند. با صدایی که دیگر رمقی در آن دیده نمی شد، گفتم آشور منم بخشی. سروان آشور و ریاضی که از دیدن ما در آن وضعیت بسیار تعجب کردند، به استقبالمان امدند. بلافاصله پرسیدند شما این وقت شب آن هم در این مسیر خطرناک چه کار می کنید، مگر نمی دانید آتش عراقی ها شب ها جاده را به جهنم تبدیل می کند. گفتم مخبری دستور داد بروید از خط بازدید کنید. خنده اش گرفت و گفت مخبری حتماً خواسته شما را بکشد و از دستتان خلاص شود، وگرنه ساعت یک نصف شب چه وقت بازدید از خط است.

من که از شدت خستگی نای صحبت کردن نداشتم و از این دستور رضا به شدت عصبانی بودم، گفتم نمی دانم، این را دیگر باید از خودش بپرسی. تو که او را می شناسی، وقتی دستور داده باید اجرا شود. همین که تا الان با این دست و پای زخمی و خونین از آن آتش آن هم پیاده توانستیم جان سالم به در ببریم، جای شکرش باقیست.

آن شب به قدری در بازدید از اول خط تا آخر خط در چاله افتاده بودم و یا بر اثر گلوله هایی که بی مهابا به سمتمان می آمد زمین خورده بودم که از تمام آرنج ها و زانوهایم خون می آمد. تمام لباس هایم پاره بود و از شدت خستگی کمرم را می گرفتم و راه می رفتم. به هر حال من رکن دوم بودم. تمام آنچه لازم بود، باید در گزارشم آماده می کردم تا صبح اول وقت به فرمانده گردان ابلاغ کنم و او نیز به ترتیب به فرمانده تیپ و از آنجا هم به دست فرمانده لشکر و فرمانده نیروی زمینی می رسید و صبح روز بعد، بخش مهم آن در رادیو و تلویزیون منتشر می شد.

آن شب پس از بازدید، به هر زحمتی که بود در عین ناباوری، سالم به گردان بازگشتم. رضا مخبری که هر روز صبح نمازش را در سنگر می خواند، رأس ساعت شش صبح با لباس نظامیِ مرتب، جلوی سنگرش قدم می زد. آن روز صبح از من گزارشی را که شب گذشته تهیه کرده بودم خواست.

لباسم را عوض کرده، از سننگر بیرون آمدم. با ناراحتی که شب قبل در دل داشتم، رفتم جلو و احترام نظامی گذاشتم. خیلی معمولی پرسید خب دیشب چه خبر بود؟ من که از شدت ناراحتی و مشقتی که بر من گذشته بود و اینکه به سختی جان سالم به در برده بودم، بغض راه گلویم را بست و با ناراحتی گفتم دیشب می خواستی مرا بکشی؟ آخه نصف شب تو تاریکی و جهنمی که دشمن از زمین و آسمان بر سرمان توپ و خمپاره می ریزد، وقت بازدید از خط است که تو منو می فرستی؟ گفت خب با خودت چراغ قوه می بردی. گفتم رضا یک جوری حرف نزن که فکر کنم از خط خبر نداری. اگر کوچکترین نوری ببینند در چند ثانیه نابودت می کنند. سپس دست و پای زخمی ام را نشانش دادم و گفتم ببین دیشب با این وضعیت آن هم تازه شانس آوردم زنده برگشتم.

رضا که ناراحتی و بغض مرا دید، سعی کرد هر طور شده با شوخی و خنده، از دلم بیرون بیاورد. گفت بخشی جان خودت را آماده کن باید به مرخصی برویم. گفتم چه خبر شده، دلت برام سوخته! گفت نه، تو که می دانی من از این اخلاق ها ندارم. با هم می رویم زنجان. من هم از آنجا به تهران می روم، قرار است به همراه چند نفر از لشکر به جماران برای دیدار حضرت امام برویم.

رضا مخبری که دو روز بعد که سرپرستی گردان را به سروان محمد حیدریان سپرده بود، به همراه اصغر بخشی به مرخصی رفت تا از آنجا به تهران، منزل برادرش حمیدرضا برود تا هم دیداری با خانواده اش تازه کند و هم یکی از ماندگارترین اتفاقات دوران جوانی و فرماندهی اش را پس از فتح غرور آمیز شهر بستان رقم بزند؛ دیداری که تا سال ها بعد از شهادت غریبانه اش در خشم و سرمای کردستان، تا ابد در برگی از تاریخ این سرزمین ماندگار شد، چرا که حماسه گردان 125 در آزادسازی شهر بستان و مقاومت شجاعانه در منطقۀ چزابه، حادثه ای نبود که بخواهد زیر غبار خاکریزهای جبهه جنوب برای همیشه پنهان بماند.

 

انتهای مطلب

منبع: آن سوی پُل، ایرانی، آذر، 1399، نشر اجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده