آن سوی پُل(15)
بر اساس زندگی شهید سرلشگر غلامرضا مخبری اکرم امینی ( همسر شهید غلامرضا مخبری)

بیست روز بود که از رضا هیچ خبری نداشتم، نه زنگی نه نامه ای. بعد از رفتنش به جبهه جنوب که تنها چند بار، آن هم کوتاه به دیدارمان آمده بود، یکی از سخت ترین روزهای زندگی ام را پشت سر می گذاشتم. با وجود اینکه هر روز پیگیر لحظه به لحظه اخبار بودم و می دانستم که گردان رضا در آزادسازی شهر بستان نقش پررنگی ایفا کرده، همین موضوع اضطراب و دلشوره ام را بیشتر از هر زمان دیگری می کرد. در دلم مطمئن شده بودم که رضا شهید شده که در این بیست روز حتی شهر را نیز از دشمن پس گرفته اند، هیچ خبری از خودش به من نداده است.

برادر بزرگم اصغر که همیشه رابطه دوستانه ای با رضا داشت، مدام از پادگان زنجان سعی میکرد خبری برایم بگیرد، ولی من تا صدای رضا را پشت تلفن نمی شنیدم، آرام نمی گرفت.

شب های بسیاری را در دلشوره و اضطراب پشت سر می گذاشتم. به سفارش همیشگی رضا سعی می کردم روی پای خودم بایستم و در غیابش به کسی متکی نباشم. روزها را در مدرسه کنار شاگردانم سپری می کردم و وقتی به خانه می آمدم مریم و لیلا منتظرم بودند تا آنها را به گردش ببرم. در یکی از همان روزها که رضا در جبهه بستان می جنگید، در جمع همکارانم در دفتر مدرسه دور هم بودیم. یکی از همکارانم از دزدی های پی در پی که هر شب در محلمان رخ می داد خبر می داد و دیگری با تأیید حرفش گفت من بارها شنیده ام که دزد به برخی از خانه ها زده و قبل از اینکه وارد خانه شود، برق خانه را قطع می کند. با شنیدن این خبر به فکر فرو رفتم و در دلم گفتم نکند یک شب دزد به خانه ما بیاید، آن وقت من با دوتا بچه کوچک چه کاری از دستم بر می آید. نمی خواستم حتی موضوع را به خانواده ام اطلاع بدهم.

هر شب با صدای سگ هایی که در کوچه سروصدا می کردند، تا صبح نمی توانستم چشم برهم بگذارم و مدام در ذهنم حرف هایی که آن روز از زبان همکارانم شنیده بودم تداعی می شد. با خودم می گفتم نکند واقعاً یک شب دزد به خانه ما بیاید؛ برای همین مدام به این قضیه فکر می کردم و تصمیم داشتم اگر رضا هم تلفنی تماس گرفت، موضوع را با او مطرح نکنم که حالا در جبهه آن هم در شرایطی که او قرار گرفته، بخواهد مدام فکرش درگیر ما باشد. دلم می خواست از هر لحاظ خیالش از بابت من و دخترانش راحت باشد، برای همین تصمیم گرفتم برای این موضوع که هر شب فکرم را درگیر کرده بود چاره ای پیدا کنم تا راحت تر بتوانم با شرایط کنار بیایم. برای همین یک شب که بچه ها خواب بودند، فکری به ذهنم رسید. سراغ کمد لباس های رضا رفتم. می دانستم او همیشه یک دست لباس نظامی تمیز و مرتب در کمد خانه دارد. از همان لحظه تصمیم گرفتم شب ها که بچه ها را می خوابانم، لباس نظامی رضا را بپوشم و برگه های های امتحانی شاگردانم را در حیاط خانه تصحیح کنم. از آن شب کار هر شبم همین بود و تا صبح سرم را گرم می کردم و نگهبانی می دادم تا اگر یک وقت هم دزد آمد، فکر کند در خانه سربازی در حال نگهبانی دادن است، این طوری قدری از نگرانی هایم کم می شد تا اینکه در یکی از همان شب ها که لباس رضا را پوشیده بودم و در حیاط نشسته بودم، از شدت خستگی روی صندلی خوابم برده بود که ناگهان با صدایی مانند برخورد یک جسم سنگین با زمین از خواب پریدم. ترس و نگرانی شدیدی بر دلم افتاد، سریع خودم را به آشپزخانه رساندم تا بتوانم چیزی بردارم و بروم ببینم از کجا بود که در همین حین برق خانه قطع شد. ترس و وحشتی که در دلم افتاده بود دو چندان شد. به یاد حرف هایی که از همکارانم شنیده بودم افتادم و دیگر مطمئن شدم که دزدآمده. به هر سختی ای که بود در تاریکی توانستم شمعی روشن کنم و خودم را به گوشی تلفن که در گوشۀ پذیرایی بود رساندم. با ترس و نگرانی که در صدایم موج می زد و نفس هایم را به شمار انداخته بود، شماره پاسگاه را گرفتم و با همان صدای لرزان خودم را معرفی کردم. در حالی که کم مانده بود از ترس به گریه بیفتم، گفتم ببخشید دزد به خانۀ ما آمده. افسری که تلفن را جواب داد، رضا را می شناخت و گفت نگران نباشید خانم مخبری، تا گوشی را بگذارید خودمان را رسانده ایم.

کمتر از چند دقیقه بعد، درب خانه مان به صدا درآمد. با همان شمعی که در دست داشتم، تا به حیاط خانه برسم، دیدم برق خانه وصل شد. متوجه شدم دو گربه بزرگ در حیاط خانه بودند و وارد انباری خانه شده بودند. فهمیدم دزدی در کار نبوده و صدای همین دو گربه باعث شده بود که احساس کنم کسی وارد خانه شده. درب حیاط خانه را باز کردم و گفتم ببخشید جناب سروان، برق خانه برای لحظه ای قطع شد و صدایی که شنیدم حس کردم دزد به خانه آمده، برای همین مزاحم شما شدم. افسر جوان که خیالش از این بابت راحت شده بود گفت اگر کمکی خواستید ما خدمت جناب مخبری ارادت داریم، هر موقع از شب تماس بگیرید خودمان را می رسانیم. از اظهار محبتش تشکر کردم و به داخل خانه بازگشتم.

آن شب تا صبح از ترسی که بر جانم افتاده بود نتوانستم پلک برهم بگذارم. از صمیم قلبم از خدا خواستم رضا به مرخصی بیاید و یا دست کم خبری از او بشود تا لااقل قدری از ناراحتی و نگرانی ام کاسته شود.

دو روز بعد وقتی از مدرسه به خانه آمدم، دیدم صدای خنده و شادی بچه ها از از حیاط خانه به گوش می رسد. در دلم گفتم حتماً برادرم اصغر برای دیدن بچه ها آمده و خواسته سرشان را گرم کند. از پله های حیاط که بالا رفتم، در عین ناباوری دیدم که یک جفت پوتین واکس زده که انگار صاحبش به جای جبهه تازه از مهمانی برگشته، پشت در اتاق جفت شده بود. حس وصف ناپذیری به سراغم آمده بود؛ حس داشتن یک مهمان عزیز که حتی با دیدن پوتین هایش اشک شوق در چشمانم حلقه زده بود. رضا را دیدم که خودش را اسب کرده و لیلا و مریم را بر پشتش سوار کرده. باز هم آن بغض همیشگی دلتنگی و چشم انتظاری خودش را به من رسانده بود و گلویم را بست و تنها مجالی بود برای ورود سراسیمه اشک هایم که از دیدن مردی که عاشقش بودم و برای دیدار دوباره اش لحظه شماری می کردم. حالا او را در مقابل چشمانم می دیدم، خودش بود، مردی که من همیشه دوستش داشتم و چقدر منتظر دیدار دوباره اش بودم. انگار خدا بار دیگر او را به من داده بود تا دلخوش شوم که روزهای بیشتری می توانم در کنارش باشم.

چقدر لاغر شده بود. با چهره ای خسته در حالی که هنوز لباس های نظامی اش را از تنش بیرون نیاورده بود، آغوشش را برای بوسیدن و نوازش دخترانش باز کرده بود؛ دخترانی که مدت ها از آغوش گرم پدر دور بودند و حالا خودشان را از وجود او سیراب می کردند.

به محض اینکه خانواده ام از آمدن رضا مطلع می شدند، در خانه ما جمع می شدند و رضا از آنها به گرمی استقبال می کرد؛ اما مردی که من می شناختم رنج روز های سختی بر چهره اش نشسته بود و غم از دست دادن صدها سربازش بر دلش سنگینی می کرد؛ سربازانی که هرکدام خانه و کاشانه ای گرم داشتند و فرزندانی چشم به راه که دیگر نه آغوش گرم پدرانشان از عمق جان احساس می می کردند و نه دیگر خاطره ای از پدر برایشان رقم می خورد.

عصر همان روز، رضا که همیشه حواسش به زندگی و معیشت سربازان و افرادش بود، از من خواست به بازار برویم و قدری لباس بچه در اندازه های مختلف تهیه کنیم تا برای فرزندان سربازانش که به تازگی در جبهه جنوب به شهادت رسیده بودند ببریم و با هدیه ای کوچک قدری از دلتنگی و غبار اندوهی که بر دل های کوچکشان نشسته بود کم کنیم. می گفت خوب می دانم در این مدت که نبودم به شما بد گذشته، اما قول می دهم این جنگ دیر یا زود تمام می شود و سایۀ شومش را از سر زندگی مان کم می کند، آن وقت دوباره جمع می شویم، دوباره از صمیم دل می خندیم و چشم انتظار روزهای خوب آینده می شویم.

در همان مدتی که در خانه بود، سعی می کرد در انجام کارهای خانه به من بیشتر از زمان گذشته کمک کند. زمانی که وقت داشت، خودش را با خواندن نهج البلاغه سرگرم می کرد و برای من نیز از نامه هایی که امام علی(ع) به مالک اشتر فرمانده سپاهش در سفارش به زیر دستان و سربازانش نوشته بود می خواند و تمام تلاشش را برای ادامه چنین مسیری که مولایش سفارش کرده بود می کرد. می دانستم مردی که با او زندگی می کنم هرگز در بند مادیات و ثروت اندوزی و مسائلی از این قبیل نیست؛ این را زمانی به خوبی درک کردم که حتی پیشنهاد پدرم را برای خرید خانۀ بزرگتر که خودش ساخته بود و دوست نداشت به غریبه بفروشد، رد کرد و خانه کوچکمان را به داشتن خانه بزرگتر ترجیح داد. می گفت حالا آن هم در شرایطی که کشور در حال جنگ است خیلی از مردم از داشتن چنین خانه ای هم محروم هستند، آن وقت من چگونه خودم را قانع کنم که در جبهه به فکر به دست آوردن خانۀ بزرگتر باشم.

از اینکه همسر مرد مهربانی همانند رضا بودم، بارها خدا را شکر می کردم، چرا که هرگز نسبت به من و فرزندانش از هیچ توجه و محبتی، هرچند کوچک، دریغ نمی کرد. هروقت لباس هایش را اتو می کرد می گفت اکرم جون لباس هایت را اتو کنم؟ یا هروقت پوتین هایش را واکس می زد می دیدم که کفش های مرا نیز واکس زده و در همان مدت کوتاهی که در کنارمان بود سعی می کرد وقت بیشتری برای بچه ها بگذارد. دختر بزرگم مریم که در آن زمان 9 ساله بود، وابستگی عجیبی به پدرش داشت و نبودن های رضا بیشتر او را دلتنگ می کرد.

این بار اما آمده بود که برود، زودتر از آنچه که فکرش را می کردم. قرار بود برای اولین بار از زنجان به همراه چند نفر دیگر به تهران برای دیدار با امام خمینی که فرمانده کل قوا بودند، بروند و حضرت امام را در جربان کامل آنچه که بازپس گیری شهر بستان رخ داده بود قرار دهند.

 

***

آن روز قرار بود طبق آنچه که در ارتش مرسوم است، فرمانده لشکر و یا فرمانده تیپ در حسینیه جماران در محضر حضرت امام و دیگر رزمندگان گزارشی را مبنی بر آزادسازی شهر بستان و مقاومت دلیرانه گردان 125 در منطقه چزابه ارائه دهند، ولی آن روز هم فرمانده لشکر 16 قزوین سرتیپ سیروس لطفی و هم فرمانده تیپ2 زنجان، سرهنگ زمانفر، بنا بر فداکاری جانانه گردانی که رضا فرماندهی اش را بر عهده داشت و حالا خودش هم در آنجا حضور پیدا کرده بود، پیشنهاد دادند که خود رضا در پشت تریبون قرار بگیرد و شرح عملیات را به طور خلاصه بیان کند.

رضا که همواره از روحیه جهادی و اعتماد به نفس بالایی برخوردار بود و آن روز هم که با لباس ارتش در حسینیه جماران حاضر شده بود و با دیدن امام شوقی زیبا در وجودش شکل گرفته بود، حاضر شد خودش بدون اینکه متنی را از قبل آماده کرده باشد، پشت میکروفن قرار گیرد و همانند یک ارتشی سلحشور که فاتح از میدان نبرد بازگشته است، بار دیگر اقتدار و شجاعت سربازی اش را در هیبت یک ارتشی مسلمان و شجاع همچون روزهایی که در پشت خاکریزهای بستان و زیر آتش چزابه پشت سرگذاشته بود و هنوز گرد خاک های فتح بستان بر پیشانی اش می درخشید، به نمایش بگذارد…

«بنده به نمایندگی از رزمندگان قسمت بستان و چزابه که الان در حضور امام هستیم، می خواستم چند کلمه ای به طور خلاصه در حضور امام و ملت شهیدپرور ایران عرض کنم.

کشور مزدور عراق و سربازان و جنگنده های پوچ عراق که در هفده ماهِ قبل، از مسائل داخل کشور ما سوءاستفاده کرده بودند و به داخل کشور ما رسوخ کرده بودند، در حال انحطاط و بدبختی روز به روز از بین می رود. نشانه های این انحطاط از ماه های قبل کاملاً روشن و مشخص گردیده است.

شکست حصر آیادان، فتح بزرگ بستان، نشانه های بسیار خوبی بود که صدام و صدامیان و آنهایی که که صدام را حمایت می کردند بدانند که دیگر بایستی فرار را بر قرار ترجبح دهند. صدام باز هم نفهمید پس از فتح بستان که خود من و تعداد بسیار زیادی از رزمندگان افتخار شرکت در آن را داشتیم، می توانست درس بسیار بزرگی برای مزدوران عراق باشد، زیرا اجسادی که در جلوی پای سربازان ایران، سربازان اسلام افتاده بود، خود نشانۀ بزرگی از انحطاط دشمن بود.

صدام می خواست یک بار دیگر قدرت خود را بیازماید؛ عملیات چزابه را آزمایش کرد. حضرت امام نگران شده بودند، زیرا صدام با تدارکی که دیده بود، حق داشت که آن ادعا را بکند، صدام حق داشت با آن تدارک چند ماهه ای که پس از شکست بستان دیده بود و با آن وضعیت، آن ادعا را قبل از حمله بکند و بگوید من بستان را گرفتم. ولی همه شاهد بودند، خدای بزرگ شاهد بود در آن شب، شب 17/11/60، فقط یک گردان، یک گردان رزمنده با تعدادی از برادران بسیجی و سپاهی جلوی یورش دوازده گردان کماندوی دشمن را مردانه گرفتند که اجازه ندادند صدام به آن ادعای کثیف خود برسد.

حضرت امام! اطمینان داشته باشید که تا لحظه ای که نیروی ایمان و تا لحظه ای که خون در رگ های جوانان وطن و سربازان اسلام در جربان است، نه تنها صدام، بلکه هیچ یک از مزدورانی که بخواهند چشم خود را به سوی خاک ایران بدوزند، زنده نخواهند ماند.»

 

انتهای مطلب

منبع: آن سوی پُل، ایرانی، آذر، 1399، نشر اجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده