آن سوی پُل(16)
بر اساس زندگی شهید سرلشگر غلامرضا مخبری سروان علی اصغر بخشی، منطقۀ کوشک

پس از فتح و آزادسازی و مقاومت 10 روزه در چزابه، رضا مخبری را حالا دیگر خیلی ها به خاطر شجاعت و بی باکی اش در عملیات ها و از اینکه از هیچ چیز ترسی به دل ندارد، به اسم می شناختند. در کوشک که بودیم، یک بار مخبری مرا صدا کرد و گفت بخشی نقشه ها و کالک ها را بردار و بیا می خواهیم برویم شناسایی. من که می دانستم شناسایی رفتن های رضا بی خطر نیست، در دلم به خدا توکل کردم و به همراه سروان آشور و سروان آرش و خود مخبری به راه افتادیم تا به منطقه مورد نظر شناسایی برسیم.

خودش پشت فرمان و من در صندلی عقب، پشت سرش نشسته بودم. من با توجه به اینکه وظیفه تهیه این نقشه ها را داشتم، یک آن متوجه شدم که دقیقاً در منطقه ای قرار گرفته ایم که هیچ دیدی نداریم. بلافاصله بر شانه اش زدم و گفتم رضا جلوتر نرو خطرناکه، داریم وارد خاک دشمن می شویم. با خونسردی گفت نگران نباش من امروز باید بدانم اینجا چه خبر است. گفتم رضا نرو، داریم از دید نیروهای خودی هم خارج می شویم. خندید و گفت محکم بشین، نترس. گفتم بابا این طور که تو داری پیش میری الان نیروهای خودی ما را به اشتباه می زنند، باورکن اینجا هیچ خبری نیست، من بارها بررسی کرده ام.

طوری شده بود که ما سه نفر آب دهانمان را نمی توانستیم قورت بدهیم و بیشتر از این هم نمی توانستیم چیزی بگوییم؛ خودمان را به خدا سپرده بودیم.

ما که در یک وجبی خاک دشمن قرار گرفته بودیم و هر آن احتمال اسارت و شهادت برایمان مسجل شده بود، خداوند یکی از این برادرمان پاسدار که از قضا دیده بان توپخانه یکی از گردان های سپاه بود را به سمتمان روانه کرد. سراسیمه به سوی ما می دوید و فریاد می زد و فرمان ایست می داد. دیدم رضا دور زد و برگشت. به شوخی گفتم چی شد چرا برگشتی؟ هیچی نگفت. وقتی دور زد و به برادر سپاهی رسیدیم، بلافاصله با تعجب پرسید شما از گردان مخبری هستید؟ رضا گفت مخبری منم. گفت پس مخبری تویی؟ مرد حسابی کجا داشتی می رفتی، دو قدم دیکه رفته بودی، الان شربت شهادت و سرکشیده بودی؛ شنیده بودم خیلی شجاعی و سر نترسی داری، ولی دیگر به چشم ندیده بودم که آن هم دیدم؛ دقیقاً داشتی خودت و دوستانت را به آغوش عراقی ها می رساندی.

این برای من که روزهای زیادی در کنار رضا بودم، یک موضوع عادی شده بود که وقتی همراه او برای شناسایی می روم، باید خودم را به خدا بسپارم. رضا در جبهه جنوبی به خوبی درخشیده بود و در تخصصی که در گردان پیاده مکانیزه داشت، مهارت و تفکری مثال زدنی پیدا کرده بود، به طوری که تا آن زمان گردان 125 به خاطر حضور چنین فرمانده ای مقتدر، زبانزد بسیاری از گردان ها شده بود. در تفکر رضا مخبری همه چیز باید بر طبق آیین نامه نظامی شکل می گرفت و فرمانده را روح قانون ارتش می دانست که باید تمام قوانین را دقیق و به موقع اجرا می کرد که اگر چنین نبود، یک گردان نمی توانست چنین موفقیت هایی در فتح و آزادسازی شهر بستان داشته باشد.

سال 1361 بود و رزمندگان اسلام این بار خودشان را برای خلق حماسه ای دیگر آماده می کردند؛ عملیات آزادسازی خرمشهر که با نام بیت المقدس نام گذاری شده بود و گردان رضا باید به عنوان گردان احتیاط، پشتیبان گردان های دیگر عمل می کرد.

سوم خرداد 1361 بود که خرمشهر که بیش از یک سال در تصرف نیروهای بعثی بود، با دعای امام و ملت با سربلندی آزاد شد و ننگ دیگری بر کارنامه صدام اضافه شد. به قول امام به راستی خرمشهر را خدا آزاد کرد.

حالا دیگر بسیاری از شهر ها و مناطقی که به تصرف دشمن درآمده بودند، توسط رزمندگان ایرانی در طی عملیات های مختلف بازپس گرفته شدند و کشورمان به تنهایی در مقابل تجهیزات انسانی و نظامی ده ها کشور ایستاده بود تا یک وجب از خاک این سرزمین به دست هیچ بیگانه ای نیفتد؛ در این میان چه بسیار بودند افرادی که خودشان را در پشت جبهه ها مخفی کرده بودند و چه کسانی همانند رضا مخبری از همه چیز در دنیا گذشته بودند و تنها به یک چیز می اندیشیدند و آن، وطن بود.

پاییز آن سال شاید برای خیلی از ما در گردان که زنده ماندن هایمان را در عملیات های مختلف مدیون تدبیر رضا مخبری بودیم، بسیار دلگیرتر و غریبانه تر از سال های پیش سپری شد؛ مردی متدین که در همان گرمای خوزستان روزه اش را به موقع می گرفت و نمازش را به دور از ریا در سنگرش اقامه می کرد و منش و مسلکی پهلوانی داشت. خبری که دهان به دهان افراد گردان 125 و سایر گردان ها می چرخید عده ای را خوشحال و عده ای را غمگین و اندوهگین می کرد؛ آنانی که از نظم و انضباط و سخت گیری های فرمانده شان به ستوه آمده بودند و از شنیدن این خبر خوشحال بودند و عده ای که می دانستند هر آنچه که رضا مخبری در جایگاه فرماندهی انجام داده است و از زیر دستانش درخواست می کرد به نفع و سود خودشان بود، تا بر اثر هر حادثۀ پیش پا افتاده ای جان خود را از دست ندهند، اما ناراحت بودند.

سرهنگ رضا مخبری به حکم فرمانده نیروی زمینی علی صیاد شیرازی به سمت معاون فرمانده تیپ سقز منصوب شده بود و باید جبهه جنوب را ترک و به منطقه کردستان می رفت.

این خبر برای اغلب ما یک شوک بود، چرا که فکر می کردیم رضا به همراه گردان به کردستان منتقل شده، ولی چنین چیزی نبود و تعجب بیشتر از بابت انتخابی بود که صورت گرفته بود، چرا که تخصص رضا زرهی بود و در یگان پیاده مکانیزه خدمت می کرد، ولی حالا در کردستان در تیپ پیاده مسئول شده بود. در هر صورت انتخابی بود که توسط فرمانده وقت نیروی زمینی که دوست و همدوره ای رضا در دانشگاه افسری بود صورت گرفته و باید به آن احترام گذاشته می شد.

رضا خودش دوست نداشت به کردستان برود و در ملاقات حضوری که با صیاد داشت نیز این موضوع را عنوان کرده بود که من در جبهه جنوب بهتر می توانم عمل کنم و کارایی بهتری دارم و از همه مهم تر به گردان عادت کرده ام. از صیاد خواسته بود اجازه دهد در جبهه جنوب بماند و یا دست کم اجازه دهد با همین گردانی که سال ها برایش زحمت کشیده است به کردستان برود، ولی همه چیز دست به دست هم داده بود تا رضا به تنهایی راهی جبهۀ غرب کشور شود.

 

 

انتهای مطلب

منبع: آن سوی پُل، ایرانی، آذر، 1399، نشر اجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده