وقتی سال 1361 به کمک تیمسار احمد دادبین، برادر احمد کاظمی و برادر بروجردی، پس از هفده روز توانستیم محور بانه به سردشت را بازگشایی کنیم و در آنجا مستقر شویم، من به عنوان فرمانده گردان 116 لشکر 28 در آن منطقه به مدت دو سال انتخاب شده بودم تا بتوانم امنیت آن محور را که حد فاصل بانه تا 15 کیلومتری سردشت بود، برقرار کنم.
درست زمانی بود که کردستان در شرایط بسیار بحرانی قرار داشت و هر چند وقت یکبار، یک گروهک جدید در آن منطقه اقدام به ناامنی می کرد، به طوری که محور بانه به سردشت یکی از ناامن ترین محور های کردستان محسوب می شد. گروهک هایی از جمله دموکرات، کومله، منافقین و تعدادی دیگر هر روز علیه جمهوری اسلامی دست به اقداماتی از قبیل ترور، گروگانگیری و مین گذاری جاده ها می زدند تا خشم و نفرت خود را نسبت به حکومت مرکزی اعلام کنند.
تنها کاری که گردان ما در آن شرایط بد بحرانی می توانست انجام دهد، این بود که تمام تلاش خود را برای حفظ ارتباط بین بانه و سردشت به کار بگیرد و تأمین امنیت آن را هر روز برقرار نماید تا تردد به قدری به راحتی صورت بگیرد، که البته به همین راحتی ها هم نبود، چرا که ما به صورت شبانه روزی با این گروهک ها درگیر بودیم و به تبع آن از شرارت هایشان نیز در امان نبودیم. شرایط به قدری بحرانی و خطرناک بود که من شب ها با دو گوشی بی سیم در دستم به خواب می رفتم؛ یک گوشی که با آن با مرکز درارتباط بودم و دیگری با تمام عواملی که در پایگاه ها مستقر بودند، چرا که اغلب روزها جاده ها را مین گذاری و شبانه به پایگاه های ارتش حمله می کردند.
بسیاری از این گروهک ها روزانه کنار جاده را مین گذاری می کردند و یا با استفاده از مخفیگاه های متفاوتی که برای خودشان در نظر گرفته بودند، کمین های بسیاری را طرح و برنامه ریزی می کردند که در همین کمین گذاری ها افسران، درجه داران، پاسداران و یا هر شخص دیگری که در آن منطقه گیرشان می آمد را به طرز فجیعی به شهادت می رساندند و یا به گروگان می گرفتند تا منطقه را به خواست خود ناامن جلوه بدهند؛ به طوری که در مدت دو سالی که من فرماندهی این گردان هزار نفری را برعهده داشتم، حدود دویست نفر از سربازان در همین محور بانه به سردشت توسط همین عوامل به شهادت رسیدند.
آذر ماه 1361 بود که معاون فرمانده تیپ ما به منطقه ای دیگر منتقل و سرهنگ رضا مخبری به عنوان معاون فرمانده تیپ سقز به این سمت منصوب شد. ایشان با وجود اینکه سابقه مبارزاتی در منطقه کردستان را قبل از شروع جنگ با عراق داشتند، تا حدی آشنایی با منطقه و شرایط کردستان داشتند و من در همان برخورد اولی که با او داشتم، به شدت مجذوب شخصیت جالب و آداب خاص نظامی او شدم؛ افسری مؤمن، معتقد و بسیار با سواد، فرمانده ای که می توان از او به عنوان یکی از مهره های اصلی در ارتش با توجه به سوابق درخشانی که در جبهه جنوب در کارنامه اش داشت یاد کرد، به طوری که لیاقت و شایستگی اداره واحدهای بزرگی همچون تیپ و لشکر را داشت و می توانست به دلیل تفکرات صحیحی که در برنامه های اجرایی و عملی داشت، خاری بر چشم دشمنان خودفروخته ای همچون منافقین و گروهک های دیگر باشد.
در همان جلسۀ اول، او را فرمانده ای با بینش نظامی قوی و بسیار مثبت ارزیابی کردم؛ مردی که در همان یک ماهی که در تیپ سقز حضور داشت بارها ثابت کرده بودکه هر آنچه در توان دارد برای یگان و افراد زیر دستش انجام خواهد داد و نسبت به هیچ اقدام مثبتی کوتاهی نمی کرد.
از آن جایی که من در حد فاصل 15 کیلومتر مانده به سردشت مستقر بودم و از آنجا تا پل رودخانه سردشت، ما هیچ پایگاهی برای پوشش دهی نداشتیم و آن منطقه از لحاظ امنیتی هم در شرایط خوبی به سر نمی برد، در یکی از همان جلساتی که در منطقه سردشت در خدمت ایشان بودیم، پیشنهاد داده بودم که پایگاهی در حد فاصل این منطقه برقرار کنیم تا هم بتوانیم تأمین این نقطه را اجرا کنیم و هم شاهد تلفات در این ناحیه نباشیم. بنابر پیشنهادی که مطرح کرده بودم، جناب سرهنگ مخبری قبول کردند که جلسه ای مبنی بر چگونگی احداث این پایگاه در منطقه مذکور تشکیل دهند و از من نیز خواسته بود تا موقعیت را به طور کامل و دقیق تشریح کنم تا در اولین فرصت ممکن اقدامات لازم صورت بگیرد. رضا مخبری در همان جلسات و اهمیتی که برای تأمین امنیت قائل بود، نشان داد که بسیار پیگیر و جدی، این گونه پیشنهاد ها را بررسی می کند و به همراه هم چندین بار از محل مذکور بازدید کردیم.
منظقۀ کردستان و اقدامات وحشتناکی که گروهک های تروریستی در آن انجام می دادند، خاطرات تلخ و وحشتناکی را برایم رقم زده بود؛ خاطراتی که برای من که فرمانده گردان بودم، هر لحظه جان دادن و جانبازی سربازانم را تداعی می کند. با وجود اینکه شبانه روز برای امنیت جاده ها و محور های مواصلاتی تلاش می کردیم، هرگز از مین گذاری های گروهک ها در جاده ها، بخصوص جاده های خاکی در امان نبودیم. در همین محور بانه به سردشت، روستاهای مختلفی در مسیر جاده های خاکی قرار داشت که اغلب توسط همین اشرار مین گذاری می شد و چه سربازانی در همان جاده ها شهید و یا دچار قطع عضو نشدند.
وضعیت قرار گرفتن پایگاه ها بدین شکل بود که هر سه یا پنج کیلومتر، که البته بستگی به تعداد افراد پایگاه داشت که بتوانند مسیر مورد نظر را پوشش بدهند، یک پایگاه در طول جاده ها احداث شده بود و هر روز صبح در ساعات مشخص سربازهای مستقر در پایگاه ها به کنار جاده ها می آمدند و به فاصله هر یک کیلومتر از هم نگهبانی می دادند تا دید کافی برای جلوگیری از مین گذاری جاده ها و یا کمین های مختلف داشته باشند. سرتاسر جاده بانه به سردشت از همین پایگاه ها تشکیل شده بود.
در یکی از همان روزهایی که فرماندهی گردان را بر عهده داشتم، یکی از سربازانم در نزدیکی روستای سیدصارم که پیش تر توسط گروهک های تروریستی مین گذاری شده بود، روی مین رفته بود. بلافاصله بعد از شنیدن این خبر خودم را به منطقه موردنظر رساندم تا ببینم چه اتفاقی افتاده که متوجه شدم قبل آنکه من برسم، با آمبولانس به بیمارستان بانه منتقل شده بود. خودم را به بیمارستان رساندم تا از حالش جویا شوم تا زمانی که به هوش می آید، بالای سرش باشم و بتوانم قدری دلداری اش بدهم.
حدود دو ساعت بعد که از اتاق عمل بیرون آمد، خودم را بالای سرش رساندم تا با دیدن فرمانده اش قدری روحیه بگیرد و بداند که حالش برایم اهمیت دارد. متوجه شدم یک پایش را از دست داده و از این بابت بسیار متأسف شده بودم؛ صبر کردم به هوش بیاید. وقتی بیدار شد، دستی به سرش کشیدم و نگاه به چهره معصومانه اش کردم و گفتم نگران نباش من در کنارت هستم. خواستم به او دلداری بدهم تا قدری دلش از اتفاقی که برایش افتاده بگیرد که دیدم به انگشت دستش اشاره می کند. وقتی دست های سردش را در دست گرفتم، گفت جناب سروان انگشتر را از دستم بیرون بیاور. انگشتر را که از بین انگشتان لرزانش بیرون آوردم، با صدای آرامی که به قلبم چنگ می زد گفت: من نامزد دارم. فلان سرباز را که دیدی انگشتر را به او بده تا آن را برای نامزدم پس بفرستد. آن قدر این صحنه برایم دردناک بود که نتوانستم جلوی اشک هایم را که بر گونه هایم سرازیر می شد بگیرم.
او که مرا چنین دید، با متانتی که در صدایش موج می زد، گفت: قربان! می دانم که پایم قطع شده، ولی جانم فدای رهبر. من برای خاک و رهبرم پا که هیچ، جانم را می دهم. رفته بودم تا دلداری اش بدهم، ولی این سربازم بود که داشت به من روحیه می داد و چه جوانانی همانند او در همان پیچ های جاده ای بی رحم کردستان در آغوشم شهید شده بودند تا کردستان از خاک ایران جدا نشود.
به داشتن اینچنین سربازانی که با روحیه سلحشوری در جبهه کردستان می جنگیدند، افتخار می کردم و همواره در تمام روزهای سختی که پشت سر می گذاشتیم، به تمام افرادم می گفتم که در بسیاری از موارد باید نظر سربازان و درجه داران را جویا شویم، چه بسا آنها ایده های بهتری داشته باشند و اینکه بدانند چه نقش پررنگی در گردان دارند؛ چرا که در جنگ، تجهبزات و تسلیحات، تنها 10 درصد شرایط را برای مبارزه با دشمن فراهم می کند و آنچه که می تواند باعث پیروزی یک گردان در جبهه شود، روحیه سلحشوری سربازان و افسران و درجه داران است.
جبهۀ کردستان در مقایسه با جبهۀ جنوب، از سختی های فراوانی برخوردار بود؛ کیلومترها از مرزهای کشورمان توسط سربازان اروپایی و یا سربازان سایر کشورهایی که با صدام در جنگ علیه ایران متحد شده بودند، به عرض هفتصد متر و عمق ده ها متر مین گذاری می شد و برای من ثابت شده بود که ما آشکارا با بیش از چندین کشور در حال جنگ و مبارزه هستیم. از سوی دیگر موقعیت جغرافیایی کردستان و شرایط آب و هوایی سختی که داشت نیز مزید بر علت بود، چرا که منطقه کوهستانی کردستان از لحاط شرایط آب و هوایی در زمستان و نیز عدم امنیت راه های ارتباطی، اوضاع را برای کار سخت تر می کرد.
حدود یک ماه و چند روزی بود که از حضور سرهنگ دوم غلامرضا مخبری در سمت معاونت تیپ سقز لشکر 28 می گذشت. سنندج زمستان های بسیار سرد و طاقت فرسایی داشت. بارش برف به قدری زیاد بود که شرایط را برای بازگشایی جاده نیز سخت تر می کرد و زمانی که لودر برای بازگشایی جاده های برفگیر اقدام می کرد، هنوز صد متری را جلوتر نرفته بود، مجدد از پشت سر جاده بسته می شد و اگر هم چند روزی را برای مرخصی یگان را ترک می کردیم، به دلیل نبودن وسایل حمل و نقل کافی، به سختی و در عرض چند روز آن هم به دلیل ناامن بودن جاده با اسکورت مجبور به حرکت می شدیم.
از آن جا که با حضور سرهنگ مخبری خیالم از بابت بسیاری از مسائل راحت شده بود، چند روزی را از یگان مرخصی گرفته بودم تا پس از مدت ها برای دیدار خانواده ام به تبریز بروم. فردای روزی که من از یگان خارج شده بودم، ایشان تصمیم می گیرد در غیاب من برای سرکشی از گردان اقدام کند تا در نبود من مشکلی پیش نیاید. با معاونم سروان صانعی تماس می گیرد و می گوید که می خواهم برای بازدید از گردان به پایگاه شما بیایم.
از آنجایی که مقر ما در 15 کیلومتری سردشت قرار داشت، با تلاش های فراوان که برای تأمین امنیت آن داشتیم، بارها آن مسیر به ویژه در پیچ های آخر جاده که یک مسیر خاکی و منتهی به روستای دارساوین بود، توسط همین گروهک ها مین گذاری می شد و یا کمین های زیادی در همان پیچ های دارساوین اتفاق می افتاد که صحنه های فجیعی از شهادت افراد برجای می گذاشت.
صیح آن روز که برف شدیدی می بارید، رضا به همراه تعدادی دیگر از افسران برای بازدید از گردان 116 راهی جاده بانه به سردشت می شوند. پیچ های دارساوین را پشت سر می گذارند و به مقر گردان می رسند. سروان صانعی در غیاب فرمانده اش از او و همراهانش استقبال می کند و تا حوالی ظهر موقعیت و شرایط را برای جناب سرهنگ تشریح می کند. آسمان آن روز گویی قصد نداشت دست از باریدن بردارد، انگار دلش گرفته بود و می خواست آغوشش را برای روح مردی باز کند که سرمای کردستان هم نتوانست بود او را از انجام مأموریت منصرف کند. پس از صرف ناهار آماده رفتن می شود. سروان صانعی که از ناامنی جاده، آن هم در حوالی ساعت چهار عصر باخبر بود، سعی می کند از رفتن رضا و همراهانش ممانعت کند، برای همین می گوید قربان در این ساعت جاده ناامن است، ممکن است خدای نکرده در راه با کمین گروهک ها مواجه شوید. امشب را همین جا بمانید فردا صبح حرکت کنید.
رضا آرام و قرار نداشت، بی تاب رفتن بود و گفت باید برویم، فردا صبح جلسه مهمی در تیپ داریم، امشب را بمانبم فردا به جلسه نمی رسیم، سروان صانعی اما ملتمسانه تلاش می کند او را قانع به ماندن کند و می گوید قربان وضعیت هوا مناسب نیست، برف شدیدی می بارد، خواهش می کنم امشب را بمانید فردا صبح زود حرکت کنید. رضا اما گویی روحش به پرواز درآمده باشد، کلاهش را بر سر می گذارد و آماده رفتن می شود. صانعی می گوید پس لااقل اجازه بدهید تا یک مسیری همراهی تان کنیم، اینطوری ما نگرانتان می شویم، رضا اما این بار قبول می کند که سروان صانعی به همراه چند سرباز، او را تا مسیری همراهی کند، اما غافل از اینکه بی سیم سرهنگ مخبری توسط یکی از گروهک هایی که در نزدیکی روستای دارساوین مستقر است، شنود می شود.
در نزدیکی روستای دارساوین خودرو تویوتای سرهنگ مخبری که جلوتر حرکت می کرد، به دستور او می ایستد. رضا از سروان صانعی بابت همراهی اش تشکر می کند و می گوید شما دیگر بروید، تا پایگاه راهی نمانده. سروان صانعی اما می گوید قربان اجازه بدهید تا روستای دارساوین همراهی تان کنیم که با مخالفت رضا رو به رو می شود و پس از خداحافظی به سوی پایگاه خودشان باز می گردد.
پیچ های دارساوین گویی آن روز در یازدهم دی ماه در سرمای بی رحم و وهم انگیز خود این بار مردی را در سرمای استخوان سوز خود تنها می گذاشت که روزهای جوانی اش را پشت خاکریزهای جبهه جنوب و بین جاده های بی رحم کردستان پشت سر گذاشته بود. آن روز برف هر لحظه بر تن سرد زمین می نشست و دلتنگی آسمان را در خود زمزمه می کرد. جاده هیبت و عظمت مردی را بر دوش می کشد که در انجام وظیفه اش لحظه ای درنگ نمی کرد و آرام نمی گرفت.
تقدیر برای مرد روزهای سخت، رقم خورده بود و در چند قدمی خود منتظر در آغوش کشیدنش بود؛ ناگهان صدای غرش دلهره آور گلوله ها سکوت کوه های سردشت را بهم می زند و سرب داغی در چشم فرمانده جای خوش می کند وسینه همراهانش را می شکافد. سرهنگ مخبری در پیچ های بی رحم جاده دارساوین گرفتار کمین گروهک کوردلی می شود که انتظارش را می کشیدند و بغض و کینه و نفرت خود را بار دیگر بر تن سربازان دلاور وطن می نشاندند.
آن سوی دیگر، سروان صانعی که چند لحظه پیش با دلشوره عجیبی از سرهنگ مخبری و همراهانش خداحافظی کرده بود، صدای تیراندازی در پیچ های دارساوین را که سکوت جاده کوهستانی را شکسته بود می شنود و به سرعت سعی می کند خودش را به فرمانده برساند، اما دقیقاً وقتی به پیچ های جاده دارساوین می رسد که روح فرمانده کوه های سر به فلک کشیده کردستان را درنوردیده و چهره خسته اش به خون نشسته است. بلافاصله از ماشین پیاده شد و خودش را به خودروی تویوتایی رساند که شیشه هایش بر اثر رگبار گلوله ها شکسته بود و تمامی سرنشینانش که دقایقی قبل از آنها خداحافظی کرده بود، به شهادت رسیده بودند و او حالا با جسم بی جان همۀ آنهایی که تا یک ساعت پیش در کنارشان بود رو به رو می شد، درحالی که دیگر هیچ صدایی از آنها شنیده نمی شد. در غربت غریبانه ای، خون پاک سرهنگ رضا مخبری، مرد خستگی ناپذیر جبهه بستان و چزابه که هر لحظه برای ایران می جوشید، روی برف های سرد و یخ زدۀ کردستان می ریخت تا خاک کردستان بداند چه مردانی برای امنیت و جاودانگی این خطه جانشان را فدای مرزهای وطن کرده اند.
انتهای مطلب