آن سوی پُل(18)
بر اساس زندگی شهید سرلشگر غلامرضا مخبری سروان علی اصغر بخشی، دی ماه 1361، زنجان

وصیت نامه رضا، حتی زمانی که به کردستان منتقل شد در دست من بود. از وقتی که به سردشت منتقل شده بود، دیگر او را ندیده بودم و جای خالی اش را در گردان احساس می کردم. دیگر از آن نظم و انضباط رضا مخبری خبری نبود و خیال آنهایی که از سخت گیری های او خسته شده بودند، راحت شده بود.

تصمیم داشتم آن روز که به زنجان و به خانه برگشته بودم، اگر رضا را دیدم، پاکتی را که در عملیات بستان به دست من داده بود، به خودش بازگردانم؛ برای همین به پادگان زنجان رفتم و چند روزی را پرس و جو کردم که ببینم رضا برگشته یا نه، برای همین مدام می گفتند نیامده، یا همین چند روز پیش، دو روزی آمد و زود برگشت. خیلی دلم می خواست یک بار دیگر او را ببینم، دلم هوای دیدارش را کرده بود؛ آخر او علاوه بر اینکه فرمانده ام بود، دوست و همشهری ام نیز بود و ما خاطرات زیادی را چه در جبهه و چه در روزهایی که با هم به زنجان برای مرخصی می آمدیم داشتیم؛ چقدر دلم می خواست یک بار دیگر در کنارش باشم و یادآور روزهایی شوم که در کنارش به عملیات های نفس گیر شناسایی می رفتیم.

یکی از همان روزهایی که همچنان منتظر دیدار رضا بودم تا شاید برای مرخصی به خانه بیاید، از پادگان زنجان با منطقه جنوب که پیش تر رضا آنجا فرمانده بود، تماس گرفته بودند و جویای پاکت نامه ای در پرونده او بودند. آنها هم که از وجود چنین پاکتی ابراز بی اطلاعی کرده بودند، گفتند از بخشی بپرسید، شاید او بداند. او هم اکنون در زنجان در مرخصی است، ممکن است او از وجود چنین نامه ای اطلاع داشته باشد.

حوالی ساعت یازده ظهر بود که زنگ خانه مان به صدا درآمد. دیدم دو سرباز از پادگان زنجان هستند. گفتند جناب سرهنگ بهادری فرمانده پادگان می خواهد شما را ببیند. از ما خواسته شما را نزد ایشان ببریم. لباس هایم را پوشیدم و به همراه آن دو نفر به سمت پادگان به راه افتادیم. سرهنگ بهادری که مرا دید، پس از سلام و احوال پرسی های معمول، سؤال کرد: ببینم بخشی، مخبری به تو پاکت داده؟ من که تصور می کردم رضا از او خواسته پاکت را به بهادری بدهم تا هر وقت خودش به پادگان بازگشت از او بگیرد، گفتم بله. گفت الآن پاکت کجاست؟ گفتم در خانه. گفت: همین حالا با ماشینی که آمدی برو پاکت را بردار و با خودت بیار. من که تا آن زمان از موضوع خبر نداشتم، قدری به رفتار سرهنگ بهادری شک کردم و در دلم فقط از خدا می خواستم که اتفاق خاصی نیفتاده باشد و به درخواست خود رضا این پاکت را که هرگز از محتوای آن خبر نداشتم، از من بگیرند.

زمانی که با پاکت نامه به پادگان برگشتم، دیدم حدوداً ده یا دوازده نفری جلوی در اتاق سرهنگ بهادری منتظر ایستاده اند. نامه را به سرهنگ که دادم، دیدم به همراه آن چند نفر دیگر به سمت اتاق جنگ به راه افتاده اند و نامه را دست به دست بین خودشان می چرخاندند. نگران شده بودم، نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. در دلم گفتم نکند برای رضا اتفاقی افتاده. تصورش هم برایم سخت بود و باورنکردنی، تا این که دیدم یکی از همان ها نامه را باز کرد. خودش بود، وصیت نامه رضا. در آن نوشته بود من رضا مخبری به هیچکس بدهی و طلب مالی ندارم، فرزندانم را بعد خدای متعال به دایی شان می سپارم، مرا با مارش نظامی و پرچم سه رنگ کشورم و در زادگاهم به خاک بسپارید و …

آنچه را می شنیدم باور نمی کردم، یعنی رضا مخبری، مردی که ار آتش بستان و چزابه به سلامت و فاتح بیرون آمده بود، حالا در سرمای کردستان به شهادت رسیده بود؟ ای کاش تقدیر جور دیگری رقم می خورد و پای رضا هرگز به کردستان نمی رسید.

رضا مخبری به همرا تعدادی دیگر در کمین پیچ های جاده دارساوین به شهادت رسیده بود. وقتی پیکر پاک شهدا را به بیمارستان ارتش در زنجان آوردند، خواهش کردم اجازه بدهید او را ببینم. برای یک سرباز مواجه شدن با پیکر فرمانده اش بسیار سخت و دردآور است، به خصوص اگر آن فرمانده مردی همانند رضا مخبری باشد که در تمام عملیات ها خودش پیش قدم می شد و داوطلب انجام مأموریت های سخت بود؛ افسری توانمند و با سواد و فاتح میدان های نبرد در جبهۀ جنوب، حالا آرام و بدون دغدغه از امنیت جاده های کردستان و اشغال شهرهای خوزستان، به خواب رفته بود. برایم باورنکردنی نبود چنین مردی را حالا این چنین در سکوت تلخ سردخانه بیمارستان ببینم.

اشک هایم بی مهابا سرازیر شده بود. وقتی چشمانم به چهره ای افتاد که روزی سخت ترین خاطرات سربازی ام در کنارش رقم خورد، سرم را روی سینه اش گذاشته بودم و گریه می کردم و با او می گفتم: رضا، تو اینجا چه کار می کنی؟ مگر نه اینکه جای فرمانده پشت خاکریز است، مگر می شود تو اینجا یاشی؟ یعنی باور کنم مرد فاتح بستان، مردی که وقتی وارد بستان شد، اشک شوق می ریخت، حالا در اتاقک سردخانه باشد و گردان را تنها گذاشته باشد. باور نمی کنم رضا مخبری پس از ماه ها بی قراری در جبهه جنوب، حالا آرام به خواب رفته باشد. برایت رفتن خیلی زود بود، ای کاش هرگز به کردستان نمی رفتی. می دانی رضا، دلم برای سر نترس و روحیه دلاوری و شجاعتت تنگ شده. ای کاش یک بار دیگر، فقط یک بار دیگر می توانستم سربازت باشم و در کنارت راه بروم، اما افسوس این جنگ دوست و فرمانده ای چون تو را از ما گرفت؛ تویی که برای گردانت فرمانده که نه، بلکه پدر بودی و ما قدر بودنت، قدر سخت گیری هایت را که از ما یک سرباز واقعی می ساخت، ندانستیم.

حالا دیگر با مردی وداع می کردم که چشمانش را به روی دنیا و تمام تعلقاتش بسته بود؛ مرد خستگی ناپذیر جبهه جنوب، تنها آرزویش یک تشییع جنازه نظامی بود، مردی که به عشق کشورش در حالی که می توانست پشت جبهه بماند، زندگی اش را وقف جبهه و جهاد کرد تا یک وجب از خاک ایران زیر پوتین سربازان دشمن نماند؛ رضا مخبری به معنی واقعی کلمه یک فرمانده بود.

 

 

انتهای مطلب

منبع: آن سوی پُل، ایرانی، آذر، 1399، نشر اجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده