رضا در جبهه کردستان بود که دختر سوممان لاله در آذر ماه همان سال به دنیا آمد. دو روزی را مرخصی آمد تا نام دخترمان را انتخاب کند. فکر می کردم حالا که از جبهه جنوب به کردستان رفته، وقت های بیشتری را می تواند به مرخصی بیاید، به خصوص حالا که دختر سوممان به دنیا آمده بود و دیگر نمی توانستم به راحتی در غیاب او از عهده مشکلات بربیایم. وقتی هم که به مرخصی آمد، گفتم حالا که آمدی قدری بیشتر بمان، نیامده می خواهی بروی؟ گفت اکرم جان تو که می دانی جنگ است، من هم نمی توانم بی خیال باشم و در خانه بمانم. می دانم خسته ای، زندگی با سه بچه کوچک سخت است، اما باور کن وضعیت کردستان دست کمی از اوضاع جنوب ندارد، چه بسا سخت تر هم هست.
در همان دو روزی که به خانه بازگشته بود، سعی می کرد باری از دوشم بردارد و با وجود اینکه خودش هم خسته بود، می گفت اکرم جان خسته ای تو برو استراحت کن، بچه را خودم نگه می دارم. در همان مدت کوتاه تلاش می کرد به تمام کارهای خانه رسیدگی کند.
صبح روزی که می خواست برود، لباس نظامی اش را پوشیده بود؛ خیلی آرام در اتاق بچه ها را باز کرد، به سمتشان رفت، بوسه ای بر پیشانی بچه ها زد و دختر کوچکش را در آغوش گرفت و او را به سینه اش چسباند، شاید می دانست این آخرین بار است که دخترش را که کمتر از 10 روز است به دنیا آمده، به آغوش می گیرد. هرگز رضا را این چنین بر بالین فرزندانش ندیده بودم. با دقت به چهره شان نگاه می کرد و دستش را روی صورت بچه ها می کشید؛ گویی در دلش با آن ها صحبت می کرد و شاید معذرت می خواست که آنها را برای همیشه تنها می گذاشت و به جبهه باز می گشت. از بستان که برگشته بود، قدری خیالم راحت شده بود که فرماندهان به این آسانی هم در جنگ کشته نمی شوند. هر وقت که از خانه می رفت، در دلم آرزو می کردم که به زودی بازگردد، اما آن روز نمی دانستم که برای آخرین بار است که همسرم را می بینم.
وقت خداحافظی رسیده بود. بندهای پوتینش را که می بست، قطرات اشک بر چهره اش جای خوش کرده بودند. من که تا آن روز اشک های همسرم را ندیده بودم، در یک صبح سرد زمستانی، در حالی که او را بدرقه می کردم که برای اولین بار برای پاک کردن صورت خیسش دستم را بر چهره مهربانش می کشیدم. حالا این بار او به جای من موقع خداحافظی گریه می کرد و این اشک ها مرا نگران تر از هر زمان دیگری کرد؛ اشک هایی که بر چهره رضا نشسته بود، خبر از وداعی تلخ می داد؛ مردی که برای آخرین بار صدای پایش را روی برف های حیاط خانۀ باصفایمان می شنیدم و با هر قدمی که به سوی دربِ خانه بر می داشت، قلبم را از جا می کند.
روی هر شانه سری وقت وداع می گرید سر من وقت وداع، گوشه دیوار گریست…
***
عصر روز یازدهم دی ماه، درست ساعت چهار بعد از ظهر بود که دلشوره عجیبی به سراغم آمد؛ حسی که تا آن روز حتی در روزهای سختی که پشت سر گذاشته بودم نیز تا به حال در وجودم ننشسته بود و مرا بی تاب و نگران می کرد. احساس می کردم قرار است اتفاق بدی بیفتد. آن قدر این حال دست و پاگیر شده بود که با پزشکم تلفنی تماس گرفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم، ولی او هم گفت مشکل خاصی نیست و نیاز به مراجعه به مطب ندارم.
سعی کردم به لشکری از افکار منفی که هر لحظه بر من هجوم می آوردند، توجهی نکنم و خودم را با کاری سرگرم کنم، ولی فایده نداشت. به شدت دلتنگ رضا شده بودم. با وجود این که خیلی وقت نبود از آمدنش می گذشت، اما حس می کردم سال هاست او را ندیده ام، به خصوص وقتی که به یاد اشک هایی که آن روز از چشمانش سرازیر شده بود می افتادم، حس می کردم ممکن است هر لحظه قلبم از حرکت باِیستد؛ حس غریبی بود که برای من نوید روزهای تلخی را به همراه داشت.
دو ساعت بعد، زنگ خانه مان به صدا درآمد. همانند کسی که منتظر خبری باشد، از جا پریدم و سراسیمه به سمت در رفتم. دیدم مادرم به همراه چند نفر از اقوام پشت در هستند. نگاهم که به چشمان مادرم گره خورد، حس کردم نای ایستادن ندارم. مادرم که رنگ به چهره نداشت، وقتی مرا چنین دل آشوب دید سعی کرد همه چیز را از من پنهان کند. با تعجب پرسیدم اتفاقی افتاده؟ چه خبر شده؟ شما این وقت روز هیچ وقت سراغ من نمی آمدی، نکند برای رضا اتفاقی افتاده؟ مادرم که با سؤالات پی در پی من مواجه شده بود، نتوانست چیز بیشتری بگوید. دیگر طاقت نداشتم. از مادر و همراهانش حرفی بیرون نیامد، بلافاصله به سمت گوشی تلفن رفتم تا با پادگان زنجان تماس بگیرم، شاید بتوانم از رضا خبری بگیرم.
دلم گواهی می داد اتفاق بدی افتاده. سربازی که گوشی را برداشت، از حال رضا اظهار بی اطلاعی کرد و گفت: چند ساعت دیگر تماس بگیرد. آرام و قرار نداشتم. به مادرم گفتم شما می دانی چه اتفاقی افتاده فقط نمی خواهی به من بگویی. گفت: آرام باش انشااللّه که اتفاق بدی نیفتاده. مادرم که سعی می کرد آرام و شمرده موضوع را برای من مطرح کند، گفت فقط امروز چند سرباز به مهمانخانه حاجی رفتند و …
مادرم سکوتی کوتاه کرد. به لب هایش چشم دوخته بودم که ببینم انتهای جمله اش چیست، گفتم: آن چند سرباز به پدرم چه گفتند؟ مادرم که به سختی زبان در دهانش می چرخید گفت: ظاهراً رضا در کردستان زخمی شده و او را به بیمارستان برده اند.
دیگر چیزی نمی شنیدم. من که می دانستم مادرم حقیقت را به من نگفته و مطمئن شده بودم رضا شهید شده، انگار تمام خانه روی سرم خراب شده بود و دیگر چیزی نمی شنیدم، به جز صداهای نامفهومی که در گوشم زمزمه می شد.
به هوش که آمدم، مادرم را بالای سرم دیدم که اشک می ریخت. نمی توانستم آنچه که اتفاق افتاده را باور کنم؛ نه، امکان نداشت. رضا که از جهنم آتش و گلولۀ جبهه جنوب سالم بازگشته بود، چطور ممکن بود در کردستان تسلیم مرگ شده باشد، اما حالا اتفاقی که نباید، افتاده بود؛ مردی که در تمام 10 سالی که با او زندگی کرده بودم، حتی 10 روز پوتینش را از پایش در نیاورده بود، حالا برای همیشه مرا تنها گذاشته بود.
همیشه از فکر کردن به چنین روزی در زندگی ام هراسان می شدم و از فکرش هم فرار می کردم، ولی حالا باید با آن کنار می آمدم، ولی چطور می توانستم دیگر رضا را نبینم؟ مردی که در تمام 10 سال زندگی مشترکمان جز مهربانی و محبت چیزی از او ندیده بودم و هرگز صدای بلندش را در خانه نشنیده بودم، چطور می توانستم به نبودنش، به نشنیدن صدایش، به گرمی دستانش، به وجود پر مهر و محبتش فکر کنم. جنگ کار خودش را کرده بود و مرا نیز قربانی تلخی ها و ناکامی ها کرد و همانند تمام کسانی که عزیزانشان را راهی جبهه نبرد کرده بودند، رهسپار روزهایی کرد که جز دلتنگی و درد تنهایی، چیز دیگری برایم نداشت.
انتهای مطلب