آن سوی پُل(بخش پایانی)
بر اساس زندگی شهید سرلشگر غلامرضا مخبری

مریم مخبری، فرزند اول شهید غلامرضا مخبری

خوب به خاطرم هست که صبح روز جمعه یازدهم دی ماه بود. وقتی از خواب بیدار شدم متوجه حالات و رفتار مادرم شدم که دلشوره عجیبی به سراغش آمده بود. مدام مانند کسانی که حس می کردند اتفاق ناگواری رخ داده، در خانه قدم می زد، ولی هرگز نگرانی اش را به ما که دخترانش بودیم منتقل نمی کرد. من 10 ساله بودم و خواهر دومم لیلا سه ساله و خواهر کوچکم لاله، تازه به دنیا آمده بود. پدرم چند روز قبلش به کرخصی آمده بود تا نام خواهرم را انتخاب کند و زود برگردد.

برای من همان 2 روز نیز کافی بود تا گرمای وجود پدرم را در خانه حس کنم و از چشمه محبت وجودش سیراب شوم. همواره بخاطره بودنش احساس غرور می کردم که چنین پدر قهرمانی دارم. سن کمی داشتم، ولی از بزرگتر ها می شنیدم که پدرم در جبهه چه تلاش هایی داشته و چه موفقیت های درخشانی به دست آورده.

آن روز اما انگار حال مادرم خوب نبود. حس می کردم دلش برای پدرم تنگ شده. از وقتی که یادم می آید، پدر و مادرم رابطه عاشقانه ای با هم داشتند و ما چه روزهای خوبی در کنار هم داشتیم، بخصوص آن زمان که به خاطر شرایط کاری پدرم در منجیل در آن خانۀ ویلایی قشنگ زندگی می کردیم یا زمانی که مدتی را در شهر های دیگر سپری کردیم، هر کدامشان خاطرات زیبای کودکی ام را برایم تداعی می کرد

پدرم مرد مهربان و مهمان نوازی بود، تا جایی که به یاد دارم، هر وقت ایشان از جبهه به مرخصی می آمد، خانه مان پر از اقوام دور و نزدیکی می شد که برای دیدار با پدرم به خانه مان می آمدند و او چقدر با روی گشاده و قلبی مهربان از همه استقبال می کرد، چرا که به شدت در نزد اقوام محبوب بود و اگر کسی نیاز به کمک داشت، پدرم اولین کسی بود که برای کمک اقدام می کرد.

آن روز هم که مادربزرگم به همراه چند نفر دیگر از خانوم ها به خانه امان آمدند، گمان نمی کردم که حامل چنین خبری برای مادرم باشند، فکر می کردم برای مهمانی و یا احوال پرسی آمده باشند، اما وقتی مادرم از شنیدن حرف های مادربزرگم از حال رفت فهمیدم که اتفاق بدی افتاده و چه خبری بدتر از آغار روزهای ابدی تنهایی اش باشد؛ آن هم که مادرم عاشقانه پدرم را دوست داشت و همواره در در روزهایی که او در جبهه و یا مأموریت به سر می برد، مدام در خلوت و تنهایی اش به آرامی اشک می ریخت؛ حالا چگونه چنین خبری را باید تحمل می کرد. من اما در همان عالم کودکی ام فکر می کردممادربزرگم حقیقت را می گویدو پدرم واقعاً زخمی شده و دوباره به خانه بازمی گردد، اما نمی دانستم که دیگر هرگز قامت استوار و چهره مهربان او را در روشنای خانه نخواهم دید.

زن دایی مادرم من و لیلا و لاله را به خانۀ خودشان برد تا شب را که مهمانان زیادی به خانه مان می آیند، در خانه نباشیم. از من می خواست مراقب خواهر هایم باشم. آن شب در خواب پدرم را دیدم که با عصا در کوچه منتظرم ایستاده. وقتی او را دیدم از او پرسیدم بابا جون چرا اینجا ایستادی، چرا نمیای بریم خونه؟ پدرم در حالی که مرا در آغوش گرفت و بوسید، گفت دخترم من دارم به یک مسافرت طولانی می روم، ازت می خواهم که در نبود من مراقب مادر و خواهرهایت باشی. از خواب که بیدار شدم، احساس دلتنگی غریبی به سراغم آمد. من که در تمام آن مدت حس می کردم پدرم دوباره به خانه بازمی گردد، آن خواب تمام رؤیاهایم را رشته کرده بود. حال غریبی پیدا کرده بودم. صبح که می خواستم به مدرسه بروم، زن دایی مادرم که شب را در خانه شان سپری کردم بودم، گفت مریم جان از مدرسه به خانه نرو، مادرت مهمان دارد، سرش شلوغ است، خانه نروی بهتر است، بیا همین جا.

رفتار عجیب زن دایی که حس کنجکاوی را در من زنده کرده بود، باعث شد بعد از مدرسه یک راست به خانه بروم. وقتی به سر کوچه مان رسیدم، دیدم همه جا را با پارچه های مشکی آذین بسته اند و صدای قاری قرآن که گویی از بین آجر های خانه ما به گوش می رسید، هر لحظه بر قلبم چنگ می زد. قدم هایم را آهسته بر میداشتم و با بهت به رفت و آمد هایی نگاه می کردم که با چشمانی اشک بار از خانه مان بیرون می آمدند. نزدیکتر که رفتم، پدربزرگم را دیدم که به شدت گریه می کرد و شانه هایش از شدت انبوه می لرزید. مرا که دید، هق هق گریه هایش بیشتر شد.

نمی توانستم با وجود بغضی که گلویم را گرفته بود و فشار می داد با کسی  کلمه ای حرف بزنم. تنها این پاهایم بود که وجود 10 ساله ام را به دوش می کشید و وارد حیاط خانه مان می کرد. زن ها و مردهایی که با لباس مشکی وارد خانه مان می شدند و صدای گریه های مادرم که همچون طبلی در گوش هایم نواخته می شد، خبر از کوچ غریبانه و ابدی پدرم می داد؛ پدری در هیبت یک فرمانده نظامی در جنگ و مرد مهربان و عاشقی در حریم گرم خانه که حالا کوچ غریبانه اش را همچون پرستویی سبکبال به آسمان آغاز کرده بود. پدرم رفته بود و آن سفری که شب گذشته برایم از آن می گفت، دیگر بازگشتی نداشت؛ سفری که از جاده های سرد کردستان آغاز شده بود و فردای آن روز با بدرقه خانواده و همشهری هایش به خانه ابدی او پایان می یافت.

مارش نظامی نواخته می شد و من به تابوت پدری نگاه می کردم که تمام رؤیاهای دوران کوتاه و خوش کودکی ام را با خودش به زیر خروار ها خاک می کشاند؛ پدری که هرگر لباس های خاکی اش را از پشت خاکریز های بستان و چزابه، کوشک و رقابیه با خود به خانه نمی آورد و دلتنگی ها و غم هایش را در جبهۀ سرد و خشک کردستان به تنهایی به دوش می کشید تا ما هرگز خم به ابرو نیاوریم؛ حالا چه آرام بر روی دستان همرزمان و همشهری هایش تشییع می شد و با همه وداع می کرد و ما را با داغ نبودن هایش و غربت غریبانۀ روزگار تنها می گذاشت.

حالا ما ماندیم و مادری که زین پس برایمان هم مادر بود و هم جای خالی پدر را پر می کرد؛ ولی مگر می شد تو را فراموش کرد، مگر می شد آغوش گرم و بوسه های مهربانت را فراموش کرد، از کدام یک از خاطراتم می توانستم دست بردارم و رویش خط بکشم، چگونه می توانستم لبخندت را از پس روزهای شیرین کودکی ام فراموش کنم و یا سخاوت و مردانگی ات را به دستان سرد و تلخ روزگار بسپارم.

پدر! میبینی که یارانت، دوستانت، سربازانت چگونه در غم فراقت اشک می ریزند و ما را دلداری می دهند. مگر تو با قلب آنها چه کار کرده بودی که این گونه داغ جدایی از تو را با اشک هایشان فریاد می زنند و برای گرفتن گوشۀ تابوت تو که به زیبایی به پرچم سه رنگ ایران آراسته شده، بر سر و سینه می زنند. تو برایشان فرمانده بودی؟ دوست بودی؟ یا پدر و برادر؟ که اینچنین از شنیدن خبر شهادتت در بهت و اندوه فرو رفته اند.

پدر! این روز ها را با اشک ها و تنهایی هایم، با سردی روزگار و نبودن نوازش دستان پر مهرت پشت سر می گذارم و هر لحظه با درد فراق تو بزرگ می شوم، ولی هرگز بزرگی و منش و پهلوانی ات را در پس روزهای سخت و دلتنگ زندگی فراموش نخواهم کرد؛ از تو می خواهم هرگز نگاه مهربانت را که از آسمان ها ما را به تماشا می نشینی، از ما نگیری.

انتهای مطلب

منبع: آن سوی پُل، ایرانی، آذر، 1399، نشر اجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده