اینجا کسی نیست؟!(1)
رمانی بر اساس زندگی شهید امیر سرلشکر خلبان خالد حیدری

فصل اول

مردی که به نظر می رسد خیلی زودتر از آنچه باید، موهایش جو گندمی شده، کفش های چرمی اش را از پا در می آورد. آنها را سه سال پیش، چند روز قبل از عروسی دخترش از بازار بغداد خریده بود و درست به همین دلیل دلِ خوشی از آنها نداشت و کمتر پایش می کرد. چفیه اش را از سر باز می کند و با صدایی که با سختی شنیده می شود، می گوید: عفیفه! مطمئن هستی همین جا پیدایش کردی؟

عفیفه مانند تمام روزهای سه سال گذشته، انگار زبانش را از پس سرش بیرون کشیده باشند، سرش را با سرعتی مضحک بالا و پایین می اندازد. مرد، پنجاه سالش پُر نشده است، اما از شب عروسی به بعد احساس پیری عجیبی می کند و هر بار که چشمش به او می افتد، چیزی مانند تیزی خنجری که تو سینه اش مانده باشد، تنش را می درد و درد آزارش می دهد. نه فقط خودش ، حتی مردم هم می دانند ستار دیگر آن مردِ پُرابهت سابق نیست و چنان از درون شکسته است که دیگران هم از دیدنش معذب می شوند.

انگشتر فیروزۀ خوش تراشی که دامادش از آخرین سفر از ایران به عنوان سوغات برایش خریده بود، از انگشتش درمی آورد و دلش دوباره می لرزد. این یادگار، دل آزارترین یادگاری عمرش بود. در حین بازی با رکاب و نگین فیروزۀ آن می گوید: اگر کسی آمد، خبرم کن. اگر کسی غافلگیرمان کرد و مچمان را گرفت، نگذار بفهمند تو از این کار با خبری و با من همراه شده ای تا کمکم کنی. حتی اگر کتکت زدند، هیچ اشاره ای به هم دستی ات نکن، باشد؟

باشد را چنان بلند و مؤکد و به نوعی تحکیم بار می گوید که صدایش آرامش اطراف را به هم می زند. عفیفه با خودش فکر می کند، من که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم، چرا بابام انقدر نگران است؟ و همانطور مستقیم نگاهش می کند. عفیفه راه رفتن توی تاریکی را خوب بلد است. چند سال شبگردی باعث شده این قدر خوب در تاریکی اطرافش را ببیند و خوب راهش را پیدا کند. شبگردی در آن منطقه کاری با او کرده بود که حتی جغد ها سارها و گربه های آنجا را می توانست بی آنکه ببیند از صدایشان بشناسد. چند باری هم که صدایشان عجیب شده بود، به کمکشان رفته بود و آنها را از تله های مرگبار نوجوان ها نجات داده بود و چند روزی هم در خانه، تیمارشان کرده بود و دوباره به حاشیۀ رود آورده و رهایشان کرده بود. به گمان خودش، آن تیمارشده ها، قدردانش بودند چرا که هربار پایش را به آن محیط می گذاشت، سری به او می زدند.

توی تاریکی به چفیه ای که در دستان پدرش با وزش نسیم اندکی به این سو و آن سو قوس بر می دارد، خیره می شود. تاروپود های آن چفیه را می شناسد. آن چفیه دست باف مادرش بود و بابایش سال ها بود آن را سر می گذاشت. عفیفه نگرانی پدرش را درک نمی کرد، اما می دانست از تمام دنیا، او و سه مرد دیگر برایش مانده بودند. با خودش آرزو می کرد کاش می توانست بگوید من که کسی را جز شما ندارم، چطور ساکت بمانم و نگویم من هم شریک این جرمتان هستم؟ اصلاً من، خودم بودم که آمدم آن تکه را نشانتان دادم و شما فی الفور و به تعجیل دویده و آمدید دنبالم تا تتمه اش را پیدا کنید، آن وفت…

ستار، چفیه سیاهش را که از خطوط نازک سفیدی آن را شبیه خانه های شطرنج کرده است، روی سر دخترش می اندازد و می گوید: عفیفه! به خاکِ مادرت قسم بخور که اگه دیدی من را بازداشت کردند، کتک زدند، شکنجه کردند و حتی مقابل چشم هایت سر بریدند و سرم را انداختند توی همین آب، حرفی از خودت به زبان نیاوری، باشد؟ قسم می خوری؟

عفیفه دلش می خواهد خودش را بی اندازد توی یکی از تنورهای بزرگ نانوایی کوت، اما آن حرف ها را با جزئیات دردناک و آزاردهنده از زبان پدرش نشنود. پدر او با همۀ پدر ها فرق می کرد. به خاطر عفیفه از عرش به فرش رسیده بود. به خاطر عفیفه نامش به ننگ آلوده شده بود. به خاطر عفیفه، سرش که همیشه بلند و برافراشته بود، به زیر افتاده بود و قدم هایش که همیشه با آرامش و طمأنینه بود، تند شده بودند و گریزان. گرچه مردم، چیزی به رویش نمی‌ آوردند اما شرم، رخصت نمی داد به راحتی با دیگران خوش و بش کند، مگر در مواقع ناچاری؛ آ؛ن هم با لبخند نیم بندی که از روی ادب بود و بس. بدتر اینکه حتی مردم هم از او می گریختند و شرم می کردند نگاهش کنند. آخر عرب است و ناموس! عرب است و غیرت! کدام عرب جماعتی می تواند ننگی را که به دامان ناموسش نشسته ببیند و بی تفاوت باشد؟

ستار از عاقبت این دختر بخت برگشته ، می ترسد. از تمام دنیا فقط همان دختر و فاضل، پسرش، برایش مانده بود و عبدالغیور که مانند خودش یک شبه پیر شده بود و کمرش تا خورده بود. گاهی که با خودش خلوت می کرد، این فکر گریبانش را می گرفت که آیا اوضاع رفیقش سخت تر است یا شرایط او؛ اما هرچه با خودش کلنجار می رفت، کلاهش را قاضی می کرد، به نتیجۀ درست و درمانی نمی رسید و عاقبت بی خیال آن افکار می شد و بر باعث و بانی آن همه درد، لعنت می فرستاد و تمام.

دل توی دلش نیست. آنچه را که عفیفه از شب گردی هایش هدیه آورده بود، عاقبتی نداشت جز اعدام. سال ها بود که با این موضوع کنار آمده بود و دیگر هراسی از مرگ نداشت، اما این بار جریان فرق می کرد، عفیفه مانع بزرگی برایش شده بود. سه سال می گذشت و بارها برای خودش آرزوی مرگ می کرد، اما هر بار به دخترش می اندیشید، استغفراللهی می گفت و کارش می شد از خدا طلب بخشش خواستن و ناشنیده گرفتن حرفش. حال هم می ترسید دخترش را که عده ای مجنونه صدایش می زنند، دستگیر کنند و جانش را بگیرند و این حق او و آن دختر نبود. جانش درآمده بود تا دخترش را به این سن و سال برساند و نمی توانست مرگ او را بعد از آن مصیبتی که سرشان آمده بود، به چشم ببیند.

ستار مانند دخترش اهل شبگردی نیست، اما او حتی توی آن تاریکی عجیب که دجله و زمین های اطرافش را پوشانده، می تواند جزء جزء صورت دخترش را تصور کند؛ چشم های سیاه درشتی که بی شباهت به چشمان غزال ها نیست و ابروهایی که هر بار به ناز بالا و به اخم گره می خورد، مانند تیری بود که از چلۀ کمان رها می شد و می نشست به دل بابایش. او حتی به راحتی می توانست آن رگ وسط پیشانی اش را که هر وقت مضطرب و وحشت زده می شد، به کبودی می نشست، ببیند. آه بلندی را که داشت از اعماق سینه اش بیرون می امد، در دم خفه می کند و زیر لب ذکری می گوید و دست می جنباند تا زودتر به کارشان برسند.

قرآن جیبی کوچکش را از جیب سینۀ دشداشه اش بیرون می کشد، آن را می بوسد و همراه انگشتر یادگاری اش توی دست های دخترش می گذارد. بادی می وزد و بال شیلۀ سیاه عفیفه و همراه با چفیه ای که پدرش بر سرش انداخته، تکانی می خورد، اما نه عطر آب به مشامش می رسد نه بوی نخل ها و درختان اطرافشان. انگار دنیا برایش دچار سکونی مرگ آور شده است. از وقتی آن چیز… نه، آن تکه… نه… آن گنج را! کنار آب دیده است آرام و قرار ندارد. در دم، گنج را به دست گرفته بود زیر بال شیله اش پنهان کرده و به خانه دویده بود. آن گنج را نشان بابایش داده بود و بی آنکه خود بفهمد، بعد از ماه ها زبان باز کرده بود، با بابا گفتن، پدرش را خبردار کرده بود و هر دو در دم خشکشان زده بود. خودش که هیچ، اما پدرش چنان چشم هایش گرد شده بود که ترسان شد مبادا از حدقه بیرون بیفتد؟! عفیفه برایش سؤال شده بود؛ بابایم از دیدن آن گنج بیشتر شگفت زده شده است یا از بابا گفتن او؟

عفیفه دست هایش را کنار تنش انداخته و انگشتر را توی مشتش می فشارد. ستار ساعت سیکوی اصلش را باز می کند. آن ساعت را رشید برای او به عنوان سوغات از بازار بغداد خریده بود و با اینکه ضد آب بود، از سر احتیاط فقط موقع وضو و غسل و حمام از دستش درمی آورد تا آسیب نبیند. با نگاهی به آن، مکثی می کند، دست دخترش را می گیرد و آن را هم توی دست های مشت شده عفیفه می گذارد و بعد از کمی مکث، رها می کند و عفیفه نجوایش را می شنود که سورۀ توحید را برای حفاظت او از شر دشمن می خواند و به جانبش فوت می کند.

همانطور که بال دشداشه اش را با انگشتان بزرگش گره می زند، آرام می گوید: صدایت درنیاید عفیف… و ناگهان از حرف خودش متحیر می شود. درست دو سال و یازده ماه آرزویش این بود که یک بار دیگر صدای او را بشنود و حال که یکبار صدایش زده بود، بابا! می گفت: صدایت درنیاید؟! اما تاریکی خوب به داد ستار رسید و دخترش حال او را نفهمید و باز هم به همان حالت مضحک سرش را بالا و پایین می اندازد. ستار دیگر زبان اشارۀ من درآوردی دخترش را خوب می فهمد و می داند که هر حرکتش یعنی چه و این بار آن سر تکان دادن یعنی چشم!

وقتی قدمی بر می دارد و در تاریکی پا به دجله می گذارد، آرامش آب برای لحظاتی به هم می خورد، اما درست مثل این است که پایش را گذاشته باشد وسط سینۀ عفیفه که همان آرامش اندکش را از دست می دهد، دل شوره ای به جانش می افتد و بی آنکه بخواهد لبش را بین دندان هایش فشار می دهد تا اینکه مزۀ شور خون توی دهانش می پیچد، اما این طعم برایش آشنا تر از آن است که نگران زخمی که بر تنش زده بود، شود. پس از ماه ها به چیزی جز عُدی، رشید، مادرش و مادر رشید فکر می کند. ترسیده و نگران صدا می زند: بابا! … بابا!… بیا برگردیم.

ستار هزار نذر و نیاز کرده بود تا یک بار دیگر بابا گفتن او را بشنود و حال باید نذرش را ادا می کرد، اما در آن لحظات تعلل جایز نبود، باید زودتر می رفت سراغ پیدا کردن تتمۀ آن چیز. جوابش را نمی دهد. دختر دست بردار نیست و دوباره صدایش می زند: بابا!

ستار از سر ناراحتی هیسِ کش داری می کشد و پیش تر می رود. تا سینه اش توی آب رفته و وقتش است شناکنان به راهش ادامه بدهد. عفیفه خودش را به آب می زند و آب ها به این طرف و آن طرف می پاشند و دامنش تا زانو خیس می شود. بی لکنت و مضطرب و آهسته می گوید: بیایید برویم باباجان! اگر کسی شما را ببیند و خبر بدهد، من اَرمله را یتیم می کند!

تن ستار می لرزد و نمی داند لفظ ارمله و یتیم عفیفه آن طور او را به رعشه انداخت یا آب خنکی که تا زیر چانه اش رسیده است. همانطور سر می گرداند. انگشتش را روی لبش می گذارد و دوباره می گوید: هیس! برگرد خانه! کسی هم تو را توی راه دید و سؤالی پرسید، جوابی نده؛ درست مثل قبل!

عفیفه سماجت به خرج می دهد و می گوید: مهم نیست مردم مرا دیوانه بخوانند و مجنونه… رشید این جمله را قبلاً هم از او شنیده بود، درست همان وقتی که خواستگار پروپاقرصی برایش آمده بود و خودش به مادرش گفته بود دوست ندارد زنِ پسرِ یکی از بزرگان شهر شود و وقتی مادرش با غیظ نگاهش کرده بود، رو کرده بود به ستار و گفته بود: سرم را هم بگذارید لب جوی آب و بخواهید قربانی ام کنید، زنش نمی شوم. دوستش ندارم. می دانید دوست داشتن یعنی چه؟!

ستار غرش خشم آلودش را در گلو خفه می کند، اما عفیفه آن را واضح و بلند می شنود و با خودش می گوید یک ربع نیست که حرف زدن یادم آمده، اما چه مرگم شده که هرچی می گویم برای آنقدر برای پدرم تلخ و گزنده است که گاه و بیگاه باید به خودم تشر بزنم لال باش عفیفه! می بینی که، حرف می زنی، آتش به جان این بیچاره می اندازی!

حتی در آن شب تاریک و بدون ماه هم می تواند برق نگاه غضبناک پدرش را که از آن غم و پریشانی می بارد، ببیند. ناگهان دلش به حال آن بیچاره می سوزد و دوباره لال می شود. قدمی به عقب می نهد و همان جا روی زمین گل آلود کنار دجله زانو می زند. کف دست هایش را روی علف های نازک و جلبک های پراکندۀ آنجا می گذارد و تا جایی که می تواند خودش را به جلو خم می کند، شاید کمی بهتر و وسعت بیشتری از پهنۀ رود را ببیند. صدای خش خشی می اید. وحشت زده سرش را به عقب برمی گرداند. جرئت تکان خوردن ندارد و خواه ناخواه مانند چوبی خشکیده درجا میخکوب می شود، درست مانند همان شب که عُدی به سراغش آمده بود و چند ماه بعد از آن.

صدای دو مرد جوان را می شنود. آهسته و پچ پچ کنان حرف می زنند. گویی آنها هم دوست ندارند کسی صدایشان را بشنود و راه رفتنشان را ببیند که آن طور آرام و خرامان خرامان گام بر میدارند. مدتی مردم حتی هنگام نزدیک شدن ماهی های دجله هم، لال می شوند. گویی می ترسند آن ماهی ها هم آدم فروش باشند و خبر را به قائد برسانند. عفیفه روی زمین تابی به تنش می دهد تا پشت سرش را ببیند. چشم برمی گرداند و از لابه لای درخت ها، دو نفر را می بیند که سفیدی دشداشه هایشان توی آن تاریکی، مانند نورافکن های بالای پالایشگاه می درخشد. یکی شان می گوید: امروز و فرداست که آن حرام لقمه بفرستد دنبالمان، باید کاری کنیم وگرنه ما را می اندازند به جان هم.

دیگری با لحنی متحیر می پرسد: تو می گویی چه کار کنیم؟! فرار؟! فرار که مردانه نیست؟!

هر دو صدا برایش آشنا هستند. گوش هایش را تیز می کند تا یقین کند درست تشخیص داده است. همان صدای متحیر ادامه می دهد: دست از پا خطا کنیم، می فرستد سراغمان و قلع و قمعمان می کنند.

برادرش است، فاضل، که می گوید: یا باید دست روی دست بگذاریم و به امرش برادرکشی کنیم یا خودمان به زندان بیفتیم. دیگر می دانست نفر دوم چه کسی است، که صدای معترضانه اش را می شنود: کاری که با رشید و خواهرت کردند برایت درس نشد؟

عماد رفیق صمیمی فاضل و برادر رشید، شوهر مردۀ اوست. با خودش فکر می کند که چه بد، هنوز صدای او که به شدت شبیه صدای رشید است، مانند نیزه ای داغ و تفتیده سینه اش را می سوزاند. فاضل جواب می دهد: رشید کشتۀ غیرت است، اگر او را شهید ندانیم، دور از مردانگی است!

 

انتهای مطلب

منبع: اینجا کسی نیست؟!، مزینانی، طیبه، 1399، نشر اجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده