اینجا کسی نیست؟!(2)
رمانی بر اساس زندگی شهید امیر سرلشکر خلبان خالد حیدری

ادامه فصل اول

پرنده ای که شبگردها خواب شبانگاهی اش را به هم زده اند، غرغر کنان از روی شاخه ای می پرد و بین نخل ها چرخی می زند و از آنها دور می شود. عماد، هیس بلندی که بیشتر به هیش شبیه است، می کشد و یک بار دیگر سکوت نخلستان را پر می کند، عفیفه خیالش از بابت انها راحت است. می داند حتی اگر او را ببینند کاری به کارش ندارند. آناه ماه ها بود وقتی چشمشان به او می افتاد، سرهایشان را پایین می انداختند، بی آنکه بهانه ای بیاورند راهشان را کج می کردند و از او دور می شدند. شاید هم گاهی یک سلام کوتاه به سختی شنیده می شد، می دادند و می رفتند پی کارشان. خوب که فکر می کند میبیند یک ماه دیگر سه سال تمام است آن دو را خوب ندیده و قیافه هایشان کم کم دارد از یادش می رود. عماد می گوید: مراقب حرفت باش! می خواهی کاری کنی تا یک داغ دیگر روی دل این مادر مرده ها بگذاری؟!

فاضل جواب می دهد: داغی که روی دل این ها بیفتد بهتر از ننگی است که به نامشان بنشیند.

عماد غرولندکنان می پرسد: نگفتی منظورت چیست؟! فرار کنیم؟! برویم آن سوی دجله؟ ما برویم، می آیند سراغ این بدبخت ها و دمار از روزگارشان در می آورند، مگر ندیدی جبار که از سربازی گریخت با سلمان و حسن و پدرشان چه کردند؟!

هنوز درس می خوانند و وقت سربازی رفتنشان نیست. عفیفه نمی فهمدبر سر چه بحث می کنندو بی اعتنا با آنها بار دیگر به دجله زل می زند، اما ستار یک باره درست توی صورتش از آب بیرون می آید و با آن لباس سفید و موهایی که از سرِ خیس بودن تا روی شانه کش آمده اند، چنان هول به تن عفیفه می اندازد که بی اختیار خودش را به عقب پرتاب می کند و فریاد بلندی می کشد. نمی داند اول خودش را به عقب پرتاب کرده است یا اول جیغ کشیده، اما می داند صدایش چنان دشت را پر کرده است که چند پرنده با هم از روی درخت می پرند و جیغ کشان بال بال می زنند و می روند و او هم خودش را لایق آن برق خشمناکی که در چشم های پدرش می درخشد، می بیند.

جوان ها ساکت می شوند. گوش هایشان را تیز کرده اند و چشم هایشان را عقاب وار به اطراف می چرخانند تا بفهمند جریان از چه قرار است. ستار که مانند مرده ای کفن پوش از آب بیرون آمده است، مکثی می کند و زمزمه وار می گوید: لال نمیری دختر! تا خاک بر سرمان نکنی، راحت نمی شوی؟!

عفیفه حرفی نمی زند، یعنی حرفی برای گفتن ندارد. ستار، کم غضب می کرد، اما وای به آن روزی که غضبناک می شد. جمیله هر وقت او را با آن خشم می دید دیگر صدایش نمی زد عبدالستار و با طعنه و  کنایه او را عبدالشمر می خواند. شنیدن همین لقب تیز و تند مانند سطلی پر از آب سرد بود که روی سر ستار می ریختند. یکباره چنان خشمش فروکش می کرد و از شرم گُر می گرفت که دیگران حیران می ماندند. عفیفه یک لحظه آرزو کرد، کاش مادرش بود و باز هم او را صدا می زد: عبدالشمر! ستار بدون هیچ حرف دیگه ای از آب بیرون می آید و کنار او می ایستد. آن طور که عفیفه روی زمین به عقب پهن شده است و از پایین نگاهش می کند، قدش بلند تر از نخل های اطراف به چشم می آید. صدای پاها به آن دو نزدیک می شود. تته تپه کنان می گوید: نترسید، برادرم و عماد هستند!

ستار سرش را بلند می کند و به عمق نخلستان چشم می دوزد. هر دو جوان لحظه ای به دو نخل بلند بالا می چسبند و از پشت آنها نظاره شان می کنند. ستار صدایش را تا آنجایی که می تواند توی گلویش بم می کند و صدایشان می زند: فاضل؟ عماد؟!

هر دو جوان، تنۀ نخل را رها می کنند و به سمتشان می آیند. به آنها که می رسند و آن قامت خیس ستار و حالت درازکش و ترسیدۀ عفیف را می بینند و به اشتباه می افتند و به گمان اینکه او باز هم قصد کشتن خودش را داشته است، هم زمان با لحنی سرزنش آمیز و مغموم می گویند: باز هم؟!

انگار تیری از غیب وسط سینه عفیفه را هدف گرفته باشد، درد تمام تنش را می شکافد و دلش می خواهد داد بزند، شما که نمی فهمید من چه حالی دارم! اگر جای من بودید خود را به دجله نمی انداختید،که به کوره آتش می سپردید، بلکه اگر آب نتواند تطهیرتان کند، آتش، خاکسترتان کند و از این ننگ خلاصی پیدا کنسد.

چیزی مانند سنگ گلویش را می بندد که ستار می گوید: نه، عفیفه در شبگردی اش چیزی یافته بود که با خود به خانه آورد. گفتم شاید واقعاً امروز برایمان گنج بیشتری سراغ آورده باشد. همراه من آمده است تا ببینم بقیه اش را در دجله پیدا می کنیم یا نه.

خیسی سرما از لباس های عفیفه عبور کرده و به پوستش می رسد. از جایش بلند می شود و بی آنکه بخواهد، رودرروی برادرش قرار می گیرد. همین که چشم در چشم فاصل می شود، او سرش را پایین می اندازد؛ درست همان طور که وقتی نامحرمی را می بیند و خود را موظف می داند از او نگاه بردارد. عماد هم به تبعیت از او به سمت ستار می چرخد و می پرسد: چیزی هم پیدا کردید خالو؟

ستار دستی به ریش های خیسش می کشد و چند قطره آبشان را می گیرد و می گوید: خیلی تاریک است و اینجا هم گسترده، خدا می داند کجای پهنۀ این آب افتاده اند، اما به گمانم آن سمت، دستم به چیزی خورد. حال نمی دانم جانوری در آب افتاده و من دچار خطا شده ام یا…

همانطور که دستش را بلند می کرد و به منتهی الیه سمت چپ رود اشاره می کند، حرفش را نیمه تمام می گذارد، اما همه شان می دانند دنباله حرفش چیه. فاضل می گوید: اگر چیزی باشد صبر کنیم تا صبح روی آب می آید. عماد می گوید: روی آب بیاید که باید قیدش را زد.

همه سکوت می کنند. هر کدامشان به چیزی فکر می کنند که دوست ندارند. اگر خبر دهان به دهان می چرخید، بعید نبود برای تکه تکه آن گنج که یافتن و تحویل دادنش جایزه هم داشت تا خودشان نیست و نابودش کنند، یک عدد مزدور دست به کار می شدند و چیزی به آنها نمی رسید. جغدی بی خواب شروع به خواندن می کند. گویی می خواهد با اون صدای جیغ وار به آنها هشدار بدهد مرگ نزدیک است. نسیمی خنک از روی آب بلند می شود و از آنها عبور می کند و برگ و بارهای نخلستان را تکان می دهد و می رود. بازهم لرزه ای به اندام عفیفه می افتد که نمی داند از ترس جان باقیماندۀ مردهای زندگی اش است یا از سرمایی که به تنش رسوخ کرده. قدمی بر می دارد و خودش را به پدرش نزدیک می کند. مانند دختر بچه ای ده دوازده ساله، آستین دشداشه او را می گیرد و می گوید: بروید بیاوریدش، آنجا بماند و فردا روی آب بیاید، قائد پیدایش کند، سرنوشتش می شود مثل رشیدِ ما.

عماد و فاضل چیزی نمانده از سر حیرت و شگفتی چشم هایشان از حدقه بیرون بجهد، اما نام رشید که می آید آه سوزناکی از سینۀ هر سه مرد بلند می شود و حیرتی که از صحبت کردن عفیفه دارند، یادشان می رود. اگر آن جغد شوم بی خواب دست از جیغ کشیدن بر می داشت، یک بار دیگر سکوت فضا را پر می کرد. عفیفه از جغد ها بدش می آمد، درست از همان شب عروسی اش. آن شب هنوز پایشان به تالار نرسیده بود که صدای جغد را شنیده بود و به رشید، گفته بود: می گویند جغد خبر می دهد، مرگ نزدیک است!

رشید خندیده بود؛ با صدای بلند، آن قدر که عفیفه از پشت حریر سفیدی که روی سرش بود، به او توپید که: راست می گویم! خودم از زن های روستا شنیدم؛ جغد بخواند یعنی مرگ، نزدیکمان شده است.

رشید حرفش را جدی نگرفته بود و با همان حالت شوخی و شنگ جواب داده بود: راستش را بگو، زن ها یا پیرزن هایی که نفس های آخرشان را می کشند و مرگ واقعاً بهشان مزدیک است، این حرف ها را زده اند؟

عفیفه دوستش داشت؛ خیلی زیاد! حتی وقتی آنطور به سُخره اش می گرفت باز هم عاشقانه دوستش داشت اما آن لحظه ابروهایش را در هم گره کرده بود، طوری که گویی شوهرش او را زیر آن حریر می بیند و اندکی بعد به ناز سرش را به سمت دیگری برگردانده بود. رشید هم دوباره خندیده بود و آن بار بلند تر!

از همان شب بود که دیگر باورش شده بود جغد، پیام آور مرگ است و بس.

ستار، گره دشداشه اش را بزا می کند و بال آن را می گیرد و توی مشت می چلاند. آب شُره ای می کند و روی زمین می ریزد. فاضل می گوید: من روم دنبالش بگردم.

عماد دنبالۀ حرفش را می گیرد: با هم می رویم! چیزی تا اذان نمانده و اینجا هم بزرگ است، هم عمیق.

هر دو شبیه کسانی که برای رزم به میدان نبرد می روند، اعلام آمادگی کردند، اما به جای پوشیدن پوتین و لباس رزم، کفش ها را در می آوردند و بی آنکه دشداشه هایشان را بالا بزنند، به سمت آب حرکت می کنند. این بار ستار و عفیفه کنار هم به تماشای شنا کردن آنها در دجله می ایستند و به انتظار می مانند و خدا خدا می کنند، دست پر برگردند.

هر دو جوان به زیر آب می روند و از چشمشان دور و دورتر می شوند. آناه هم مانند پدرهایشان از کودکی بارها و بارها توی آب شنا کرده بودند و به قول خودشان حتی ماهی ریزه های ان نهر را می شناختند. ابری که روی ماه را پوشانده بود کم کم کنار می رفت و سطح آب روشن و روشن تر می شد و ماهی ها هم کم کم بیدار می شدند. عفیفه با خودش فکر می کرد قبل تر ها شب های مهتابی را دوست داشتم. آن شب ها با رشید راهی اینجا می شدیم، با هم قدم می زدیم، با هم نجوا می کردیم و با هم می خندیدیم.

ذهنش او را کشاند به آن روزها. هروقت به خانه برمی گشتند، مادرش می گفت: خدا عجب خدای دانایی است؛ درو تخته را خوب با هم جفت کرده، وگرنه این وصلت دوام نمی آورد.

رشید به حرفش می خندید، اما عفیفه خنده اش نمی گرفت تا اینکه یک بار پرسید: دایک! یعنی چی که این وصلت دوام نمی آورد؟ جمیله با همان لبخندی که بی شباهت به لبخند های رشید نبود، جواب داد: آخر جز مجنون ها چه کسی نیمه شب به تماشای آب می رود، آن هم بی روشنایی و چراغ؟!

عفیفه تازه فهمید منظورش چیست و آن وقت بود که به خنده افتاد. ماه که توی آب می افتاد زیباترین حالت ممکن را داشت و از نظر او نیازی به چراغ نبود، رشید هم مانند او فکر می کرد و هر دویشان این دیوانگی را دوست داشتند.

در منتهی الیه سمت چپ همانجا که ستار به آن اشاره کرده بود، فاضل سرش را از آب بیرون می آورد و اندکی بعد عماد. هردو نگاهی به هم می کنند، حرفی می زنند و یکبار دیگر نفسشان را حبس می کنند و این بار عمیق تر خودشان را به زیر آب می کشند. هنوز از سروموی ستار آب می چکد. عفیفه می گوید: چفیه تان را بدهم، سر و مویتان را خشک…

حرفش تمام نشده بود که می بیند نزدیک همانجایی که ستار اشاره کرده بود، پسر ها از آب بیرون آمده اند و همانطور که چیزی را با دست هایشان دنبال خود می کشند، شناکنان به سمت آنها حرکت می کنند. هر دو به سختی خودشان را جلو می کشیدند و عفیفه نمی توانست به خوبی آن چیزی را که با خود حمل می کردند، ببیند.

دقایقی گذشت تا توانستند مقابل پای آنها، آن چیز را از آب بیرون آورند و روی زمین و مقابل پای ستار و او بگذارند. نور ماه درست روی آن گنج افتاد. عفیفه به خیال اینکه چشم هایش دچار خطا شده، چند بار چشم هایش را باز و بسته کرد تا خوب تر ببیند اما… درست می دید. تنی بی سر مقابلش قرار داشت که آب، خون رگ های بریده اش را شسته بود. دلش از غصه ضعف رفت و بدنش سست و بی حال شد. انگار رشید را روی زمین افتاده می دید، اما رشید هیچ شباهتی با این بدن نداشت. هرچه تلاش کرد روبرگرداند و جای دیگر را نگاه کند، فایده نداشت. چشم هایش نافرمانی می کردند و قفل شده بود روی همان رگ های بریدۀ گلویی که حتی یک قطره خون از آنها نمی چکید. ستار لحظاتی به آن بدن خیره ماند و درحالی که صدایش می لرزید، پرسید: چیز دیگری پیدا نکردید؟!

عفیفه خواست داد بکشد: نگویید چیز! این آدم است! پسر یک زن، شاید هم شوهر یک زن، شاید بابای یک دختر… اما زبانش نچرخید. ستار می گوید: این، آنی نیست که پیدا کردیم، آن یکی نباید دست داشته باشد، دستش را عفیفه یافته بود. این تن، سر ندارد و یک پا، دست هایش هستند. باید بگردید دنباله رفیقش.

جوان ها با تعجب نگاهش می کنند. عماد می گوید: شما این را ببرید تا ما آن یکی را هم پیدا کنیم و بیاییم بی معطلی دوباره خودشان را می اندازند توی دجله و از آنها دور می شوند.

 

انتهای مطلب

منبع: اینجا کسی نیست؟!، مزینانی، طیبه، 1399، نشر اجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده