اینجا کسی نیست؟!(3)
رمانی بر اساس زندگی شهید امیر سرلشکر خلبان خالد حیدری

ادامه فصل اول

ستار هنوز به آن بدن نگاه می کرد. نمی دانست چه حالی دارد، اما با صدایی که چندان شبیه صدای همیشگی اش نبود، گفت: بیا عفیفه!… بیا کمک کن این بندۀ خدا را ببریم خانه تا آن حرامی ها نیامده اند سراغش.

عفیفه این بار سرش را به حالت مضحک تکان نداد و فقط جلو رفت. با خودش فکر می کرد تنِ رشید، بی صاحب مونده بود، اما این بدن صاحب داشت و باید برایش کاری می کرد.

پایین پاهای آن بدن بلندبالا می ایستد و منتظر اشارۀ پدرش می ماند. ستار خم می شود تا شانه های آن بدن را بگیرد، عفیفه هم خم می شود تا پاهایش را بلند کند، اما هر دو برای لحظاتی همان طور می مانند. جغد هنوز می خواند و باد همانطور می وزد و دشداشۀ ستار و شیلۀ عفیفه می رقصند و عفیفه صدای زن هایی را در دور دست می شنود که کِل می کشند؛ آن چنان که داماد را بدرقه می کنند یا جوانی را به جانب قبرستان می برند. ستار آب دهانش را به سختی فرو می دهد، اما دهانش آنقدر خشک شده که بغضی تیز ، گلویش را می خراشد و پایین می رود. هنوز به همان حال هستند که می گوید: پوتین ها… و مکثی می کند که تلخی اش به کام عفیفه هم می نشیند. ادامه می دهد: پوتینش را درآور و بیندار توی آب تا برای آن از خدا بی خبرها نشانه باشد و دنبالش نگردند.

عفیفه زانو می زند روی زمین گل آلود زیرِ پایش و شروع می کند به بازکردن بند پوتین ها… نه پوتین آن گنج. صدای ستار لابه لای خواندن آن جغد بدصدا به گوش عفیفه می رسد که نجواکنان می گوید: بسم اللّه و باللّه و صلی اللّه علی محمد و آل محمد، اللهم اغفر المؤمنین و المؤمنات. او می گوید و عفیفه هم با خود تکرار می کند. رسم بود یا سنت پیغمبر، نمی دانست، اما می دانست خوب است کسانی که مرده ای را حمل می کنند این جملالت را یگویند و از خدا برای گناه آن مرده، طلب بخشایش متتد. پوتین آن بدن را از پایش در می آورد و با تمام توانی که دارد آنها را پرتاب می کند تا از ساحل دور شود. پوتین ها روی آب شناور می شوند و آب آنها را را با خود می برد. به سمت پیکر می گردد تا پاها… پا را می گیرد و می ماند چطور او را بلند کند و ناگاه درمانده و مستأصل به ستار خیره می شود. هر دو مکثی می کنند و بی هیچ حرف و سخنی جایشان را با یکدیگر عوض می کنند. ستار زیر دستش توی ران و ساق پای باقیماندۀ بدن، تکه های ریز و درشتی از ورقه های آهن احساس می کند. مجبور می شود چند بار دستش را جا به جا کند تا عاقبت یک جای بدون براده پیدا می کند و انگشتان دستش را دور پای آن بدن، گره می زند با همان بغض تیزی که باز هم گلویش را نشانه گرفته، یا علی گویان او را از روزی زمین بلند می کند.

گنج، سنگین است؛ خیلی هم زیاد. عفیفه می داند که آدم می میرد، سنگین تر می شود. رشید به او گفته بود؛ این سنگینی دلیل علمی دارد ک دوازده سیزده ساعت بعد از مرگ به بالاترین حد خودش می رسد و چیز هایی هم از انفجار کلسیم ها و تجزیه بدن گفته بود، اما این بدن به نظر نمی رسید که آنقدرها هم سنگین باشد وگرنه حتی او نمی توانست آن را از جا بلند کند.

هر دو آهسته و بی صدا به سمت خانه راه می افتند، اما هنوز چهارمین گام را برنداشتند که ستار از حرکت بازمی ماند و او را روی زمین می گذارد. عفیفه به خیال اینکه پدرش خسته، می گوید: هنوز که راهی نرفته ایم، خسته شدید؟!

ستار می گوید: نه! می خواهم کولش کنم. این تن، مال هر کسی هست، آدم شجاعی بوده وگرنه سروکارش با دجله چه کار؟ بی سربودنش من را یاد امام حسین(ع) …

بغض دیوانه اش می کند و گوشۀ چشمانش را می سوزاند اشکی در آن می جوشد. به سختی آب دهانش را قورت می دهد و ادامه می دهد… یاد امام حسین می اندارد. شیعه است یا سنی، مسلمان است یا گبر، فرقی نمی کند؛ دوست است یا دشمن  باز هم فرقی نمی کند، غیرتم راه نمی دهد این طور او را حمل کنیم. کمک کن او را بنشانم و بگذارم روی شانه ام.

ستار روی زمین می نشیند، درست مثل روزهایی که عفیفه، پنج شش ساله بود، زانو می زند و هم قد دخترکش می شد تا بتواند سوارش شود و روی شانه هایش به این سو و آنسو بدود. دختر از مرگ هراسی ندارد، این نترسی و بی تفاوتی را از همان روز که خونِ شوهرش را روی سنگ های صیقلی کف تالار دیده بود، نصیبش شده بود. بی آنکه ترسیده باشد یا ناراحت، تن بی سر را می نشاند و دست هایش را حمایل گردن بابایش می کند. ستار هم پاهای بدن را دور کمر خودش حلقه می زند می کوید: هوایش را داشته باش تا از پشت نیفتد.

این بار یا حسین می گوید و درست به سبکباری همان روزهایی که عفیفه را روی شانه اش می دواند، از جا برمی خیزد و به راه می افتد. عفیفه همانطور که بابایش گفته از پشت سر هوای آن تن شجاع را دارد و همزمان سرش تند تند به اطراف می چرخد و چهارچشمی مراقب است اگر کسی را گوشه کناری دید، پدرش را خبردار کند. وارد کوچه شان می شوند. از اولین پیچ که می گذرند، عفیفه نفس راحتی می کشد. ستار می گوید: جلوتر برو، در را باز کن تا بیایم.

روی پنجه پا به سمت خانه اشان می دود. از روی نی هایی که گوشه و کنار کوچه ریخته است، می پرد و درِ چوبی سنگین خانه را باز می کند. صدای قیژ قیژ بلند در، دلیلی می شود که زیر لب غرغر کند: خفقان بگیری با این لوله های زنک زدۀ وامانده ات که تمام اهل شهر را خبردار کردی ذلیل مرده!

دو لنگۀ در درا باز می گذازد. ستار از لای آن به سرعت وارد خانه می شود. عفیفه مشغول بستن در است که زنِ همسایه سرش را از پنجره بیرون می آورد و در تاریکی صدا می زند: تویی عفیفه؟!

عفیفه ((ها)) ی گنگی از دهانش بیرون می آید؛ مثل تمام شب های این چند سال . زن همسایه می گوید: دردت به جانم! چند بار بگویم نیمه شب ها از خانه بیرون نیا که شغال ها پاره ات می کنند؟! شب گردی کار هر شبت شده، برو بگیر بخواب خاله جان!

او نمی دانست که کوت شغال دارد یا زن همسایه، نظامی ها یا جوان های ولگرد را شغال می نامد، اما یک بار دیگر ((ها)) می گوید و وارد خانه می شود و در را پشت سرش می بندد. ستار خودش را به اتاق مهمان خانه رسانده است. آن اتاق مخصوص مهمان هایی بود که قانونی و غیرقانونی به شهرشان می آمدند تا از آنجا به زیارت امام حسین بروند. می دانست باید تا می تواند احتیاط پیشه کند و چلچراغ پر از لامپ اتاق را خاموش نگهدارد.

دختر دوان دوان خودش را به او می رساند و چراغ سه فتیله اش را بالا می کشد و نوری زردرنگ فضای آنجا را روشن می کند. آن وقت است که می بیند لباس عجیب غریبی به رنگ ماش هایی که توی غذا می ریختند، تن آن پیکر است که تا آن روز ندیده. نه کت وشلوار است، نه عبا و قبا و دشداشه، نه شبیه لباس نظامی قائد و مزدورانش و نه شبیه لباس سربازی رشید، چیزی بود متفاوت و پر از جیب و بعضی جاهایش که سوراخ نشده بودند، مثل بادکنک، باد داشت.

ستار یک گوشه زانو می زند و آرام آرام آن بدن را روی زمین می خواباند. بعد هم به سرعت تمام هیکلش را به سمت پیکر برمی گرداند و دست و پای او را به سمت قبله می چرخاند. پاهایش را کنار هم جفت می کند و دست هایش را کنار تنش می گذارد. این بار عفیفه از نگاه کردن به آن تن بی سر دست برمیدارد و چشم می دوزد به صورت بابایش. او را می بیند که اشک مس ریزد و انگار با فاضل وداع می کند، می گوید: خدا رحمتت کند بابا جان! خدا تو را بیامرزد و هم نشین اولیای دین کند در آن دنیا! این لباس نشان می دهد چه آدم نترس و دلیری بوده ای، خدا در های رحمتش را بی سؤال و جواب به رویت باز کند بابا! خدا صبری عظیم به خانواده ات بدهد بابا! خدا می داند از امشب به بعد آنها چه حالی خواهند داشت بابا جان!

عفیفه دلش ریش می شود. بابایش فقط به او آنطور بابا مب گفت و آن راپشت هر جمله اش تکرار می کرد، اما حالا… تقه ای به در می خورد. ستار دست از حرف زدن  با آن پیکر برمی دارد و روبه عفیفه می گوید: همین جا بمان!

سپس به سرعت از جایش بلند می شود و از اتاق بیرون می زند و ردی از آب را روی قالیچه شان پشت سرش به جا می گذارد. عفیفه همان طور که در یک متری آن بدن و پنجرۀ بزرگ ارسی شان ایستاده، از پشت شیشه، حیاط را رصد می کند. آن پنجره را ستار با هزار مشقت از ایران برایشان خریده بود و  جمیله عاشق آن بود و هزار بار از او تشکر کرده و قربون صدقه اش رفته بود.

ستار پابرهنه صحن حیات را طی می کند. از کنار باغچۀ درخت انار و چاه آب و دلو سیاه رنگی که کنارش است، می گذرد و کلون پشت در را باز می کند. عماد با پیکری بر دوش وارد می شود و بعد از او هم فاضل. پشت سرشان در را می بندند و مانند کسانی که دنبالشان کرده باشند ادب را کنار می گذارند و بی سلام و بی حرف به سمت اتاق می آیند. وقتی وارد اتاق می شوند، آن پیکر را هم که یک دستش نیست، کنار دیگری می گذارند و مانند دوندگانی که یک مسابقه سخت و طولانی را پشت سر گذاشته اند، روی زمین ولو می شوند و ستار هم کنار آنها.

این بار عفیفه ایستاده است. پنج مردی را می بیند که روی فرش خانه اشان زمین گیر شده اند و از تمام تنشان آب جاری است و گل های قرمز قالیچۀ کاشانی شان را از همیشه سرخ تر می کند.

 

انتهای مطلب

منبع: اینجا کسی نیست؟!، مزینانی، طیبه، 1399، نشر اجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده