اینجا کسی نیست؟!(4)
رمانی بر اساس زندگی شهید امیر سرلشکر خلبان خالد حیدری

فصل دوم

زن انگشتان دست راستش را که تاولی بزرگ رویش خودنمایی می کند، برای چندمین بار زیر آب خنک می گیرد؛ همان روز صبح با بخار آب توی قابلمه سوخته است و تاول درشت رویش بدجور می سوزد. آب از روی انگشتانش سُر می خورند و احساس خوشایند نسوختن به او دست می دهد؛ احساسی که لذتش را تا آن دم، آنچنان قدر ندانسته بود. با خودش فکر کرد ما آدم ها همین هستیم، ناشکر! قدر نعمت های خدا را که نمی دانیم هیچ، تازه سرِ خدا غُر هم می زنیم که چرا بهتر و راحت تر در دسترسمان قرار نداده است.

برای لحظاتی اندک، خنکای آب بر سوزش دستش غلبه می کند و راضی از این خنکا، شیر آب را می بندد، حوله را بر می دارد و خطاب به دخترش که بازهم عصبانی است و ناراحت، می گوید: سرت را پایین بینداز و راه خودت را برو دختر جان! مردم این شهر، دانسته و نادانسته از ما بیزارند! چه توفیری به حالت دارد که حرف بزنی و آتشفشان را تیز تر کنی؟

دختر آشفته است.زیر چشم هایش چال افتاده و رنگش پریده تر از همیشه به نظر می رسد. همانطور که دسته کاغذی را توی دست هایش لوله می کند، می گوید: خسته شدم از بس سر به زیر بودم و صدایم درنیامد! می خواهم بروم به همه شان بگویم لااقل دردم را دوا نمی کنند، نمک به زخمم نپاشند! مگر ما چه هیزم تری به آنها فروخته ایم که لایق این رفتارشان هستیم؟ شده یک بار درِ خانه امان را بزنند ببینند حالمان چطور است؟ شده یک بار برویم درِ خانه اشان را بزنیم تا کمکمان کنند؟

زن به قد و بالای دخرتش نگاه می کند. خالد که رفته بود، هم سن و سال همین حالای دخترشان بود و یک باره چنان در قلبش احساس سوختگی جانکاه می کند که سوزش دستش را به فراموشی می سپارد. سال ها درد کشیده بود و روز به روز عصبی تر و افسرده تر شده بود و آخرش هم کاری از پیش نبرده و فهمیده بود باید با بعضی از چیز ها کنار آمد. نمی دانست طلا بیشتر به خودش شبیه است یا به بابایش، هم از نظر اخلاقی و هم از نظر صورت. به گمان خودش، تلفیقی از خوب و بد آنها بود.

آب دست هایش را با حوله می گیرد و آن را دوباره مرتب و منظم می گذارد روی گیره ای که به دیوار کاشی شدۀ آشپزخانه چسبانده اند. حرف این چیز ها که پیش می آید، گلویش خشک می شود و لبش خشک تر. لبی، تر می کند، استکانی از روی آب چکان برمی دارد و آن را زیر شیر سماور می گیرد. باید پاسخی به دخترش بدهد و این کار را حین پیچاندن شیر سماور انجام می دهد: بعضی درد ها گفتنشان، به زبان آوردنشان، مطرح کردنشان حالت را خوب تر نمی کند مادر! زبان به کام بگیری، می فهمی با دست خودت به دلت زخم نزده ای! هرچه بگویی، بی نتیجه است، آن جوابی را که دوست داری از آنها نمی شنوی و همین بیشتر آزارات می دهد. مردم، نه درد ما رامی فهمند نه درمانی بر دردمان می شوند که بخواهی حرف هایت را به زبان بیاوری، پس سکوت کار بدی نیست.

طلا به دست های لرزان مادرش نگاه می کند و آب زلالی که قل قل کنان و کف آلود از شیر سماور، توی استکان می ریزد و از آن بخار بلند می شود. بارها و بارها این بحث را با مادرش داشته اند و برایش تکراری بود، اما این تکرار، خسته اش نمی کرد و انگار دوست داشت در آن بحثی که پیروزی و شکست معنایی نداشت، هر طور شده، به نتیجه برسد. می گوید: بس است! دیگر نمی خواهم اینطور زندگی کنم. از این به بعد هرکس هر حرفی برای پدرم بزند، جوابش را می دهم! به خودم قول داده ام دیگر ساکت نمانم و نمی مانم؛ حالا ببینید!

هوا پاییزی است و ملایم، اما ویجینتی بی هوا می لرزد. خودش می داند چقدر از مردم این شهر می ترسد. اسمشان که می آید رعشه ای تمام وجودش را پر می کند. دست خودش نبود، از همان وقتی که شوهرش رفته بود و برنگشته بود و هزارویک بدوبیراه و چرندوپرند نثارش کرده بودند، از این جماعت گریزان بود. هر بار که دخترش از پاسخ به یاوه گویی های مردم حرف می زند، ترس به جانش می افتد. می ترسد با زبان درازی اش او را داغدار کند. حق داشت. می ترسید همان گونه که سال گذشته داغدارشان کرده بودند و بابابزرگ طلا را کشته بودند، بیایند سراغ دخترش و او را بی فرزند و خاک بر سر کنند.

رفتنِ خالد یک طرف، حرف مردم یک طرف. رفتن خالد یک مصیبت بود، برنگشتنش هزار مصیبت. وقتی خالد و برنگشتنش هزار مصیبت بود، اما عذاب و گوشه کنایه های مردم، بی عدد بود و نامحدود. خالد که رفته بود، احساس می کرد بی کس شده و تمام دنیایش را از دست داده است. احساس می کرد اگر مرده بود، حال بهتری داشت تا اینکه آنطور یک باره، بی پشت و پناه شود. پانزده سال از او کوچکتر بود که زنش شده بود و به خیال اینکه مانند مادر و پدرهایشان لااقل چهل پنجاه سال با هم زندگی خواهند کرد، دلش را صابون زده بود که اگر گاهی هم دعوا کنند بازهم خاطر همدیگر را می خواهند، اما خالد نخواسته بود که آنها کارشان حتی یک بار به دعوا بکشد و او را با طلا گذاشته بود و رفته بود پیِ عشق خودش، گرچه سال های زندگی شان لااقل به دو نرسیده بود! خالد گفته بود: یکی دونفر را قبل از تو به من معرفی کرده بودند که اتفاقاً یکی از آنها خانواده اش را فرستاد دنبالم. هنرمند بود و پولدار و جایگاه اجتماعی خوبی در شهرشان داشتند. یکی دوبار که نشستیم و حرف زدیم، دیدم نه! اگر از فرهنگمان که با هم جور نیست، بگذریم، بازهم او قصد ندارد با من به شهرم بیاید و کنار پدر مادرم زندگی کند. او مرا خلبان آمریکا رفته می دید و خلبانی شغلی رده بالا و خوب به حساب می آید، اما به گمانم همین برایش کافی بود که زنِ یک خلبان باشد. همین که فهمید شاید ناچار شود مدتی را کنار والدینم زندگی کند، معترض شد. از مادر و پدرم که می گذشتم که مرد نبودم. پا پس کشیدم و برگشتم شهرمان که شنیدم خانواده ام تو را برایم نشان کرده اند. روزی که تو را به من معرفی کردند، آمدم دیدمت، از مدرسه بیرون آمدی و رفتی توی یک مغازه کاموا خریدی. کوچک بودی و بی خیال دنیای اطرافت، اما محجوب. دیدم همان هستی که می خواهم فقط کم سن و سال بودی که من مشکلی با آن نداشتم.

خالد خیلی برای او و زندگی شان نقشه کشیده بودو به خواهرش پروین گفته بود می خواهم زنی بگیرم که حرفم را گوش دهد و یادش بدهم چطور تمام پیچ های هواپیما را باز کند و دوباره سرِ هم ببندد. می خواهم یک خلبان زن یا یک مهندس هواپیما از او بسازم. تازه بچه دار هم که شدیم اول با زبان انگلیسی با او حرف می زنم تا وقت درس خواندن، مشقتی را که من برای یادگیری این زبان کشیدم، نکشد. زبان انگلیسی بداند کلی در کار و رندگی جلو می افتد. خالد گفته بود: تو همشهری ام بودی و ذکر خیر خانواده ات را هم شنیده بودم. خانواده ام تو را می شناختند و برایشان معقول بود بیایم خواستگاری ات. برای اطمینان برادرم را فرستادم تا تو را ببیند و خیالم راحت شود همان کسی هستی که من می خواهم.

سیزده چهارده ساله بود و داشت با دختر بچه هایی هم سن خودش، توی کوچه بازی می کرد که حیدری ها یکی از زن های همسایه را برای خواستگاری اش فرستاده بودند. از همان روز به بعد توی خانه شان حرف های درِ گوشی پدر و مادرش زیاد شد. بابایش خالد را قبول داشت و تنها مشکلش با او، بچگی دختر خودش بود وگرنه چه کسی بدش می آمد دخترش را به چنان جوانرعنا و مؤمنی بدهد؟ ویجینتی با خودش فکر می کرد اگر زنِ خالد شود زود به زود می توانند سوار هواپیما شوند و توی آسمان بزرگ خدا پرواز کنند و خیلی زودتر به مقصدشان برسند. نمی دانست حیدری ها و پسرشان چند نفر از اقوام را واسطه کردند، چندبار رفتند و آمدند و چقدر بینشان اصرار و انکار رد و بدل شده بود و در نهایت چه شد که پدرش گعدۀ دونفره ای گذاشت، با خالد حرف زد، اما هر حرفی بینشان رد و بدل شده بود، سببی گشت که دیگر والدینش حرفی از کم سن و سالی او نزنند و قرار مدارشان را برای خواستگاری بکذارند.

آن شب وقتی برای اولین بار خالد را دید، قد بلند و شانه هایی پهن و بدن ورزیده اش حسابی به چشم آمد. با همان یک نگاه پنهانی و دزدکی فهمید اکر کنار هم بایستند، به زور قدش تا سرشانۀ خالد می رسد. طبق رسم رفت و کنار مادرش نشست و سنگینی نگاه دیگران باعث شد شرمگین و خجالت زده سرش را پایین بیندازد. خالد گفت: چرا سرت پایین است؟! هنوز نمی خواهی من را ببینی؟!

بقیه خندیدند و او بیشتر خجالت کشید. بزرگتر ها گفتند: بروید آن اتاق صحبت کنید.

و این کار بیشتر به خاطر خارج دیده بودن خالد بود یا خواهشی که قبلا کرده بود، وگرنه آن ها از این رسم ها نداشتند و هرچه پدر می گفت، همان می شد. حال می خواست از جانب دخترش بله را بگوید یا ردشان کند. رفتند توی همان اتاقی که دیگران گفتند، نشستند رو به روی هم. خالد به پشتی دست دوز مادرِ او تکیه داد، اما ویجینتی نمی دانست چه کند و چطور بنشیند که بی ادبانه یا بی شرمانه و یا حتی دور از حیا نباشد، به همین دلیل با کمری صاف مانند زمانی که توی کلاس جلوی معلمش پشت میز مدرسه قرار می گرفت، نشست و زیرچشمی او را نگاه می کرد که خالد گفت: اسمت هندی است؟

مانند وقتی که به معلمش درس پاسخ می داد، جواب داد: بله! نام یک گل است!

گفت: خیلی هم خوب است؛ ویجینتی خانم! می دانی من چکاره ام؟ او هنوز نگاهش نمی کرد و تلاش می کرد به پرده سفید تترون که مادرش روی آن با نخ های زرد و سرخ و سبز، گل های رنگارند دوخته بودند، نگاه کند و همانطور مؤدبانه گوش به حرف های آقا داماد باشد. سؤال خالد را که شنید، بله، خلبان هستید.

خالد دستی را به سیبیل پر پشتش کشید و با ادبیاتی که سعی می کرد خیلی بزرگانه نباشد، گفت: می دانم سن و سالت کم است و درک بعضی چیز ها برایت سخت تر، من هم نمی خواهم تو را از آینده بترسانم، اما قول می دهم یک زندگی خوب برایت بسازم در عوض تو هم باید با سختی ها و ناراحتی هایی که احتمال دارد با آنها روبه رو شوی کنار بیای. ویجینتی اهل پرسش بود. حال از روی بچگی بود یا کنجکاوی، مهم نبود، رودربایستی نکرد و با نیم نگاهی به او پرسید: مثلاً چه سختی هایی؟ خالد لبخندی زد و لب هایش با آن سبیل مشکی و پرپشت به دو طرف کشیده شدند و ویجینتی از شرم اینکه به او زُل زده است، داغ شد و سرش را به سرعت پایین انداخت و دست هایش را توی دامن لباس بته جقه دوزی اش در هم آویخت. خالد جواب داد: مثلاً وقتی به من مأموریت می دهند باید توی خانه تنها بمانی؛ شاید این مأموریت نصف روز طول بکشد، شاید دو هفته.

بعد هم شروع کرد به توضیح در مورد کارش. او اولین کسی بود که در مهاباد خلبان هواپیما شده بود و خیلی ها تعریفش را می کردند و برای آنهایی که از این جریان مطلع بودند، به نوعی برایشان اسطوره به حساب می آمد. آن روز آنقدر کارش، مأموریت هایش و نوع زندگی اش را به ساده ترین شکل ممکن برای ویجینتی توضیح داد که در نهایت جواب شنید: باشد، فهمیدم!

انگار که به او گفته باشد بچه هستم، اما این چیز ها حال ام می شود! خالد لبخندی به پهنای صورت زد و تمام دندان های یکدست سفیدش را نمایان کرد، درست مثل همین شبه لبخندی که اغلب روی لب دخترشان است، حتی وقتی زار زار گریه می کند و ویجنتی بعضی وقت ها از آن لبخند خنده اش می گیرد، چرا که گاهی چهرۀ خالد و طلا با هم یکی می شود و ناگهان یک سبیل پرپشت و سیاه پشت لب های طلا نقش می بندد.

انتهای مطلب

منبع: اینجا کسی نیست؟!، مزینانی، طیبه، 1399، نشر اجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده