اینجا کسی نیست؟!(5)
رمانی بر اساس زندگی شهید امیر سرلشکر خلبان خالد حیدری

ادامه فصل دوم

زن شیر سماور را می بندد و هر دو استکان بزرگی را که قدوقواره شان بیشتر به لیوان شبیه است، توی سینی می گذارد. طلا می گوید: مردم نمی فهمند ما چی می کشیم؟ بارمان روی دوش آنهاست که کنایه بارمان می کنند؟ کِی حالمان را پرسیدند که وقتی ما را می بینند طعنه و کنایه شان تمامی ندارد؟ بابای من هرکی بوده برای خودش بوده، به دیگران ربطی ندارد چه کرده و چه نکرده. مگر از آنها چه خواسته ام که به دیده تحقیر نگاهم می کنند؟ مگر یک بار من در مورد بابای آنها حرفی زده ام که به خودشان حق می دهند اسم بابای قشنگ من را با تحقیر به زبان بیاورند؟ دیگر از چه چیزی باید بگذرم تا کمتر ببینمشان؟ بیشتر از اینکه حتی قید درس خواندن را زدم؟ بی بابایی برای من سخت تر بوده، بی شوهری برای تو مشکل تر بوده یا برای آنها که حتی یک بار غیرت نکردند حالمان را بپرسند؟! خدا خیر بدهد خانواده تو و بابایم را، اگر آنها نبودند تا الآن این مردم، زنده زنده ما را آتش زده بودند. آن ها چه می دانند که حرف هایشان، اعمالشان، رفتارشان چه بر سر ما آورده است؟ بیشتر از اینکه شوهر کردم بی آنکه خانواده اش بدانند بابای من چه کسی بوده؟ اصلا انصافشان کجاست که گناهِ به چشم ندیده را به گردن بابایم می اندازند و برایش حکم صادر می کنند؟ آقا جان را زمین گیر کردند و آخرش هم کشتند، ننه جان هم از بس گریه کرده، دیگر چشم هایش سو ندارد، تو هم تا همین چند سال قبل چیزی جز بدبختی و بیچارگی چیزی عادیت نشد؛ آن از انتظار کشیدنت، آن از تنهایی ات، آن هم از شوهر کردنت که جز عذاب چیزی برایت نداشت. من هم که باری بودم روی دوشت و بس! به نظرم اگر من را نداشتی، اوضاع و احوالت بهتر بود. کاش می شد مثل من، بچه دار نمی شدی، نه؟!

چیزی مانند پنجه ای آهنی قلب زن را توی مشتش فشار می دهد، آنقدر که احساس می کند لحظه ای دیگر از درد، جان خواهد داد. تنها امیدش در زندگی همین دختر بی تاب و پریشان احوالش بود که بیشتر اوقات حرفی نیش دار و طعنه ای زهرآگین از دیگران شنیده و چشم هایش پر از اشک است. دوباره درد و سوزش، قلبش را سوراخ می کند اما حرفی نمی تواند به زبان بیاورد. سینی چای را بر می دارد و به راه می افتد و از در باریک آشپزخانه بیرون می آید، بلکه بحث به انتها برسد.

طلا به دنبالش حرکت می کند و همانطور که از لای مبل های زیبایی که دو سال قبل به اصرار او خریده بودند، می گذرد، روی مبل سه نفره شان می نشیند. طلا هم سر دیگر آن مبل می نشیند و بی آنکه حرف و خواهشی شنیده باشد، هماهنگ با او، میز را جلو می کشد. ویجینتی سینی چای را روی آن می گذارد و به پشتی مبل تکیه می دهد. طلا حرف هایش را تمام شده نمی داند و ادامه می دهد: من نمی دانم این مردم چه کار به کارمان دارند؟! آقا جان به نام، ملّاک بود، اما دست خیر داشت و برای مردم قُلقُله، مدرسه ساخت تا هم بچه های خودش درس بخوانند، هم بچه های مردم. آن قدر هنرمند و با سلیقه بود که توی همون روستا با دست های خودش هم مسجد ساخت تا مردم بتوانند در آن مکان به جماعت نماز بخوانند و مراسم های جشن و ترحیمشان را برگزار کنند.. او بود که به هزینۀ خودش معلم آورد تا به جز بچه های خودش ، بیست سی نفر دیگر از بچه های مردم هم درس بخوانند و باسواد شوند و آینده ای بهتر داشته باشند، اما سی و دو سال از عمرم می گذرد و جز سه چهار بار، دیگر نشنیدم کسی بیاید و بگوید خدا رحمتش کند مرد بزرگی بود و دستش به خیر بود و دستگیرمان بود، اما همین که بابا رفت، شد شهرۀ خاص و عام و هر کس از راه رسید، نیشتری به جانش می زد و می رفت و بعد هم گورش را گم می کرد و آقا جان را می گذاشت با نمکی که روی زخمش ریخته بودند.

زن به یاد روزی افتاد که مادر شوهرش می گفت: دختر جان! سیزده سالم بود که زن آقا جان شدم. سنم خیلی کم بود و فقط می دانستم که زنش مرده است و سنش هم خیلی از من بیشتر. از زن خدابیامرزش یک دختر داشت به نام صاحب که توی دست و بال خودم بزرگ شد. ملک و املاک زیادی داشت و ارباب صدایش می زدند، اما اوضاع زندگی اش خیلی بهتر از خانوادۀ ما نبود. آن زمان طرح انقلاب سفید اجرا شده بود و دیگر خبری به آن شکل و شمایل سابق از ارباب و رعیتی نبود. غذایمان مانند دیگران ساده بود و لباسمان ساده تر. زندگی مان فقیرانه بود و از اربابی فقط نامش را یدک می کشیدیم و به همان اندک دذآمد و همان اندک خوراکمان راضی بودیم. زمستان ها در مهاباد زندگی می کردیم و تابستان ها می رفتیم خانه مان در قُلقُله  تا در کنار زمین هایمان باشیمو حواسمان به کشت و کار زمین هایمان باشد.آخر از مال خدا که چیزی جز آن نداشتیم و خرج خوردوخوراکمان را از همان زمین درمی آوردیم دیگر! آقا جانِتان همیشه دنبالِ کار مردم بود و خودش به جز چند سالی روی زمین هایش کار نمی کرد و آنها را اجاره می داد. در آن روزها دو دختر داشتم و یک پسر. خالد که ماهِ مولود پیغمبر دنیا آمد، بابایش، تمام قلقله را خبردار کرد. برایش از مهاباد گهواره سفارش داد آوردند. نبودی که ببینی چه سوری برایش به پا کرد. آن زمان که مجلس مردانه و زنانه یکی نبود، ملاّ که از چارچوب درِ خانه پایش را گذاشت داخل حیاط، سرش را انداخت و رفت سمت همان اتاقی که راهنمایی اش کرده بودند. مردها آنجا بودند. قبل از مولودی خوانی چند اسم گذاشتند لای قرآن و به کتاب خدا تفأل زدند و اسم خالد درآمد. آقا جان به اندازۀ یک روحانی مطالب قرۀنی می دانست و بارها و بارها شاهد بودم جزء سی قرآن را می خواند. در حین مولودی خوانی مردها، آمد سراغم و به من گفت؛ همین! اسم بچه مان را گذاشتیم خالد؛ یکی از صحابۀ پیغمبر است؛ یعنی جاودان و پاینده. گفتم مبارک باشد و ان شاللّه به فضل خدا، مثل نامش جاوید و ماندنی. به خودم گفتم حالا که اسمش را گذاشتیم خالد که معنایش هم پاینده است و ماندنی، پس این بچه باید برایم بماند!

آقاجانت آدم متدینی بود و دوست داشت بچه هایش به سیره و سنت پیغمبر بزرگ شوند. خودش به خالد یاد داد قبل از خواب شهادتین بگوید تا راحت بخوابد، درست از همان وقتی که حتی به حرف زدن نیامده بود، اصرار داشت سوره های کوچک را یادش یادش بدهد و با آن زبان الکن و کودکانه اش آنها را تکرار کند. آن قدر این قرآن خواندن برایش مهم بود که ماه مبارک رمضان، تمام کارهایش را تعطیل می کرد و بعد از خوردن سحری به جای این که بخوابد، می رفت سراغِ کتاب خوب خدا، آن را باز می کرد و تمام روز می خواندش. او که می خواند، صدایش توی تمام خانه می پیچید و ما هم چه می خواستیم چه نه، از خواندنش بهره می بردیم.

مادر جان اسمش ((همین)) بود و اشتباهی توی شناسنامه اش نوشته بودند ((مهین)) و او هم با حساسیت زیادی به دیگران که مهین صدایش می کردند، تذکر می داد: ننه! همین، نه میهن! همین گفتن که سخت نیست.یعنی متین، یعنی متانت.

حدود هشتاد سال سنش بود و توی زندگی اش خیلی سختی و مشقت کشیده بود، بخصوص وقتی فهمیده بود شوهرش، سرش هَوو آورده است و بچه دار هم شده اند و با او قهر کرده بود و برگشته بود خانۀ پدرش؛ اما بیشتر از آن، سی سال از عمرِ رفته اش برای خالد گریه کرده بود و به گمان ویجنتی، بیشتر چین و چروک های صورتش و موهای سفیدش از غصۀ خالد به وجود آمده بود.

طلا هنوز با کاغذ های لوله شده توی دستش ور می رفت و حرف می زند: می دانی چقدر نبودن بابا توی زندگی مان تأثیر داشت؟

زندگی در شهر کوچک مهاباد سختی های خودش را داشت، اما محدودیت هایی که برای زن ها در بین مردمش رواج داشت، بارها طلا را به زعم خودش، از زندگی عقب انداخته بود و او گاهی به شدت از این سنت های دست و پاگیر خسته و نالان بود و بر مردها می تاخت که به خدا اگر خودتان زن بودید، این همه محدودیت را نمی پذیرفتید! این محدودیت ها باعث شده بود عموهایش اجازه ندهند وقتی برای استخدام در شهر دیگری قبول شده بود به آن شهر برود، حتی با مادرش. آنها گفته بودند نمی شود دو زن، به تنهایی راهی ارومیه شوند! مردم چه می گویند؟ همینطوری پشت سرمان حرف می زنند، وای به حال اینکه به تنهایی راهی غربت شوید، حال می خواهد برای درس خواندن باشد یا برای کار کردن. بمان همینجا درس بخوان و کار کن، اگر هم کاری پیدا نکردی، فدای سرت ما که نمردیم! تو برای ما دردانه هستی و همیشه روی تخم چشم هایمان جا داری. رفتن به غربت که فایده ای برایت ندارد. اما طلا دوست داشت کمی از آن شهر دور شود، آن قدر دور که دیگر نگاه های تحقیر آمیز و زهرآگینشان، آزارش ندهد و این را عموهایش متوجه نمی شدند.

بیشتر اوقات مسافرت رفتن هم برایش ممنوع بود، چه برسد به درس خواندن یا کار کردن در یک شهر دیگر؛ گرچه شهرهایی که قبولش کرده بودند فقط یکی دوساعت با مهاباد فاصله داشت، اما باز هم نمی توانست این رخصت را از آقاجان یا عموهایش بگیرد و برود؛ بدتر از او مادرش بود که اصلا اهل بحث نبود و در اوج عصبی شدن هم، کوتاه می آمد و همیشه جواب می داد: من چه کنم مادرجان؟! عموهایت صلاح نمی بینند، من که نمی توانم با آن ها سرِ دشمنی بگذارم، می توانم؟ آنها بزرگترت هستند و اوضاع و احوال این مردم را بهتر از ما می دانند، خوب که فکر کنی میبینی آنها صلاحت را می خواهند دیگر.

اما طلا این صلاح و مصلحت برایش منطقی نبود. دوست داشت هر طور که شده از این قید و بند رهایی پیدا کند و معتقد بود بی پدری باعث تمام مشکلاتش است. شب های زیادی از خدا و پدرش گله کرده بود و به گمانش اگر پدرش بود، دیگر نه عموهایش اظهار نظر می کردند نه او از تمام زندگی ساده ای که می خواست، عقب می افتاد. اگر پدرش بود حتماً اجازه می داد او هم مثل خیلی دیگر از دخترهای دیگر، برود شهری دیگر، درس بخواند و کار کند و آینده اش را بسازد، اما پدرش نبود و همین بی پدری مصیبت بود.

زن، سینی چای را روی شیشۀ میز، جلو می کشد. یکی از استکان ها را برمیدارد و به سمت دخترش می گیرد. طلا نگاهی به دست های او می اندازد و بعد هم نگاهی به دستۀ کاغذ ها. آنها را روی میز رها می کند و وارفتنشان را از هم می بیند. دستۀ استکان بلوری پُرتراش را می گیرد و می گوید: یادت است وقتی دبیرستان بودم یک بار برای اردو رفتم مشهد؟ خیلی ها فکر می کردند چون شافعی هستم امام رضا(ع) را دوست ندارم. حال چه کسی به این ها گفته سنی های شافعی، اولیای دین را دوست ندارند، نمی دانم. وقتی رفتیم مشهد و برای اولین بار با بچه ها به حرم آقا رفتیم، دوستم نیز که فرزند شهید بود، اصرار می کرد برویم از نزدیک ضریح را لمس کنیم و حاجت بخواهیم. دور ضریح آنقدر شلوغ بود  و مردم آنقدر برای دست رساندن به آن کنگره های طلایی همدیگر را هُل می دادند و به یکدیگر فشار وارد می کردند که ترس برم داشت. گفتم می ترسم بین این همه آدم خفه شوم! گفت نترس طلا! من تو را می برم و بر می گردانم. زیارت کردن این آقا، خیلی خوب است. حاجت می دهد. اصلاً اگر امام هشتم حاجت ندهد ، که بدهد؟ گفتم نه! نمی آیم، می ترسم! امام رضا از همین جا صدای ما را می شنود، بیا همین جا بشینیم در صحن دعا کنیم. اصرار من باعث شد همراهم بیاید و روی یکی از فرش های داخل صحن بنشینیم و به گنبد و بارگاه طلایی رنگ آن بزرگوار نگاه کنیم. تا آن روز یک بارم به عمرم چنین بنایی ندیده بودم، مگر از صفحۀ تلویزیون و آن وقت بود که یادم آمد داستان امام رضا و ضامن آهو شدنش را از خیلی ها شنیده ام. همان دم گفتم امام رضا! شما غریبی، پدرِ من هم غریب است. می گویند شما ضامن آهو شده ای، چه می شود ضامن پدر بابای من هم شوی و از خدا بخواهی پدرم پیدا شود و از غربت نجات پیدا کند و برگردد پیشمان؟! این ها می گویند شما حاجت می دهی، پس این را حاجتم در نظر بگیر و دلم را به اجابتش، شاد کن. اما… هنوز خبری نشده است، یعنی امام رضا حاجت نمی دهد یا خدا نمی خواهد من حاجت روا شوم یا حکمتی در کار است که من بی خبرم؟ البته حرف حکمت و قسمت که به میان می آید، بدجور حالم بد می شود. دوست ندارم چیزهایی را بشنوم که درکشان نمی کنم.

زن بغضش را فرو می دهد. به این حرف ها و گلایه های طلا عادت داشت. هروقت برای آزمایش می رفت و می فهمید هنوز هم برای بچه دار شدن مشکل دارد، حالش خراب تر می شد و از نظر او حق داشت بیشتر احساس تنهایی و بی پناهی کند. تلاش کردن برای چیزی و عدم دستیابی به آن، هر کسی را آزده خاطر و زودرنج می کرد، چه برسد به طلا که یک دنیا سختی کشیده..

طلا گفت: مامان! می دانی؟ خوشحالم که بابایم برای اینکه به کسی آسیب نرسد، کوه را بمباران کرده تا مأموریتش را هم انجام داده باشد. بابایم کسی نبود که به کسی آسیب رسانده باشد، حتی مردم مهاباد هم این را می دانند. این کوه سیاه من را یاد بابایم می اندازد؛ بابایی که بسیار مهربان بود و به مردمش عشق می ورزید.

از چند نفر شنیده بودم همان اوایل انقلاب که شلوغ شده بود و برخی مردم تصور می کردند آنها هم می توانند برای خودشان سلاح داشته باشند و به پادگان ها حمله کردند، بابایِ او همراه چند نفر از دوستانش رفته بود میان مردم اسلحه ها را به پادگان برگردانده بود تا مبادا به ضرب گلولۀ آن اسلحه کسی کشته شود، اما خبر نداشت که نجات جان مردم در این دنیا عوضی ندارد جز اینکه برای خودش دشمن تراشی کند.عموهایش برایش گفته بودند بابایت اهل سیاست و بازی های سیاسی نبود و کاری هم به دسته بندی ها و احزاب نداشت. یک روز که خبر دادند چند نفر دیگر از اقوام را به جرم همکاری با ضد انقلاب ها دستگیر کرده اند و قرار است اعدامش کنند، شال و کلاه کرد و به سریع ترین حالت ممکن خودش را به آنها رساند. در آن زمان اندک که یک قدم با چوبۀ دار فاصله داشتند، فرصتی برای اثبات نبود، اما تا توانسته بود خواهش و تمنا کرده بود بلکه حرف و لباسش ضمانتی شود و برایشان امان نامه بگیرد. انقلابی ها گفته بودند نمی توانیم امان نامه بدهیم. این ها با کومله ها و دموکرات ها همدستی کرده اند و بچه های ما را سر بریده اند! او هم استدلال کرده و گفته ما نظامی هستیم. جمهوری اسلامی هستیم، نمی توانیم هرکسی را که گرفتیم بدون محاکمه، بدون دادگاه، بدون اثبات جرم اعدام کنیم که. باید حساب و کتاب دقیق تری برای این کار ها باشد.صرف اینکه یکی خبر داده این ها به ضد انقلاب کمک کرده اند که نمی شود برایشان حکم اعدام صادر کرد و جانشان را گرفت. این ها هم مثل من و شما خانواده دارند، زن و بچه دارند، مادر و پدر دارند انصاف نیست به این راحتی بروند بالای دار. فرصت گرفته بود برود حقانیت آن زندانی ها را اثبات کند. رفته بود سراغ آقای خلخالی و بدون هیچ ترسی گفته بود: حاج آقا! شما باید کاری کنید تا کسانی که از اینجا به کوه و بیابان رفته اند و با گروهک ها همراه شده اند، برگردند تا به این مملکت خدمت کنند نه این که کاری کنید همین هایی که اینجا هستند از نظام روی گردان شوند و بروند سراغ دشمنان ایران. آنقدر گفته بود و دلیل و مدرک آورده بود که عاقبت توانسته بود با حرف هایش آن چند نفر را از چند قدمی چوبه دار کنار بکسد و برایشان امان نامه بگیرد و بفرستدشان پی زندگی شان.

آن زمان مهاباد به نوعی درگیر جنگ درون شهری بود و هرکسی نمی توانست در آن رفت و آمد کند و برای این کار می بایست افراد کارت عبور می داشتند، اما آنقدر این کارش برای مردم ارزشمند شده بود که بعضی ها عکسش را توی جیبشان نگه می داشتند تا اگر جلوی راهشان را گرفتند آن را نشان مأمور بدهند و عبور کنند. دیگر خیلی ها می دانستند عکس او، برایشان حکم کارت عبور را دارد.

 

انتهای مطلب

منبع: اینجا کسی نیست؟!، مزینانی، طیبه، 1399، نشر اجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده