ادامه فصل دوم
زن مغموم است و ناراحت. نمی داند چه جوابی به دخترش بدهد. پانزده سالگی بیوه شده بود و با یک دختر سه ماهه آوارگی را تجربه کرده بود. آن زمان اوضاع به مراتب بدتر بود. یک عده که چشمشان به او می افتاد، زبانشان را نگه نمی داشتند و شوهرش را ((جاش)) خطاب می کردند و او نمی دانست که از چه می ترسد که به جای ایستادن و پاسخ دادن به خزعبلات آنها، دو پا که دارد، دو پای دیگر قرض می گیرد و از آنها با تمامی سرعتی که می تواند، می گریزد یا اگر هم جای گریز نداشت، یک گوشه صامت و ساکت منتظر می ماند و توی دلش خدا خدا می کرد هرچه زودتر طرف دهانش را ببندد و برود پی کار و زندگی خودش و او را به حال خودش و به درد خودش بگذارد، اما حالا می فهمید برخلاف خیلی از دختر هایی به آن سن و سال که با زبانشان، ده نفر را حریف بوده اند، زبروردنگ نبوده است تا بتواند لااقل به اندازۀ خودش آن طور که باید و شاید گلیمش را از آب بیرون بکشد.
این فکر به ذهنش می رسد، حسی شبیه احساس قربانی شدن به روحش زخم می زند و بازهم دردی توی قلبش می پیچد. طلا می گوید: دیروز داشتم ماشین را کنار خیابان پارک می کردم که یکی از همسایه های معلوم الحال را دیدم که خودتان حال و روزشان را بهتر از من می دانید و مطلعید که هرجا آتش گرم است، دستش را می گیرد و کاری بلد نیست جز تفرقه افکنی و شایعه پراکنی. او ایستاده بود با یک عده از مردهای همسایه که مثل خیلی از ما ایرانی ها مدعی دانستن همۀ حِرف و فنون و علوم بودند از سیاست و ارتش و جنگ حرف می زد و می گفت یک مشت ارتشی آمده اند ادعا می کنند در جنگ سهیم بوده اند! این ها کجا بودند وقتی ما توی مرز، زندگی می کردیم و دائم بمباران می شدیم.
طلا مکثی می کند و می گوید: خیلی دردم آمد کسی که از سیاست به اندازۀ ارزنی نمی داند و از ارتش به اندازۀ پرِ کاهی اطلاعات ندارد این طور مردم را تهییج کند و به اصطلاح سنگشان را به سینه بزند و با ادعای همه چیزدانی اش مردم را بدبین کند. هرچه کردم دیدم نه، نمی توانم ساکت بمانم. رفتم و گفتم آقایان! شما از کجا می دانید که آن زمان ارتش کاری نکرده است؟ تعجب کردند که چه شد برای اولین بار مقابلشان ایستاده ام تا حرف بزنم. خودشان را جمع و جور کردند و چشم هایشان لوچ شده و ورآمده از تعجبشان را تغییر حالت دادند و به دیدۀ تحقیر نگاهم کردند و گفتند، شما می دانید؟ یک لحظه هول به دلم افتاد و توانستم پاسخشان را بدهم، اما یکباره با خودم گفتم این که نشد حرف زدن، بیشتر تحریکشان کردم و سکوتم به ضرر پدرم و امثال پدرم است. گفتم: بله! می دانم! بابای من ارتشی بود. رفقایش هم از دم ارتشی بودند. می توانم ببرمتان پیش آنها تا از خودشان بشنوید که چه کارهایی کرده اند!
طلا آهی می کشد و بدون آنکه مادرش واکنشی نشان بدهد، می گوید: می دانی بدی اش چیست؟ آدم نمی تواند با احمق ها بحث کند، اما من با آنها بحث کردم، چرا که نتوانسته بودم مانع خودم شوم و خودم را انداخته بودم وسط بحث و زیاده گویی هایشان. گفتم بله! چرا که نه؟ اصلاً شما می دانید یک خلبان چه دوره هایی را گذرانده است تا بتواند توی کابین خلبانی بنشیند و برای امنیت ما پرواز کند؟!
او آن روز دیده بود آنها به رویش نیشخند می زنند، اما کوتاه نیامده بود و باید به تازگی هرچه از رفیق بابایش شنیده بود، بگوید. آن زمان دانشجویان دورۀ خلبانی باید ابتدا پرواط با هواپیمای آموزشی تی 33 را می گذراندند و پس از 30 ساعت پرواز و گذراندن دوره های تخصصی و زبان به مرحلۀ بیگ تست می رفتند، بعد هم به آمریکا اعزام می شدند تا دوزه های آنجا را بگذرانند.
برایش مهم نبود که آنها از ارقام و اصطلاحات سر در نمی آورند، فقط یک جایی شنیده بود آنقدر اطلاعات روی سر طرف مباحثه ات بریز که بداند تو بیشتر از او می دانی و شمشیرش را غلاف کند و تو در موضع قدرت قرار بگیری! آن روز که خلبان رمضانی این توضیحات را برایش داده بود، از او پرسیده بود: خُب شما چرا باید می رفتید یک کشور دیگر آن هم آمریکا درس می خواندید و دوره می گذراندید؟
رمضانی هم برایش توضیح داده بود: شما باید بدانید که حتی اگر هزار هواپیما داشته باشیم، اما خلبان کار بلدی نداشته باشیم که با آنها پرواز کند، عملاً باید آن هواپیما را ریخت توی آتش! چون لوازم بی مصرفی هستند و فقط و فقط فضا را اشغال کرده اند، مگ اینکه یک گروه پرواز کار با آنها را بیاموزند. بنابراین گذراندن این دوره ها در کشور سازنده ی آن هواپیماها کاملاً منطقی بود. اساتید آمریکایی برای دانشجویان ایرانی، آلمانی، شیلیایی، و یک عده دیگر که از کشور های مختلف آمده بودند، وقت بیشتری می گذاشتند و آرام تر و شمرده تر تدریس می کردند تا ما که زبان دوممان انگلیسی بود، درس ها را خوب یاد بگیریم و سؤالاتمان را هم کامل و دقیق پاسخ می دادند. دانشجویانی که در آمریکا دورۀ تی41 و تی38را تمام می کردند، وینگ خلبانی را می گرفتند و اگر کسی از این افراد برای هواپیمای شکاری انتخاب نمی شد، برای پرواز با هواپیمای ترابری و بالگرد به ایران برمی گشت. این انتخاب بر اساس دانش پروازی و مهارت پروازی بود و آمریکایی ها تصمیم می گرفتند چه کسی دورۀ تی37 یا تی38 را بگذراند. افراد پذیرفته شده به مدت شش ماه با تی38 که یک هواپیمای مافوق صوت بود پرواز می کردندو بر اساس امتیازاتی که به دست می آوردند، برای خلبانی هواپیماهای مختلف انتخاب می شدند که این انتخاب بر اساس نیاز پایگاه ها بود. پرواز روز 31 شهریور ماه که دو پرواز 4 فروندی از همدان و بوشهر انجام شد و هدف قراردادن نقاط راهبردی مورد نظر در عملیات انتقام، پاسخ دندانشکنی بود که صدام اصلاً انتظارش را نداشت، چون طبق اخباری که به او رسیده بود فکر می کرد نیروی هوایی ایران در رکود است و کاری نمی تواند از پیش ببرد. ما روز یکم مهر، 140 فروند پرواز داشتیم که عملیات کمان99 را انجام دادند.
طلا از شنیدن این حرف ها خوشش آمده بود، اما سؤال شده بود که پس چرا خبر چندانی از خدمات ارتش در جنگ وجود ندارد و این همان قسمتی بود که با استفاده از گفته های رمضانی می توانست در جواب آنهایی که مقابلش ایستاده بودند و همچنان پوزخند می زدند، بگوید و گفته بود که متأسفانه اغلب نویسندگان پس از جنگ، مدعی شدند عراق در حالی به ایران حمله کرد که نیروهای ارتش در خواب بودند و مستشارانشان رفته بودند و حتی توانایی آماده سازی هواپیماهایشان را نداشتند. یک عده هم می گویند مگر ارتش در جنگ حضور داشت؟ ارتش نه هواپیما داشته، نه تانک داشته و نه ناو؟ چطور می گویید در جنگ حاضر بوده؟ به قول خلبان رمضانی، ما خسته شدیم از اثبات این موضوع که بله! ما هم در جنگ بودیم! درست است که ارتش ایران با با نیروهای رده چهارم و پنجمش وارد عمل شد و بسیاری از ارتشبدها، سپهبدها و سرلشکرهایش تصفیه، فراری یا اعدام شده بودند، اما بقیه که بودند! چه بسا گر آماده نبودیم، صدام که با ده ها کارشناس نظامی و بلکه صدها کارشناس دیگر، برنامه هایش را چیده بود، طرح هایش را ریخته بود و با نقشه آمده بود خوزستان را سه روزه بگیرد و تهران را ظرف یک هفته فتح کند، پشت دروازه های خرمشهر، 34 روز معطل نمی شد. اگر می خواهید واقعیت را بدانید باید این را بدانید این خلبان های شکاری بودند که تصرف ایران را به تعویق انداختند تا دیگر نیروها توانستند خودشان را جمع و جور کنند و آمادۀ مقابله شوند.
خیلی ها بودن مثل خلبان برات پور که درجۀ سرگردی داشت و طبق قانون باید مسئولیت های مشخص خودش را انجام می داد، بنا به شرایط ناچار شد وظایف یک سرهنگ یا بالاتر از آن را انجام بدهد. حتی خلبان قاسم گلچین و فرزانه هم ناچار به چنین کارهایی شدندو یک عده مانند پدر من و شهید صالحی و دیگران که خیلی باتجربه نبودند وارد میدان نبرد شدند و مردانه مقاومت کردند تا ما امنیت داشته باشیم. به آن هایی که مطلع نیستند باید گفت وقتی صدام به ما حمله کرد،مختصات هدف در دستگاه ناوبری فقط یازده مایل با باند پایگاه فاصله داشت. یعنی نیاز بود هر هواپیمایی که می خواهد از زمین بلند شود باکش پر از سوخت باشد، اما آنقدر فرصتمان کم بود که فقط برایمان بمب و راکت می بستند و دوباره پرواز می کردیم. شما نمی دانید، اما سه هفته اول جنگ خلبان ها و بچه های نیروی هوایی کولاک کردند و شجاعت به خرج دادند. یکی از دلایل عدم اثبات این موضوع این است که دوربینی نبود تا آن روز های نیروی هوایی ارتش را ضبط کند و این ضعف هم بنا به شرایط آن روز و ضرورت عدم درز اطلاعات طبقه بندی شده بود. تصور کنید وقتی یک هواپیمای شکاری با هزار کیومتر سرعت می رود، چهارصد کیلومتر در خاک دشمن نفوذ می کند، هدف را می زند و با همان سرعت برمیگردد و نه دوربینی داخل کابین است و نه دلیل خاصی برای ثبت آن لحظات می دیدند، چطور می تواند در تاریخ مکتوب و مضبوطمان ماندگار شود؟ حتی اگر هواپیما با خلبانش برگردد، سرعت مأموریت و اجرای عملیاتش آن قدر بالا بوده که نمی تواند گزارش لحظه به لحظه بدهد.
برای بابای من و خلبان صالحی هم این موضوع صدق می کرده و دقیقاً کسی نمی داند چه اتفاقی برایشان افتاده است، آیا کابل باعث سقوطشان شده است یا پدافند قوی عراق به آنها شلیک کرده و با یک موشک زمین به هوا فرصت ایجکتشان را گرفته است یا نه؟ اما حقیقت این است که آنها در شرایطی که شاید خیلی ها به فکر خودشان بودند، داخل کابین نشستند و پرواز کردند و اهمیتی به گفته های من و شما نمی دادند و شاید به نوعی می دانستند روزی به آنها تهمت خواهیم زد و از سر حماقت و ناآگاهی، کارشان را نادیده بگیریم، اما وظیفۀ انسانی شان حکم می کرد کاری را که باید، انجام بدهند.
مردها به او زل زده بودند و مبهوت زبان تیز آن دختر. سکوت کرده بودند و به نوعی رفتار جسورانۀ او آزارشان داده بود، اما غرورشان اجازه نمی داد همچنان به ریشخند کردن او ادامه ندهند. یکی شان از سر همان نخوت خفت بار گفته بود، پس شما می فرمایید ایران را پدر شما و امثال پدر شما نجات داده اند و دیگران هیچ دخالتی نداشته اند!
طلا عصبی شده بود و گفته بود: چرا سفسطه می کنید؟ من کِی گفته ام بقیه کاری نکرده اند؟ حرف من این بود که پدر من و امثال او کارهای زیادی کرده اند که آنچنان ثبت و ضبظ نشده است. شما خودتان فکر کنید هر کشوری نمی تواند دانشکدۀ خلبانی ایجاد کند، حال آنکه ما در ایران توان احداث این مجموعه را داشتیم. می دانید چرا؟ چون خلبانان خبره ای برایمان مانده بودند که بارها و بارها در جنگ پرواز کردند. جنگی که پر از اتفاقات غیر منتظره بود و سخت ترین شرایط پروازی را برای خلبانان مهیا کرده بود. حتی در زمان جنگ، همین دانشکده حدود 160 خلبان تربیت کرد که خیلی از آنها در عملیات ها شرکت کردند و بعد ها به شهادت رسیدند. خودتان سن و سالتان دو برابر من است و بهتر از من و خوب تر از من می دانید دوران پس از انقلاب شرایط بسیار بدی بر نیروهای مسلح حاکم بود. دادگاه های انقلاب برخورد های تندی با نیروهای نظامی و انتظامی کردند که باعث پراکنده شدن اخبار و شایعه هایی در بین مردم و ایجاد نوعی شک و تردید درمیان نیروهای ارتشی شد که آیا ماندنشان در این نهاد کار درستی است یا نه؟ این تردید کار را به جایی رسانده بود که اغلب نیروها به کارشان وسواس شده بودند و گاهی از ترس متهم شدن به همکاری با ضد انقلاب به شدت مراقب رفتارشان بودند و این خود باعث ایجاد ناامنی شدیدی شده بود. حال در این شرایط که درست و غلط مخلوط شده بود و افراد سرگردان بودند، کمتر خلبانی بود که از پرواز سرپیچی کند، حتی در عملیات علیه ضد انقلاب ها، چرا که چهرۀ آن ها به خوبی رو شده بود. بابای من و صالحی و ده ها نفر دیگر زمانی به پرواز رفتند که حتی در مخیله شان نبود آیا کسی آن فداکاری و رشادتشان را می بیند یا نه. خیلی هایشان برگشتند و خیلی هاشان نه، اما همین بی ادعا بودنشان، کارشان را باارزش تر از کار خیلی های دیگر می کند.
انتهای مطلب