شهید جعفری
حمد وسپاس خداوندی که مجاهدان در راهش را دوست دارد و شهدا را نزد خود روزی می‌دهد

جناب سرهنگ حبیب‌الله ناصری از رزمندگان دفاع مقدس می‌گوید: سال 1381  در هفته‌ی دفاع مقدّس، سربازان یگان را جمع کردم و به مناسبت هفته‌ی دفاع مقدّس، برایشان صحبت کردم، مسیر حرف‌ها را کم‌کم به سمت‌وسوی جبهه‌ها و خاطره‌های تلخ و شیرین بی‌شمار آن ايّام کشاندم.

به آنان گفتم: «چه روزگاری بود! چه اوقات عرفانی و ملکوتی! عجب سربازهایی داشتیم! عجب فرماندهان و دوستانی داشتیم! آه! کربلای جبهه‌ها، یادش بخیر! سرزمین نینوا، یادش بخیر! بود جبهه بهترین مأوای من! آه! جبهه کو برادرهای من!»

یک‌دفعه یاد دوست و همرزمم افتادم که فرمانده یکی از گروهان‌های گردانمان بود؛ ستوان دوم شهید جعفری. همه‌ي سربازان با چشمان باز به من نگاه می‌کردند و گوش می‌دادند. گویی بارانِ کلمات من درباره‌ي شهید جعفری و جبهه‌ها مستقیماً به سرزمین تشنه‌ی قلبشان می‌بارید. آن‌ها با تمام وجود، سراپا گوش بودند؛ امّا در میان آن‌ها سربازی بود که آرام‌آرام اشک می‌ریخت.

گفتم: «اگر ناراحتی یا مشکلی داری می‌توانی بروي آسایشگاه و استراحت کنی!.»

گفت: «نه جناب سروان! مشکلی ندارم».»

پس از این‌که صحبت‌هایم تمام شد و بچه‌ها متفّرق شدند آن سرباز با چشمانی اشک‌آلود و قدم‌هایی آهسته و نگاهی پُر معنا به من نزدیک و نزدیک‌تر شد و گفت: « امروز برای من روزي پر خاطره و به یادماندنی است.

جناب سروان ناصری! وقتی شما نام شهید جعفری را به زبان آوردید، من به یاد پسر دایی‌ام افتادم. او فرزند شهید است. زمانی که پدرش به شهادت رسید، او شیرخواره بود (حدوداً یک ساله) و از زمانی که خود را شناخته، این سئوالات را مطرح مي‌کند که «می‌خواهم بدانم پدرم چگونه شهید شده؟ در کجا شهید شده؟ آیا نفری پیدا مي‌شود که از نحوه‌ي شهادت پدرم آگاهم کند؟» او همیشه در دعاهایش از خدا مي‌خواهد از شهادت پدرش مطّلع شود.

مطالبی که شما گفتید، راجع به دایی من بود و اشکِ من، حاکی از داغ هجران دایی و شوق یافتن نفری که همراه و همرزم او بود، گویی گمشده‌ی ما پیدا شده حالا از شما تقاضایی دارم، اگر مشکلی نیست، دو، سه روز به من مرخّصی بدهید.»

او را به مرخصی فرستادم. پس از سه روز بازگشت و گفت: «فرزند شهید جعفری، همراه با مادر شهید، یعنی مادربزرگم جلو درِ پادگان هستند و دوست دارند با شما ملاقاتی داشته باشند و مطالب را از زبان خودتان بشنوند. منتها گفته‌اند اگر امکان دارد به منزلتان برویم و با حوصله و آرامش مطالبتان را بشنویم، خیلی بهتر است.»

با منزل تماس گرفتم و گفتم: «ظهر مهمان داریم.» »

به سرباز (خواهرزاده‌ی شهیدجعفری) مرخصی دادم و گفتم: «شما همراه مادر بزرگ و فرزند شهید به منزل ما بروید. اگر دوست دارند، تا ظهر شهر سنندج را به آنان نشان دهید و دوری بزنید. شما را ظهر در منزل خواهم دید. فعلاً کمی کار اداری دارم که باید انجام دهم تا با خاطری آسوده و فراغ بال بتوانم در خدمت خانواده‌ي شهید باشم. ضمناً خانواده‌ي شهدا چشم و چراغ این ملّت هستند. شهید جعفری که جایگاهش برای من ویژه است؛ چون به گردن من حقّ همسنگری و همرزمی نیز دارد.».

آن‌روز، ظهر در خدمت مادر و فرزند شهید جعفری بودم و پس از ادای نماز و صرف نهار برای آنان تعریف در سال 1365 در خطّ پدافندی فکّه مستقر بودیم. آن‌روز، من و شهید جعفری نهار را پیش هم خوردیم. در واقع، من مهمان او بودم. او گفت: «ناصری! 24 روز مرخّصی گرفته‌ام.»

بسیار خوشحال بود که عازم مرخصی است. عکس پسر کوچکش را از جیب بیرون آورد و به آن عکس مي‌گفت: «مي‌دانی پدرت کجاست؟ هیچ مي‌دانی چه خدمتی به مملکت ایران مي‌کند؟ هیچ مي‌دانی چقدر تو را دوست دارد؟

آری! او از اینکه تا به امروز خدمتش را به خوبی انجام داده بود، احساس خوشحالی مي‌کرد و شاد بود از این‌که مي‌رود دیداری تازه کند و با قوایی مضاعف و روحیه‌یی مصمّم‌تر از پیش، به جبهه بر‌گردد..

ساعت دو بعدازظهر بود که از هم جدا شدیم. بیش از نیم ساعت نگذشت که خبر دادند جعفری زخمی و احتمالاً شهید شده است. با عجله به سمتی که اطلاّع داده بودند، رفتم. وقتی بالای سرش رسیدم، متوجّه شدم زمانی که او از سنگر بیرون آمده، براثر حجم آتش سلاح‌های منحنی‌زنِ دشمن که مواضع یگان او (کانال و اطراف کانال موجود بین مواضع هلالی‌شکل فکّه) را زیر آتش گرفته بود، ترکشی به پشت سر و ترکش دیگری به کتفش اصابت کرده و او را به شهادت رسانیده است..

من جریان را تعریف مي‌کردم و خانواده‌ي شهید به‌شدّت مي‌گریستند. خودم هم منقلب شده بودم. آن‌روز حال‌وهوای عجیبی در خانه‌ی ما حاکم شده بود…

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده