ادامه فصل دوم
ویجینتی به دخترش که یک نفس از گفتمان یا مباحثه اش با آن مردهای همسایه حرف می زد، نگاه می کند و به آن روزها فکر می کند. خالد بیشتر روزهای نامزدی شان را در پایگاه هوایی همدان می گذراند. اولین بار که برایش نامه فرستاده بود، نوشته بود: تو چطور من را هنوز ندیده بودی اما پسندیدی؟ ویجینتی آن قدر بچه بود که حتی نمی دانست باید چه جوابی به چنین پرسشی بدهد. به خواهرش متوسل شده بود و با کمک او جواب فرستاده بود که چون از شما خیلی تعریف کردند، قبول کردیم!
خالد، هفته ای یک بار از همدان می آمد و گاهی برایش سوغاتی می آورد. اولین بار یک پالتوی زیبا به دستش داد و گفت: این را برای عروسم از آمریکا خریدم و آوردم.
آن پالتو درست اندازۀ تنش بود. نامزدی شان را طولانی کرده بود تا بتواند برادرهایش را داماد کند برایشان عروسی بگیرد. همین کار را هم کرد و ویجینتی با اینکه زودتر از همۀ جاری هایش نامزد کرده بود، در همان چهار ماه سال 1358 هر چندوقت یکبار در مراسم عروسی یکی از برادرشوهرهایش، ایرج، سلیمان و مصطفی شرکت کرد. خالد آنقدر حواسش به خانواده اش بود که طرف تمامشان سکه طلا می ریخت تا به عروس و داماد هدیه بدهند. حتی از طرف کوچکترین خواهرش پروین که سن و سالی نداشت هم یک سکۀ کوچک خریده بود، اما پروین با دیدن اینکه سکه اش از بقیه سکه ها کوچکتر است کلی گریه کرده بود و خالد هم رفته بود سکه را با یک سکۀ بزرگ تعویض کرده بود تا او خوشحال باشد. حسابی هم از این موضوع خوشحال بود تا اینکه وقت عروسی خودشان رسید و چهار روز تمام پایکوبی کردند. در عروسی شان هیچ کدام از همکاران و دوستان نظامی اش شرکت نکرده بودند، اما به نیابت از کل پایگاه، دو فروند شکاری اف4 در آسمان مهاباد چرخی زدند و با شکستن دیوار صوتی و اجرای یک عملیات چرخشی، حضورشان را در مراسم دامادی او اعلام کردند و رفتند.
خالد یک هفته بعد دستش را گرفته بود و او را به همدان برده بود. جهیزیه اش را مهاباد گذاشته بودند، چون جایی برای چیدن آنها نداشتند. توی یک اتاق زندگی شان را شروع کرده بودند و نیازی هم نبود آشپزی کند و ویجینتی هم این هنر را بلد نبود، چون خالد اغلب یا از بیرون غذا می خرید یا از باشگاه خلبانان غذا می گرفت و با خودش به خانه می برد. کتاب خریدنش برای او هم ترک نمی شد. دوست داشت همسرش دانسته هایش زیاد باشد تا بعد ها بچه هایشان را بهتر تربیت کند و ار طرفی دیگر مقابل همسران رفقایش کم نیاورد و احساس نادانی نکند. وقتی چند ماه بعد از عروسیشان فهمیده بود باردار است و جریان را به خالد گفته بود، به چشمش دیده بود که او از خوشحالی روی پا بند نیست و تلفن را برداشته و تند تند به مادرجان همین و مادرِ او و خیلی های دیگر زنگ می زند و با آب و تاب برایشان توضیح می دهد مبارک است دارید مادربزرگ، بابابزگ می شوید!
ویجینتی بد ویار بود و نمی توانست غذا بخورد، فقط دوست داشت با خالد برود کبودرآهنگ در جگرپزی های آنجا، جگرآبدار نه، که جگر جززده و سوخته بخورد. از بس رفته بودند آنجا، خودشان هم خسته شده بودند، اما به خاطر او باز هم می رفتند تا گرسنگی نکشد و جان بگیرد و نه خودش ضعیف شود نه بچه شان خدای نکرده دردِ بی درمان بگیرد.
ویجینتی خیلی شوهرش را دوست داشت و مایل بود از علایق او بیشتر بداند که یکی از آنها علاقه اش به دختر یا پسر دار شدن بود. چندباری رودربایستی را کنار گذاشته بود و از او پرسیده بود که دوست دارد بچه شان دختر باشد یا پسر، چون خودش و آقا جان دوست داشتند بچۀ آنها پسر باشد، اما خالد هیچ وقت حرفی نزده بود. این را که پرسیده بود، خالد با لبخندی که همیشه نیشش را تا بناگوش کشانده بود و تمام صورتش را پرنور و شاداب کرده بود، گفته بود هرچه باشد، فرقی نمی کند، فقط تنش سالم باشد و بتوانیم خوب تربیتش کنیم، کافی است. خدا فرزند سالم و صالح به آدم بدهد، دیگر چه فرقی می کند پسر باشد یا دختر، هرکدامشان باشد مهم نیست، مهمش این است که بدناممان نکند.
از خالد جز خوبی یادش نمی آمد تا لااقل یک بار هم از بدی هایش بگوید. این درست است که مانند اغلب مردهای کُرد، او در خانواده ای مردسالار بزرگ شده بود و مردسالار بود، اما حسابی به او اهمیت می داد و مراقبش بود. همیشه موقع رفتن به مهاباد به او تذکر می داد و می گفت وقتی می رویم مهاباد، نگو من را ببر پیش مادرم، خودم حواسم هست. همینطور هم بود، هربار وقتی مهاباد و خانه مادر جان همین بودند، خودش می رفت سراغ مادر ویجینتی و می گفت امشب مهمان دارید! بعد هم برمی گشت دست او را می گرفت و با هم می رفتند خانۀ آنها. گاهی هم خانوادۀ خودش یا آنها را به خانۀ یکدیگر دعوت می کرد تا بیشتر دور هم باشند و بیشتر خوش بگذرانند.
خالد آنقدر مراقب حال و احوال زنش بود که وقتی یک بار به جز جگر سوخته هوس و ویار انار کرده بود، تمام شهر را گشته بود تا دو انار کوچک پیدا کند و وقتی آن دو انار ریز را برایش آورده، هردویشان از خنده ریسه رفته بودند و ویجینتی همان دو عدد را با کلی ذوق و شوق نوش جان کرده و هوسش هم فروکش کرده بود.
خالد گفته بود اگر بچه شان پسر باشد، اسمش را توماس می گذارد و اگر دختر، طلا. نام استاد آمریکایی اش که ایران و ایرانی ها را دوست داشت و از سرِ این علاقه اسم دخترش را طلا گذاشته بود، توماس بود. خالد بارها از مرام و معرفت و اخلاق آن استادش تعریف کرده بود و ویجینتی می دانست به دلیل علاقه اش به او چنین اسامی خاصی را انتخاب کرده و چشم انتظار است تا بچه شان دنیا بیاید.
دخترشان که به دنیا آمده بود، تمام اتاق بیمارستان را پر از گل کرده بود. چند جعبه شیرینی خریده و به همه شیرینی داده بود و کلی هم قربان صدقۀ او رفته و برایش هدیه خریده بود.یادش بود که خالد آن روز آنقدر خوشحال بود که از سرِ ذوق، نوزادشان را بغل کرد و برد به هر که می شناخت و نمی شناخت نشان می داد و می گفت دماغش کوچک است ببینید چقدر به دماغ من شبیه است! بعد هم که از بیمارستان مرخص شده بود، برای راحتی او و دخترشان گهواره درست کرد تا با تکان دادنش دست از آن همه گریه کردن بردارد. یادآوری همین خلق و خاطرات خوی خوشی که از داشت، گاهی بیشتر آزارش می داد و چند باری توی دلش به او گفته بود خوب نیست بگویم، اما کاش یک بار دعوا می کردیم تا یک خاطرۀ تلخ از تو می داشتم و آن را هم برای دیگران تعریف می کردم تا بدانند در گفتن از خوبی هایت اغراق نمی کنم!
خالد اهل احترام بود. ویجینتی خوب به یاد داشت وقتی با او به روستایشان می رفتند، پدرش یک کارگر داشت که هروقت وارد خانه می شد، خالد به احترامش از جا بلند می شد. او هم پرسیده بود چرا برای کارگرمان از جا بلند می شوی؟ خالد هم جواب داده بود همۀ ما آدم هستیم. فرقی نمی کند در چه مقامی باشیم و کارمان چی باشد. اگر به احترامش بلند شوم، چیزی از من کم نمی شود، اما او احساس بزرگی می کند و حس خوبی به او دست می دهد.
خالد ماشینش را که یک مونت کارلو بود با خودش از آمریکا آورده بود و در شهر با آن تردد می کرد. یک بار کارگری را دیده بود که با ابزار کارش و سر تا پای خاکی در حال عبور از حاشیه خیابان بود. به ایرج گفته بود برو عقب بشین، بعد هم آن کارگر را سوار کرده بود تا به جای او روی صندلی جلو بنشیند. آقا ایرج هم از این کارش دلخور شده بود. آن زمان انقلاب نشده بود و این کارها توجیه چندانی نداشت، اما این اخلاق و بزرگواری خالد را می رساند. ایرج گفته بود آن روز حسابی از دستش ناراحت شدم، توقع نداشتم من را ناچار کند روی صندلی عقب بنشینم و با خودم فکر می کردم که اگر قصد خیر هم داشت، می توانست آن کارگر را دعوت به نشستن روی صندلی عقب کند، اما بعد ها فهمیدم چقدر این کارش ارزش داشته است. آن روز آن کارگر هم به اندازۀ من شگفت زده شده بود و تا دقایقی حرفی جز تشکر و قدردانی به زبان نیاورد، اما عاقبت پرسید ببخشید شما چه کار هستید؟ خالد هم خیلی بی ادعا جواب داد سربازم! اما من می دانستم او چه کاره است و آن خودروی زیبا و آخرین سیستمش را از کجا آورده. آن کارگر تا وقتی پیاده شد، متعجب نگاهش می کرد و در حقش دعای خیر می خواند.
طلا صدایش رسا بود و بلند، آنقدر که ویجینتی از دنیای سی سال قبل، یک باره به دنیای امروزش پرتاب شد. طلا می گفت: مامان! این حق ما نیست که سال های سال تو را به عنوان یک بیوه زن ببینند و من را دختر یک بیوه زن. این مردم باید بدانند که اگر با حرف هایشان کودکی من را نابود کردند و جوانی و شادابی تو را گرفتند، دیگر حق ندارند به این کارشان ادامه بدهند و من اجازۀ این کار را نخواهم داد.
طلا قبل تر ها وقتی خیلی کوچک بود، از او پرسیده بود: مامان! چرا زنِ بابایم شدی؟
او هم از سؤال دخترش به خنده افتاده بود و در همان حالت، تکه ای از حقیقت را گفته بود که آخر خیلی کوچک بودم. در کل مهاباد، فقط یک خلبان وجود داشت که آن هم پدرِ تو بود. البته یکی هم بود که خلبان هلی کوپتر بود و ازدواج کرده بود. من با بابایت ازدواج کردم و با خودم فکر می کردمزنِ کسی شده ام که می توانم بارها و بارها سوار هواپیما شوم و کلی با هم گردش می کنیم، نمی دانستم هواپیمایی که او می راند اصلاً مسافرگیری نمی کند، چه برسد به این که بخواهد برای گشت و گذار پرواز کند. حتی نمی دانستم او سوار یک جنگنده می شود و باید هر وقت جنگ شد به میدان نبرد برود. یعنی این را هم نمی دانستم که اصلاً خلبان ها برای شرکت در جنگ هم آموزش می بینند چه برسد که بدانم بهشان بمب و راکت و اینجور چیزها وصل می کنند و هر لحظه امکان دارد توی آسمان بزرگ خدا، نشانه بگیرند و خودشان و هواپیمایشان منفجر شوند و گاهی خاکسترشان هم به زمین نرسد.
طلا مکثی می گند و استکان پر از چایش را که دیگر ولرم شده، توی دست فشار می دهد و به یک نقطه خیره می شود، سپس می گوید: گاهی با خودم می گویم کاش… کاش مانعش می شدی و نمی گذاشتی برود…
انگار همین حرف کافی است تا تمام آن چیزی که در ذهنش است، بیرون بریزد. دیگر هیچ نمی گوید. از به زبان آوردن آن جمله احساس ندامت می کند. این جمله را حق پدرش نمی دانست. همیشه پدرش را عموهایش و کل اقوامش تعریف و تمجید کرده بودند و از شجاعت و شرفش حرف زده بودند، حال او در همان یک جملۀ به ظاهر ساده، آرزو کرده بود که کاش پدرش شرف و غیرتش را زیرِ پا گذاشته بود تا چه شود؟! او فقط پدر می داشت و مادرش، شوهر؟! با خودش فکر کرد این حرف را باید با خود به گور می برد، اما به زبان نمی آورد. به یتیمی اش راضی تر بود تا اینکه بابایش به چنین ننگی آلوده شود. آنقدر احساس گناه در وجودش ریشه دواند که اشک از چشمانش جاری شدو در سکوت به استکان چای در دستش خیره شد.
زن، لبش را به دندان گزید و گفت: بابایت مرد بود، مردتر از خیلی ها. وقتی می دانست قرار است به مأموریت برود، رخصت نمی داد توی خانه تنها بمانم، گرچه ده ها خلبان دیگر در پایگاه بودند که زن و بچه هایشان تا وقتی آن ها برمی گشتند توی خانه به انتظارشان می نشستند. چمدانم را می بست و من را می فرستاد مهاباد تا خانۀ پدرم باشم. با آقای علی ایلخانی زاده و خانواده اش رفت و آمدمان زیاد بود و مثل برادر، دوستش داشت. فکر کنم هفدهم شهریور 1359 بود که خلبان ایلخانی در یک پرواز شناسایی شهید شد. گویا حوالی نفت شهر در حین هدف قرار گرفتن توسط نیروهای بعثی حاضر در مرز ما که هنوز حرفی از جنگ نبود، ایجکت کرده بود، اما چون جای خوبی برای فرود نبود و آب و هوا و وزنش او را به سمتی که نباید، کشانده بود، روی دکل بی سیم فرود آمده بود و تیزی دکل از تنش رد شده بود. من بارها او را دیده بودم و از علاقه و محبت بابایت به او با خبر بودم. او که شهید شد، بابات برای برگزاری مراسم تشییع و خاکسپاری و ختم او در رفت و آمد بودو من هم دوست داشتم به سبب آشنایی و به پاس خدمتی که به میهنمان کرده بود، با او همراه شو و در آن مراسم ها شرکت کنم. تو دنیا آمده بودی و از نظر خودم وضعم برای این کار مساعد بود و مشکلی نداشتم، اما وقتی گفتم چرا من را نمی بری؟ جواب داد نمی خواهم این صحنه ها را ببینی. بهتر است علی را همانطور که قبلاً دیده ای به یاد بیاوری.
انتهای مطلب