اینجا کسی نیست؟!(8)
رمانی بر اساس زندگی شهید امیر سرلشکر خلبان خالد حیدری

ادامه فصل دوم

درست ده شب بعد از آن بود که ویجینتی خواب دیده بود طلا بزرگ شده. دستی به گوشش می کشد و حین بازی با گوشواره اش ادامه می دهد: سی ام شهریور بود که خواب دیدم تو بزرگ شده ای. پدرت با دو شاخه گل وارد خانه شد، یکی سرخ، یکی سفید. هر دو را به من داد و گفت این گل شهادت من است. صبح که بیدار شدم، گفتم خالد! خواب دیدم خبر شهادتت را برایم آورده ای، امروز به هیچ مأموریتی نرو، اصلاً پایت را از خونه بیرون نگذار! خندید و سر به سرم گذاشت که حتما شام سنگین خورده ای که این خواب را دیده ای! آن روز مرخصی داشت، اما در مهاباد درگیر بود و می خواستیم با عمویت ایرج و زن و بچه اش برویم سری بزنیم و خانواده اش را را از مهاباد برداریم و با خودمان به همدان بیاوریم. البته هنوز مطمئن نبودیم که ما و زن و بچۀ عمو ایرج را می برد یا نه، اما می دانستیم این سه روز را مرخصی دارد.هنوز منتظر آقا ایرج نشسته بودیم و با تو بازی می کردیم که ناگهان صدای انفجار شدیدی تمام خانه را لرزاند. خبر نداشتیم که این انفجار آغاز زیر و رو شدن زندی مان است. چنان ترسی به جانم افتاد که دویدم، تو را بغل زدم و چسبیدم به بابایت و هر دو از پنجره به آسمان نگاه کردیم. هواپیماهای آبی رنگ توی آسمان همدان برای خودشان چرخ می زدند. سؤال گونه گفتم آبی هستند؟ هواپیماهای خودمان را در پایگاه دیده بودم و برایم رنگ این ها جدید و تازه بود. بابایت جواب داد این ها مالِ ما نیستند… هواپیماهای عراقی هستند. هنوز سرم را برنگردانده بودم که دیدم جلوی در است و کفش پایش می کند. گفتم کجا میروی؟! جوابم را نداد. تو را گذاشتم زمین و دویدم سمتش. با هر دو دستم بازویش را گرفتم و التماس کردم نرو! تو بروی ما تنها می مانیم! گریه می کردم. دست خودم نبود. خواب خوبی ندیده بودم و از تعبیر آن خواب واضح و شفاف، می ترسیدم. نگاهی به چشم هایم انداخت و گفت من برای همین روزها آموزش دیده ام و خلبان شده ام! طلا را بیاور!

زن آهی می کشد، تصاویر آن روز قطار وار مقابل چشم هایش عبور می کنند. قنداق طلا را از داخل گهوارۀ دست ساز خالد بر می دارد و به سمت او می رود. خالد او را بغل می گیرد و می گوید: یک تکه از موهایش را می خواهم.

ویجینتی با قیچی کوچکی یک تکه از موی دخترشان را می چیند، لای کاغذی می پیچد و همراه عکسی که به تازگی با طلا گرفته، توی جیب روی سینه اش می گذارد و می گوید: ساعت و حلقه ام را بیاور.

ویجینتی ته دلش که هیچ، حتی درد از قیافه اش می بارد که به هیچ شرطی راضی به رفتن او نیست، اما خالد همان روز اول با او اتمام حجت کرده بود که باید سختی های زندگی با یک خلبان را بپذیرد. او هم گفته بود مشکلی با این زندگی خاص ندارد. البته آن زمان آگاه نبود این زندگی چقدر می تواند خاص باشد، اما تازه میفهمید که مشکل دارد و نمی توانست کاری کند. ساعت را روی طاقچه، مقابل آینۀ نقره ای شان پیدا می کند، اما هرچه به این طرف و آن طرف سر بر می گرداند، اثری از حلقه عروسیشان نمی بیند. سراغ حلقۀ نامزدی شان می رود، آن را بر می دارد و همراه ساعت، کف دست خالد می گذارد. به گمان خودش حتماً باید نشانی از او همراه خالد می بود، گرچه یک حلقۀ کوچک نامزدی. او می رود و طلا همچنان بیدار است، اما نه گریه می کند نه تمایلی به شیر خوردن نشان می دهد.

خالد همیشه لباس پرواز تنش بود، حتی وقتی میهمانی می رفتند، حتی وقتی برای خرید می رفتند و دیگران با تعجب سر بر می گرداندند و نگاهشان می کردند. برخلاف نظامی های دیگر، لباس نظامی فقط لباس محل کارش نبود و صبح تا شب با همان لباس به این طرف و آن طرف می رفت. آن روز ها ویجینتی از این نگاه ها احساس افتخار می کرد. می توانست در چشم تک تک افرادی که شوهرش را نگاه می کردند، تحسین و تمجید را ببیند و همین حس همراهی با او را برایش شیرین تر می کرد. خلبان های فانتوم همیشه آماده باش بودند. یکی از دوستان خالد گفته بود ما روزی که این لباس را انتخاب کردیم، فهمیدیم همین لباس کفنمان خواهد شد.

ویجینتی از آن حرف ترسیده بود. اما به روی خودش نیاورده بود و آن را از ذهنش دور کرده بود تا دیگر با فکر کردن به آن وحشت نکند. قبلاً از خالد شنیده بود که ما قسم خوردۀ این مملکت و پرچم هستیم و باید در هر شرایطی از آن دفاع کینم. گاهی مهم نیست حاکم مملکت کیست، دشمن به خاک ما حمله کند باید آن را دفع کرد. هرچه باشد ما قسم خورده ایم از این خاک محافظت کنیم و نباید اجازه بدهیم کسی قصد طمع به خانه مان داشته باشد. حتی شنیده بود که به ایرج و سلیمان و مصطفی گفته که شما فکر نکنید ما عوامل شاه بودیم و هستیم. ما قسم خورده ایم به این مملکت خدمت کنیم و برای ملت مبارزه کنیم نه برای شخص. شما نباید در چیزی دخالت کنید و باید تابع نظام و دستوراتش باشید. هرکسی به چارچوب حاکمیت دولت لطمه بزند، دشمن است. باید به قسمی که خورده این وفادار باشید. اگر جنگی در این مملکت پا بگیرد در اولین اقدام، نیروی هوایی وارد عمل می شود، پس من جزو اولین کسانی هستم که باید کفن به تن کنم. نیروی هوایی کارش دفاع از وطن در برابر نیروهای خارجی است و کاری به مسائل داخلی ندارد. یک عده معتقدند امثال ما که در آمریکا درس خوانده ایم، غربزده و شاید وطن فروش یا به قول بعضی ها طاغوتی هستیم و باید خیلی زود تسویه شویم و حکم اخراجمان را بگذارند زیر بغلمان، اما من یک نفر، تا وقتی پرتم نکنند بیرون، می مانم و به این مملکت خدمت می کنم. یادتان باشد ما نظامی ها برای دفاع آمده ایم و نباید از هیچ چیز بترسیم، بخصوص از کشته شدن، چرا که چنین مرگی افتخار است. یک ارتشی از زندگی چه می خواهد، جز مرگی با عزت در راه کشورش؟

صدای آژیر قرمز و آماده باش پایگاه تمام شهر را پر کرده بود. گوشی خانه دائم زنگ می خورد. ویجینتی گوشی را بر میدارد. خالد می گوید: سلام! من دارم می روم مأموریت، پرواز دارم. اگر برنگشتم با ایرج برو خانۀ پدرت. مواظب طلا باش!

ویجینتی به گریه می افتد. خالد عجله دارد، اما حق خودش می داند از او پرس و جو کند. می گوید: کجا می روی؟! چرا نیایی؟ مگر چه خبر است؟ برایش مهم نیست کجا می رود، چون می داند که نمی تواند مانع رفتنش شود، اما انگار باید آن سؤال ها را می پرسید، بلکه بتواند یک لحظه بیشتر صدای او را بشنود و مهم تر اینکه بهانه ای داشته باشد تا او را یک ثانیه بیشتر کنار خودش نگه دارد. خالد با همیشه متفاوت بود و شتابزده به هیچ کدام از سؤال هایش پاسخ نداد و فقط گفت ویجینتی! گوش بده! من باید بروم و الان هم آماده رفتنم، خداحافظ. مراقب خودت و طلا باش.

خداحافظ گفتن خالد همانند همان انفجارِ ساعت قبل، او را منقلب می کند مانند چوبی که در زمین بی آب فرو کرده باشند، خشکش می زند. با صدای بوق ممتدی که از آن سوی خط می آید، هق هق گریه اش تمام خانه را پر می کند و حتی نگران نیست که دیگران صدایش را می شنوند. از صدای ناله های او طلا هم بیدار می شود و ترسیده و مضطرب به گریه می افتد. ویجینتی انگار به او الهام شده باشد که دیگر شوهرش را نمی بیند، سرِ نوزادش را به سینه فشار می دهد و همچنان زار زار اشک می ریزد. کسی تقه ای به در می زند. شال مشکی پر از گل های سرخش را روی سرش می اندارد و از جا بلند می شود. همانطور که اشک صورتش را پر کرده، در را بار می کند. همسر یکی از خلبان هاست. چشمش که به صورت گریان او می افتد، متعجب می پرسد: چرا گریه می کنی؟ جواب می شنود: شوهرم رفت!

زن مکثی می کند. حرف دهانش را مزه مزه می کند و می گوید: جنگ شده است! این ها نروند، چه کسی برود؟ همۀ زن ها پایین ساختمان جمع شده اند. خودت را جمع و جور کن تا بچه ات انقدر جیغ نکشد. حالت که بهتر شد، آماده شو و بیا پایین.

این بار صدای دستفروش محله که طبق معمول از بلند گوی دستی اش فریاد می کشد سبزی قورمه، سبزی آش، اسفناج… او را از دنیای سی و دو سال پیش جدا می کند و به زمان حال می آورد. کورکورانه دست دراز می کند تا استکان چای یخ زده اش را بردارد، اما اثری از سینی و استکان ها هم نیست. به اطرافش که نگاه می کند، طلا از آشپزخانه بیرون می آید و خدا می داند در آن لحظاتی که مادر غرق در دنیای خودش بوده، چه تحولی در او رخ داده است که می گوید: خدا بزرگ است! می دانم وقتی که بیاید تمام این مشکلات حل می شود. دوست و دشمن می فهمند که بابایِ من نه خائن است نه فراری نه قاتل. یک مسلمان است که برای مردمش هرچه از دستش بر می آمده، انجام داده، گرچه کسی قدردانش نباشد.

زن لبخند نیم بندی به روی او می زند و طلا سینی چای را مقابل او قرار می دهد و با ابرو اشاره ای به استکان ها می کند و می گوید: بفرمایید چای داغ قند پهلو!

زن انگار باید چیزی را برای دخترش توضیح بدهد، می گوید: هزار بار برایت تعریف کرده ام تا وقتی بود جز خوبی از او ندیدم. اکثر همسران خلبان ها یا دیپلم بودند یا فوق دیپلم. من تنها زنی بودم که میان آنها از همه سنم کمتر بود و بالطبع سوادم کمتر. اینکه زندگی من با آدمی به آن سن و سال سخت باشد، برای یک دختر بچه چیز عجیبی نیست، اما من هیچ سختی و مشقتی را در زندگی ام با او تحمل نکردم. در حقیقت من خیلی بچه بودم و او با تمام رفتارها و حرف ها و حتی حرکات بچگانۀ من مدارا می کرد. با این که مثل اکثر کرد ها مرد سالار بود، اما مثل همان ها هم مراقب منی که زنش بودم، بود. خارج دیده و تهران گشته بود، اما حتی یکبار به من که با لباس سنتی مهاباد توی کوچه و خیابان کنارش راه می رفتم، ایراد نگرفت و حتی خودش حسابی از این کارم لذت می برد. حتی خیلی ها از این تفاوت لباس هایمان حیرت می کردند و نگاهشان تا مسافت زیادی رویمان قفل می شد و شاید بادخوشدان فکر می کردند یک دختر بچۀ کرد با این لباس رنگارنگ کجا و یک خلبان قدبلند و چهارشانه با این لباس پرواز کجا.

یادش بخیر آن لباس نظامی را که تنش می کرد، بیشتر به چشمم عزیز می آمد. آقا جانت هم آنقدر به لباس نظامی علاقه داشت که اغلب لباس های کردی اش را رنگی شبیه به فُرم های نظامی انتخاب می کرد و انصافاً خیلی به قد و قامتش می آمد. سوای قد و قامت و لباسمان، زبانمان در بیرون از خانه هم زمین تا آسمان متفاوت بود. من که فارسی حرف زدن بلد نبودم، هروقت می خواستم دوستانش را به خانه مان دعوت کنم به جای اینکه بگویم تشریف بیاوردید ، می گفتم خدمت بیاورید. آنها هم می خندیدند و خالد هم مثل آنها. فکرش را بکن، یک سال با او زندگی کردم و کلی چیز یاد گرفتم؛ اگر این زندگی طولانی تر بود همه چیز از بابایت یاد گرفته بودم و برای خودم علامۀ دهر شده بودم. بابایت آدم خوبی بود، دین دار بود و مؤمن. خودش می گفت تمام مدتی که در آمریکا بودم حتی یک بار به مشروب لب نزده است. من هم می دیدم که هم نمازش را به موقع می خواند، هم روزه اش را تمام و کمال می گیرد… می دانی طلا از تمام این ها بگذریم، بابایت هرچه بود، نامرد نبود، خانواده اش را دوست داشت، من و تو را دوست داشت. می توانم قسم بخورم حتی اگر او را توی کورۀ آتش می انداختند، حاضر نبود دست از ما بکشد و این همه بی خبری به ما تحمیل کند. من صدبار گفته ام، باز هم از ته دل می گویم اگر صدبار بمیرم و زنده شون، باز هم حاضرم با خالد ازدواج کنم و با او زندگی کنم؛ نه یک بار، بلکه صدبار!

 

 

انتهای مطلب

منبع: اینجا کسی نیست؟!، مزینانی، طیبه، 1399، نشر اجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده