ادامه فصل سوم
ستار خودرویش را دمه در آماده می کند و جوان ها به سرعت جنازه ها را برمی دارند و از خانه خارج می شوند. عفیفه به سمت اتاقی که تویش رختخواب گذاشته اند می رود. پلاستیک بزرگی که تویش ملحفه ای سفید دیده می شود، بیرون می کشد و به دنبال آنها می دود. پلاستیک را توی دست پدر شوهرش می گذارد و می گوید: خالو! دستش یادتان نرود.
عبدالغیور بی اخیتار ذوق می کند، اما نمی داند چرا یکبار دیگر به گریه می افتد. عروسش به حرف آمده است. دست بریده را می گیرد و سرش را توی ملحفه هایی که آن را پوشانده اند، می کند و می بوسدش و می گوید: تا زنده ام قدردان این هایم! عروسم را به من برگردانند، احساس می کنم رشیدم را هم به من برگردانده اند.
آنها می روند و عفیفه به داخل اتاق بر می گردد. گل های قالی از آب تن مردان چنان به سرخی نشسته اند که گویی می خواهند جبران خون نداشتۀ تنِ آن جنازه ها را کنند. تمام خانه هنوز بوی عطر حرم می داد، عطری که یادگار بود و برایش از جان عزیز تر؛ حاضر بود بمیرد اما از آن این طرف و آن طرف نریزد.
باید قالی را بردارد و توی حیاط خانه بیندازد، اما می داند این کار از او بر نمی آید و سنگینی قالی بر او قالب است، بخصوص آن لحظه که آب حسابی به خوردش رفته بود. با خودش فکر کرد ای کاش ماشین جا داشت و من هم آنها می رفتم. آخر نمی شود که دو جوان را بی مادر، بی خواهر، بی زن، بی فرزند، دفن کرد. اگر من نباشم برایشان کِل بکشم و هلهله کنم چه کسی این کار را برایشان می کند؟
به یک باره دلش می گیرد به اندازۀ آسمان کوت در شب های سرد زمستانی. بابایش تأکید کرده بود توی خانه بنشیند و پایش را از خانه بیرون نگذارد، اما او به نافرمانی عادت کرده بود. نگاهی به قالی سرخ تر از قبل، فانوس کم نورتر از اقبل و آسمانی روشن تر از قبل می اندارد و با خودش می گوید: نه! عاقلانه نیست. اگر بروم و زن همسایه من راببیند، از نگرانی دلش هری می ریزد، کفش پایش می کند و به دنبالم می آید. آن بنده خدا سه پسرش را قائد کشته، انصاف نیست او که مرا دخترش می بیند به وادی جرم بکشانم و سرِ خودش را هم بفرستم بالای دار، گرچه هر روز می گوید کاش بند بند تن خودم را می بریدند و می کندند و می انداختند پیش سگ های سامرا، اما بچه هایم را تیرباران نمی کردند.
رشید خیلی باهوش و زیرک بود. لیسانس علوم سیاسی داشت و خیلی چیز ها سرش می شد. تمام مدتی که در دانشگاه مستنضریه بغداد درس خوانده بود و با خیلی از استادها به قول خودش شاگردهای نخبه سر و کله زده بود. مستنضریه از بهترین داشنگاه های خاورمیانه بود که به همت پاشا، والی عثمانی در بغداد ساخته شده بود. از بیشتر کشور های خاورمیانه دانشجو داشت، حتی ایران.
رشید بخاطر رشته اش بود یا علاقه اش، فرقی نمی کرد؛ دائم در حال مباحثه و مناظره با پدرِ او و پدرِ خودش بود. عبدالغیور تاریخ خوانده بود و اطلاعات گسترده ای داشت. رشید برایش گفته بود اگر تبلیغات ضد مسلمین نبود، اگر توطئه مستکبرین نبود، عجم و عرب با هم مشکلی نداشتند، اما قائدۀ دنیا این است که یک عده دنبال منافع خودشان هستند، حال به چه روشی، مهم نیست. تا بوده همین بوده، استعمارگران از هر دستاویزی برای ایجاد نفاق استفاده می کرده اند و می کنند. یک روز بحث حجاب و بی حجابی را مطرح می کنند و آن را مانع رشد می نامند و امثال رضا خان و آتا تورک را علم می کنند، یک روز بحث مذهب که در آن اهل سنت را وعدۀ بهشت می دهند به شرط کشتن شیعیان و یک روز هم بحث عربیت و عجمیت که انصافاً تنور داغی هم هست برای نان درآوردنشان. عفیفه آن روز پرسیده بود که چه فایده ای دارد این همه تخم نفاق کاشتن؟ عبدالغیور جواب داده بود: نفاق، بذر خوبی است برای آنها. تا وقتی اجازه ندهند مردم یک اجتماع با یکدیگر به مسالمت زندگی کنند و به جای ارتباط و گفتمان باهم دائم درحال بی حرمتی به عقاید یکدیگر باشند، آنها به منافعشان می رسند. تصلاً وحدت اجازه نمی دهد آنها کارشان را پیش ببرند و کیسه هایشان را پر کنند. همبن کوتِ خودمان را نگاه کن، کلی ایرانی دارد که صدام فقط یک عده از آنها را اخراج کرد و بیشترشان هم تجار بودند و بزرگان شهر که چند نسلشان در این منطقه زندگی کرده بودند. می دانی چرا؟! چون صدام به مالشان نیاز داشت، آنها را با دست خالی اخراج و اموال بی حد و حصرشان را مصادره کرد.
عفیفه پرسیده بود که چه سود؟ ما که هنوز با ایرانی ها دادوستد داریم! و رشید جواب داده بود: کم کم این بساط جمع می شود. تو نمی دانی، اما ارتش بعث دارد آماده می شود به ایران ضربه بزند. اصلاً این بعثی ها از عجم ها منزجرند. شاید از همان روزی که یعقوب لیث صفاری به عراق حمله کرد و آنها را به جرم تعدی و تجاوز، به چهار میخ کشید و به اسیری برد، یقین بدار اگر ارتش بزرگ و یکدست ایران نبود، تا بحال صدبار به آنجا تعرض کرده بودند، اما خودشان می دانند پایشان را از گلیمشان درازتر کنند، به دستور حاکمشان، حسن البکر که هیچ، کل ارتش بعث را نابود می کنند.
عفیفه معنای حرف های آنان را خوب نمی فهمید، اما روزی که صدام شیپور جنگ را به صدا درآورده بود، حرف های رشید برایش معنادار شده بود؛ یعنی از شب قبل تا آن لحظه. رشید گفته بود یک دوره دیگر حکومت، عرب ها و عجم های ایرانی تبار را اخراج می کند تا مبادا نگران کمک رسانی آنها به ایرانی ها باشد، آن وقت خدا می داند چه کار خواهد کرد.
عفیفه برایش عجیب بود که آن مردها، این ها را از کجا می دانستند؟ چون بابایش گفته بود ایران امن است، عراق امن است، هر دو باهم در صلح هستند، اگر کُرد ها بگذارند!
رشید جواب داد بود: نگویید کُردها، بگویید احزاب! ایران درگیر انقلاب است، ما هم درگیر قیام، شاه آن ها هم رخصت نمی دهد این قیام به نتیجه برسد، حاکم ما هم همینطور، اما اگر مردم به کارشان ادامه بدهند و شاه را بیرون بیندازند، ایران می شود مانند یک خوان وسیع که هرکس می خواهد لقمه ای از آن بردارد؛ یک تکه اش را حاکم خودمان، یک تکه اش را حزب خلق عرب، یک لقمه اش را استقلال طلبان کُرد…
عبدالغیور آن روز از حرف های پسرش آشفته شده بود و گفته بود صلوات بفرست پسر جان! این حرف هایت دل آدم را می لرزاند! می دانی معنی این چیزهایی که می گویی چیست؟! یعنی همان استعمارگرانی که تو می گویی با این دست نشاندۀ حریص و زبون و دیکتاتورشان حسن البکر و صدام دست توی یک کاسه می کنند و ما را وادار به برادرکشی!… عبدالغیور خاک بر سرش شود بهتر است تا او و پسرهایش را به جنگ با برادران دینی اش بفرستند. عبدالغیور بی پسر شود بهتر است تا این ذلت به نامش نوشته شود.
عفیفه با خود فکر کرد چه عجیب! عبدالغیور به راستی خاک بر سر شده بود و بی پسر، اما چرا بازهم برادر کشی نیز آغاز شده بود؟
عبدالغیور چند رفیق مهابادی داشت. گاهی می آمدند و می رفتند و با یکی از اقوامشان در کوت وصلت کرده بودند. خودش دوست داشت دختر یکی از آنها را برای عماد خواستگاری کند، اما از وقتی رشید مرده بود، دل و دماغ این کار را نداشت. عماد هم می گفت من هنوز بیست سالم نشده، دوست دارم درسم تمام شود، تجارتم را شروع کنم، بعد می روم سراغ زن گرفتن. اما عفیفه مطمئن بود مُردن رشید، رخصت به خود اندیشیدن را از او گرفته بود. چند بازی از مردم شنیده بود که به او اصرار می کردند عفیفه را به عقد خودت درآور تا ا این ننگ خلاصی یابد! حال آنکه نمی دانستند عفیفه و عماد، خواهر و برادر رضاعی اش هستند و او هم صورت عماد را دیده بود که از شدت غضب و شرم به سرخی نشسته بود؛ یعنی چه؟! کدام برادری به خواهرش نظر دارد؟! برادرم مرده، اما خواهر برادری ما تا زنده باشیم به جاست، ما هم شیر هم هستیم و خلاف حکم خداست این کار! اما عبدالغیور از این پیشنهاد چندان ناراضی نبود و یکی دوباری در لفافه به پسرش گفته بود رشید به این کار راضی است، عفیفه هرچه باشد عروس ماست و ناموسمان، خوب نیست هر روز ترسان این باشیم که خود را حلق آویز نکند یا توی دجله بیندازد! اگر شوهر می کرد، شاید حالش خوب می شد.
عماد زیرک تر از آن بود که معنای حرف پدرش را متوجه نفهمد. جوابش را به همان ذکاوت داده بود؛ حرفتان درست! اما باید شوهر خوبی داشته باشد که به او رشید را یادآوری نکند، حتی الامکان غریبه باشد، بهتر است. قرار باشد از تنهایی دربیاید که شوهر کند بهتر است تا آینه دق پیش رویش داشته باشد.
عبدالغیور هم به راستی و درستی حرفش یقین کرده بود و دیگر هیچ نگفته یود، اما عجیب دلش به حال آن دختر می سوخت. از وقتی لال شده بود، هر روز با ستار نشسته بودند توی ماشین و او را از این مطب به آن مطب و از این بیمارستان به آن بیمارستان برده بودند بلکه درمانش کنند، همه اطبا هم متفق القول گفته بودند شوکه شده است، شاید فردا زبان باز کند شاید ده ماه دیگر شاید ده سال دیگر شاید هیچ وقت! کاری نمی توانید برایش بکنید به جز دعا!
هر بار آنها شکسته و پیرتر از قبل به خانه برگشته و عاقبت بی خیال این درمان شده بودند، اما دائم مضطرب بودند مبادا باز هم به قول پزشک ها دخترشان که دچار شکست روانی شده، دست به خودکشی بزند. عفیفه معتقد بود مردن بهتر بود تا آن زندگی! تمام مردم کوت و شاید تمام مردم عراق می دانستند عُدی با او چه کرده است و ننگی از آن بدتر نبود. هربار که چشمش به آن پدر ها می افتاد، بیشتر شرم می کرد، بیشتر خجالت زده می شد و بیشتر دوست داشت بمیرد.
رشید علوم سیاسی خوانده بود و مخفیانه علیه حکومت مبارزه می کرد، اما چون سفر کردن را دوست داشت و مشتاق بود پدرش زودتر بازنشست شود و استراحت کند، شغل خانوادگی شان که تجارت سنگ های قیمتی بود، چند صباحی پی گرفته بود. یک روز که تازه از ایران آمده بود، توی جمع نشسته بود به تعریف کردن از سفرش. گفته بود به قصد تبریز و خرید کفش های چرمشان رفتم، اما نمی دانم چه شد که سر از کردستان درآوردم و سری به نقده و بوکان و مهاباد و رفقایتان زدم. سلامتان را رساندند و گفتند انشاالله در سفر بعدی شما را هم با خود ببرم. عبدالغیور پرسیده بود: آنجا را چطور دیدی؟ منظورم برای زندگی است. به گمانت خوب است خانه ای بگیریم و گاهی به آنجا برویم و آب و هوایی عوض کنیم؟
رشید سری تکان داده بود و گفته بود: فرق چندانی با کردستان خودمان نمی کند، همه جا کوه است و سرد. برف که می بارد خدا نکند بادی بوزد وگرنه برف چنان سیلی به صورت می زند که از شلاق دردش بیشتر است. راه گم کنی یا در کوه و دشت زمین گیر شوی، ساعتی نشده باید جنازه یخ زده ات را بگذارند پشت قاطر و پس بفرستند برای خانواده ات.
عفیفه نق زده بود که آه! بس است! این چه حرف هایی است می گویی؟ آدم دلش ریش می شود با توضیح واضحات! می خواهی بگویی آنجا سرد است، خوب بگو سرد است دیگر، توضیح می دهی که چه؟ دیگران خندیده بودند اما ستار پرسیده بود: هنوز کنسولگری روس و انگلیس در آنجا هست؟
و بعد توضیح داده بود: فرهنگ کردستان، علی الخصوص فرهنگ مهاباد، ریشۀ سیاسی- تاریخی دارد. این شهر منطقۀ قرمز شاه حکومت ایران به حساب می آید. عده ای از کردهایش معتقدند رضا شاه و سردمداران حکومتی باید قبول کنند که کردها ایرانی نیستند، بلکه آنها بنیانگذاران ایران هستند و معتقدند نام کشورشان ایران نه، که اران نام داشته که به کردی اوستایی می شود سرزمین انسان های نجیب. در این زمینه آنقدر بحث دارند و کتاب نوشته و تحقیق کرده اند و هر کدام به زعم خود تلاش کرده است هویت کردها و جایگاهشان را در سرزمین پهناورشان به چشم بیاورد که خود سبب هزاران جنگ و بدل شده است.
زمانی که نقده و بوکان کوچک بودند، در مهاباد کنسولگری روس و انگلستان دایر بود و در کل، این شهر مرکز جنبش سیاسی کرد در شرق است. کرد ها مردمان خوبی هستند و صعۀ صدر خوبی هم دارند، مثل همین مردم کوتِ خودمان. یعنی در محله هایشان هم مسلمان شیعه دارند هم سنی، هم ارمنی دارند هم زرتشتی، همه شان هم بی مشکل کنار هم زندگی می کنند، یعنی فارغ از بحث حکومت، نوعی دموکراسی بینشان وجود دارد که همه اش ناشی از فرهنگ بالای مردمش است. به گمانم بیست سال قبل بود که بسیاری از انقلابی هایشان را مثل سلیمان معینی، نظامی و مراد شوروش را آوردند و به نردبان بستند و تیرباران کردند. آن موقع به آنها خرابکار و تجزیه طلب می گفتند. رضا شاه هم که قبلاً قاضی محمد و یارانش را اعدام کرده بود. قاضی محمد مانند رئیس جمهورشان بود، البته اگر کردستان ها از سه کشور ایران عراق و ترکیه تجزیه و به صورت یک کشور مستقل در می امدند. این اعدام های پی در پی انقلابی های مهاباد، باعث شد روحیۀ آنها به شدت آمادۀ پیکار با هر کس که به زعمشان بخواهد برای آنها حدومرز تعیین کند، بشود.
عفیفه از آن همه قلمبه سلمبه صحبت کردن مردها خوشش نمی آمد، دوست داشت همه بگویند و بخندند و فکری به سرشان نزند که عاقبتشان شود عاقبت قاسم و سلیمان که ثالیوم بهشان تزریق کردند و چند روز بعد کف بالا آوردند و مردند. رشید گفت: من جز بنای نیمه مخروبه ای از کنسولگری ها ندیدم، اما مردمش همین هستند که شما می گویید. اوضاع رفاهیشان چندان چنگی به دل نمی زند. اغلب مدارسشان کهنه است و پوسیده و شایستۀ درس خواندن نیستند. گرچه در بیشتر روستاهایشان مدرسه ساخته شده، اما وضعیت اقتصادشان خوب نیست و خیلی ها به مدرسه نمی روند.
عفیفه گفته بود: شما را به خدا بس کنید! خسته ام کردید با این حرف هایتان.
و مرد ها که آن دختر برایشان عزیز تر از تمام جمع بود، بحثشان را ناتمام رها کرده بودند و حرف را کشانده بودند به عروسی او و رشید. آن روز که گذشت، اما وقتی رشید را کشتند، این تنفر از حکومت و بعثی ها در خانوادشان چند برابر شد. عماد جای رشید را در سفر رفتن به ایران گرفته بود و سوغاتش تعاریف سیاسی بود یا نظامی و یا اجتماعی از آنجا. یک بار تابستان سال گذشته بود که مسافرتش چند ماهه شد. پدر ها نگران شده بودند، اما خبر رسیده بود مهاباد محاصره شده است. اتفاقاً عماد هم برای دیدن آشنایانشان به آنجا رفته و گیر افتاده است بین دعواهای کردهای استقلاب طلب و دولت جدید ایران و شما هم نمی توانید کاری کنید.
انتهای مطلب