اینجا کسی نیست؟!(9)
رمانی بر اساس زندگی شهید امیر سرلشکر خلبان خالد حیدری

فصل سوم

عبدالغیور پایین پای جنازه ها نشسته بود. سرش را گذاشته بود روی ساق پای سالم آن بدن بی سر و مانند ابر بهار اشک می ریخت. عفیفه نمی دانست پدر شوهرش چه بلایی سرش آمده و چه در آن جنازه ها دیده که از وقتی آنها را دیده، گریه امانش نمی دهد. هرچه بود می دانست حتی وقتی آن اتفاق افتاد، کسی اشکش را ندید.

قرار بود آن شب با تمام شب های عمر عبدالغیور فرق کند، آخر دامادی پسرش بود. از وقتی زنش مرده بود، حال خوبی نداشت، اما آن شب، عروسی پسرشان بود و بساط شادی هم جور اما… عروش گم شده بود! حیرت آور بود از میان آن همه مرد، آن همه زن و آن همه آدمیزادی که چشم انتظار ورود عروس و داماد بودند، عروس گم شده بود! همه می دانستند که عروس و داماد عاشق هم هستند. داماد مانند یک چوب خشکیده روی سکو ایستاده و مدتی می گذشت که خیره به جمعیت نگاه می کرد. عبدالغیور تلاش می کند گامی پیش بگذارد و او را مانند قبل بر تخت دامادی بنشاند، اما بدنِ گُر گرفته و تب کرده اش مانند شتر های لجوج فرمان نمی بردو نمی توانست قدم از قدم بردارد.

ستار، پدر عروس پیش می آید. صورتش مانند چغندری سرخ که در آفتاب لهیده و سیاه شده باشد، مقابل چشم عبدالغیور پدیدار می شود. گوشۀ چفیه اش را با دست بالا می کشد تا عرق صورتش را بگیرد. انگشتانش می لرزد و بالِ چفیه از دستش رها می شود. این مرد را سالیان سال است می شناسد، از کودکی. سه چهار ساله بودند که در گرمای تف کردۀ تابستان عراق، دست در دست، خودشان را می انداختند توی دجله و از تماس خنکای آب می لرزیدند، با حض عجیبی غوطه ور می شدند و بر سر و روی هم آب می پاشیدند و بلند بلند می خندیدند.

این مرد همانند خودش از خاندان های بزرگ عراق عرب و کوت است. به یاد نمی آورد حتی برای یک لحظه در تمام عمرشان او را این چنین آشفته و متقلب دیده باشد. تز چشم های سرخ و وق زده اش می فهمد می خواهد حرفی بزند، اما زبان در دهانش سنگینی می کند و لکنتی مرموز امانش نمی دهد. به این طرف و آن طرف می دود و یک بار دیگر دست می برد تا چفیه اش را بالا بکشد اما… این بار پاهایش هم می لرزند. تمام توانش را توی دست هایش جمع می کند و این بار دست دراز می کند و زیر بازوی رفیقش را می گیرد و شکسته شکسته می گوید: آرام باش… مرد!

انگار که مانند کودکی هایشان یک باره عریان شده و خودشان را انداخته باشند توی دجله، بدن هایشان به رعشه ای عجیب دچار می شود، رعشه ای بس ناخوشایند و ناگهان گویی به راستی هر دو میان دجله افتاده اند. عرقی سرد همچون آب عظیم و خنک دجله از فرق سر تا نوک پایشان را خیس می کند. ستار آب دهانش را که همچون زقوم تلخ و زننده است، فرو می دهد و بی هدف به اطراف نگاه می کند. تالار هنوز پُر از جمعیتی است که یک باره از هلهله و پایکوبی و آواز دست کشیده اند و به طرز مذبوحانه ای تلاش می کنند آرام باشند و چیزی به روی خودشان نیاورند، اما یا سر در گوش هم به نجوا مشغول هستند یا با چشمانی محزون گاهی به جوانک روی سکو زُل می زنند و گاهی هم به تخت های بالای تالار و ورودی آن. بعضی از آن میهمانان به رسم ادب و برخی به اسم وحدت دعوت شده بودند.

یک ساعت قبل از آن، بزرگان طوایف عرب و سرکرده های حزب بعث گوش تا گوش تالار نشسته بودند که عُدی پسر صدام با یک گروهان از زیر دست ها و محافظ هایش وارد تالار شده بود. به محض ورودش از کودکان گرفته تا پیرها و ریش سفیدهای مجلس همگی از جا جسته بودند و با سرهایی به زیر افتاده مانند سربازانی به خط شده، به صف ایستاده بودند تا او از مقابلشان عبور کند.

ستار و عبدالغیور باید خویشتن داری می کردند تا به قبای نداشتۀ آن هرزۀ یک لاقبا برنخورد؛ به همین دلیل از سر ناچاری به استقبالش رفتند تا او از سر غیض مانند چند روز پیش به ضرب گلوله، کسی را عزادار نکند. از وقتی پدر بی رحم و شقی اش قائد شده بود، او هم خودِ وحشی اش را نشان داده بود. عُدی خشنود از احترامی که گرچه از سرِ ترس نصیبش شده بود با چهره ای پُر از خنده در صدر مجلس روی تختی که مجلل تر از تخت داماد بود، لمید و دیگران رخصت یافتند با اشارۀ او به جایگاهشان برگردند و بنشینند و به پایکوبی مشغول شوند. کوتی ها مجمع مذاهب و ادیان بودند؛ سنی و شیعه و صائبی کنار هم زندگی می کردند و اصالت و نژاد هم برایشان اهمیتی نداشت، اما عُدی برای ایجاد تفرقه یا از مذهب حرف می زد و یا عرب و عجم بودن، چرا که تعداد زیادی از کوتی ها اصالت ایرانی داشتند و او، تمامشان را قومیتی پست تر از خودش می دانست و کینه ای که نعلوم نبود از سر چه داشت، بر سرِ ایرانی تبارها خالی می کرد.

فکری تلخ وتند و رعد آسا از ذهن ستار می گذرد و در ادامۀ آن فکر، یک باره سر می چرخاند و به جایگاه عُدی خیره می شود؛ خبری از او نیست. گویی صاعقه ای بدنش را در جا خشکانده است که نمی تواند کاری کند. چشم می گرداند و اطراف را رصد می کند. ناگهان از گوشۀ چشم هایش عدی را می بیند که با مویی ژولیده از اتاق عقد و محل استراحت عروس خارج می شود. با پوزخندی بر لب جلو می آید و خطاب به ستار می گوید: به نیابت شهسوار عرب آمده بودم تا در شادی تان شریک باشم! و به همراه محافظانش به سمت خروجی تالار به راه می افتد. این بار تمام حاضران، عرب و عجم، شیعه و سنی با چهره هایی که گویی به تک تکشان سیلی خورده باشد که آنچنان گُرگرفته و سرخ است، می ایستند و منتظر می مانند. عُدی از چهارچوب در خارج می شود. زیردست ها و محافظ هایش هم به دنبالش راه افتاده اند. هیچ کس حتی به اندازۀ یک سر سوزن از جایش تکان نمی خورد، نه بزرگان مجلس، نه ریش سفیدها… یک باره انگار بمبی توی سر عبدالغیور ترکانده باشند، تکان می خورد.

به سختی سر بر می گرداند و به صورت جوانکش نگاه می کند. باید جلو برود و بگوید: رشیدجانِ بابا! می دانم مرد هستی و غیرت داری! می دانم مرد است و رگ غیرتش برای ناموس! اما یک نگاه به آن جماعت وحشی بیندازی، می فهمی اگر کاری کنی از سر غیرت، عاقبتش ریختن خون این مهمانان است و اینجا حمام خون آدم های بیگناه راه می افتد.

صدای ستار توی تالار می پیچد که به حرف آمده است و می گوید: دُ… دُخ… ترم… عفی… را… نه آفتاب… به… چش… م… دی… دیده… نه… ماه… تاب…

مردم آنقدر ساکت و صامت هستند که صدای او به سنگ های مرمر کف و دیوار تالار می خورد و تکرار می شود: نه آفتاب… به… چش… م… دیده… نه… ماه… تاب…

عبدالغیور می خواهد بگوید: پناه بر خدا! دخترت عقدبستۀ رشید من است و حتی من که پدرشوهرش هستم، خوب رویش را ندیده ام، لعنت خدا بر کسی که به نجابت و عفیف بودنش گمان بد ببرد، اما نمی دانم چرا او که در کوت به سخنوری شهرع است، ساعتی است زبانش نمی چرخد که نمی چرخد!

یکی از نگهبانان تالار نزدیک می آید و می گوید: سیّد! درها را دقایقی قبل بسته ایم و رفت و آمد ها را زیر نظر گرفته ایم، هیچکس ندیده عروس خانم از تالار خارج شوند.

همه درجا خشکیده اند که رشید در کمتر از آنی، به سمت یکی از محافظ ها می رود و اسلحۀ او را از حمایل کمرش بیرون می کشد. عبدالغیور به سمتش می رود تا اسلحه را از او بگیرد و خدایی نکرده از سرِ جوانی کاری نکند که مجلس به قتلگاه بدل شود. به یک قدمی اش نرسیده است که صدای بلند و رعد آسای شلیکی توی سرش می پیچد و مایعی داغ و سرخ رنگ توی صورتش، توی چشم ها و دهانی که باز شده تا بگوید رشید! شَتَک می زند و طعمِ خون توی دهانش می نشیند. گوش هایش سوت می کشند. زمین و زمان از حرکت باز می ماند. همه چیز لحظه ای برای او و بینندگان تار و مبهم می شود. کسی دست بر شانه اش می گذارد. دستِ پدر عفیفه است. ردّی از خون بر روی لباس و چفیۀ سفیدش نقش بسته. مانند شتری که یکباره زیر پایش خالی شده، زانو می زند، آن هم درست میان جویِ خونی که سنگفرش مرمر کفِ تالار را رنگین کرده است. دست دراز می کند و اسلحه را از لابلای انگشت های جوانش بیرون می آورد و دستی روی تکه ای از مغزش که روی زمین پخش شده است، می کشد و همان سرِ نصف و نیمه اش را به سینه می چشباند و مات و مبهوت به چشم ها و ابروی مشکی اش نگاه می کند. می خواهد حرفی بزند، اما همچنان زبانش همچون ترکه ای خشکیده بی حرکت است. صدای عُدی در گوشش می پیچد… جنازۀ این نمک به حرام قدر نشناس را با خود بیاورید تا درسی باشد برای دیگران که به جانِ پسرِ قائدشان دست درازی نکنند وگرنه، گور هم نصیبشان نخواهد شد.

عبدالغیور می نالد: بد داغی بر دل پدرت گذاشتی رشید جان؛ اما… شاید به داغی آن داغی که این حرام زاده به دل تو و عفیفه و پدرش نشاند، نباشد… تو بگو؛ چه کنم با داغ ننگ نوعروست؟

محافظ های عُدی، تن بی جان و خونین رشید را از او جدا می کنند و روی زمین می کشند و ردی از خون به دنبال خودشان راه می اندازند. خدا می داند زن ها از چه وقت میان مرد ها پیدایشان شده بود که با دیدن آن صحنه بدون هیچ ترسی کل می کشند و هلهله کنان بدون وحشت از عدی به دنبال آنان از تالار بیرون می روند.

عبدالغیور هنوز سرش روی پای آن پیکر است. ستار دست روی شانۀ عبدالغیور می گذارد و می گوید: سه سال زمان می خواستی تا بغضت بترکد رفیق!

عبدالغیور به سر تا پای آن دو پیکر جوان دست می کشد و آنها را می بوسد و می گوید: این ها کشتۀ غیرتند ستار! از عطرشان می فهمم، از بویشان و این حال و روزشان! دیگر دلم نمی سوزد که رشیدم را به دستم ندادند تا به دست خودم غسلش بدهم، کفنش کنم و توی گوری بگذارمش و هر وقت دلم می گیرد بروم سرِ خاکش، اما دلم برای این جوان ها می سوزد که باید در غربت بمانند. دلم برای پدر و مادر هایشان می سوزد که نه پدرهایشان از مرگشان خبر دارند نه مادرهایشان و نه زن و فرزندشان! می دانی ستار؟!… جنگ شروع شده است و خدا می داند چند نفر از این جوان ها قرار است توی این خا و آن خاک گُم شوند و کسی هم پیدایشان نکند. می دانی چشم انتظاری یعنی چه؟! دردِ بدی است! یک عمر خواهی نخواهی چشمت به در است و هر که هم برایت خبر مرگ می آورد بازهم دنبال نشانه ای هستی که باورشان نکنی. من که به چشم خود، مرگ پسرم را دیدم، همان تکه مغزش را غسل دادم و دفن کردم، باباهای این ها چه کنند که به گمانم قرار نیست به این زودی ها چشمشان به جمال پسرهایشان روشن شود؟!

برای اولین بار همه شان گریه می کنند، انگار عبدالغیور برایشان روضه ای می خواند که سه سال قبل باید می خواند. عبدالغیور می گوید: رخت و لباسشان را ببین. این ها خلبانند، ایرانی اند، این سر ندارد، این دست، این پایش از زانو آویزان است، این یکی از مچ. لباسشان سوراخ سوراخ است و پر از ترکش. به گمانم همان هواپیمایی است که حکومت هیاهو به راه انداخته که خلبان هایش را به اسیری گفته است، اما من شنیده ام از حاشیه نشان دجله که در به در دنبالشان می گردد. این ها هم مثل رشید خودمان جوان هستند و مسلمان. کراهت دارد بگذاریم اینجا بمانند و دفن نشوند. می گویند مرده عذاب می کشد اگر زود به خاک سپرده نشود. باید دست بجنبانیم.

کسی حرفی نمی زند. عبدالغیور از سکوتشان حیران می شود. ترسیده و وحشت زده از پشت صفحۀ تار اشک نگاهشان می کند و می گوید: نکند می خواهید تحویلشان بدهید؟!

همه شان می دانند اگر کسی بفهمد آنها چه کرده اند، بی شک از دم اعدام خواهند شد. ستار می گوید: مرد نیستم بگذارم این ها را با خودشان ببرند تا گم وگورشان کنند. برخیز برویم!

فاضل می گوسد: غسل و کفنشان نمی کنید؟

عبدالغیور جواب می دهد: کشتۀ میدان جنگ شهید است و غسل و کفن ندارد عموجان! آماده شان کنید…

عماد پیش می رود و می گوید: باید نشانی درست از این ها پیدا کنیم که اگر انشاءاللّه آمدند سراغشان، بتوانیم نشانی بدهیم.

عفیفه می گوید: من نامشان را از روی اتیکت هایشان می نویسم و به سرعت می دود سمت گنجۀ کنار اتاق، شیشۀ بزرگ عطری را بر می دارد و با یک قلم و کاغذ کنارشان می نشیند. می گوید: این عطر را رشید از سفرش به ایران برایم آورده بود، عطر حرم امام رضاست. بی آنکه از کسی نظر بخواهد، در شیشۀ عطر را باز می کند و می پاشد روی تن هایی که مقابلشان است و بعد هم روی دو برگه نام و نشانشان را می نویسد و چند باری با خود تکرار می کند تا یادش نرود. کاغذ ها را لول می کند و می چپاند توی شیشه و درشان را می بندد.

انتهای مطلب

منبع: آن سوی پل، ایرانی، آذر،1399، نشرآجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده