ادامه فصل سوم
عفیفه دلش برای پدر شوهرش می سوخت؛ زنش که سه سال قبل مرده بود، رشید را هم دو سال قبل کشته بودند و حالا شده بود نوبت عماد. دل توی دل مردها نبود. هزار پیغام و پسغام فرستادند بلکه بتوانند امان نامه بگیرند و او را از آن شهر بیرون بیاورند، اما همۀ راه ها به بن بست می خورد.
وقتی شهر آزاد شد و او به تعجیل راهی کوت شد و در را برایش باز کردند، انگار دنیا را به عبدالغیور داده بودند. دست انداخت دور گردن پسرش و چنان او را به سینه چسباند و سر و مویش را بوسید که خدا می داند خودش را در بغل پسرش جا داده است یا پسرش را در بغل خودش.
عماد اما مهبوت بود و گیج. انگار تنش را تراشیده باشند شده بود پوست و استخوان. وقتی نشست، همه فهمیدند عفیفه دچار رعشۀ خفیفی شده است. می گفت: عده ای از مهابادی ها با دولت درگیر شدند و درگیری مختصری پیش آمد. ارتش آمد پادگان را گرفت و یک پایگاه هم در کوه گذاشت و پایگاه های کوچکتری هم در اطراف شهر و بلاخره گروه های سیاسی از شهر تخلیه شدند و مردم نفس راحتی کشیدند.
عبدالغیور پرسیده بود: چه مرگشان شده بود که چنین کاری کردند؟ عماد جواب داده بود: هیچ! نه مهابادی ها تجزیه طلبند نه کردستانی ها. وقتی من در جامعه حق و حقوقی داشته باشم چه نیازی است که از مملکت جدا شوم؟ من که می توانم از نفت خوزستان استفاده کنم، از گندم کردستان بخورم، از برنج مازندران تناول کنم، دیگر نیازی به جدایی نیست، اما همه را که نمی توانی به همین چوب برانی. برخورد دولت ایران با کردها با برخورد حکومت ما با کردها فرق می کند، آنها کردها را از خودشان می دانند، اما حکومت ما، نه. مسئله اینجا بود که حزب دموکرات کردستان خواسته هایی داشت که ابتدا در هشت ماده عنوان شد. خوب که با همین سواد اندکم فکر می کنم می بینم شش تایشان معقول بود و دوتایشان نامعقول، اما این یک پای قضیه است. دولت که یک هیئت فرستاد برای مذاکره، خواسته های معقولشان هم به خواسته های نامعقول مبدل شد و هشت ماده هم به بیست و دو ماده. اگر من هم جای حکومت مرکزی ایران بودم، ان مذاکرات را نمی پذیرفتم و آنها هم نپذیرفتند و دست به عملیات نظامی زدند.
منطقه ای بود به نام کوه فرح. در آن فرودگاهی محلی وجود داشت که هواپیماهای کوچک می آمدند و آنجا می نشستند. حتی یک هواپیمای سیاه رنگ که مال فرماندهشان بود، آنجا بود. شاهد بودم که فانتوم ها و اف4ها آمدند. پادگان مهاباد را بمبارن کردند و آنجا آنقدر در آتش سوخت که دیگر چیزی باقی نماند. قبل از آن اعلام کرده بودند پادگان و اطرافش خالی شود و بعد رویش بمب ریخته بودند تا توسط نیروهای دموکرات و کومله و احزاب ضد انقلاب دیگر که به نوعی مردم مهاباد را گروگان گرفته بودند، نیفتد. پادگان سوخت اما حتی یک نفر تلفات جانی نداشتند. حتی شنیدم یکی از آن خلبان ها، مهابادی بوده که به فرماندهانش معترض شده است و گریسته که مهابادی ها خانوادۀ من هستند و نباید بر سرشان بمب ریخت، او راهم به عملیات فرستاده بودند تا با شکستن دیوار صوتی، به مردم هشدار بدهد هرچه سریع تر شهر را تخلیه کنند و این ترفند هم کارآمد از آب درآمده بود.
این رفتار حکومت و ارتش ایران است با معترضینش، صدام بود، نه اعلامیه ای درکار بود نه هشداری، بمب هایش را می ریخت به این نشانه که چه خواسته چه ناخواسته وسط معرکه ای باشید، جانتان می گیریم، پس خوب حواستان را جمع کنید. مردم دچار قحطی شده بودند. گندم و جو تمام شده بود و مرغ ها از بی دانه ای تخم نمی گذاشتند و گاو و گوسفند ها هم از بی علفی شیر نمی دادند. کار مردم رسیده بود به خوردن علف های شهر که اعلامیه ریختند روی سر مردم که از شهر فرار کنید و به کوه ها پناه ببرید! بعد هم عملیات کردند و سیاسیون از ترس جان، بارشان را بستند و الفرار.
عفیفه دوست داشت بداند شکستن دیوار صوتی یعنی چه، اما زبانی برای پرسیدن نداشت. فاضل پرسیده بود: عماد؟! اینکه می گویی دیوار صوتی را شکستند یعنی چه؟ و عماد پاسخ داده بود: یعنی اینکه سرعت هواپیما بیشتر از سرعت صوت می شود، صدایی که از این جریان پیش می آید چنان وحشتناک است که آدم فکر می کند در صور دمیده اند.
از بختِ بد عماد وقتی همین چند ماه قبل بازهم به ایران رفته بود و با خیالی راحت از اینکه مهاباد آرام است و دوباره به آنجا رفته بود بازهم افتاده بود وسط درگیری های آنها و این بار هم نه کمی دیرتر به کوت برگشت و بازهم تنها خرید و سوغاتش شده بود تعریف از اوضاع آنجا. گفته بود: تمام شهر پر است از احزاب و گروهک هایی که هرکدامشان علمی برداشته اند و داعیه ای خاص از حکومت مرکزی ایران دارند. حالشان آدم را یاد کفتارهایی می اندازد که برۀ تازه متولد و کم جان را در مقابلشان دیده اند و بر سر و ران و سینه اش می جنگند. همه شان در مهاباد دفتر دارند و عملیات نظامی و غیرنظامی هم انجام می دهند. توی روزنامه شان تیتر زده بودند که تنها نشانۀ حاکمیت دولت جدید در مهاباد، پلیس راهنمایی و رانندگی است و حرفشان هم بی راه نبود، چرا که هیچ نیروی نظامی ای در مهاباد نبود و فقط تعدادی عوامل قضایی بودند که با لباس محلی می آمدند، پول می گرفتند و دعواهای مردم را حل و فصل می کردند و می رفتند. البته که احزاب به آنها رجوع نمی کردند و برای خودشان دفتر و قضات جداگانه داشتند.
به هر حال دموکرات ها و چریک های فدایی خلق و کومله ها، منطقه را بین خودشان تقسیم کرده بودند و فریاد خود مختاری شان گوش فلک را کر کرده بود و هرکدامشان یک گوشۀ شهر ار گرفته بودند. تجربه سال قبل به حکومت مرکزی نشان داده بود که که این قصه سر دراز دارد و آنها نه با مذاکره کنار می آیند نه با تهدید و اعراب و جنگ زمینی و برای مقابله با آنها فقط به نیروی هوایی نیاز بود و پشتیبانی آنها.
ضد انقلاب ها شایعه کرده بودند حکومت مرکزی قصد دارد هواپیماهایش را بفرستد تا روی سر آنها بمب بریزد. این خبر، نوعی جنگ روانی در مردم ایجاد کرده بود و مردم هم خواه ناخواه این ظلم را پذیرفته بودند که دولت خشک و تر را باهم خواهد سوزاند تا آن قائله ختم شود. اما خودشان هم می دانستند که تمام شهر کومله دموکرات نیستند و باید آنها را نجات داد و این بار سریع تر دست به کار شدند و با شکستن دیوار های صوتی به صورت پیاپی باعث شدند گروهک ها شهر را ترک کنند و از ترس به کوه ها و این سمت مرز بگریزند و مردم یک بار دیگر رنگ آرامش را به خود ببینند.
عبدالغیور آه بلندی کشید بود که خدا به خیر بگذراند، این حرام لقمه ای که من دیدم، عقدۀ عجیبی نسبت به ایرانی جماعت دارد. حسن البکر وقتی دید ارتش ایران در اوج آمادگی است و فقط قدرت نیروی هوایی اش هم بر عراق غلبه می کند، ناچار شد مقابل محمد رضاشاه کوتاه بیاید و قرارداد 1975 الجزیره را امضا کند، اما من از یکی از محافظینش شنیدم صدام بارها و بارها او را بخاطر این کارش سرزنش کرده و گفته این کارت برای من عقده شده و یک روز عقده گشایی می کنم.
ستار گفته بود: نمی دانم چرا وقتی دو فرهنگ انقدر به هم نزدیکند، حکام عراق این قدر تلاش می کنند به خاک دیگری دست درازی کنند. این دعواها صدها سال است ادامه دارد و چهارصد سال است جدی تر بین این دو کشور ادامه دارد، گرچه اغلب عراق به ایران دست درازی کرده است و ایران هم ناچار شده، هر بار یک جور، دستش را قطع کند. البته جماعت ایرانی از این تهدید ها نمی ترسد و این را هم بارها ثابت کرده است. یادم هست سال 1970 وقتی حکومت عراق اعلام کرده بود هر کشوری وارد شط العرب شود و پرچم عراق را به اهتزاز درنیاورد، آن را هدف می گیرد، ایران با کشتی ابن سینای خودش وارد اروندرود یا به قول صدام شط العرب شد و با پرچم خودش از آنجا عبور کرد و حتی هواپیماهایش را که بالای کشتی بود، به پرواز درآورد تا نشان بدهد حکام عراق نمی توانند کاری کنند. البته پایگاه های عراق فعال بودند، اما جرئت نکردند یک گلوله به ایرانی ها شلیک کنند چون می دانستند این کار به معنای آغاز جنگی است که پیروزش ایران است و تمام…
ستار گفته بود: انقلاب ایران نوپاست و اخبار به هم ریختگی ارتش آنها، آواز خوشی به گوش قائد است و فرصت خوبی برای عقده گشایی اش. عماد سری به نشانۀ تأسف تکان داده و گفته بود: من از مرز نشینان خودمان شنیده ام که صدام بارها با هلیکوپتر رفته نزدیک مرز ایران و نیروهایش را که در حال تخلیه مهمات بودند، نظارت می کرده. حالا هم دارد سنگر سازی و جاده سازی می کند، بی آنکه گزارش های مرزنشینان و مرزبانان ایرانی به گوش حکومت مرکزی شان برسد و یا اگر هم می رسد، مهر گزارش دروغ بودن و بزرگ نمایی به آنها می زنند که دستوری برای مقابله صورت نمی گیرد. ایرانی ها اوضاع خوبی ندارند از نظر نظامی، همۀ همسایه هایشان فهمیده اند با فشار اندکی بعید نیست بتوانند تکه ای از این سرزمین بزرگ را از آنِ خود کنند. این بدبینی شدید بین نیروهای حکومتی جدید ایران و ارتشی هایشان که به شاه دوستی متهم شده اند، باعث ایجاد خلاء بزرگی در نظامشان شده.
عراق به فرمان صدام، بهار 1981 میلادی، مهران را بمباران کرده و حدود ده کشته روی دست ایرانی ها گذاشته بود، اما هواپیماهای ایرانی توانسته بودند توپخانه های بعثی را خاموش کنند. آن شهریورماه هم که دیگر اغلب عراقی ها می دانستند اوج حملات ارتش بعث به شهر ها و روستاهای مرزنشین ایران بوده و تعدادی از پاسگاه ها هم به دست آنها افتاده است.
عفیفه با خودش فکر می کند چه خوب است مردهای خانۀ ما این قدر دنیادیده هستند و خوب شرایط را می فهمند و مسائل را تحلیل می کنند. هیچ وقت به چنین چیزی دقت نکرده بودم و حتی صحبت هایشان را در مورد این چیزها فقط به واسطۀ هم نشینی گوش می دادم و به اصرار مادرم که می گفت یک زن باید همه چیز بداند، از آشپزی گرفته تا مسائل سیاسی و اجتماعی دنیای اطرافش را، این آگاهی برای بچه هایی که به دنیا خواهی آورد هم خوب است. خانوادۀ ما در اوج تعصب عرب، به دخترانش درس آموخته اند، تو هم باید درست را بخوانی و این چیزها را بدانی.
وقتی عفیفه غر زده بود، جواب شنیده بود که غر زدن ممنوع! خودت نمی دانی این دانسته ها چه سودی برایت دارد، اما من می دانم! در رفتارت، در کردارت، تصمیم گیری هایت، دیدگاه هایت و در تمام زندگی ات تأثیرگذار است، دیگر درگیر خرافات و تعصب ها نمی شوی، درگیر دوزوکلک های سیاسیون نمی شوی و یاد می گیری اول خوب تحقیق کنی و بعد از تحلیل، تصمیم بگیری…
صدای در می آید. عفیفه از جا می جهد. نوری کم جان و زیبا اتاق را روشن کرده است و از روی پنجره های سبز و آبی و قرمز ارسی شان به درون می تابد. مردها هستند. یکی یکی وارد خانه می شوند. تن هایشان به گل نشسته است. بیل و کانگشان را کنج حیاط و گوشه باغچه پر انارشان می گذارند و به سمت چاه می روند. سطلی پر آب می کنند و دست و رویشان را می شویند و به درون اتاق می آیند. عفیفه مضطرب است و این اضطراب چنان از نگاهش ساطع می شود که پدرش می گوید: نگران نباش! کردیمشان توی خاک رشید. سنگش را هم درست و مرتب مثل روز اول گذاشتیم روی آن خاک و دورش هم چند شاخه نهال کاشتیم تا اثر چال کندن ما گم شود.
عفیفه با خودش فکر کرد عجب فکر زیرکانه ای! مردم می دانستند او به آن تکه سنگ، دلخوش است و خیلی از روز و شب هایش را آنجا سر می کند و پس از این می تواند با یک تیر سه نشان بزند، هم به زیارت رشید برود، هم به زیارت برادران تازه اش خالد و محمد. دیوانه نبود اما اینکه دیگران او را دیوانه می دانستند، بسیار هم خوشایند بود، دیگر کسی کاری به کارش نداشت، حتی اگر کسی پاسی گذشته از نیمه شب او را در قبرستان می دید، شاید وحشت زده می شد، اما شگفت زده و متحیر، اصلاً.
هر بار با رشید کوچه پس کوچه های کوت را طی کرده بودند، رشید می گفت: دیوانگی هم عالمی دارد عفیفه! و من… این دیوانگی را با تو دوست دارم! می دانی چرا؟! چون خودت را با این قامت نه چندان رعنا اما با گیسوی سیاه تر از شب دوست دارم!
و هر بار عفیفه به او توپیده بود که نه چندان رعنا؟!
و رشید بلند بلند خندیده بود که ببخشید! اشتباه شد، قامت بلند!
انتهای مطلب