مادر جان دست مشت شدۀ او را با هر دو دستش می گیرد و می گوید: تو نباید به کردار مردم نگاه کنی! مردم خیلی چیزها را نمی دانند. خیلی از مردم فقط ظاهر را می بینند و راست و دروغ برایشان مهم نیست، اما باز هم می گویم، تو نباید به کردار مردم نگاه کنی. من نزدیک هشتاد سال از عمرم می گذرد، سرد و گرم روزگار را چشیده ام و این عمر به من فهمانده است که ماه همیشه پشت ابر نمی ماند. بابایت در آسمان پرواز می کرد، خیلی هم بالاتر از ابرها و از چشم من و مردم به ثانیه ای گم می شد، اما از چشم خدا که پنهان نمانده است! بابایت را دیده اند که در آسمان دود نشده است، پس به زمین رسیده است و کسی از او آگاه نیست. بلاخره روزی می آید این مردمی که خالدِ ما را تحقیر می کنند و به یادبودش آب دهان می اندازند، از کارشان شرمنده می شوند. تو باید برای آن روز آماده باشی تا همه شان را ببخشی، چون این ها از سرِ نادانی به بابایت تهمت می زنند.
بچه که بودند و با عموهایت مدرسه می رفتند، یک بار ماشین گیرشان نیامده بود و دیر به مدرسه رسیده بودند. معلمشان هم آن ها را به خط کرده بود تا تنبیهشان کند. به ناچار همه دست هایشان را دراز کرده بودند و به کفِ دست های خالدِ ما، هفتاد ضربه زده بودند. وقتی به خانه آمد، دست هایش مانند پوست دباغی شده، ور آمده بود. دلم کباب شد. گفتم چرا دستت را پس نکشیدی ننه؟ چیزی نگفت. به غیرتش بر خورد که چنین چیزی از او پرسیدم. روز بعد آقاجانت رفت سراغ معلمش و از او شکایت کرد.
بابایت از همان بچگی مثل یک بزرگسال رفتار می کرد. منش و شخصیتش بزرگانه بود. خیلی وقت ها با بچه های مدرسه دعوایش می شد، آن هم برای دفاع از یک مظلوم. آقا جانت می گفت خالد! تو باید حواست به خودت و برادرهایت باشد و درگیر این دعواهای کودکانه نشوی، اما خالد کوتاه نمی آمد و می گفت آقا جان! شما حواستان نیست آن کسی که با او گلاویز شدم شایستۀ کتک خوردن بود. نمی دانید چون طرف نمی تواند از خودش دفاع کند چقدر به او زور می گویند! آقا جانت هم می گفت چشم! من حواسم هست اما تو باید بیشتر مراقب خودن باشی.
طلا بیشتر از قبل انگشتانش را توی مشتش فشار می دهد و خطی عمیق از ردّ ناخن هایش توی دستش ایجاد می شود. مادر جان همین با لبخندی به پهنای صورت می گوید: می دانی مادر، بابایت خیلی مهربان بود. وقتی خبردار شدم آقا جانت زن گرفته و سرم هوو آورده، قید همه چیز را زدم و رفتم خانۀ پدرم. خیلی ناراحت بودم و غصه می خوردم و احساس بدی داشتم، اما دلتنگ بچه هایم بودم. یک روز آقا جانت آمد دنبالم و گفت: همین! برگرد خانه، من که زن گرفته ام و تو هم کاری نمی توانی بکنی تا او را طلاق بدهم، اما بچه ها دلتنگت هستند. خالد، دیروز می گفت بابا! نمی دانم چرا هر وقت به مادرم فکر می کنم از چشم هایم آب می آید. او هر روز با من به سر زمین ها می آید و دائم پرس و جو می کند که بابا! کی مادرم را بر می گردانی خانه؟ می فهمی یعنی چه؟ بچه مان دلش هوایت را کرده است. پس این کارها را بگذار کنار و برگرد سر خانه و زندگی ات.
این حرف را که شنیدم دیگر دلم نیامد توب خانۀ پدرم بمانم. چارقدم را انداختم روی سرم و با او به خانه برگشتم. زندگی ام را با آقا جان ادامه دادم و شاسیته و مصطفی که دنیا آمدند، دیگر می دانستم گرچه از هوو داشتن ناراضی هستم، اما کاری نمی توانم بکنم و باید پیش بچه هایمان بمانم. مردم مرا مادر خالد صدا می زدند و هوویم را مادر شایسته. از حق نگذریم او هم زن بدی نبود و وقتی آقا جان بابا و عموهایت را برای درس خواندن به بوکان فرستاد، او هم رفت و مانند بچه های خودش از آنها مراقبت می کرد. گاهی هم که نگران حالشان می شدم خودش دلداری ام می داد که همان اندک قوت روزانه شان را با هم می خورند و هیچ کدامشان بیمار نیستند و درسشان را می خوانند و شیطنت هم نمی کنند، مگر از همان شیطنت های پسر بچه ها که حوصلۀ او هم به جا بود و فقط اگر می دید کارشان به جای باریک می کشد و احتمال دارد اتفاقی برایشان بیفتد، تشری به آن ها می زد، خط و نشانی برایشان می کشید تا آنها بنشینند سر درس و مشقشان و تمام.
خالدِ ما همیشه نمره هایش خوب بود. از مدرسه که می آمد یا نقاشی می کشید یا با چوب برای خودش هواپیما درست می کرد، دستش می گرفت و این طرف و آن طرف می دوید. می گفتم ندو ننه! سرت گیج می رود، زمین می خوری ها! می گفت نه ننه! خیالت راحت! من خلبانم، نه سرم گیج می رود و نه زمین می خورم. بگذار بزرگ شوم، تو را می برم سوار هواپیمای خودم می کنم، آن وقت تا کمربندت را ببندی، پرواز می کنم. می گفتم نه ننه! من از هواپیما می ترسم! زهره ام می ترکد و می میمرم! می گفت نه ننه! این چه حرفی است، کمربندت را که ببندی دیگر ترس ندارد! خودم هم مراقبت هستم تو فقط سوار شو، کارت نباشد! قسمت نشد که سوار هواپیما شوم، اما او به آروزیش رسید و خلبان شد.
مادرجان مکثی می کند. آب دهانش را قورت می دهد و زبانی روی لب های خشکیده اش می کشد و می گوید: خالد که بچه بود، همیشه می گفت ننه! من نمی گذارم شما پیر شوید: خالد که بچه بود، همیشه می گفت ننه! من نمی گذارم شما پیر شوید. باید دارویی پیدا کنم که شما را جوان نگه دارد. پرسیدم پس پدرت چه؟! من نمی خواهم تنها باشم. جواب داد باشد! برای هر دوی شما دارو درست می کنم و جوانتان می کنم.
جانم برایت بگوید مادر جان! آن زمان آنهایی که نمره هایشان خوب بود و قد و قامت خوبی داشتند، پیشاهنگ می شدند. پیشاهنگ ها لباس مخصوصی داشتند، سوت و کلاه و کفش داشتند. خالد ما هم شلوار توسی و پیراهن سفید می پوشید و شال مخصوص هم داشت. نمی دانی چقدر آن لباس به او می آمد. قدم که بر می داشت، قربان صدقه اش می رفتم و بابایش به ما می خندید. عموهایت هم که از او کوچکتر بودند، پشت سرش صف می کشیدند تا به قول خودشان مانند او رژه بروند. اگر هم خطایی در آن راه رفتن از آنها سر می زد، ایرادشان را می گرفت. همیشه حتی میان پیشاهنگ ها، پیشاهنگ بود. اصلاً این بچه همه فن حریف بود و از وجودش هنر می بارید. هم فوتبال بازی می کرد و هم والیبال. شلوارک سفید و جوراب های بلند و کفش مخصوص می پوشید و دم به دقیقه کتانی هایش را می شست تا برای روز بعد آماده باشد. با سیمان و گل برای خودش دمبل درست کرده بود و در اتاقی که تنور داخلش بود، برای خودش بارفیکس ساخته بود و تا می توانست ورزش می کرد. آخرش هم در مسابقات شرکت کرد و لوح قهرمانی هم داشت. هنوز هم فکر کنم اسمش هالتر است که مالِ خالد بود و جای دست هایش را چسب سیاه زده بود، پیش ایرج مانده است. توی آمریکا هم اول شده بود. استادش به او گفته بود قوی ترین مرد کلاس! از هنرهایش هرچه بگویم بازهم یک هنرش جا می ماند. چه کسی باورش می شود او بی آنکه کلاسی رفته باشد و استادی یادش داده باشد، خطاطی می کرد، آواز می خواند، نقاشی می کرد. آن قدر در نقاشی کشیدن مهارت داشت که گاهی می گفت شما بنشینید تا من عکستان را بکشم. ما هم می نشستیم و او عکسمان را می کشید. حتی این کار را که می گفت سیاه قلم است به ایرج مان هم یاد داده بود و او در مسابقات دوم شد، اما مربی ها خیال می کردند آن نقاشی را خالد برایش کشیده است، نمی دانستند استادش خوب بوده. صدایش هم که از صدای سهره های آوازه خوان زیباتر. وقتی می خواند دل آدم را با خودش می برد. صدایش آنقدر خوب بود که وقتی در قلقله شب های ماه مبارک می رفتند صدا می کردند تا مردم برای سحری خوردن خواب نمانند، خالد ما یکی از آنها بود.
مادرجان هیچ وقت از تعریف کردن آن خاطرات تکراری خسته نمی شد، اما آن روز به طرز جالبی با نمک تر شده است و به شیوۀ خاصی، صدایش را توی گلویش می اندازد و شروع می کند به خواندن… من یه پرنده ام، آرزو دارم تو باغم باشی! من یه خونۀ تنگ و تاریکم، کاشکی تو بیای، چراغم باشی! هرجا که باشم، هرچی که باشم، تو باید باشی تا زنده باشم، می میرم اگه از تو جدا شم!
طلا هم ضرب می گیرد پشت یکی از گلدان های خالی پلاستیکی و دیگران هم با او همراهی می کنند و دست می زنند. او شاد و سرخوش می خواند و طلا به خنده می افتد. مادرجان می گوید: بابایت خواندن ایرج را خیلی دوست داشت و اغلب شعر هایش را برایمان می خواند و ما هم کیف می کردیم. برای من که صدایش از ایرج هم زیباتر بود و قند توی دلم آب می شد با خوندنش. یادش بخیر آن روزها خیلی خوش بودیم و هم غمی نداشتیم جز آیندۀ آنها.
آن ترانه برایشان آشناست و همین که مادر جان دوباره شروع می کند به خواندن، آنها همزمان با او تکرار می کنند…. می میرم اگه از تو جدا شم، اگه تاریکم اگه روشنم، اگه پاییزم، اگه بهارم، تو رو دوست دارم، تو رو دوست دارم، تو رو دوست دارم….
انتهای مطلب