اینجا کسی نیست؟!(12)
رمانی بر اساس زندگی شهید امیر سرلشکر خلبان خالد حیدری فصل چهارم

مادر جان ((همین)) مصر است او را به امام زاده بابا قطار ببرند. از صبح نشسته روی تختی کنج بهار خواب و در حالی که یکی یکی خاک گلدان ها را خالی می کند و با خاکی تازه گل ها را توی همان گلدان ها می کارد، پشت سرهم حرف می زند و می گوید: دلم می خواهد بازهم بروم باباقطار. آنجا برای من خوش خاطره است و دلیل خودم را دارم. پیر هستم، اما بارم که روی دوشتان نیست. با ماشین من را ببرید پای کوه، آهسته آهسته خودم را بالا می کشانم و شما را به زحمت نمی اندازم. هرچه باشد من یکی از زن های کُرد قدیمی ام، مثل شما که با روغن نباتی و ماست شیرخشک دار بزرگ نشده ام. هنوز هم عوض ده تایتان قوّت دارم و می توانم کارهای خودم را سامان بدهم.

او می گفت و پسرهایش که مدت هاست مویشان به سپیدی نشسته، از روی تخت دیگر آن سمت بهار خواب نگاهش می کنند و به حرف هایش گوش می دهند و گاهی هم زیرِ لبی به گفته هایش می خندیدند. وقتی متوجه خنده های ریز ایرج و سلیمان شد، چشم غره ای به آنها رفت و گفت: یعنی چه؟! دروغ می گویم؟ شما را که بزرگ کرد؟ علف هرز که نبودید خودتان قد بکشید. جانِ من درآمد تا رساندمتان به دامادی.

ایرج و سلیمان می زنند زیر خنده و یکی شان می گوید: ما که حرفی نزدیم! مادر جان همین، همچنان از علاقه اش برای رفتن به باباقطار حرف می زند و بیشتر هم رویش به طلا است که زٌل زده به او و دست هایش که تند تند خاک هارا مشت مشت می چپاند توی گلدان و پای گل ها. دلیلش هم برای خودش کاملاً قانع کننده است و می گوید: عزیر جان! بابایت بچه بود، مرضی به جانش افتاد که سرفه های بی امان مهلتش نمی داد نفس تازه کند. پیش هر طبیبی بردیمش بی فایده بود، حتی وقتی پیش دکتر های ارومیه بردیمش، باز هم خوب نشد. دو دختر و یک پسر به دنیا آورده بودم که هر سه شان مرده بودند و دیگر طاقتش را در خود نمی دیدم او را هم از دست بدهم. داشتم دیوانه می شدم. خودم را به این در و آن در می زدم بلکه کسی بتواند طبابت کند و بابایت را خوب کند. آقا جانت هم کم از من نداشت. به هر کسی رو انداخته بود بلکه راهی پیش پایش بگذارند، اما هرچه دوا می دادند، افاقه نمی کرد و درمان نمی شد. این امامزاده ای که می گویم، پای کوهی دفن شده است اطراف بوکان. دوست داشتم ببرمش آنجا تا به برکت آن امام زاده، بچه مان خوب شود، اما راه دور بود و رفت و آمد به آنجا سخت. بابابزرگت داشت از غصه دق می کرد. نگاه به ظاهر زمختش نمی کردی، می فهمیدی جانش برای بچه هایش درمی آید. پولی به دو نفر داد، آنها رفتند و یک کوزه آب از رود جاری کنار امامزاده آوردند. ما هم دادیم خالد خورد و خداراشکر، کم کم خوبِ خوب شد و طوری که انگار تا به حال درد به جانش نیفتاده است. گفتم که خدا بابایت را به ما بخشیده بود آن هم بعد از سه بچه، دلمان می ترکید اگر او را هم از دست می دادیم.

طلا می خندد و می گوید: شما که تند تند بچه دار می شدید، بابای من نه، یکی دیگر!

مادر جان همین ترش می کند و با نگاه تلخی به او چشم غره می رود و می گوید: یعنی چه؟ طلا با همان خنده جواب می دهد: شوخی کردم مادر جان!

مادرجان همین روی برمی گرداند، دو بال روسری توسی رنگش را با همان انگشت های گرد و خاکی اش گره می زند، تای بالای سرش را مرتب می کند و می گوید: بابایت چشم هایش آبی بود، روشن تر و زیبا. آن قدر پوستش سفید و صورتش قشنگ بود و دل خوش به او بودیم که گاهی می نشستم توی گرمای تابستان، صورتش را باد می زدم تا گرما آزارش ندهد و از خوابِ ناز بیدار نشود، اما کارِ خدا حساب کتاب دارد و هرچیزی زمانی دارد مادر جان! خدا به قدر اندازه ظرفیت آدم ها بهشان درد و بلا می دهد. مال و نعمت هم همین حکم را دارد. اگر تا الآن بچه دار نشده ای حتماً به صلاحت بوده، وگرنه خدا که بخیل نیست. امروز و فرداست که بچه دار شوی، اما می خواهم این را بگویم، بچه داشتن سخت است، اما اگه بچه دار شوی و زبانم لال حتی اگر یک روزه باشد و او را از دست بدهی، نمی دانی چه بلایی سر آدم می آید. اصلاً انگار تمام دنیا را کرده اند یک تخته سنگ بزرگ و کوبانده اند توی سرت. هربار صدای شکستن و خٌرد شدن استخوان سرت را می شنوی اما لحظه ای نمی گذرد که می فهمی زنده ای و این زنده بودن دردش هزاربار سخت تر است تا آن خرد شدن استخوان سر. زنده ای اما چه زنده ای؟ چه زنده بودنی؟ چه زندگی کردنی؟! روزی هزاربار آرزو می کنی کاش خودت به جای آن بچۀ یک روزه که خیلی ها آدم حسابش نمی کنند، مرده بودی. خالد هم برای ما همین بود؛ همه چیزمان بود، هم برای من هم برای بابابزرگت که برای بچه هایش عجیب دل رحم بود و نگران حال و احوالشان بود. کاری ندارم به من ظلم کرد و سرم هوو آورد، اما خدایی اش هر بدی داشت برایمان کمی نمی گذاشت. آنقدر بچه هایش را دوست داشت و به تربیتشان اهمیت می داد و آینده شان برایشان مهم بود که رخصت نمی داد مانند بقیۀ بچه های روستا کار کنند و این کار نکردن بچه ها که طبیعی نبود مادرجان! مردم دوست داشتند پسردار شوند تا برایشان روی زمین کار کند.

بابابزرگت آن زمان یک هکتار که چه عرض کنم، صد هکتار زمین داشت توی قٌلقٌله اما همه را اجاره داده بود و مردم با پسرهایشان روی آنها کار می کردند تا زندگی شان مرفه شود، اما بابابزرگت به آنها نگاه نمی کرد. مال دنیا پیش چشمش آنقدر ارزش نداشت که بگذارد بچه هایش آینده شان را آن طور که دوست دارند، درست نکنند. آن بابایت و عموهایت دوست داشتند گاهی روی زمین کار کنند، اما او اجازه نمی داد و دائم گوشزد می کرد درسشان را بخوانند و نگران پول نباشند. بابایت کوچک بود که بابابزرگت یک معلم خصوصی از شهر آورد تا به او و بچه های روستا درس بدهد. بعدها که این سپاهی دانش ها برای درس دادن آمدند، همه شان از هوش خالدِ ما تعریف می کردند، اما خدایی اش را بخواهی این بابابزرگت بود که به بچه هایش خدمت کرد و گذاشت با درس خواندن، آینده شان را آباد کنند وگرنه مثل بابای تو و عموهایت خیلی ها هوش خوبی داشتند که از بس سرِ زمین کار کردند به جایی نرسیدند.

خدا رحمت کند آقا جانت را، خیلی تشویقشان می کرد درس بخوانند. حتی برای او و عموهایت یک خانه گرفت و آنها سه سال باهم در بوکان درس می خواندند. وقتی پسرهایمان وقت خدمتشان می شد، یک چشممان اشک بود، از ترس این که بروند و دور از ما خدمت کنند و خدایی نکرده با یک گلوله توی سینه شان به ما تحویلشان بدهند. حسابی می ترسیدیم، اما وقتی بابایت برای خدمت ثبت نام کرد، برخلاف دیگران ما خوشحال بودیم. آقا جانت می گفت چون خالد دیپلم گرفته به حتم او را برای سپاهی دانش می برند و پسرمان معلمی خواهد کرد و به بچه های مردم درس خواهد داد. آنچه که فکر می کردیم نشد و بابایت سهمیۀ نیروی هوایی شد از نزدیک هواپیماها را دید. یک روز آمد سراغ من و به من گفت، می خواهد برود خلبانی. مرا واسطه کرد تا به آقا جانت بگویم. آقا جان گفت ارتش خطرناک است. خالد گفت می دانم ولی من خلبانی را دوست دارم. بعد هم دربارۀ خلبانی توضیح داد. آقاجان هم جواب داد اگر واقعاً علاقه داری، من حرفی ندارم. او هم خیلی خوشحال شد و رفت دنبال خلبانی. آن قدر هم در کارش پیشرفت کرد که قرار شد او را بفرستند آمریکا، دوره ببیند. همه برای بدرقه اش به تهران رفتیم. تا توانستیم برایش کفش و لباس خوراکی خریدیم و او را راهی کردیم. وقتی می رفت به ایرج گفت من وقت نکردم برای مصطفی رادیو بخرم. خیلی دوست دارد یک رادیو داشته باشد، تا یکی برایش نخریدی، به خانه نرو. مس خواهم بگویم بابیت این قدر مهربان بود و به فکر بقیه.

مصطفی گرچه از مادرِ شایسته بود اما گمان نکنم حتی یک بار حرفی از برادر تنی و غیر تنی بینشان پیش آمده باشد از بس با هم خوب بودند. بابایت عاشق سینما بود، او را هم با خودش به سینما می برد. وقتی خانه نبودند و کارشان داشتیم، یکی را می فرستادیم دمِ سینما، آنها را صدا بزند برگردند خانه. مصطفی خودش تعریف می کرد همیشه آخرهای فیلم، خوابش می برد. وقتی پرده را بالا می دادند و لامپ ها را روشن می کردند، خالد از او می پرسید دیدی چه بلایی سر آن فیل آمد؟ او هم برای اینکه کم نیاورد، می گفت؛ بله دیدم! خالد هم می خندید و می گفت مرد حسابی! کدام فیل؟! تو تمام مدت خواب بودی! اما باز هم با اینکه می دانست مصطفی پایش به سینما برسد خوابش می برد، او را با خودش همراه می کرد.

مرد ها می زنند زیر خنده. مصطفی بیشتر از همهو به نشانۀ تأیید می گوید راست می گوید راست می گویید، من همیشه خواب بودم!

مادرجان همین لبخندی می زند و با ابرو اشاره ای به طلا می کند و می گوید: شاهد همین جا نشسته و دروغ نیست بگویم عمو مصطفی جانِ تو، آن قدر به خالد احترام می گذاشت که وقتی به او گفت بود برو پلیس شو تا در خانواده مان یک پلیس هم داشته باشیم، گفته بود چشم و پلیس شهربانی شد. بابایت که به آمریکا رفت، خبرش بین مردم پخش شده بود و هر که مارا می دید از حال و احوال او می پرسید اما ما هم زیاد از او باخبر نبودیم.

دوری اش برایم سخت بود و دلتنگش می شدم. در قلقله که تلفن نداشتیم، اما خانۀ عمه ات در مهاباد بود و تلفن هم داشت. خالد به آنجا زنگ می زد و برایمان صدایش را ضبط می کرد و نوار کاستش را پست می کرد تا بدانیم حالش خوب است. توی نوارهایش حال همه مان را می پرسید و برایش هم کوچک و بزرگ نداشت، حتی حال عمه پری ات را که خیلی کوچک بود، می پرسید و سفارشش می کرد درسش را بخواند و تنبلی نکند. آن قدر مهربان بود که یک بار توی همان نوار ها گفت ننه! حال من خوب است و دارم سیب می خورم. آنجا سیب هست که بدهید به بچه ها بخورند؟ نکند هوس کنند و من کار اشتباهی کرده باشم؟ ما هم در مقابل نواری پر می کردیم و از ریز و درشتمان توی آن نوار حرف می زدیم و برایش می فرستادیم. وقتی از آمریکا برگشت از خوشحالی توی پست خودم نبودم. دوسال دوری اش را تحمل کرده بودم و طاقتم سر آمده بود که گفت باید دورۀ یک هواپیمای دیگر را ببیند و شش ماه دیگر باید همان جا بماند.

خدا خدا می کردم که زودتر دوره اش تمام شود و دیگر هواپیمایی درست نشود که او بخواهد دوره اش را بگذراند. طاقتم تمام شده بود که با هواپیما برگشت ایران. با قطار خودش را از تهران به مراغه رساند. خبردارمان کرد. ما هم راه افتادیم با یک سری از اقوام سمت مراغه تا از او استقبال کنیم. هرچه که دل بخواهد برای خودمان بردم. از نان بگیر تا ماست و میوه. بابایت را که دیدیم، گفت ننه! به این ها دست نزن! همه تان میهمان من هستید. بعد هم ما را برد و توی یک رستوران قشنگ بهمان غذا داد. کلی هم برایمان سوغاتی آورده بود و چندتایی از همان سوغاتی ها را هم پنهان کرد و گفت این ها را برای همسر آینده ام خریده ام. چه دردسری بدهمت مادرجان، او رفت دنبال این کارها که دو دنیایش را آباد کرد و ما هنوز نشسته ایم بر سر این خوان نعمتی که قدرش را هم نمی دانیم.

طلا یکی از گل های زیر پای مادر بزرگش را بر می دارد و می گوید: کدام آبادی؟ پس پول این بابای من و عموهایم کجاست که من نمی بینم؟!

مادرجان همین این بار دستش را روی دست او می گذارد، با ملایمت انگشتان او را فشار می دهد و می گوید: این حرف را نزن ننه! الحمداللّه عموهایت دستشان توی جیب خودشان می رود و بابایت هم گرچه خودش نیست، اما کارش طوری بوده که شما به نانِ شبتان محتاج نبودید. مهم تر اینکه آبرو و عزتی که داریم خیلی ها ندارند.

اسم آبرو که می آید، طلا دوباره منقلب می شود. بی اختیار انگشتان دستش را مشت می کند و حرفش را به زبان می آورد: کدام آبرو؟ این مردم که جز توهین و تهمت چیزی برایمان نداشته اند. این مردم که حتی اجازه ندادند یک بار محض رضای خدا برای بابایم مراسم بگیریم و به دیگران بگوییم او قهرمان بوده است. خودتان کم طعنه شنیدید؟ یادتان رفته حتی نمی گذاشتند برایش یادبود بنا کنیم؟ حتی خرما که پخش می کردم، دستشان را دراز نمی کردند یک دانه بردارند مبادا فاتحه ای بخوانند. چنان با غیظ و غضب نگاهم می کردند که انگار بابایم، خون بابایشان را ریخته است.

انتهای مطلب

منبع: اینجا کسی نیست؟!، مزینانی، طیبه، 1399، نشر اجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده