اینجا کسی نیست؟!(14)
رمانی بر اساس زندگی شهید امیر سرلشکر خلبان خالد حیدری

فصل پنجم

 عفیفه دامن کشان از میان قبر ها می گذرد و مانند همیشه آیات قرآن و تاریخ تولدها و وفات هایی را که روی آنها نوشته شده، می خواند. قبرستان آنها طایفه ای است و او وظیفۀ خودش می دانست برود سرِ قبر تک تک خفتگان آن قبرستان برایشان فاتحه بخواند و بعد برود با خیال راحت سر قبر رشید و برادرهایش بنشیند، اما آن روز حال بدی داشت، بدتر از روزهای قبل. عماد و فاضل را برای جنگ برده بودند. ستار بدحال تر از او بود و دائم لب به دندان می گزید و عبدالغیور با لحنی مضطرب و افسرده می گفت: کاش این پسر را هم نداشتم ستار! عبدالغیور مرده باشد که پسرش برادرکشی کند… اما ستار حرفی نمی زند و فقط راه می رفت. همین یک ساعت پیش چند نفر از بعثی ها آنها را توی خانه شان گیر انداخته بودند و دستبند زده با خودشان برده بودند به جرم فرار از خدمت. هردویشان درگیر شده بودند و عفیفه دیده بود آنها چقدر زیر دست و پای آنها کتک خوردند و مردم هم فقط تماشاگر بودند. عفیفه خودش را انداخته بود وسط آنها و زن ها التماس می کردند که نزنیدشان! این مادرمرده ها که گناهی ندارند!  لااقل می زنیدشان مقابل این خواهر زبان بریدۀ ارمله نزنیدشان! اما نظامی ها دست بردار نبودند. فاضل دهانش را باز کرده بود و می گفت: لعنت به شما و قائدتان! لعنت به شما و بزرگتان! فاضل زنده زنده در آتش بسوزد بهتر است تا بیاید به حکم حرص و طمع و خونخواری یکی دیگر، رخت ذلت به تن کند.

اما عماد از لگد پوتینی که به صورتش خورده بود چنان گیج شده بود که نمی توانست پاسخی بدهد. صورت عماد مانند پوست دباغی شدۀ گوسفند ها ورآمده و خون از چشم و دهان و بینی اش جاری بود. فاضل خودش را انداخته بود روی تن او و رخصت نمی داد لگدی دیگر به صورت آن بیچارۀ گیج و منگ بزنند. پوتین ها و باتوم ها بر سر و شانه هایش فرود می آمدند و عفیفه هم میانشان بود و هرچه تلاش می کرد حرف بزند، نمی توانست؛ بازهم دهانش قفل شده بود و با صداهای عجیب و غریب و ناهنجاری که از خود درمی آورد، دیگران را به کمک می طلبید و دیگران از ترسِ جان خودشان پیش نمی رفتند. فاضل زبانش به حماسه باز شده بود و شعر می خواند و با لگد هایی هم که می خورد دهانش را نمی بست، اما عماد به دنبال زدودن خونی که از پیشانی اش روی چشم هایش می ریخت، دست بالا برده بود که ناگهان ضربه ای سهمگین دست و پیشانی او را هدف قرار داد و فریادی عربده مانند از دلش بیرون آمد و گویی ضربه، گیجی را از سرش پرانده که یکباره پاهای یکی از بعثی ها را گرفت و او را به سمت خود کشید و افسر بعثی که بی هوا به او حمله شده بود، از پشت به زمین کوبیده شد. عماد مانند شیری خشمگین خودش را به طرف العینی جمع کرد و اسلحۀ او را گرفت، گلنگدن را کشید و گفت: بیایید جلو تا مادرتان را به عزایتان بنشانم بی پدرها!

عفیفه در زدوخرد ها به زمین افتاده بود و با چشمانی وق زده او را تماشا می کرد. تا آن لحظه عماد را به آن خشمگینی ندیده بودم. عماد عربده می کشید: یک لگد دیگر بزنید، تا ببینید از دم، قتل عامتان می کنم یا نه…

بعثی ها که غفلت کرده بودند و برایشان اسیر به زندانبان مبدل شده بود، مکثی کردند، اما یکی شان هنوز سر فاضل زیر پایش بود و با استفاده از این موقعیت سلاحش را به سمت فاضل نشانه گرفت و گفت: بزن تا بزنم!

عماد حتی لحظه ای تعلل نکرد و زد… صدای شلیک گلوله هرچه کم صدا بود، باعث پریدن تمام کفتر های روی بام خانه های اطراف شد و ناگهان تمام کوت را سکوت پر کرد، اما عماد همچنان ایستاده بود و بعثی ها و سربازهایشان مانند تنه های خشکیده درخت، بی تحرک ایستاده بودند. فاضل خودش را از زیر تنِ لش شدۀ افسر بیرون کشید و با دست هایی که به زمین گرفته بود توانست سرپا بایستد. افسرها و سربازها به کمتر از آنی از مهلکه گریختند. یک عده از مردها اللّه اکبر گفتند و یک عده از زن ها هلهله کردند. ستار فریادش به آسمان رفت: جانتان را بردارید و فرار کنید باباجان! فرار کنید تا نیامده اند این ضحاک ها!

عفیفه چشمش به پسرها بود و عبدالغیور که پیش رفت، پیشانی پسرش را بوسید و گفت: مایۀ افتخارم شده ای بابا جان! خالویت راست می گوید بابا! فرار کن! برو آنسوی مرز که اگر کشته شدی افتخار کنم در میدان جنگ مردانه ایستاده بودی و چهار نفر از این خبائث ملعون را به درک واصل کرده ای…

ستار گفت: نگران ما نباشید، دو روز می برنمان برای شکنجه، می بینند چیزی از ما نصیبشان نمی شود، می گذراندمان می روند پی کارشان. ما پیر هستیم و پسر هم نداریم که به دردشان بخوریم، بروید و خیالتان راحت کاری به کارمان ندارند. بروید و برای ما هم دعا کنید.

عماد خم شد، دست پدرش را بوسید و فاضل هم دست ستار را و ناگهان هر دو، خم شدند، عفیفه را از جا بلند کردند و سرش را بوسیدند و رفتند. عفیفه مبهوت مانده بود. عماد درست هم سن و سال خودش بود. جمیله برایش تعریف کرده بود تو که به دنیا آمدی، هنوز راه رفتن بلد نبودی که عماد دنیا آمد و مادرش سرِ زا رفت. خالویت عبدالغدیر نتوانست دیگر زنی را توی خانه ببیندو چند وقتی، من عماد را شیر دادم تا دایه ای خوب برایش یافتیم. آنقدر شیرش داده بودم که دستمان در رفت و نفهمیدیم شما محرم شده اید و خواهر برادر رضاعی، اما برایمان مهم نبود، چرا که طفل معصوم آن قدر لاغر و نحیف بود که پزشک ها مرگش را قریب الوقوع می دیدند. هر دو نفر خلقتتان بی شباهت به من نیست و باید مراقب بدی هایم باشید و رفتاری بهتر از من داشته باشید.

این حرف ها را در کودکی از مادرش شنیده و تا آن لحظه حتی به آنها فکر نکرده بود. از آن خانواده، همیشه رشید برایش ارجحیت داشت، حتی از برادرِ خودش بیشتر. با عماد و فاضل آنقدر در کودکی زدوخورد کرده بودند و برای هم شاخ و شانه کشیده بودند که برادر بودن و نبودشان چندان برایش مهم نبود و دائم از آنها می نالید و با زبان تیز و برنده ای به باباهایشان می گفت پسرهایتان را خوب تربیت می کردید تا به یک دختر بچه، چوب نزنند!

ماجرا از این قرار بود که برایش طنابی به تنۀ دو نخل بسته بودند و یک بالش کوچک رویش طناب پیچ کرده بودند و او برای خودش تاب می خورد؛ گاهی یک ساعت گاهی دو ساعت و گاهی بیشتر. خودخواهی اش به حدی بود که راضی نمی شد که هیچکسی از بچه های محل سوار آن تاب شود، حتی برادرانش، فاضل و عماد و یا حتی رشید که البته او همیشه سرش تو کتاب بود و آنها را خردسالانی سرکش می دید. آن روز عماد و فاضل دست به یکی شده بودند تا او را از تاب پایین بکشند و ساعتی هم آنها تاب سواری کنند و خوش بگذرانند، اما حین عملیات پایین کشیدن او، عفیفه دست عماد را گاز گرفته بود و در حالی که از درد به خودش می پیچید، کارشان به زد و خورد و گیس و گیس کشی افتاده بود و یا صورت های زخمی و چشم هایی اشک بار برای شکایت نزد جمیله رفته بودند تا هرکدام، از جانب خود و به نفع خود ماجرا را تعریف کنند و حقشان را از ظالم بگیرند! جمیله هم نه گذاشته بود و نه برداشته بود نفری یک سیلی توی صورت هر کدامشان خوابانده و با خشم گفته بود: این را زدم که بدانید باید خودتان از پس دعوایتان برمی آمدید! بعد هم گوششان را گرفته بود و نشانده بود کنار چاه آب که دست و روی خون آلود و کثیفشان را بشویید و یادتان باشد غیرت و بزرگی به دستِ بزن و لگد زدن نیست، وگرنه الاغ یک مشت یونجه اش کم شود از شما بهتر لگد می پراند بیچاره ها!

آنها هم گریه کنان رنجیده خاطر و پشیمان از شکایت آوردن نزد آن قاضی ناعادل، دست و رویشان را شسته بودند و به خط مقابل او ایستاده بودند. جمیله با دستارش، صورت هایشات را خشک کرده بود و درحالی که از چهره شان خشم می بارید، ادامه داده بود: آدمیزاد یعنی حیوانی که حرف می زند، زبان نداشتید که با دست و پا خواستید حرفتان را به همدیگر بفهمانید؟! شش سالتان است و توی آدمیزا ها زندگی کرده اید و من خاک بر سر شما را تربیت کرده ام، اما به اندازۀ یک اسب بیابان، وحشی بازی درآورده اید؟

و بعد هوار کشیده بود ببندمتان به این درخت انار و با ترکه بزنمتان تا بفهمید زور بازوی من بیشتر است؟ مگر قرار است آدمیزادی که زبان دارد، با کتک حرفش را توی سر دیگری فرو کند؟

عفیفه یادش مانده بود که آن حرف ها از تمام کتک هایی که آن روز از فاضل و عماد خورده بود، بیشتر درد داشت. همان دعوا اولین و آخرین دعوای پر از کتک کاری و گیس و گیس کشی عمرشان بود و پس از آن تلاش می کردند حتی اگر با حرف حریف هم نشدند، با سقلمه ای، نیشگونی، چیزی حرفشان را به کرسی بنشانند و اگر هم کارشان به کتک کاری بیشتری رسید، لااقل از مادرشان پنهان کنند و بهانه بیاورند که پایشان به بوته ای، سنگی، چیزی گیر کرده است و زمین خورده اند و حتی اگر هم دوباره عفیفه یکی شان را از سر غیظ گاز می گرفت، شکایتشان را پیش جمیله نمی برند تا با حرف هایش دردشان را زیادتر نکند.

عماد که سر عفیفه را بوسید، عبدالغیور به گریه افتاد و گفت: خدا رحمت کند مادرت را!

انگار او هم تازه یادش آمده بود آن دو، خواهر و برادر رضاعی هستند.

پسر ها رفتند و پدر ها ماندند با قامت هایی که برای اولین بار پس از مرگ رشید، استوار بودند.

چیزی نگذشت یک گروهان از بعثی ها و سربازهایشان آمدند جنازۀ رفیقشان را بردند و به مردم هشدار دادند اگر آن خائن ها را تحویل ندهند، دمار از روزگارشان در می آورند، اما هیچ کس نه به ضرب سیلی نه به ضرب لگد و نه با ارعاب آنها، چیزی به زبان نیاوردند و احتیاطشان تا آن حد بود که حتی به سمت و سویی که آنان گریخته بودند، اشاره نکردند. عبدالغیور و ستار را برای بازجویی بردند با ضرب وشتم، اما عفیفه، برایشان معلوم الحال بود و به گمان اینکه لال است و مجنون، به حال خود رها کردند رفتند سراغ کارشان.

عفیفه دردش آمده بود از آن همه ظلم، اما بابایش گفته بود اگر پسرهایمان خود زنی کنند، یک تیر هم توی مغز خودشان خلاص کنند یا کاری کنند که بعثی ها آنها را بکشند، بهتر است تا بروند مقابل جبهۀ حق بایستند.

عبدالغیور گفته بود: اگر بدانم پسرم زیر شکنجه جان می دهد اما زیر یوغ این ظالم از خدا بی خبر نمی رود، واللّه که به آن راضی ترم.

ستار گفته بود: تا سراغتان نیامده اند بارتان را ببندید و بروید یک جای دیگر، بروید به حزب اللّه لبنان بپیوندید، بروید الجزیره، بروید فلسطین، اصلاً بروید ایران و از آن جبهه با این حرامی های نانجیب بجنگید.

انتهای مطلب

منبع: اینجا کسی نیست؟!، مزینانی، طیبه، 1399، نشر اجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده