اینجا کسی نیست؟!(15)
رمانی بر اساس زندگی شهید امیر سرلشکر خلبان خالد حیدری ادامه فصل پنجم

هنوز بین خودشان بحث بر سر این بود کجا بروند و چگونه بروند و چه کنند که دق الباب کرده بودند و عماد نادانسته در را گشوده بود و یک عده نظامی ریخته بودند توی خانه شان. عماد پا به گریز گذاتشه بود، اما آنها ترو فرز دویدند دنبالش و او را روی پشت بام سه خانه دورتر گرفته و کشان کشان آورده بودند توی کوچه شان و کنار فاضل که دستبند خورده بود، پرتش کرده بودند و در ادامه آن ماجراها پیش آمده بود و کار بیخ پیدا کرده و به باریکه کشیده بود.

عفیفه دلش از دست این ظالمان خون بود، اما کاری از دستش برنمی آمد. بابایش گفته بود مبادا خودت را آوارۀ کوچه ها و خیابان ها کنی! ما برمی گریدم؛ اما سه روز بود خبری از آنها نبود و عفیفه ترسیده بودکه بشود یک ارملۀ بی مادر یتیم برادر مرده! بشود تنها ترین آدمی که در کوت زندگی می کرد؛ بشود تنها زنی که از بی کسی شهرۀ عام و خاص و بعد هم بشود ضرب المثل کل طوایف عرب، حال آنکه تا چندی قبل به لیلی معروف بود از شدت و حدت عشقش به رشید!

صدایی می شنود، اما او دیگر از هیچ صدایی نمی ترسد و مانند قبل به تماشا نمی نشیند و می گوید: مرد هستی یا زن؟

جواب می شنود: بابایت هستم!

عفیفه ناگهان سرتاپا ذوق می شود و شوقی که قلبش را پر تپش می کند. از جا می پرد و به سمت صدا می چرخد. ستار لنگان لنگان به سمتش قدم برمی دارد و دخترش خیره خیره نگاهش می کند که چه کارت کردند این حرامی ها؟

ستار به یک قدمی دخترش می رسد، صورتش را زیر نور ماهتاب می بیند و دست می اندازد دور شانه های نحیف او و نجوان می گوید: برایت خبر آورده ام بابا! برادرهایت رسیده اند آن سمت مرز، این را از زبان زندانبانم شنیدم که از زبان شکنجه گران شنیده بود و به همین جهت من و خالویت را آزاد کردند.

عفیفه دست می اندازد دور کمر پدرش و سر می گذارد روی سینۀ او و چنان پُرشتاب این کار را می کند که نالۀ ستار بلند می شود. نالۀ این مرد را کمتر در عمرش شنیده بود. متحیر و مرعوب سرش را بلند می کند و به چهرۀ متورم و زخم های روی صورت او نگاه می کند. خود را چنان عقب می کشد که ستار از جان او می ترسد و می گوید: چیزی نیست باباجان! نگران نباش! بیشتر از چند استخوان دنده شکسته و چند تکه پوست ورآمده، نصیبم نشده است، بیا برویم سراغ خالویت که به جرم داشتن پسری مانند عماد، دمار از روزگارش درآورده اند.

عفیفه برمی گردد و رو به آن سنگ تکان خورده می گوید: برادرها! می روم و شبی دیگر بازمی گردم! خدا برای من نگهتان دارد که دردِ دلم را گوش دادید و سبک شدم.

ستار هرچه تلاش می کند درت راه برود، بی فایده است و همچنان لنگ می زند. عفیفه برای اولینبار در عمری که به یاد داشت دست پدرش را می گیرد تا در راه رفتن یاری اش دهد. تا جایی که به یاد داشت این کمک عمیشه از یوب بابایش بود، نه او. ده سال پیش که پایش شکسته بود، ستار بی اعتنا به حرف مردم، دختر سیزده ساله اش را که روی برف های یخ زدۀ پشت بام سر خورده بود و روی زمین حیاط فرود آمده بود و از درد ضبحه می زد، مانند دختر پنج ساله ای کول گرفته بود و با خود به این طرف و ان طرف می برد تا استخوان های بیرون زدۀ پایش توسط پزشک، وصله پینه شود. وقتی هم استخوانش را وصل کرده بودند و پایش را میله گذاشته بودند تا ثابت بماند، تمام روزها او را کول می گرفت و از خانه بیرون می آورد تا در حین ترمیم شکستگی پایش، توی خانه از غصه دق مرگ نشود. عفیفه با خود گفت نه قدرتش را دارم کولت بگیرم نه غیرتش را. فقط آرزویش به دلم مانده است و کاری هم نمی توانم انجام بدهم.

از میان سنگ قبرهای کوتاه و بلند قبرستان خارج می شوند و در کوچه پس کوچه های کوت را می روند. چیزی به اذان صبح نمانده و کسی صلا می دهد تا مردم از خواب ناز بیدار شوند و نماز بخوانند. از وقتی رشید کشته شده و جمیله مرده، همه شان توی خانۀ آنها زندگی می کنند، اما حالا که دیگر پسرها هم نیستند، جمعشان کوچکتر شده است و عفیفه می ترسید این جمع، مانند پارچه های چادری اش، آب تر برود و کسی نماند جز خودش. نگاهی به ستار می کند و می گوید: بابا….

ستار رو برمی گرداند و تلاش می کند از لای پلک های بسته اش او را ببیند: جانِ بابا؟

عفیفه می پرسد: خیلی کتکتان زدند، نه؟

ستار می خندد اما لب هایش آن قدر پاره و متورم هستند که دهانش به یک سو کج می شود و صورتش به شکل موهومی، زننده و ترسناک می شود. هر دو وارد خانه می شوند و به اتاق نشیمن می روند. عبدالغیور توی بستر افتاده است و به نظر تب دار و مریض می آید. عفیفه زیر نور لامپ زردرنگی که روی دیوار نصب شده، جلو می رود و کنارش می نشیند. دست او رادر دست می گیرد و می گوید: خالو! چه بر سرتان آوردهاند؟

عبدالغیور به حال خود نیست و در همان حالِ بی حالی و سستی دائم ذکر می گوید و گاهی هم اسم رشید را صدا می زند و بازهم ذکر می گوید. تنش مانند کوره می سوزد عرق از سر و صورتش جاری است. ستار با همان پای لنگش، سطلی پر از آب می آورد و کنارشان می نشیند و شروع می کند با دستمال خیس، زخم های او را می شوید. عفیه وظیفه اش می داند به خالویش رسیدگی کند. این مرد از کودکی او را روی پایش بزرگ کرده بود تا اینکه برایش عروسی شده که دامادی پسرش را به خون کشیده بود.

ستار می گوید: باید کمک کنی دشداشه اش را درآورم. عفیفه نگاهی به سرتاپای پدرشوهرش کرد می اندازد و دشداشۀ پارۀ او را که جای جایش خونی خشکیده روی آن نمایان است، از نظر می گذرد. کمک می کند، آن را از تنش می کند و از دیدن آن همه زخم و پارگی، بدحال می شود و چشم هایش به اشک می نشینند. ستار شروع می کند به شستن زخم هایی که با نوازش آب و دستمال، خون ازشان بیرون می زند و آه کم جان عبدالغیور را در می آورد. عفیفه چشمش به دست های پدرش است که دور مچ هایش، زخمی عمیق حلقه زده اند و خوب نمی تواند مچش را بچرخاند. پدرش به حالتی نشسته که پاهایش دراز کش است و سخت تر می تواند کارش را انجام بدهد. عفیفه دستمال را می گیر و می گوید: شما هم دراز بکشید و استراحت کنید.

ستار همان طور به همان حالت می نشیند و عفیفه شروع می کند به شستن زخم ها. مدتی که گذشته از جایش بر می خیزد، به حیاط می رود و سطل پر از خون و آب را می ریزد توی باغچۀ درختان خرما و انار و یک بار دیگر پر از آب تمیز چاه می کند و به داخل اتاق بر می گردد.

ستار دستمالی که روی پیشانی عبدالغیور گذاشته، بر می دارد و می گوید: چهار ساعت گذشته و تبش پایین آمده، خوب پرستاری اش کردی، کمی بخواب تا من مراقبش باشم.

عفیفه می گوید: نه! نوبت به شما رسیده، باید زخم هایتان را تیمار کنم. عفیفه به امر پدرش تمام زخم های بدن پدرشوهرش را عسل مرهم کرده است و کف پاهایش را هم حنا و سرکه ضماد کرده تا تبش پایین بیاید و زخم هایش ترمیم شود.

ستار، دشداشه اش را بالا می زند و دستمالی نم دار روی پای خودش می کشد. عفیفه به جای شلاق هایی که روی پاهای اوست نگاه می کند و از دیدن پارگی های عجیبی که به اندازۀ دو بند انگشت وارد گوشتش شده اند و بعضی جاهایش، استخوان سفیدش را نمایان کرده، می گوید: دردتان به جان من بنشیند که اینطور…

ستار می گوید: نگو عفیفه! اگر با برق جانم را می گرفتند یا با سیم و تیغ تکه تکه ام می کردند، باکم نبود به شرط اینکه پسرهایمان در جبهه حق باشند…. یکی از زندانبان ها، رفیق عماد از آب درآمد، اخبار را او می رساند و به گمونم از نفوذی های مبارزین است. او را مأمور کردند ما را به خانه برساند، گفت از حال عماد و فاضل خبرمان می کند، اما باید محتاط باشیم به حد اعلا.

گفتم: خیر است انشاء اللّه!

عبدالغیور به خواب رفته است، اما هنوز در خواب ناله می کند و گاهی دهانش به خون می نشیند و سرفه های خشکی می کند. ستار می گوید: خالویت را بدتر از من زدند…. هم کابل زدند هم برق به تنش وصل کردند هم….

عفیفه دست دراز می کند که نگویید بابا، دلم تاب شنیدن ندارد.

عبدالستار سکوت می کند و عفیفه به ظاهر آرام می گیرد.

 

انتهای مطلب

منبع: اینجا کسی نیست؟!، مزینانی، طیبه، 1399، نشر اجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده