اینجا کسی نیست؟!(16)
رمانی بر اساس زندگی شهید امیر سرلشکر خلبان خالد حیدری فصل ششم

یک گروه دور هم جمع شده اند به اسم مستند ساز و می خواهند زندگی نامه پدرش را به قول خودشان، به تصویر بکشند، به همت چه کسی، خدا می داند، اما حرفشان این است که باید بابایتان را بشناسیم تا بتوانیم او را به دیگران بشناسیم.
طلا خوشحال است و خوشحالیش را هم نشان می دهد که خدا خیرتان بدهد به فکر هستید. من سالهاست منتظر چنین روزی هستم، بلکه کسی پیدا شود و به مردم بگوید بابای من چه کسی بوده است. نه فقط بابای من، که امثال بابای من چه کسانی بودند، اما کسی پیدا نشد.
یکی از مردها، لپ تاپش را روشن می کند و می گوید: ما قبلاً رفتیم سراغ همکارهای بابای شما، بد نیست صحبت هایشان را بشنوید و مانند ما، بابایتان و همرزم هایش را از نگاه خودشان بشناسید و بدانید آنها چه کردند وقتی ما کودک بودیم و بی خبر.
طلا می دانست خلبان ها خیلی برای این مملکت زحکت کشیده اند و همیشه به این که دختر یک خلبان است افتخار می کرد، در عین حال دوست داشت از خدمات آنها بیشتر بداند. چند تا فیلم هم در این مورد دیده بود، اما هرچه بیشتر نگاه می کرد، بیشتر در ذهنش سؤال ایجاد می شد که پس این قدر عمو ایرج می گوید، عمو مصطفی حرف می زند و عمو سلیمان تأکید می کند که جز پدرت، دوست ها و همکارانش خیلی زحکت کشیدند تا در این جنگ پیروز شدیم، کو؟ چرا هیچ گزارش خاصی، هیچ فیلم مستندی از آن خدمات و زحمات نیست؟
به گمانش حال فرصت خوبی بود و بعید نبود آن گروه زحمتش را کم کرده باشند برای رسیدن به پاسخ سؤال هایش. مرد، چند کلیک را می زند، چند بار موس را روی میز به این طرف و آن طرف می کشد و در نهایت نشانگر، صفحه ای را باز می کند و مردی در قاب شیشه ای لپ تاپ نشسته بر مبل، قدبلند به نظر می رسد. مرد، کمی از موهای جلوی سرش ریخته و آن تکه ای که مانده، به حالت خوش فرمی به یک سمت شانه شده است و سفیدی چهرۀ او را با آن لبخند ظریفی که روی لب دارد، شیرین تر کرده است. طلا با خودش فکر می کند اگر بابای من بود، الآن تقریباً موهایش سفید شده بود. بعد به خود تشر می زند که بابایم بود نمی گذاشتم موهایش سفید شود، آن قدر مراقبش بودم که اگر یک تار مویش سفید می شد، برایش خضاب می کردم تا هیچ وقت پیرشدنش به چشم نیاید و غصه نخورم!
مرد شروع می کند به حرف زدن… سرتیپ دوم خلبان بازنشسته برات پور هستم، متولد سال 124.
طلا با خودش حساب می کند پنج سال از بابای من بزرگ تر است.
برات پور در روزهای اول انقلاب، سی و چهار پنج ساله بود و معاون پشتیبانی پایگاه بوشهر. اتفاقاتی به جز خیانت یک عده از نیروهای خلبان پایگاه شهید نوژه در همدان اتفاق افتاده بود که به حضور کسی مانند او نیاز داشتند. یک باره دستور انتقالش را داده بودند و اعزامش کرده بودند به همدان تا معاونت عملیاتی و پشتیبانی پایگاه همدان را بر عهده بگیرد. با دستور مستقیم سرلشگر باقری، فرمانده وقت نیروی هوایی و با بالگرد به آنجا اعزام شده بود و خانواده اش هم کمی بعد به او پیوستند.
آن زمان پایگاه هوایی همدان 170 خلبان داشت؛ مردانی شجاع و ورزیده و کاربلد از هر قومیت و مذهبی. با کارکنان فرهنگی و خلبان ها صحبتش را کرده و آنها را مجاب کرده بود که کومله دموکرات هر قصدی دارد جز اینجا وحدت و خیر خواستن برای کرد جماعت.
برات پور در جواب سؤالاتی که طلا نمی شنود چه بود، می گوید: یک عده خلبان ها مانند خالد، کرد بودند و آتش افروزی تجزیه طلبان خواه نا خواه دامن آنها را هم گرفته بود. تعدادی از کارکنان هم یا از قبل انقلابی بودند یا انقلابی شده بودند، اما معلوم نبود یک عده دنبال حاشیه سازی بودند یا بزرگ نمایش دادن خودشان، اما حرف هایشان عجیب زهرآگین و زننده بود. یکی از این آدم ها، تندروی خاصی داشت که اشک بعضی از نیروهای خالص ما را درآورده بود. یک روز سلیمانی با گریه از آن مجلش بیرون زده و آمده بود سراغ من که آقا! این آقا هرچه از دهانش بیرون میاید به ما می گوید و ما هم هیچ حرفی نمی توانیم بزنیم. سلیمانی یک مسلمان تمام عیار بود و از آن خلبان هایی بود که نماز روزه اش ترک نمی شد. گفتم مگر چه گفته؟ سلیمانی گفت می گوید آقایان! شما رفتید آمریکا درس خواندید، زن هایتان کنار مردهای آمریکایی بودند و ما آمدیم شما را نجات دادیم…
رگ غیرت من هم جوشید. رفتم سراغ طرف که این چه حرف هایی است که می گویی؟ چرا خلبان هایمان را ناراحت می کنی؟ اصلاً چه کسی گفته ما اجازه رفت و آمد با آمریکایی ها را داشتیم؟ من حتی به جشن تولد هم کلاسی ام دعوت شدم، مسئولین اجازه ندادند به آن جشن بروم آن وقت شما می گویید ما زن هایمان را… شرم کنید آقا!
برات پور مکثی می کند و با لبخندی خاص ادامه می دهد: هرکس اخلاقی دارد و معمولاً کسی که تصور می کند حرفش درست است، بیشتر روی حرفش سماجت می کند. طرف کوتاه نیامد و گفت: من هرچه گفته ام از هم لباس های خودتان شنیده ام.
صحبت با او نتیجه ای نداشت و آخرش هم کار به شکایت و بازرسی و اخراج او از پایگاه رسید. مدتی بعد به اسم عذرخواهی برگشت. مقابل پایش گوسفند قربانی کردیم که بگوییم ما با او هیچ عداوتی نداریم و او هم یک بار دیگر شروع کرد به سخنرانی، اما به جای عذرخواهی از نیروها، گفت: آقایان! همین آمریکایی ها هستند که به شما رخصت نمی دهند بروید بمب ناپالم بزنید روی سر این ضدانقلاب های بی پدر! همین آمریکایی ها هستند که اجازه نمی دهند بمب خوشه ای بریزید روی سرشان و با خاک یکسانشان کنید تا اینقدر تخته گاز جلو نروند و بچه های ما را تارومار نکنند. آقای گلچین، فرماندۀ پایگاه که آدم بسیار صبوری بود، گفت برات پور! فعلاً حرفی نزن. صبر کردم. سخنرانی اش تمام شد، رفتیم سراغش. رک و راست گفتم آقا! شما مرد خوبی هستی، اما تا وقتی روی این زمین راه می روی، پایت که به تریبون می رسد، تبدیل می شوی به شیطان! اصلاً می دانی بمب ناپالم چیست؟ می دانی با عالم و آدم چه می کند؟ می گویی ناپالم بریزیم روی سر ضدانقلاب؟ درست که آنها دشمن ما هستند اما می دانی سوختن در ناپالم یعنی چه؟ فکرش را بکن، شما را بیندازند توی آب جوش، چه بلایی سرت می آید؟ حالا این سوزش و داغی را حداقل ده برابر کن، یعنی دمای جوش را ببر از صد درجه روی هشتصد یا 1200 درجه. قرار است نامردانه بجنگیم و وحشیانه؟ ضمناً این نوع بمب در اطراف پراکنده می شود و حتی مردم شهر های اطراف هم دچار بیماری های خاص می شوند و خیلی هایشان بر اثر عوارض آن کشته می شوند. آن وقت چه کسی می خواهد جواب خون آن بی گناهان را بدهد؟ ما راکت می زنیم تا دقیق عمل کند و فقط روی همان عده اثر کند. بمب خوشه ای نه دقت راکت را دارد نه صلاح است در منطقه استفاده شود. حالا ما ضدانقلاب هستیم یا کسانی که این چیزها را یادت نداده اند و فقط تحریکت کرده اند تا نادانسته هیزم به تنور دشمن بیندازی؟ با خیانتکارها دستت توی یک کاسه است و خودت خبر نداری. با جاسوس ها و خائن ها نشست و برخاست کرده ای و به خیالت راست می گویند.
او رفت و دیگر هم پیدایش نشد، اما امثال این آدم ها زیاد بودند که ما را خائن می دانستند و فکرشان این بود که باید در جنگ هم تندروی می کردیم. حال آنکه یک ارتشی برای کشتار مردم بی دفاع و بی گناه، تربیت نشده است و اسلام هم چنین چیزی اجازه نداده. اوایل بعد از انقلاب مشکلاتمان با تجزیه طلب ها زیاد بود، اما جنگ که شروع شد، تجزیه طلب های کرد هم کوتاه آمدند. وقتی اولین بمب در پایگاه منفجر شد، خلبان حیدری از اولین خلبان هایی بود که به سراغم آمد و اعلام آمادگی کرد. باید پرواز می کردیم. یک عملیات انتقام جویانۀ درست اجرا می کردیم تا صدام بداند دست دراز کردن به خاک شیران، بی جواب نخواهد ماند.
پایگاه بمباران شده بود و باند پرواز آسیب دیده بود. قبل تر فکر چنین چیزی را کرده بودند. پلیت هایی را آماده کنار باند گذاشته بودند تا در موقع لزوم از آنها استفاده کنند. باند ها پاکسازی شدند و با تریلر و آن پلیت ها آنجا را تعمیر کردند و فانتئم ها آمادۀ پرواز شدند. اولین عملیات ایران علیه ارتش عراق؛ عملیات انتقام سرخ یا آلفارِد. قبل از این هم ما در مقابله با ارتش متجاوز عراق چند عملیات انجام داده بودیم و چند نفرمان هم شهید شده بودند، اما بنا بر دلایل سیاسی اعلام رسمی نمی شد و صرفاً از آنها به عنوان شهدای مأموریت اسم آورده می شد. آن روز که حدود دو ساعت بعد از حمله عراق به ایران بود، نیروهایمان آمادۀ پرواز شدند. برای بدرقۀ چهار فانتوم و هشت خلبانی که روی باند آمادۀ پرواز بودند، رفتم. همه مان می دانستیم در هر پرواز نیروهایمان، باید چشم امیدمان را به بازگشت آنها ببندیم و حرف از شجاعت و ایثارگری بزنیم و همین کار را هم کردم، اما چند نفر دیگر از خلبان ها به گریه افتاده بودند و خواهش می کردند به آنها هم هواپیما بدهیم تا بروند انتقام خونِ عزیزانمان را بگیرند، اما امر فرماندهی مشخص بود و باید صرفاً آن هشت خلبان را برای اولین پرواز منتقمانه به خاک عراق می فرستادیم.
با تک تک خلبان های اعزامی مان دست دادم و از آنها خداحافظی کردم. همان جا منتظر شدم تا لحظۀ پرواز فرا برسد. آنها رفتند و ساعتی بعد برگشتند، اما یکی از فانتوم ها و دو خلبانش نبودند. لیدر پرواز به شدت ناراحت بود. می گفت فاصلۀ تاکتیکی مان را رعایت کرده بودیم. من بهشان گفتم کابل! کابل! یا نشنیدند یا دیگر دیر شده بود که به کابل های فشار قوی برق برخورد کردند که منجر به انحرافشان شد و به داخل دجله سقوط کردند و ما نتواسنتیم نه ایجکت آنها را ببینیم نه چیز دیگری.
طلا خوب به حرف های او گوش می داد و دوست داشت بیشتر و بیشتر بداند. تشنۀ شنیدن از پدرش و دوستانش و کارهایشان بود. برات پور گفت: از قبل در ایران این مشکلات بوده و هست. آن زمان که ما می جنگیدیم و از مملکتمان دفاع می کردیم، نه خبری از دوربین های همراه بود، نه خبری از خبرنگارهایی که از ما گزارش تهیه کنند تا برای آیندگان بماند و بدانند نیروهای ارتش چه خدمت هایی کرده اند. الآن هم اوضاعمان بهتر از آن وقت نیست. ببینید کسانی مثل شهیدان خالد حیدری و محمد صالحی و یک عده دیگر، چقدر مظلومانه گمنام مانده اند؟ چه کسی رفته سراغ خانواده هایشان از حالشان جویا شود و ببیند چه شرایط سختی را می گذرانند؟
آن زمان ما فارغ از بحث مذهب و کیش و قومیت کنار هم خدمت می کردیم، اما اخیراً این مسائل پررنگ شده است. ببینید خوب و بد همه جا هست. ما یک خانواده داریم که سه فرزندش را به جبهه فرستاده و جنازه هایشان را تحویل گرفته، یک خانواده هم داریم که بچه هایش را فرستاده خارج، خانه های یک خیابان را که مردمش در حال گریز از آن شهر بودند، به کمترین قیمت خریداری کرد تا اگر روزی آنها بمباران شدند، سندی داشته باشد که بیاید سروقتشان و بگوید این ها مال من هستند و همین کار را هم کرد. خالد حیدری کرد بود، یک جنگجوی به تمام معنا.
فیلم قطع می شد و کسی دیگر مقابل دوربین قرار می گیرد که می گوید سرتیپ دوم خلبان بازنشسته سیاوش مشیری هستم. در دانشکدۀ خلبانی با یکی از دانشجویان سال سومی که دو سال بالاتر از من بود، آشنا شدم که لهجۀ خاصی داشت که برایم جالب بود. تا آن روز نه کردستان رفته بودم نه توجه چندانی به این گویش داشتم. چهارصد دانشجو در آن دانشکده بودیم و نظام اجازه نمی داد دانشجویان سطوح مختلف ارتباط چندانی با هم داشته باشند. دیدارهایمان در حد احوالپرسی در صف غذا بود. چند ماه بعد او برای آموزش به آمریکا اعزام شد. وقتی من هم به آمریکا اعزام شدم با او برخوردی نداشتم و بعد هم با گرفتن درجۀ خلبانی به ایران برگشتیم.
یک بار دیگر سال 56 و پایگاه مهرآباد، گردان یازده شکاری، اما آنجا هم ارتباطمان به دوستی منجر نشد. دوره هایمان متفاوت و مشغله مان زیاد بود. دائم از ما آزمون نظری یا عملی می گرفتند و همیشه می بایست آماده می بودیم. دائم توی سرمان می خواندند که یک خلبان باید تمام ذهن و فکرش در هواپیما باشد. باید آنقدر غرق در این موضوع باشد تا مقهور سرعت هواپیمایی که با آن پرواز می کند، نشود. حرفشان هم درست بود و همین حرف ها هم باعث شده بود اغلبمان حتی وقتی روی زمین راه می رفتیم، ذهنمان درگیر پرواز باشد.
مدتی در گردان 11 شکاری بودیم. 20 خلبان داشتیم و شانزده فروند هواپیما. باید شش تا هشت ماه با آنها پرواز می کردیم تا تعداد پروازهایمان به حدی برسد که فارغ التحصیل شویم. گاهی هوا به قدری نامساعد بود که برای انجام پرواز به شیراز و بندرعباس می رفتیم. عاقبت تعداد پروازهایمان به حد نصاب رسید و فارغ التحصیل شدیم تا اینکه اواسط سال 1357 به پایگاه همدان آمدم و باب جدیدی در روابطم با خالد به وجود آمد.

انتهای مطلب

منبع: اینجا کسی نیست؟!، مزینانی، طیبه، 1399، نشر اجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده