در آن پایگاه حدود چهل نفر از خلبانان مجرد بودند و گاه بی گاه سر به سرشان می گذاشتیم که دارد دیر می شود و باید زودتر به فکر بیفتند. یک روز همراه خالد، خانمی را دیدم که لباس محلی با رنگ هایی شاد به تن داشت. خیلی جذب آن لباس و رنگ هایش شدم. فهمیدم همسر خالد است که سن و سال بسیار کمی هم داشت. خالد در پایگاه غریب نبود. اغلب خلبان ها دوست داشتند خدمتشان در محلی نزدیک به محل زندگی خانواده هایشان باشد و تعداد زیادی خلبان کرد در آن پایگاه وجود داشت. خالد چهرۀ خندانی داشت. بسیار مؤدب بود و جدی. سوادش هم زیاد بود و بارها در پرواز شجاعت زیادی از خود نشان داده بود. یک نظامی تمام عیار بود. همیشه لباسش مرتب و اتو کشیده بود. دیگر خلبان ها اغلب برای اتو کردن لباس پرواز به خودشان زحمت نمی دادند، اما خالد حتی آن لباس را اتو می کرد. همیشه تمام بج های سینه و بازو و بقیه را رعایت می کرد و کلاه روی سرش بود.
خلبان مشیری روی صندلی اش جا به جا می شود و دستی به سرش می کشد و ادامه می دهد: پایگاه های ما چند مدل هستند. یعضی هایشان پایگاه مادر محسوب می شوند، یعنی تمام ابزاری که یک هواپیما لازم داشته باشد در آن پایگاه وجود دارد. همدان، پایگاه مادر اف4 بود. روزی چند سورتی پرواز داشتیم که کم کم این پرواز ها به صفر رسید، چراکه انقلاب در حال پیروزی بود و تحصن ها شروع شده بود. پالایشگاه هم کار نمی کرد و کمبود سوختمان به حدی رسید که حتی برای موتورخانه ها، از امارات برایمان گازوئیل می آوردند. یک نوع بی نظمی شدید در ارتش ایجاد شد اما پس از مدتی، نظم برقرار و هماهنگی ها انجام شد. دی ماه 57 بود که یک شب رادیو اعلام کرد خلبانان پایگاه شکاری همدان اعتصاب کرده اند. ماجرا از این قرار بود که رفته بودیم سالن غذا خوری، اما مسئول باشگاه به ما احترام نمی گذاشت و ما هم غذا نخورده برگشته بودیم.
یک روز اعلام کردند برای کمک به نیروهای نظامی تهران بروید. باید می رفتیم بالای سر کسانی که تظاهرات کرده بودند تا مردم بترسند. خلبان ها با نه فروند هواپیما پرواز کردند. لیدرمان آقای فریدون صمدی بود. ما بالای سر مردم بودیم، اما برای ارعاب مردم در سطح پایین پرواز نکردیم. چند باری رفتیم روی پادگان ها و با ارتفاع پایین از آن مناطق عبور می کردیم تا هم به امر حکومت گوش کرده باشیم هم مراقب مردممان باشیم. به هر حال ما از همان مردم بودیم و حاضر نبودیم کاری کنیم که به ضرر و زیان مردم خودمان تمام شود. مردم معتقد بودند باید انقلاب شود و شاه از تختش پایین بیاید، یک نفر و دو نفر هم نبودند. قیام فراگیر شده بود و حکومت هم حریفشان نبود و ما هم که نیروی حکومتی بودیم، راضی به ایجاد وحشت در مردمی که حق خودشان را می خواستند نبودیم. این شد که خواه ناخواه انقلابی به حساب می آمدیم و این حرف، چندان بی راه نبود.
به آمدن امام نزدیک می شدیم و همه مان در گردان نشسته بودیم و به تلویزیون خیره شده بودیم. دو فروند هواپیمای اف4 برای اسکورت ایشان در مسیر تبریز تا تهران رفته بودند. آن زمان پرواز های پایگاه همدان از نود پرواز در روز به چهار پرواز رسیده بود. امام که در سخنرانی شان گفتند من توی دهن این دولت می زنم، فرار ها شروع شد. شاید تا آن لحظه حکومت منتظر بودند هواپیمای ایشان سقوط کند و کار به جاهای باریک کشیده نشود و مردم هم بنشینند سرجایشان. کم کم این شد که می شنیدم می گفتند فلان فرمانده ارتشی فرار کرد، فلان مسئول پادگان به خارج از کشور رفته. انگار همه ترسیده بودند امام به پشتوانۀ مردم تمامشان را قلع و قمع کند. امثال ما که کاری بر علیه مردم نکرده بودیم و خودمان را از آنها می دانستیم، سر جاهایمان ماندیم. البته قبل از دوازده بهمن آن سال دانه درشت هایی که به حکومت وصل بودند از ایران فرار کرده بودند، جز اندک مواردی که به کارشان اعتقاد داشتند، اما اصل این رفتن ها بعد از آمدن امام و نمایش قدرت و جذبۀ خودشان و مردم شکل گرفت.
فرمانده پایگاه ما تیمسار آیت محققی بود که متأسفانه آدم معتدلی نبود و بعدها در دام کودتا گران افتاد. به همین دلیل او را گرفتند و اعدام شد. به اعتقاد من اگر خلبان ها و خیلی از کسانی که در دام آن کودتا افتادند، اطلاعات بیشتری داشتند، در دام کودتاگران نمی افتادند و سرشان را از دست نمی دادند، مانند تیمسار مهدیون و یک عده دیگر. تیمسار شعاعی جانشین محققی شد، یک آدم به تمام معنا عامی؛ از ظاهرش بگیرید تا برخورد و رفتار و حرکات و حتی فرماندهی اش. برخلاف اینکه ما انتظار داشتیم لااقل شخصی که قرار است فرمانده مان باشد، ابهت فرماندهی داشته باشد. اینکه فکر کنید در زمان شاه، کارهای نیروی هوایی بدون نظم و برنامه بود، اشتباه است. اتفاقاً نیروی هوایی ما یکی از قوی ترین نیروهای هوایی دنیا بود، اما تنها مشکلش وابستگی به سیستم بود که این موضوع در اغلب کشور های جهان وجود دارد و معقول است که ارتش یک کشور در خدمت نظام و حکومت آن کشور باشد و همین باعث امنیت آن مرزوبوم می شود.
به محض اینکه انقلاب پیروز شد، تعدادی از نیروهایمان مانند یک عده از افسرهای فنی، خلبان ها و حتی یک سری از عوامل جنبی مانند معلم هایی که به بچه هایمان آموزش می دادند و در جریان انقلاب پیشتاز بودند، دستگیر شدند. یک انجمن اسلامی در پایگاه داشتیم که آنها آمدند فرمانده پایگاه، رئیس ضد اطلاعات، رئیس مخابرات و رئیس حفاظت دژبان را دستگیر کردندو به زندان همدان بردند. بعد از 22 بهمن برایشان دادگاه تشکیل شد. عناصر پایین تر آزاد شدند، اما فرمانده پایگاه و یک عدۀ دیگر برای اثبات بی گناهی شان باید اسنادی ارائه می دادند که چند ماهی طول کشید.
کمی بعد، فرمانده را هم آزاد کردند. اما از منصبش کنار گذاشته شد و جزو تسویه شدگان ارتش قرار گرفت. مدتی پایگاه به نوعی بی صاحب ماند و به صورت نامنظم و غیرطبیعی هر یکی دو هفته یک فرمانده جدید می آمد و می رفت. تا اینکه 23 بهمن مردم مهاباد به پادگان شهرشان هجوم بردند. یا اخبار انقلاب دیر به آنها رسیده بود و یک سری از انقلابی ها دست به این کار زده بودند یا اخبار به ضد انقلاب رسیده بود و برای گرفتن سهمی از این بساط دست به کار شده بودند. قبلاً در همدان هم به اسلحه خانۀ پادگان حمله کردند، اما این کار به قصد سرنگونی شاه بود و خبری از نیروهای ضد انقلاب نبود. کومله دموکرات ها چه در زمان شاه چه در زمان انقلاب اغلب درگیری ایجاد می کردند و مشکل ساز بودند. اگر دستشان به اسلحه خانه می رسید معلوم نبود چه اتفاقی بیفتد. به همین دلیل دستور دادند چند هواپیما را برای ایجاد رعب و وحشت از بالای سرشان بگذرند و با شکستن دیوار صوتی ایجاد وحشت کنند.
آن روز یک عده از تهران و همدان پرواز کردند. مهم هم نیست چه کسانی هم این کار را کردند، اما مهم این است که نام کردها سر زبان افتاد و مدام از تجزیه طلبی و کارشکنی شان صحبت می شد و کردهای پایگاه هم غیرتی شدند و با فرمانده مقابله کردند. تنها کسی که با این جمع یکی نشد و اعتراض نکرد، خالد بود، چرا که می دانست کسی قصد کشتار قومش را ندارد. این حرکت نشانۀ فهم و شعور بالای او بود که توانست در آن شرایط، موضوع را برای خودش حل کند و به نتیجه برسد. خالد را سر نماز جماعتمان می دیدم. گاهی حتی مهر می گذاشت و نماز می خواند و خیلی از مسائل برایش حل شده بود و با تعصب مردانه ای کارهایش را انجام می داد نه با تعصب کورکورانه. آن زمان از هر هزار نفر درخواست کننده فقط یک نفر برای خلبانی قبول می شد که باید از پس تمام آزمون های سخت کتبی و عملی آن بر می آمد. از لحاظ علمی هم بروید دنبالش، می بینید که هوش خلبانان بسیار بالاست. معقول هم همین است. وقتی یک خلبان دیوار صوتی را می شکند، باید سرعت عملکرد مغزش سه برابر سرعت صوت باشد، پس از اینکه بخواهیم از هوش و ذکاوت خالد حرف بزنیم، کار مضحکی کرده ایم.
مدتی بعد از انقلاب، سرهنگ گلچین فرمانده جدید پایگاهمان شد که فرمانده بسیار خوب و متشخص و فردی بسیار مؤدب و فهیم بود. پا به پای ما می جنگید و حتی بعد ها در عملیات بزرگ اچ 3 که احتمال بازگشت از آن بسیار کم بود، شرکت کرد. حال آنکه اگر در صورت بروز حادثه کشته نمی شد و او را می گرفتند و می فهمیدند چه کاره است، خدا می دانست با او چه می کردند. آن هم زمانی که بی رحمی و شقاوت صدام برای ما اثبات شده بود که یک نمئنه اش دو شقه کردن اقبالی دوگاهه بود. دیگر ببینید اگر دستش به گلچین می رسید، با او چه می کرد. گلچین دائم در پایگاه بود. او فرمانده بود، اما طوری با ما برادرانه صحبت می کردکه دوست داشتیم در عین احترامی که به عنوان یک مقام بالاتر از خودمان به او می گذاشتیم، احترامی از جنس محبت نیز چاشنی رفتارمان شده بود. حتی وقتی می خواست ما را مأمور کند، دستورش را مؤدبانه و بسیار محترمانه و مهربانانه به زبان می آورد. مثلاً یک بار من را صدا زد و گفت: آقای مشیری! اگر زحمتی برایتان نیست بروید مردم را دم در پراکنده کنید. نکند این عراقی های دیوانه بیایند و بخواهند پایگاه را بزنند و این مردم بی گناه آسیب ببینند .
آن روز اولین روز حملۀ هوایی عراق به ایران بود و تمام کسانی که صدای بمباران ها و انفجارهای پی در پی پایگاه ما را شنیده بودند، برای یاری مان آمده بودند. من هم گفتم چشم! کلی آدم دم در پایگاه جمع شده بودند. چند کامیون هم آمده بود. مردم نان و پیاز و سیب زمینی و گوسفند و گاو و شیر و ماست برایمان آورده بودند و مصر بودند که به ما هدیه بدهند. پیامشان را به گلچین دادم. داشتند پراکنده می شدند که یک پیرزن آمد سمتم و به زبان ترکی گفت امام گفته به شما کمک کنیم. آقای ژیان گفت: مادر! نمی خواهد ما خودمان همه چیز داریم. پیرزن تکرار کرد امام گفته است! گفتم: باشد، عیبی ندارد. ژیان که ترکی بلد بود و به جای من با او حرف می زد، به حرف من، دستش را جلو برد و آن پیرزن چند تخم مرغ توی دستش گذاشت، اما همین که آمد دستش را جمع کند، گفت صبر کن مادر! بعد هم چند اسکناس پنج تومانی گذاشت روی آنها و گفت این تمام چیزی بود که داشتم مادر. منقلب شدم. برگشتم داخل پایگاه و ماجرا را تعریف کردم. همه مان گریه می کردیم، از فرمانده گرفته تا زیردست.
انتهای مطلب