اینجا کسی نیست؟!(18)
رمانی بر اساس زندگی شهید امیر سرلشکر خلبان خالد حیدری ادامه فصل ششم

مشیری همچنان از قاسم گلچین می گفت… گلچین همیشه می گفت اجازه بدهید پا در رکابتان باشم و هیچ وقت مانند رئیس و مرئوس با آنها برخورد نمی کرد. یک بار که حرف از رفتن سرهنگ گلچین شده بود، خالد رفت سراغ او که جناب سرهنگ! شما نباید از اینجا بروید! بحث دوست داشتن و علاقه من به شما نیست، بحث این است که این خانه باید پدر داشته باشد. من و خالد هر دو کابین عقب بودیم، یعنی می شد در یک پرواز باشیم، اما نه در یک هواپیما. پس از انقلاب پروازهایمان به خاطر مسائلی که در کردستان پیش آمده بود، زیاد شده بود. گاهی در یک روز بیش از سی پرواز می کردیم و یکی از افرادی که در این پروازها حاضر بود، خالد بود که می گفت الان لازم است برویم ایجاد وحشت کنیم، چون ما آدم کش نیستیم و ایران وطن همۀ ماست، چه کرد، چه ترک، چه فارس…

طلا همچنان زل زده بود به صفحه ای که مشیری داشت سخن می گفت… وقتی اعلام جنگ شد، کسی در پایگاه نبود که خودش را به فرماندهی معرفی نکند، حتی آن هایی که در مرخصی به سر می بردند، مانند خالد که به اسم مأموریت قصد رفتن به مهاباد را داشت.

تمام عمرمان برای دفاع از میهن آموزش دیده بودیم و تمام غیرت و احساسمان به جوش آمده بود و اصرار می کردیم که هواپیما بهمان بدهند و ما را بفرستند برای حمله به مواضع نظامی و راهبردی عراق. خالد هم شجاعتش را آن وقت نشان داد و داوطلبانه و به اصرار خودش همراه محمد صالحی و یک عدۀ دیگر در همان اولین ساعات جنگ راهی میدان شد، بی آنکه مانند خیلی ها بگوید من زن و فرزند دارم و باید به فکر دنیای آنها باشم.

ساعتی بعد خبر آمد که آنها شهید شده اند. درست یادم نیست، یک عده گفتند در مسیر رفت، به کابل برق برخورد کرده اند، یک عده گفتند در مسیر برگشت. یک عده هم گفتند در حال کم کردن ارتفاع دچار حادثه شده اند، اما مهم این است که که آنها برای جهاد رفته بودند و برای دفاع از این میهن، اما از آن مأموریت برنگشتند.

یک بار دیگر تصویر قطع می شود و طلا این بار خودش را روبه روی جناب سرهنگی بازنشسته می بیند که برایش آشناست. به صورت خندان او نگاه می کرد. او با موهای نقره ای و چشم و ابروی سیاه و عینکی روی چشم، به صورت طلا زل زده بود و گویی در آن صورت، خالد را می جست.

جناب سرهنگ محرم علی حاجی آقازاده پُر بود از خاطرات، خاطراتی شیرین و خاطراتی تلخ که سال ها به یادش مانده بودند. او این گونه شروع کرد…. گفتید آماده اید از خالد حیدری بیشتر بدانید؟ اگر می خواهید او را بهتر بشناسید باید اول بفهمید نیروی هوایی چه کرد. من و حیدری شهرستانی بودیم، به همین دلیل قرابت بیشتری با هم داشتیم. خالد به شدت منظم و مرتب بود و همیشه رخت و لباسش اتو کشیده بود و کفش هایش برق می زد. طبق دستور باید روزی سه مرتبه اتاقمان را می شستیم و کفش را برق می انداختیم. سر موقع می خوابیدیم، سر موقع بیدار می شدیم، سر موقع کلاس می رفتیم. یک عده توان این همه نظم و انضباط را در خود ندیدند و انصراف دادند، اما خالد از آنهایی بود که ذاتاً نظامی بود و منضبط بودن برایش کار شاقی محسوب نمی شد. زمانی که دانشجو بودیم و دوره می دیدیم، همه مان دوست داشتیم به آمریکا اعزام شویم و جایی جز ایران را ببینیم و مهم تر از آن، دورۀ خلبانی مان را بگذرانیم.

شاید برای خیلی ها آمریکا رفتن آرزو بود و ما هم از اینکه خارج از کشور خودمان را ببینیم خوشحال بودیم، اما وقتی پایمان به آنجا رسید حس تلخی وجودمان را پر کرد. یک دلار آنها برابر با یک تومن ما بود، اما با وجود این برابری، نابرابری شدیدی در امکانات رفاهی بین مردم آنها با ما وجود داشت که باعث می شد حس کنیم در حق مردم ما ظلم می شود. برایمان سؤال بود که چرا با وجود نفت خیز بودن، با وجود ثروت عظیم منابع طبیعی مان امکانات و رفاه آمریکایی ها را نداریم و بدتر اینکه از طرف حکومت خودمان طوری با ما رفتار شود گویی بهمان لطف شده است. از نظر ما آنجا جمهوری بود و مردم حکومت می کردند، اما در ایران شخص حکومت می کرد و مردم هیچ حقی نداشتند برای چیزی که می خواهند حرفی بزنند. آن زمان اطلاع نداشتیم یک عده به دنبال گرفتن حق مردم هستند و قیام شروع شده است.

به ایران برگشتیم و با خالد در پایگاه همدان بودیم. یک روز در گردان بحثی شد و قاسم گلچین که فرمانده مان بود، گفت یک سیدی بلند شده و می گویند در دل کویر یک پرچم لااله الا اللّه زده و قصد دارد کل مسلمین دنیا را دور آن جمع کند. این ایده خوبی است اگر اجرا شود. این حرف باعث شد هرکسی اظهار نظری کند و از ایده آل هایی که برای مردمش متصور بود، حرف بزند. روز های بعد از آمدن امام خمینی به ایران، پروازها کما بیش انجام می شد، اما اهالی کبودرآهنگ که شهرستان مجاور پایگاه ما بودند، می آمدند و مقابل پایگاه شعار می دادند. امثال من و خالد که آمریکا دیده بودیم، یقین داشتیم که به مردممان توسط حکومت ظلم می شود و اعتراضی نسبت به اعتراض های مردم نداشتیم. 21 بهمن بود که تیمسار شعاعی در مراسم صبحگاه اعلام کرد ارتش همبستگی خودش را با ملت اعلام کرده و او هم با کبودرآهنگی ها حرف زده که دیگر برای شعار دادن به پایگاه نیایند. از بالا هم دستور رسیده و یکی عکس شاه را از دیوار پایین آورده بود، اما روز بعد بازهم آمدند و این بار برخلاف روز قبل با شعارهایشان ما را تشویق می کردند که درود بر خلبان مجاهد!

من و خالد و یک عده دیگر از تازه وارد ها از پایگاه بیرون آمدیم تا ببینیم جریان از چه قرار است، اما تا به خودمان بیاییم روی دوششان بلند کردند و مسافتی ما را با خودشان حمل کردند. یک باره خبر دادند به اسلحه خانه حمله شده است. یک افسر نگهبان آنجا داشتیم. اصرار که بیایید اسلحه ها را از من تحویل بگیرید. اگر مردم این ها را ببرند من نمی توانم به بالا جوابگو باشم. سرگرد نوژه رفت بالای پله ها و خطاب به مردم گفت: رهبرمان گفته وحدت کلمه! چرا اسلحه خانه را غارت می کنید؟ مردم او را خائن فرض کردند یا طاغوتی، نمی دانم، اما او را از روی سکو پایین کشیدند، پنجره ها را شکستند و وارد اسلحه خانه شدند.

شب شد. یک عده از خلبان ها به همراه یکی از فرمانده گردان ها، سرگرد صمدی شروع کردیم شروع کردیم به جمع کردن اسلحه هایی که گوشه کنار پایگاه پنهان شده بود. فردای آن روز، یک عده آمدند فرماندهان ما را در تمام رده ها دستگیر کردند و بردند و پایگاه بدون فرمانده شد، اما سرباز ها و کارکنان، فقط به حرف ما خلبان ها که لباس پرواز به تن داشتیم، گوش می دادند. یک بلبشوی به تمام معنا درست شده بود. فرمانده دژبانی وجود نداشت و یک عده به راحتی با خودروهایشان داخل می شدند، سلاح بر می داشتند و می رفتند و ما باید دنبالشان می دویدیم تا سلاح هایمان را از آن ها پس بگیریم. تنها تیمسار مانده در پایگاه، تیمسار صباحت بود که او را به عنوان فرمانده پایگاه فرستادند و کم کم اوضاع به حالت طبیعی درآمد.

اولین قدم ما بعد انقلاب این بود که به همت نیروها، شورایی برای کمک به مردم منطقه تشکیل شد. من به ترکی مسلط بودم و یکی از گزینه های خوب برای حضور در این شورا بودم. هوا به شدت سرد بود و در همان شرایط در اغلب اوقات با یک گروه از خلبان ها به روستاهای اطراف می رفتیم، بچه هایشان را در مدرسه ثبت نام می کردیم و گاهی مبالغی روی هم می گذاشتیم برایشان گوشت و مرغ و برنج و کالاهای مورد نیازشان را خریداری می کردیم و پنهانی به خانه های افراد بی بضاعت می بردیم. مسبب اصلی این کار اصغر سلیمانی، فرمانده گردانمان بود که بعه عنوان اولین شخص، مبلغی پول وسط گذاشت و ما هم به تبعیت از او این کار را تکرار کردیم و کم کم امدادرسانی مان گسترش پیدا کرد. مشکل این بود که در حین این خدمات ما، یکی یکی نیروهایمان تصفیه شدند، در حالی که برایمان قابل درک نبود که چرا این کار را می کنند. برخی از تصفیه شدگان نیروهای خدمت گزاری بودند و بهانه ای برای این کار نیروهای جدید دولتی نمی یافتیم. از نظر ما خلبان ها، یک عده قصد ضربه زدن به ارتش را داشتند که به نوعی با تصفیه نیروها توفیقاتی هم یافته بودند.

31 شهریور 1359 بود. آن روز مشغول ناهار خوردن بودیم که صدای انفجار آمد و از باشگاه بیرون دویدیم. وضعیت قرمز بود. از قبل مهیای مقابله با ارتش عراق بودیم و طرح های مختلفی برای این کار داشتیم، به همین دلیل معطل نقشه کشیدن، طرح دادن و جلسات مفصل گرفتن نشدیم و بلافاصله چهار فروند اف4 اعزارم شدند که خالد و صالحی یکی از آن ها را هدایت می کردند. گل زن ارتش، خلبان است، چرا که بی چون و چرا خلبان در نوک حمله است. در آمریکا همه چیز خلبانی را یاد گرفته بودیم و می دانستیم اگر بخواهیم بمبی را جایی بیندازیم، در چه ارتفاعی باید باشد و چطور آن را بیندازیم که ترکش بمب های خودمان و موشک ها و گلوله های پدافند دشمن به ما اصابت نکند.

ما دورۀ سخت رادار ها و موشک ها را در آمریکا دیده بودیم. فرماندهانمان هفته ای یک بار از ما امتحان می گرفتند تا مطمئن شوند که ما به تمام این موارد تسلط کامل داریم. هواپیمای ما و سواد خلبان های ما و کارکنان فنی ما در دنیا نمونه بود. جهرۀ خالد را خیلی خوب یادم هست. توی اتاق چتر ایستاده بود و یک کلاهک سفید روی سرش گذاشت. هیچ حرفی با هم نزدیم، اما آن چهره آنقدر در ذهنم ماندگار شده است که به راحتی می توانم با جزئیات نقاشی اش کنم. اگر سلایق مختلف در ساخت فیلم ها و نوشته ها نبود، باید در مورد او و چیزی گه از سر گذراند، فیلم می ساختند به شرط اینکه تمام زوایای زندگی او را نشان بدهیم. اعتقاد من این است وقتی قهرمانی از جنس حکومت باشد نه از جنس مردم، او نه قهرمان است و نه اسطوره و باید برای قهرمانانی فیلم ساخت که از جنس مردم هستند. خالد از جنس مردم بود. یک شب خیلی ناراحت بودم. اغلب دوستانم شهید شده بودند؛ خالد، صالحی، خسروی و خیلی های دیگر. وقتی خوابم برد، آنها را دور هم دیدم. بیدار که شدم و خوب فکر کردم دیدم تعداد دوستانم در آن دنیا بیشتر از این دنیا هستند، آن وقت بود که دیدم نسبت به شهادت تغییر پیدا کرد و احساس آرامش کردم.

تصویر قطع شد و مستند سازها به انتظار شنیدن حرفی از طلا به تماشا نشسته بودند. طلا آب دهنش را فرو می دهد و می گوید: ممنونم!

و این تمام آن چیزی است که می تواند به زبان بیاورد، چرا که خوشحال تر از آن است که بتواند حرفی بزند.

 

انتهای مطلب

منبع: اینجا کسی نیست؟!، مزینانی، طیبه، 1399، نشر اجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده