عفیفه می نشیند کنار سنگ قبری که به تازگی گوشه ای از آن شکسته است. دسته گلی از گل های محمدی تازه ای که از داخل حیاط خانه شان چیده، می گذارد روی سنگ و می گوید: سلام رشید جان! سلام برادرها! باز آمدم تا سرتان را با حرف هایم درد آورم، اما خُب چه می شود کرد، شما اینجا یکدیگر را دارید و من تنها مانده ام. پدر شوهرم که به بهانۀ تجارت به کردستان رفته و بابایم هم به بهانۀ تحقیق برای خرید زمینی در الاماره به آنجا. البته خودتان که خوب می دانید آنها برای هرچه که رفته اند برای کار و خرید نرفته اند و این طور می گویند تا من دل نگرانشان نشوم و سؤال پیچشان نکنم.
دیروز غفار آمده بود سراغ بابایم. می گفت: از فاضل برایمان خبر آورده بود که حالش خوب است و توی کشور شما زن گرفته. گفت یکی از ملاهای ایرانی خیلی از او خوشش آمده و دخترش را به عقد او درآورده. از بابایم اجازه خواسته بود و مشورت که آیا این کار را انجام بدهد یا نه، بابایم هم ذوق کرده بود که خودت که هیچ! ببین دختر دیگری ندارد برای عماد؟ دامادی شما آرزوی من و خالویتان عبدالغیور است. غفار گفت عماد هم زخم پایش بهبود یافته و دوباره به میدان جنگ رفته است. راستی او گفت اسیری به اردوگاهشان آمده که خلبان است، مانند شما برادرها. می گفت از کردهای ایران است و اهل سنت. می گویم برادرها! این کوه زاگرس عجب مردانی بار آورده، جنگجو و دلیر. راست می گویند مردانی که در دامان کوه رشد می کنند از هرچه بترسند از مرگ هراسی ندارند.
غفار می گفت اسم آن خلبان محمد صدیق قادری است. گفتم شاید شما بشناسیدش. با غفار رفیق شده و فهمیده که او ایرانی تبار است و نفوذی. هفت سال از اسارتش می گذرد… وای! چه زود این پنج سال گذشت برادرها! هوش و حواسم به هرچه بود، به زمان نبود، البته دروغ است بگویم روزها به سادگی گذشت، چرا که جز سختی و مشقت چیزی از این روزها ندیدم، اما فکرش را بکنید، هفت سال از عمرمان بسان برق و باد گذشت که بعضی از روزهایش هزار بار جان دادم و دوباره زنده شدم و آمدم سراغ شما. راستی تا یادم نرفته بگویم غفار خیلی داستان ها از آن خلبان شنیده است که به تفصیل برایتان می گویم. البته این را هم بگویم، بابایم می گفت هفت سال از جنگ گذشته و صدام کم آورده، گمان نمی کرد این جنگ، این چنین طولانی شود. به گمان خودش خوزستان را سه روزه از آن خودش می کرد و برای خودش سالاری خواهد کرد، اما هم وطنانت چنان ایستادگی کردند که روی این قائد خبیث را سیاه کردند که انشاء الله خدا رویش را سیاه تر کند؛ مردک بدقیافۀ بدسییل کریه المنظر را. اسمش که می آید، تنم مورمور می شود از بس این ظالم بد سیرت است، حتی نامش آدم را دچار تهوع می کند. به گمان بابایم و خالویم، این جنگ خانه مان سوز تا چندی دیگر تمام خواهد شد، چرا که این شیطان بدچهرۀ خبیث، چشم طمعش به جانب کویت است و به زعم خود می خواهد آنها را آدم کند و بنشاند سرِ جایشان تا زبان درازی نکنند.
خودتان که می دانید، این ملعون حق دارد به همه امر و نهی کند، چه مردم خودش چه مردم کشور های دیگر. دستش برسد به خدا هم امر و نهی می کند به والله! این را به عینه دیدم که می گویم ها! بگذریم! غفار می گفت خلبان صدیق گفته که برای گم نشد اسامی خلبان هایی که اسیر یا مفقود شده اند، نامشان را بر در و دیوار زندان هایی که بوده اند یادداشت کرده اند و این کار به رسمی رایج میان اسرا بدل شده است تا اگر مزدوران شیطان، کارشان را تمام کردند، اثری از آنها مانده باشد تا خبر به گوش خانواده هایشان برسد و بدانند مدتی اسیر بوده اند و بعد هم سر به نیست شده اند. دیگر نپرسیدم که اسم شما را هم نوشته اند یا نه. آخر بابایم هنوز بعد هفت سال به غفار اطمینان ندارد و می گوید خیلی از این ها جاسوس دوجانبه هستند، اگر حرفی بزنیم، سرهایمان می رود بالای دار و جنازه های شما هم می شود بازیچۀ دستشان. بابایم می گوید یا می آیند شما را برمی دارند و می برند جایی که دیگر رد و نشانی از شما پیدا نشود یا آهک می ریزند روی تنتان تا بدن هایتان زود تجزیه شود و چیزی برای تحویل به خانواده هایتان نماند.
می بینید برادرها؟ این ها کارشان را خوب بلدند؛ خوب که نه، خیلی خوب بلدند. شما مقابل دشمنی ایستادید که زورش کم نیست، فکرش کوتاه نیست و آینده نگر است. مادرم خدا بیامرز می گفت بعثی ها در عین تعصب بسیار هوشمندند؛ می گفت زمانی که زن های عرب حق بیرون آمدن از خانه نداشتند، حزب بعث فرمان داد زن ها را از خانه بیرون بکشند و دفترودستکی درست کرد تا ما درس بخوانیم. می دانید چرا؟ چون می خواست آن طور که خودش می خواهد ما را تربیت کند. می دانید چرا؟ چون معتقد بود اگر یک مرد،ئ یک پسر نوجوان و حتی یک نوزاد را از روز اول روی پای خودشان بزرگ کنند، تهش این می شود که یک سرباز سرسپرده و یک بردۀ خوب تربیت کرده اند و تمام، اما اگر دختر یا زنی را تربیت می کردند، این دختر با همان افکاری که به خوردش داده بودند، روی مادر می شود و سرباز های زیادی بدون زحمت تحویل حزب بعث می داد. گرچه دستشان برای خیلی ها رو شد و عرب جماعت و ایرانی تبار ها به بهانۀ تعصب رخصت ندادند بازهم دخترانشان از خانه بیرون بیایند، اما او زنانِ مدیر خوبی پرورش داد که سربازهای سرسپردۀ خوبی هم تحویل جامعه شان دادند؛ امثال همین گردن کلفت هایی را می گویم که جلوی شما ایستاده اند.
بازهم بیراهه رفتم برادرها! جانم برایتان بگوید، خلبان صدیق تعریف کرده که هنگام پاکسازی نیروهای ارتشی، او را هم تصفیه کرده اند، اما جنگ که شروع شده، غیرتش راه نداد توی خانه بنشیند، خودش رفته سراغ مسئولان و یک برگه امضا کرده که به خواسته خودش تقاضای برگشت به نیروی هوایی داده و همان اول یک نامه نوشته که من چیزی نمی خواهم و فقط برای مردم، دوستان و مملکتم آمده ام. اگر جنگ تمام شد نمی خواهم کسی با من کاری داشته باشد و از نیروی هوایی خارج می شوم، اما اگر شهید شدم، نگذارید خانواده ام به اینجا بیایند، وسایلم را برایشان بفرستید و تمام.
بندۀ خدا تعریف کرده که خلبان ها چنان درگیر جنگ شده اند که برای محافظت از مملکتتان روزی چهار پنج سورتی پرواز می کنند، حتی گفته یک بار که مأموریت داشته، توی آسمان شش هفت بار سوخت گیری کرده است و حدود یازده ساعت توی آسمان گشت زده.
راستش را بخواهید این را که شنیدم نزدیک بود به حرف بیایم برادرها! می خواستم بگویم من روی زمین خدا، نمی توانم ده ساعت راه بروم و چند بار روی زمین ننشینم، او چطور این همه ساعت توی آسمان حواسش به این سمت و آن سمت بوده؟ اما دیدم سؤال پرسیدن خطاست. آدمی که عاشق باشد هرکاری می کند. آدم هایی مانند شما که از والدینتان، از زن و بچه تان و جوانی و رفاهتان گذشته اید که دیگر به این چیز ها فکر نمی کنید. می گفت خلبان صدیق گفته یک بار هواپیما آماده نبود، گریه کردم! فرمانده صدایم زد که قادری! تو چه می خواهی؟ دوست داری زودتر بمیری؟! می گفت اتفاقاً یکی از خلبان ها دچار مسمومیت غذایی شده و آن قدر بدحال بود که پروازش لغو شد و خلبان ازهاری جایگزین شد. از خوش شانسی من گفته بود به این شرط می روم که قادری همراهم باشد. با آنکه بعد از ساعت ها پرواز در آسمان، دیگر اجازۀ پرواز در آن روز نداشت، اجازه داده بودند و او پرواز کرده بود. تا بغدا آمده بودند که با موشک های سام، هدف قرار گرفته بودند، اما پالایشگاه را زده بودند. می گفت اعلامیه های اما خمینی را هم پخش کرده بودیم و بمب ها و راکت هایمان را در کارخانۀ برق آنجا رها کردیم و در آخرین لحظه که هواپیما آتش گرفت، ایجکت کردیم و پریدیم بیرون و به اسارت درآمدیم.
برادرها! غفار می گوید خلبان های اسیر خیلی بد است. می گفت درست که سپاهی بیشتر شکنجه می شدند، اما به این معنی نیست که بعثی ها احترامی برای درجه و مقام ارتشی های ایران قائل باشند. هنوز هم دنبال بهانه هستند تا ضربه شصتی به آن ها نشان بدهند و شکنجه شان کنند.
این حرف بد است به زبان بیاورم، اما وقتی غفار از اوضاع اردوگاه های اسرا می گوید، برایم سؤال می شود که جای شما بودن بهتر است یا جای آنها بودن؟
بابایم می گفت اوایل جنگ، نیروی هوایی ارتش دلیلی نداشته آن قدر پایین پرواز کند که سربازها بدانند جنگنده هایشان چه شکل و شمایلی دارند. همین باعث می شد از ترس این که دشمن به آنها نزدیک شود، به هر هلی کوپتر یا جنگنده ای که نزدیک شود، حمله کنند و چند نفر از خودی هایشان هم در این راه شهید شوند. این شد که خودِ نیروی هوایی یک عده را به مناطق غرب و مرزهای دیگرشان با ما فرستاد تا برای نیروهایشان شکل و شمایل جنگنده ها و فانتوم ها و هلی کوپتر ها را ترسیم کند و حسابی شیرفهمشان کند که به سمت آنها شلیک نکنند.
هوا کمی سرد و نمناک شده است و آن دم، باران شروع می کند قطره قطره باریدن.
عفیفه می گوید: خُب برادرها! شما هم مانند من به آب و هوای اینجا آشنایید، تعلل کنم، می شوم موش باران خورده، فعلاً می روم و شما را به حال حود می گذارم تا بعد!
انتهای مطلب