اینجا کسی نیست؟!(20)
رمانی بر اساس زندگی شهید امیر سرلشکر خلبان خالد حیدری فصل هشتم

نمی دانست آهوها  بیشتر از او ترسیده اند یا او بیشتر از آهوها. هر دو به یکدیگر نگاه می کنند و او نمی داند چرا آن چشم های زیبا که یک دنیا در وصفشان شعر گفته اند، ین طور به او خیره شده اند. تلاش می کند دست دراز کند و سر آن حیوان بی نظیر زیبا را نوازش کند، اما می ترسد. حیوان قدمی پیش می گذارد و طلا یک باره از خواب می پرد.

لحظاتی گیج خوابی است که دیده، اما هر چه فکر می کند به یاد نمی آورد چه خوابی دیده که آنطور فکرش را مشغول کرده است. بی خیال خوابش از جا بلند می شود. ملحفه تخت را مرتب می کند و به سمت روشویی می رود درحالی که از هال بزرگ خانه می گذرد، چشمش به آینۀ قد نمای کنار در می افتد و نگاهی توی آن می کند. آن آینه مدت هاست او را زنگ پریده و بیمار نشان می دهد و دیگر از دیدن خود در آن لذت نمی برد. رویش را از آن آینه حقیقت گو بر می گرداند. مقابل روشویی می ایستد، شیر آب را باز می کند و مشتی آب به صورتش می پاشد. خنکای آب، شوکی به تنش وارد می کند و آهویی از مقابل چشمانش عبور می کند. خوابش را به یاد می آورد. از وقتی یادش می آمد حتی برای یک بار آهویی از نزدیک ندیده بود، مگر از صفحۀ رنگارنگ تلویزیون. شیر آب را می بندد و به سمت گوشی تلفن می رود. تند تند شماره می گیرد و منتظر می ماند. بعد از چند بوق، صدای مادرش را می شنود: جانم؟!

طلا می گوید: سلام مامان! خوبی؟ و بعد بی آنکه منتظر پاسخ او بماند، ادامه می دهد دیشب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم برایم از تهران آهو آورده اند. من حتی یک بار هم در عمرم آهو ندیه ام.

زن می گوید: خیر است انشاء الله! نگران نباش. آهو حیوان مظلومی است. خیر باشد

طلا می گوید: ان شاء الله … و بقیه صحبتشان را با بی حوصلگی ادامه می دهد. دوست دارد بداند تعبیر آن خواب چه بوده است و با خودش فکر می کند بین اطرافیانش چه کسی خوب تر خواب ها را تعبیر می کند تا به ذهنش می رسد باید سراغی از زن عمویش بگیرد. صحبتش را با بهانه ای کوتاه و خداحافظی سریع قطع می کند. یک بار انگشتش را روی شاسی تلفن می گذارد و بر می دارد. با شنیدن بوق ممتد آن، انگشتانش را تندتند روی دکمه های تلفن فشار می دهد و کمی مکث می کند. زن عمو با بوق اول گوشی را بر می دارد. صدای طلا را که می شنود، می گوید: چه جالب! امروز داشتم به تو فکر می کردم. طلا احوالش را می پرسد و ماجرای خوابش را تعریف می کند. زن عمو می پرسد: آهو را گرفتی طلا جان؟

طلا جواب می دهد: نه.

زن عمو می گوید: حتماً خیر است. آهو نشانۀ بچه است.

بارقه ای از امید دل طلا را روشن می کند و ذوقی خاص توی تنش جولان می دهد. ده سال انتظار کشیده بود چنین خبری به او بدهند و حال به گمان خودش تا نیمۀ راه آمده و قرار بود یکی از بهترین خبرهای عمرش را به او بدهند، اما به یک باره تمام ذوقش فرو کش کرد و این فکر در ذهنش جا گرفت من خواب بچه را هم دیدم، تعبیرش بچه دار شدن نشد، آهو را نشانه دانستن که خیلی بیراه رفتن است.

حرفش را با زن عمو تمام می کند و گوشی را می گذارد، اما چند لحظه ای روی همان صندلی متصل به میز تلفن می نشیند و با سیم فنری گوشی ور می رود. احساس خلأ می کند؛ احساس پوچی. از بس از این مطب به آن مطب، از این دکتر به آن دکتر مراجعه کرده بود،  خسته شده بود. خیلی ها پیشنهاد داده بودند دست به دامن فالگیرها و دعا نویس ها شوند تا گره نازایی اش به دست طلسم و جادو باز شود. به نظرش این کارها معقول نبود و تا آن وقت به چنین چیزی تن نداده بود. یک عده هم مصر بودند بی خیال بچه دار شدن شود و این قدر خودش را آزار ندهد. آنها معتقد بودند هرکسی سرنوشتی دارد و نباید آدمیزاد آنقدر به خدا برای داشتن چیزی که شاید صلاحش نیست، اصرار کند، اما گوش طلا به این حرف ها بدهکار نبود و با خودش می گفت این ها که خیلی زود و راحت بچه دار شده اند دردِ من را چطور می خواهند بفهمند؟ خودشان بی آنکه آرزو داشته باشند، نعمت فرزند بهشان رسیده است و می گویند شاید بچه داشتن به صلاح من نباشد. یک نفر نیست به آنها بگوید که اگذ قرار بود بچه دار نشوم چرا دنیا آمدم؟

هر وقت یاد سوزن هایی که برای هزار و یک آزمایش توی تنش کرده بودند می افتاد، تنش درد می گرفت. مخصوصاً داروهایی که برای عکس های رنگی به تنش تزریق می کردند و با آن دستگاه های عجیب و غریب معاینه اش می کردند، بیشتر عذاب می کشید، با وجود این، باز هم حاضر بود پیگیر درمان شود. او به انتظار اخبار خوب نشستن را از مادرش یاد گرفته بود، گرچه خبری از آن اخبار خوب نمی شد.

باید از فکر کردن دست بر می داشت. چیزی به ساعت آمدن بچه های مستند ساز نمانده بود. باید خودش را به آن ها می رساند و کمکشان می کرد. هرچه بود، آنها می خواستند بابایش را از گمنامی درآورند و به مردم معرفی کنند. تازه توانسته بودند با کلی رایزنی و پیگیری، یک ماکت فانتوم اف4 شبیه همان فانتوم پدرش را از نیروی هوایی بگیرند و با کمک همان ها در ورودی شهر نصب کنند. طلا خیلی به آن ماکت علاقه داشت و خوشحال بود بالاخره جایی هست که می تواند برود آنجا و با پدرش درد و دل کند.

اولین باز که آن فانتوم را دیده بود و با کلی از مسئولان و اعضای خانواده از آن رونمایی کرده بودند، کلی اشک ریخته بود. وقتی تندیسی به نشانۀ یادبود پدرش کنار همان فانتوم نصب کردند، دیگر خیالش راحت شده بود که هرکسی از آن دروازه عبور کند، برایش سؤال می شود آن سکوی مرمرین و سیاه بزرگ با تندیسی از یک خلبان خوش چهره و آن فانتوم نشانۀ چیست و بعید نبود چند نفری هم از آن مسافرها پیاده شوند و مانند او، مزار خالی پدرش را زیارت کنند.

یک بار در عمرش از نزدیک فانتوم را دیده بود، آن هم به دعوت فرماندهان نیروی هوایی. آن بار با مادر جان همین رفته بودند دیدن فانتوم. مادر جان با بال و روسری اش گرد و غبار آن را پاک می کرد و برای پسری که سال ها ندیده بودش، لالای می خواند و دیگرانی که با او بودند، به پهنای صورت اشک می ریختند. مادر جان حواسش به دیگران نبود و با خودش، با خالد و خدای هردویشان حرف می زد و می گفت: خدایا! خالد ما هر کجا هست، نگهدارش باش…

باید خودش را جمع و جور می کرد و آمادۀ خروج از خانه می شد. هنوز دستش روی مبل بود تا از جا بلند شود که زنگ تلفن به صدا در می آید. دست دراز می کند و برای سومین بار در آن روز گوشی را بر می دارد. مادرش پشت خط است. می گوید: طلا! از تیپ با من تماس گرفتند…

برای اولین بار است که از تیپ با آن ها تماس می گیرند. طلا به رعشه می افتد  و صدای زن هم لرزان است. زن ادامه می دهد، از بنیاد شهید هم دارند می آیند…

طلا، هم نگران می شود و هم مضطرب و هم خوشحال و اشک هایش فرو می ریزند. زن ادامه می دهد دوست دارم حالا که آنها می آیند تو هم کنارم باشی.

تا آن روز کسی طلا را با نام دختر شهید نخوانده بود، چه برسد که از بنیاد شهید با آن ها تماس گرفته باشند. تمام روزهایی که یادش می آمد تحقیر شده بود و به نام دختر یک بیوه زن از او نام برده بودند و بس. هر کسی از مقامات سروکله اش پیدا و دیداری انجام می شد، طلا حضور نداشت. دوست داشت از او به عنوان دختر شهید نیز در این دیدارها دعوت شود. یک بار که از این کارشان عصبانی شده بود، به مادرش گفته بود مطمئن هستی مسئولان تیپ و بنیاد شهید می دانند خالد زن و بچه دارد؟ چرا هروقت می روند دیدن مادر جان و عموهایم، نمی پرسند زن و بچۀ این شهید کجاست؟! چند باز هم از سرِ حرص گفته بود نکند من را از سرِ راه پیدا کرده اید که کسی قبولم ندارد.

طلا جواب داد تا از نقده برسم مهاباد و خانۀ شما، طول می کشد، اما چشم! همین الان می آیم سمت شما.

یادش آمد یک مدت مادرش خیلی خوشحال بود. آن زمان خیلی کوچک بود، اما فهمیده بود یکی از آن طرف مرز آمده و به آنها خبر داده خالد را در بیمارستان دیده است. مادرش که این خبر را شنید، خیلی زود رفت نمایندگی صلیب سرخ و جریان را گفت. گفته بودند اشتباه می کنید، ما چنین خبری دستمان نرسیده است. آن کس که این خبر را داده یا ضد انقلاب است یا بیمار. بیاوریدش تا ببینیم چه دستگیرمان می شود. وقتی از آن اداره آمد دوباره ناراحت بود. یک روز همان مرد را تو خیابان دیدند. رفت جلو و گفت مرد حسابی! چرا به این خانواده امید بی خود می دهی و اخبار دروغ می گویی؟ او هم جواب داد چون پول لازم داشتم و کسی که منتظر خبر است برای خوش خبری هر چقدر بخواهیم می دهد.

از آن به بعد به اخبار دیگران بی اعتماد شده بود و 24 ساعته رادیوشان روشن بود، بلکه اسمی، رسمی، خبری، چیزی بشنود، اما نشنید تا اینکه برادرشوهرهایش گفتند ما مطلعیم که خالد شهید شده، اما چون پیکرش پیدا نشده، اعلام نمی کنند. شما جوان هستی و می توانی ازدواج کنی.

بیست و چهار پنج ساله بود و نُه سال از رفتن خالد و بی خبری از او گذشته بود و چشمش به در مانده بود که بلاخره با یکی از خواستگارانش ازدواج کرد.

طلا همیشه چشم های گریان مادرش را دیده بود و اولین تصویری که از کودکی هایش با او یادش می آمد، باز هم چشم های اشکبار او بود. حتی وقتی ازدواج کرد چنان از آن انتخاب اشتباهش نادم بود که با احساس گناه زیادی، باز هم گریه می کرد و از خالد طلب بخشش می کرد، عاقبت هم ازدواجش به جدایی منتهی شد تا این که سال ها بعد به مکه رفت و با کسی آشنا شد و از او برای یکی از افراد خانواده شان که خلبان بود، خواستگاری کردند و این بار پس از کلی تحقیق با او ازدواج کرد و خدا را شکر، از آن بلاتکلیفی نجات پیدا کرد و رنگ آرامش به خود دید.

انتهای مطلب

منبع: اینجا کسی نیست؟!، مزینانی، طیبه، 1399، نشر اجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده