خیلی زود آماده می شود و با سواری خودش را به خانۀ مادرش می رساند. مهمان ها دور تا دور اتاق نشسته اند که به احترام او از جا بلند می شوند و پس از احوالپرسی سر جاهایشان می نشینند. یکی شان می گوید: نیروهای تفصحص پیکر چهار شهید خلبان را پیدا کرده اند…
حرفش تمام نشده است که طلا زُل می زند به مادرش. ویجینتی انقلابی که درون دخترش شکل گرفته، از نگاهش می خواند و برای آرامش او می گوید: از خلبان های هوانیروز هستند.
مردها چند کلمه دیگر از سرِ وظیفه و ادب می گویند و خداحافظی می کنند و می روند. طلا بعد از بدرقۀ آنها با مادرش خداحافظی می کند و می گوید: باید بروم به کارم برسم.
وقتی از پله ها پایین می آید و توی خودروی سفید رنگشان می نشیند، گوشی اش را از داخل کیف دستی اش بیرون می آورد و شروع می کند به تایپ کردن الفاظ و اصطلاحات متفاوت. وقتی می نویسد خلبان، شهید، تفحص، اخباری راجع به پیدا شدن چهار خلبان مفقودالاثر می خواند که هنوز نامشان را اعلام نکرده بودند.
خبر را تلفنی به مستند سازهایی که چندی قبل آمده بودند سراغش می دهد و آنها خشنود از این اتفاق می گویند خیلی خوب است، ما پیگیر می شویم ببینیم جریان از چه قرار است.
طلا به خانه بر می گردد. هوا تاریک شده و شوهرش مقابل تلویزیون به تماشا نشسته است. او را که می بیند، سلامی می کند و کنارش می نشیند. قبلاً از طریق تلفن خبر را به گوشش رسانده است. ساعتی کنار هم اخبار شبکه های مختلف را گوش می کنند و عاقبت از شنیدن آن همه اخبار تکراری می گوید چرا چیزی نمی گویند؟ چرا اسامی آن چهارنفر را اعلام نمی کنند؟ دلم آرام نیست. بی قرارم و هرچه تلاش می کنم به این موضوع فکر نکنم، بی فایده است.
شوهرش دکمۀ روی کنترل را فشار می دهد و تصویری داخل کابین هواپیما مقابلشان رخ می نماید. طلا بغض می کند و می گوید: بابایم خیلی از این هنرپیشه خوشش می آمد. چهره اش هم کمی به این بازیگر شباهت داشت. آلبوم عکس هایی که در دوران جوانی از او تهیه کرده، نشانت داده ام، یادت هست؟
طلا فیلم را نگاه می کرد و به یاد پدرش مانند ابر بهار اشک می ریخت. شوهرش دائم می گفت: خودت را ناراحت نکن! گریه کردن فایده ندارد. این همه مادرت اشک ریخت، چه نصیبش شد؟ باید به خدا سپرد و به او توکل کرد و هرچه قسمتمان است، همان پیش می آید…
صدای زنگ تلفن حرف هایش را نیمه تمام گذاشت و از جا بلندش کرد. گوشی را که بر می دارد بعد از احوالپرسی گرمی چند لحظه سکوت می کند و در نهایت می گوید: چشم! خدمت می رسیم.
گوشی را می گذارد و می گوید: طلا! عمو سلیمان بود. دعوتمان کرد به خانه شان برویم. گفت قرار است یک عده از نیروهای هوایی به خانه شان بروند و ما هم برویم آنجا. تأکید کرد طلا هم باید اینجا باشد.
طلا از پشت پردۀ اشک به او نگاه می کند و می گوید: تا به حال هیچ وقت نگفته اند من حتماً باید باشم. حتماً یکی از آن چهار نفر، پدرم است.
شوهرش می گوید: نه، این قدر فکر های منفی نکن! انرژی منفی نفرست، پدرت هنوز زنده است.
و طلا برایش عجیب بود چطور بعد از این همه سال، انتظار دارد بابایش زنده باشد؟ وقتی کودک بود یا حتی نوجوان و حتی بعدتر از آن وقتی جوان بود و تازه ازدواج کرده بود، دائم با خودش سناریوهای مختلفی از گم شدن و صحیح و سالم بودن پدرش برای خودش طراحی کرده بود. گاهی نیز با خود فکر می کرد شاید بابا جانم حافظه اش را از دست داده و یک روز بعد از اینکه حافظه اش را به دست می آورد، دوباره بر می گردد.
زنده بودن پدرش حتی ممکن بود به معنای خیانتش به دین و نظام و مردم تعبیر شود، در این حال او به شهادت پدرش رضایت بیشتری داشت تا مخدوش شدن تصویر قهرمانانه ای که مادر و عموهایش از او برایش ترسیم کرده بودند.
از نظر خانوادۀ پدر و مادرش او بازماندۀ یک شهید بود، اما در بیرون از این دو خانواده تقریباً چنین جایگاهی نداشت. گرچه سهمیۀ شاهد داشت و می توانست در دانشگاهی خوب درس بخواند، اما آنقدر رفتار زنندۀ مردم روی او تأثیر گذاشته بود که خودش روحیۀ خوبی برای درس خواندن نداشت و از طرف دیگر می دانست چه کم درس بخواند چه زیاد، فرق چندانی ندارد، چون چه دوست داشته باشد چه نه، اجازۀ خروج از شهر را نخواهد نداشت.
سنت ها و محدودیت های خانواده کاملاً مشخص بود و او هم نمی توانست خارج از آن چهارچوب رفتار کند. خیلی از کارها که برای دیگران عادی بود برای او ممنوع به حساب می آمد، پس در نهایت امتیاز های دولتی چندان به دردش نمی خورد. نه دستش باز بود که بخواهد از آن امتیاز ها استفاده کند نه مادر زرنگی داشت که بخواهد پیگیر کارها باشد. وقتی دانشگاه پیام نور قبول شده بود، نیمی از شهریه اش را بنیاد شهید می داد و خودشان هم چیزی از آنها نمی خواستند.
آقاجان از همان روزهای اول تکلیفش را با نیروهای بنیاد شهید روشن کرده و گفته بود که من خون پسرم را با مادیات عوض نمی کنم و هنوز منتظرم پسرم برگردد. آقاجان قبول دار نمی شد از سرنوشت پسرش بی خبر باشد و به هر کس و نا کسی رو انداخته و وعده داده بود اگر از پسرش خبری برایش بیاورند، به آنها مژدگانی خوبی می دهد. یک نفر آمده بود که او را در پیرانشهر دیده است. با مصطفی رفته بودند دنبالش، اما وقتی طرف را پیدا کرده بودند، بعد از کلی سؤال و جواب از او فهمیده بودند هیچ حرفش با جریان ها جور در نمی آید. بندۀ خدا آن قدر به این و اون رو انداخته بود که وقتی یکی پیشنهاد داد یکی تان بیاید هیپنوتیزمش کنیم و روحش را با خالد متصل کنیم، رفته بودند سراغش. یکی از نوه های دختری آقاجان را هیپنوتیزم کرده بود و او هم در همان حال نشانه هایی داده بود که نشانه های اسرای ما در زندان های بعثی بود.
حیران مانده بودند چه کنند و حرفش را تا حدی هم باور کردند و به زنده بودن خالد امیدوار شده بودند. دائم در شک و شبهه بودند. چند سالی که گذشت و اسرا هم آمدند و اما از خالد خبری نشد، مصطفی را فرستاد عراق تا از رفقایی که آنجا دارد تحقیق کند. مصطفی هم رفته بود و دست خالی برگشته بود، اما جرئت نداشت به او بگوید یک عده گفته اند حتماً خالد شهید شده وگرنه دیگر اسیری در عراق نمانده است.
هر بار به خانۀ آقاجان می رفت، عمو ها و عموزاده هایش مانند پروانه دورش می چرخیدند و به او محبت می کردند، اما هیچ کدامشان نمی توانست جای خالی بابایش را برایش پر کند و این حس، بدجور آزارش می داد. عموزاده ها با پدرهایشان به خرید می رفتند و گاهی قرار مسافرت با هم می گذاشتند، اما او نمی توانست این کار را انجام بدهد و همین بس بود که غصه دار شود. هربار که برای آزمونی، امتحانی چیزی از شهر خارج می شد، باید یکی را دنبال خودش می کشاند تا اجازه داشته باشد از شهر خارج شود؛ یک بار مادرجان همین، یک بار دایی جانش و یک بار عمویش.
شوهرش صدایش می زند: طلا! خسته ای بیا بگیر بخواب.
طلا خسته است، اما فکر هایی که پشت سر هم از ذهنش می گذرند، به او رخصت نمی دهند خواب به چشمش بیاید. از سرِ عادت، مسواکش را می زند، موهایش را شانه می کند و روی تخت دراز می کشد تا او آمادۀ خواب شود، شوهرش خوابیده است و شب بخیرش هم بی پاسخ می ماند. خواب به چشمانش نمی آید. شروع می کند به شمردن سایۀ چین های پرده که روی سقف اتاق خواب افتاده اند. باز هم خوابش نمی برد. توی ذهنش خطوط آن سایه ها رادنبال می کند و به وضوح می بیند گاهی به شیر تبدیل می شوند، گاهی به ببر و گاهی به فانتوم و گاهی هم به چهره ای شبیۀ پدرش. دلش به درد آمد. اگر کل شهر را می گشت جوانی نبود که پدرش را بشناسد. عکس خالد روی دیوار تمام خانه های اعضای خانواده بود، اما هنوز کسی جرئت نداشت آن تصویر را دم در، روی دیوار مسجدی، ساختمانی نصب کند. البته یک بار یکی از این نهاد ها، عکسش را گذاشته بود وسط میدان شهر، کسی نمی دانست این شهید مال همین شهر است. کسی نمی دانست بابایِ او یک وطن پرست واقعی بود و همان روز اول جنگ به دفاع از ایران و اسلام پرواز کرده است.
گاهی بهشان حق می داد. مادرش گفته بود اوایل انقلاب تعداد زیادی از افراد گروهکی تلاش کردند که پدرت را به خودشان جذب کنند، اما بابایت آنقدر ایران برایش مهم بود که نه وعده های شیرین آنها خامش کرد نه تهدید هایشان او را ترساند. حتی وقتی رفت و دیگر پیدایش نشد، ابزار خوبی برای همان گروهک ها شد که هر روز یکی شان علم شود و بگوید خالد جزو کو مله ها یا دموکرات ها و توده ای ها و منافق ها بوده و با این شگرد مردم را جذب خودشان کنند، اما او جزو سازمانی نبود و مانند یک میهن دوست واقعی عمل می کرد. مادرجان همین چندباری گفته بود که بابایش عمیقاً امام خمینی و دکتر بهشتی را دوست داشته است. مادرش هم گفته بود مهم نبود چه ساعتی از شب است، دو یا سه بامداد هم بود، سخنرانی دکتر بهشتی پخش می شد، بابایت بلند می شد، پیچ رادیو را می چرخاند و تمام سخنرانی را از اول تا آخر گوش می داد.
انتهای مطلب