اینجا کسی نیست؟!(22)
رمانی بر اساس زندگی شهید امیر سرلشکر خلبان خالد حیدری ادامه فصل هشتم

اگر می خواست،  می توانست همان زمان که در آمریکا دوره می دید، قید رجوع به ایران را بزند و زندگی خوبی برای خودش بسازد. حتی خودش برای دیگران گفته بود آنجا پیشنهاد دادند در کشورشان بمانم. گفتند چند برابر ایران به تو حقوق می دهیم. زندگی و امکانات خوبی برایت فراهم می کنیم، اما زهی خیال باطل! فکر می کردند من می توانم ایران و خانواده ام را رها کنم و آنجا بمانم و به آنها خدمت کنم. یک عده از همان منافق ها شایعه کرده بودند خالد به عراق پناهنده شده و برای ارتش بعث خلبانی می کند. حال آنکه یک عده شان مصر بودند خالد از ترس، جانش را برداشته و به سوئد پناهنده شده. همین شایعه ها چنان بین مردم جا گرفته بود که از پدرش متنفر بودند و حتی بعد از سی چهل سال دست از آن کینۀ عجیبشان برنداشته بودند.

طلا می دانست مردم شهر، بابایش را یکی از خودشان نمی دانند و حتی همان روز که به سراغ تندیس و یادبودش می رود، خیلی ها که هم سن و سال بابایش و عموهایش هستند وقتی از سرِ مزار او رد می شوند، به او و صاحب آن مزار بد و بیراه می گویند، فحاشی می کنند و از آنجا می گذرند. طلا از مسئولان خواهش کرده بود آن یادمان را برای پدرش بنا کنند که این کار خودش هفت خان رستم بود، آنقدر پیگیری کرده بودند که بعد از کلی هماهنگی، آبان ماه همان سال ماکت فانتوم را آوردند، سکویش را ساختند و آن را رویش نصب کردند و بعد هم یادشان آمد عکسش را به عنوان شهید شاخص، سر در دانشگاه آزاد مهاباد نصب کنند تا جوان ها بدانند شهرشان یک شهید خلبان میهن دوست داشته که سال های سال گمنام مانده است.

طلا هر بار به بابایش فکر می کرد، یادش می افتاد که نبودِ او و بدتر از آن مفقود شدنش، بهانه ای شده بود تا شخصیت او و مادرش سرکوب شود و به نوعی گوشه نشین و خانه نشین شوند. یک بار که مادرش از این همه تحقیر طلا دلش شکسته بود و افسردگی های او را دیده بود، خودش رفته بود سراغ مسئولان بنیاد شهید که چرا وقتی رئیس جمهور یا یک مقام رسمی وارد شهر می شود، دختر من را به عنوان فرزند شهید و کسی که بابایش خلبان بود، نمی برید؟ او چه فرقی با دیگر فرزندان شهید این شهر می کند؟ چرا به این دختر به اندازۀ بقیۀ دختران شهدا، احترام نمی گذارید و اجازه می دهید خانه نشین شود؟ مگر شوهر من برای این مملکت نجنگیده است که شما خانواده اش را کاملاً خط زده اید و سراغی ازشان نمی گیرید؟

حرف های ویجینتی تأثیری روی مسئولان شهر نگذاشته و بعد از آن هم کسی به سراغشان نیامده بود. وقتی آن یادمان را درست می کردند، مادرجان همین گفته بود: نمی دانم بخدا! آدم چه سرنوشت هایی دارد. یک بار گفتند خالد اسیر شده، یک بار گفتند شهید شده و جنازه اش گم شده، یک بار خبر آوردند فلان کس توی تلویزیون عراق دیده با او و رفیقش صحبت کرده اند که اسیر صدام شده، یک بار هم گفتند اسمش را توی شهدا خوانده اند. آخرش هم نفهمیدیم چه بر سر این پسر آمد.

ببین چقدر آقا جانت چشم انتظار خالد بود که هیچ وقت با ما عکس یادگاری نمی گرفت و همیشه می گفت خالدمان اسیر است و توی این عکس ها جایش خالی، وقتی بیاید با هم عکس می گیریم. بندۀ خدا تا وقتی بود، چشمش به راه بود، من هم امروز و فرداست که جانم در برود، اما هنوز امیدم به خداست و دعا می کنم او بیاید، یک بار دیگر ببینمش، دل به دلم شودو بعد هم با خیال راحت سرم را بگذارم زمین. البته نیست آقا جانتان همان دم که در حال احتضار بود، بابایت را دیده باشد، اما عمرش کفاف نداد خبردارمان کند پسرمان را به چشم دیده است، به هر حال من هنوز منتظرم ببینم پسرم کی از راه می رسد و حرف کدام یک از این پیغام رسان ها درست از آب در می آید؛ آنهایی که گفته اند اسم خالد را به عنوان اسیر شنیده اند یا آنهایی که می گفتند یک قبر به اسم او نشان داده اند یا آن قاچاقچی های کالا که رفت و آمدشان به عراق زیاد بود و خبر دادند خالد را مجروح در بیمارستان بغداد دیده اند.

طلا رویش را از سقف بر می گرداند و کتف به کتف می شود. در تاریکی می تواند  فاصلۀ شیشه های عطر و ادوکلن های روی میز آرایشش را تخمین بزند. یکی شان حداقل باید نیم سانت جا به جا می شد تا بهترین نظم ممکن چیده شده باشند. از بچگی به این نظم عادت کرده بود. این خصلت از خانوادۀ پدرش نسل به نسل به ارث رسیده بود. عمو ایرج می گفت: آقاجان این طور بود. آنقدر نظم و انضباط و ادب و احترام برایش مهم بود که راحت نمی توانستیم جلویش بنشینیم.خودش همیشه صاف و مرتب مانند یک فرمانده ارتشی می نشست و می ایستاد و به پسرانش هم تأکید می کردهمانطور بنشینند و از جا بلند شوند. حتی یک بار در عمرش با بچه هایش سر یک سفره ننشست و با ما غذا نخورد. همیشه مرد ها در یک اتاق بودند و زن ها در اتاق دیگر. یادمان نمی آید حتی یک بار مقابلشان پایمان را دراز کرده باشیم. اگر صدبار از اتاق خارج می شد و بر می گشت توی اتاق، همه به احترامش از جا بلند می شدیم. اجازه نداشتیم تند تند غذا بخوریم و یا چایمان را در نعلبکی بریزیم و آن را فوت کنیم تا سرد شود. اگر لقمۀ درشت می گرفتیم، چنان نگاهمان می کرد که حساب کار دستمان می آمد. همیشه باید مؤدب و چهارزانو جلوی بزگترهایمان می نشستیم. اگر برادر ها کنار هم راه می رفتیم، باید آنکه بزرگتر بود سمت راست قدم بر می داشت و آنکه کوچکتر سمت چپ. اگر می دید تساهل کرده ایم و بزرگتر و کوچکتری را رعایت نکرده ایم، هرجا بودیم فرمان ایست می داد، جا به جایمان می کرد و می گفت حالا بروید دنبال کارتان. حتی برای ورود به خانه هم باید به ترتیب سن وارد می شدیم و باید به ترتیب سن هم می نشستیم و تعصب خاصی هم روی این کار ها داشت و اجازه نمی داد از زیر این سنت ها در برویم. تمام این آداب، جزو رسوم نظامی ها بود و خالد از همه ما بیشتر این موارد را رعایت می کرد. گاهی حتی آقاجان به او می گفت خالد! کمی ملایم تر باش! اما او حساسیت خاص خودش را داشت تا اینکه رفت آمریکا، فضای آنجا را دید و تعصبش در فرهنگ سفت و سخت کوچک تر و بزرگتری را کنار گذاشت و به قول آقا جان، ملایم تر شد.

شبی که قرار شد برای آزمون نیروی هوایی بروم، خالد ناچارم کرد تا صبح بیدار بمانم و تا جایی که توانست به من مشق رژه و کار با اسلحه و پیش فنگ و پافنگ و شکل خبردار ایستادن را یادم داد. غر زدن و خسته شدم هم فایده ای نداشت. می گفت باید خوب مقابل آنها ظاهر شوی. دوست ندارم ناشی بازی درآوری. از سر کار که می آمد، حمام می رفت. صبح هم قبل رفتن به اداره باز هم دوش می گرفت. ناخن خایش را مرتب کوتاه می کردو موهایش را هم خودش کوتاه می کرد. ما را هم مجبور می کرد مثل خودش رفتار کنیم. هر بار می خواستیم پایمان را از خانه بیرون بگذاریم، ناچارمان می کردخانه را مرتب کنیم. می گفتیم؛ چرا؟! می گفت شاید برگشتیم مهمان همراهمان بود! حتی اسماعیل دادفر که رفیق و هم دورۀ سربازی و هم خانه اش در تهران بود، می گفت ما دیپلمه بودیم و همه مام گروهبان 3 و ماهی 267 تومان حقوق می گرفتیم. خالد مادر خرجمان بود و حساب و کتاب دخل و خرجمان را داشت. اوایل ماه سخت نمی گرفت و از بیرون غذا می گرفتیم، اما ده روز آخر که می شد، می گفت زود باشید! هرچه دارید رو کنید تا لنگ نمانیم. هرچه می گفتیم یک ناهار دیگر از بیرون بگیریم، فایده نداشت و چنان در مخارجمان سخت می گرفت که مبادا مقابل صاحب خانه شرمنده شویم و کرایه اش بماند برای ماه بعد.

صبح ها زودتر از همه مان بیدار می شد و ما راهم بیدار می کرد. آن قدر به نرمش کردن اهمیت می داد که تا ما بیدار شویم برای خودش نرمش می کرد.

تمام این خلق و خوها را طلا هم داشت. به همان وسواس کارهایش را انجام می داد و اگر یکی را از قلم می انداخت، از خودش بدش می آمد. هرچه فکر می کرد، می دید هیچ وقت کسی از اعضای خانواده اش از شهادت بابایش حرف نزده است. شاید چون فکر می کردند اگر چنین چیزی را قبول کنند، او هم شهید می شود. همه زبیده هم به جهت خوابی که همان شب رفتن خالد دیده بود، بیشتر از دیگران مصر بود خالد اسیر شده، اما از وقتی صدام سقوط کرده بود و جنازۀ شهدا هم یکی یکی پیدا می شد، می گفت نمی دانم حکمت خدا چیست، اما قبل از اینکه به من خبر بدهند خالد پرواز کرده و برنگشته، من خواب دیدم او اسیر دشمن شده، حال آنکه آن زمان اصلاً خبری از جنگ نبود که بخواهد اسیری باشد.

طلا با خودش فکر می کند من که بابایم را ندیده ام این قدر چشم انتظارش هستم، آدم هایی که با او زندگی کرده اند چه حالی دارند که او را بهتر از من می شناختند و دوستش داشتند؟!

آقاجان سه پسر نظامی داشت؛ خالد، ایرج و مصطفی. مهاباد هم منطقۀ ناامنی بود و یک عده، از نظامیان وفادار به جمهوری اسلامی ایران متنفر بودند و آنها را خائن به مردم کُرد می دانستند. هیچ کس مانند کردهای بومی، این منطقه و کوه های این منطقه را به خوبی نمی شناسد و همین مزیت یک عده از گروهک ها و ضدانقلاب ها شده بود و زیاد و به سهولت از این طرف مرز به آن طرف مرز می رفتند و به راحتی بر می گشتند. خانوادۀ حیدری را به خاطر خالد اغلب کردها به نوعی خائن می دانستند؛ گروهک ها خائن به کرد جماعت و کرد جماعت خائن به نظام جمهوری اسلامی. اغلبشان از خانوادۀ حیدری خوششان که نمی آمد هیچ، بدشان هم نمی آمد فرصتی پیدا کنند و ضربه ای بهشان بزنند. سال ها از رفتن خالد گذشته بود، اما حیدری ها جرئت نداشتند عکس او را به در و دیوار بزنند و یادش را گرامی بدارند، اما همین تقیه کردن هم برای گروهکی ها گران تمام می شد.

یک روز از روزهای سال 1379 قسمتی از دیوار خانه اش در قلقله خراب شد. آقاجان باغ انگور آن خانه را با دست خودش کاشته بود و همیشه مراقبش بود. سال های آخر عمرش را همیشه در آن خانه منتظر خالد بود و می گفت می دانم خالد هرجا باشد بر می گردد خانه، آنقدر اینجا به انتظارش می نشینم تا برگردد. بعد از آن بود که هروقت وارد خانه اش می شد می گفت خدایا! من را با خالد امتحان نکن.

روزهای آخر، به قصد تعمیر دیوار مخروبۀ خانه اش دست به کار شده بود که یکی آمد سراغش و گفت تو نباید به این دیوار دست بزنی. یک عده معتقد بودند آن فرد از نظر روانی سالم نیست، اما همه می دانستند جزو گروهک های منطقه است. با او درگیر شده بود و مردم جدایشان کرده بودند، اما وقت ناهار سراغشان رفته بود و از بالای در خودش را انداخته بود توی خانه شان و آن پیرمرد و پیرزن را سر سفره غافلگیر کرده بود. مادرجان همین را پرت کرده بود سمت دیوار و با چوب به آقاجان حمله ور شده بود و او را کشته بود. بعد هم می رود سراغ خواهر و شوهر خواهر آقاجان، با آن ها بحث می کند و شوهر بیمار او را هم می کشد و از منطقه فرار می کند. امام جمعۀ مهاباد در خطبه های نماز جمعه اش گفته بود این افراد شهید شده اند، اما نامشان در میان شهدا ثبت نشد.

آقاجان انقدر در فراغ پسرش گریه کرده بود که چشم هایش کم سو شده بود و همه چیز را تار و مبهم می دید. قبل از آن به همه می گفت: خالد که بیاید با دف و ساز و چاووش خوانی به پیشوازش می رویم. پایش که به خانه مان برسد، چهار شبانه روز به یمن ورودش پایکوبی می کنیم و گوسفند قربانی می کنیم و به مردم ولیمه می دهیم تا در شادی مان شریک باشند. حتی یک شهر زیبا هم در وصف پسرش سروده بود و منتظر بود او از راه برسد و در رسایش بخواند، تا این که یک روز به زنش گفته بود: همین! خالد اگر همین الان هم از در بیاید، دیگر نمی توانم ببینمش. همه جور صدقه داده بودند و کلی هم دعا و قرآن خوانده بودند به نیت بازگشت خالد، اما خدا نخواست تا زنده بودن او برگردد، الله اعلم.

آن روز هم همین به گریه افتاده و گفته بود: یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور، کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور.

یوسف به کنعان بازنگشته بود و یعقوب هم بینایی اش را به دست نیاورده بود و پسرندیده و چشم به راه، راهی قبرستان شده بود و تمام.

 

 

انتهای مطلب

منبع: اینجا کسی نیست؟!، مزینانی، طیبه، 1399، نشر اجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده