اینجا کسی نیست؟!(23)
رمانی بر اساس زندگی شهید امیر سرلشکر خلبان خالد حیدری فصل نهم

بازهم با دم و دسکشان آمده اند وسط بیابان برای جست و جو. از بس صدای بیل و کلنگ شنیده کلافه است و این کلافگی امانش را بریده.

– پدرآمرزیده ها! جمع کنید بساطتان را و بروید. معلوم نیست کی می خواهید از این کارهایتان دست بردارید. آن زن کم بود که شما هم شده اید غوز بالای غوز.

حاج ممد صدایش خشن است و زمخت. لحنش گرچه طلبکارانه است، اما التماس از آن می بارد: معلوم نیست جریان از چه قرار است؟ چند وقت داریم می گریدم و هیچ خبری نیست.

لهجه اش کردی است و فارسی را به شکل خاصی، شیرین ادا می کند.

– اِی بابا! شما خبر ندارید که خبر هست امّا نمی خواهند شما را خبردار کنند، بروید و راحتمان بگذارید.

حاج ممد نه ریش بلندی دارد نه سبیل کلفتی، اما تا دلتان بخواهد روی سرش مو دارد که فر خورده و سفید و سیاه هستند و تا روی شانه هایش پایین آمده اند. به واسطۀ آن موهای بلند تکه ای از گودی عمیق پس سرش و پوست سوخته و چروکیدۀ گردنش را پوشانده بود. از هفت سال قبل که نوه دار شده بود و هر بار نوه اش آن زخم های بد ریخت را می دید و شروع می کرد به پرس و جو، به قول خودش گیس بلند کرده بود تا مغز آن طفله معصوم از سؤال های پیچیده و سختی که کسی به خاطر سن و سال کمش پاسخ مناسبی برایشان نداشت، رهایی یابد.

روبه چند نفری که دنبالش راه می روند و آرام آرام به این طرف و آن طرف تیشه می کوبند و با بیلچه خاک ها را به این طرف و آن طرف می زنند، می گوید: جانِ خودتان خوب بگردید بلکه چیزی حاصلمان شود!

– به جانِ خودتان خدا نمی خواهد چیزی حاصلتان شود.

آفتاب مستقیم و تیز می تابد تختِ سر آن پیرمرد و جوان هایی که اطرافش می پلکند و عرق از سر و رویشان می ریزد. از وقتی داروهایش تمام شده، عصبی تر است و دیگران هم مراقبند کاری نکنند که او دچار تشنج مرگبار شود. او سروصدا کنان می گوید: حتماً همه جا را خوب نگشته ایم، باید با دقت بیشتری کار کنیم.

و بعد زیر لب با خودش غرغر می کند: زیرِ این آفتابِ داغ، بیل و کلنگ هایمان دارد ذوب می شوند چه برسد به مخِ ما! حواستان را خوب جمع کنید، ببینید این زیر خاکی ها چرا خودشان را از چشمِ ما پنهان کرده اند. من روسیاهم اما حتی با این روسیاهی هم رویِ دست خالی برگشتن ندارم!

– چرا ندارد پیرمرد! به این خاک انس گرفته اند دیگر، زورکی که نمی شود برداشتشان و بردشان. همه که مثل تو به این روی زمین راه رفتن خو نگرفته اند. اصلاً شاید روزی، روزگاری دور، این ها رفیقت بوده اند شاید هم نه ولی اگر مثل تو بوده اند که چهار تکه ترکش توی سروتنشان خوش می کرد و جانشان را نمی گرفت.

حاج ممد چفیفه اش را روی سرش می کشد و کلافه می شود و بر سر خودش و دیگران که حواسشان به زمین مقابلشان و اوست، هوار می کشد و می گوید: به خدا دیگر انگار این بیل و کلنگ ها را دارم تو سرِ خودم می کوبانم، آخر چطور بازهم دستِ خالی برگردم و…

– درد بی درمان بگیرد این مرد که چقدر حرف می زند امروز!

– نه! گمونم تمام این غر زدن هایش یعنی اینکه حسابی خسته شده است و شکر خدا می خواهد دست بردارد و برگردد سرِ خانه و زندگی اش و ما هم از دستش راحت باشیم. راحت بخوابید رفقا! این آدمی که من می بینم رفتنی است.

انگار مرد آن صدا را شنیده باشد که با عزمی راسخ قد علم می کند و می گوید: نه! اگر فکر کردید دستِ خالی بر می گردم، بی خود است چون حاج ممد تا وقتی خودش با چشمش شنا را نبیند از این جا جُم نمی خورد! کُرد جماعت زیر قولش نمی زند والله!

– از دست این مرد! هنوز هم لجباز و یک دنده است. تا به مقصودش نرسد ول کن نیست که نیست! اما این دفعه با همیشه فرق می کند، باید دست خالی برگردی حاج ممد آقا! هر روز با چند تا از این جوانک های تازه ریش و سبیل درآورده، با تلق و تولوقتان آرامش این بیابان را به هم می ریزید که چه؟

حاج ممد بیلچه را می اندازد روی زمین و دا می زند: جعفر! جانِ جدت چشم هایت را باز کن! به خدا دیگر رویم نمی شود خبر بدهم این جا هیچ خبری نیست! الآن چهار روز است داریم همین تکه را می گردیم اما…

سید جعفر با صدای خش دارش که تازگی بم تر و مردانه تر می شود، جواب می دهد: به جانِ جدّم تمام هوش و حواسم پیِ این هاست که یک تکه ای پیدا کنم، اما چه کنم خب خبری نیست.

حسین که سرباز لیسانسه ای بیش نیست و به قول خودش از دار دنیا یک دل پر از عشق به شهدا دارد، می گوید: حاجی! مطمئنی بی راهه نیامدیم و این جا همانجاست؟

حاجی ناگهان آشفته می شود و می گوید: پدرصلواتی ها! خُب خودتان را نشان بدهید دیگر! می بینید این یک الف بچه هم به من شک کرده! آخر مگر می شود من اشتباه کنم؟ اینجا نباشید کجا هستید پس؟ این بیابان یک قبرستان قدیمی و متروکه که بیشتر ندارد.

شهروز نه نق می زند و نه کار به کار دیگران دارد؛ هنوز نشسته است روی زمین و با بیلچه اش اطراف را آرام آرام می کند و به پیش می رود. لحظاتی نگذشته که آن فضا را می شکند و مانند خیلی از وقت ها که توی چنین بیابان هایی دلتنگی دیوانه شان کرده است، با صدایی شبیه صدای حاج صادق آهنگران شروع می کند به خواندن نوحۀ معروف او…

این زمین را عشق سودا کرده است                    این زمین را اشک معنا کرده است

این زمین را خون روایت کرده است                   عشق را، مجنون حکایت کرده است

این زمین تفتیده با درد و بلا                           کربلا اینجاست یاران! کربلا

کربلا! کربلا! پس کوبلاجویان تو؟                      ای زمین، کو کربلا جویانِ تو؟….

پس کجا رفتند مردم های مرد؟                        پس کجا رفتند سرداران درد….

او می خواند و بازهم سوز صدایش اشک دیگران را در می آورد. نه آن شعر برایشان کهنه می شد نه آن صدا. حاج ممد اشکش دمِ مشکش است. کاری ندارد برایش از حسین می خوانند یا ابالفضل، دلش که می گرفت به حال خودش می گریست و می نالید… دستِ منِ جامانده از قافله را بگیرید برادرها!

ناگهان چنان دادمی زند که دیگران به خیالشان تشنجی قریب الوقوع نزدیکشان است، اما اشتباه می کنند و حاج ممد بعد آن غرشی که معلوم نیست معنایش چیست، با صدای بلند که بازهم معلوم نیست بر سر خودش است یا آنهایی که دنبالشان می گردد یا نیروهای تحت امرش، می گوید: این طوری نمی شود! باید درست و حسابی حالیشان کنیم دنبالشان هستیم! جعفر! بچه ها را جمع کن بیاورشان اینجا، باید کاری کنیم.

جعفر می داند دیگران هم فریاد او را شنیده اند، اما برای خالی نبودن عریضه و گوش به فرمان بودنش هوارکشان داد می زند: امیر! حسین! شهروز! بیایید که حاجی کارمان دارد.

حاجی تالاپی را روی زمین رها می کند. بقیه هم دوان دوان خودشان را به او می رسانند و تالاپ تالاپ می نشینند. جعفر می گوید: جان، حاجی جان؟! گوشمان با شماست! امر کنید در خدمتیم!

حاجی می گوید: کدامتان زیارت نامۀ امام رضا را از بر است؟

جعفر می خندد: به جدّ ما چکار داری حاجی؟

اوایل برایشان جای تعجب بود که حاج ممد هم به امامان شیعه احترام می گذارد و گاهی به آنها متوسل می شود و حتی نذر می کند. از بچگی شنیده بودسنّی ها، امامان شیعه را دوست ندارند و حتی شنیده بود که آنها شب شهادت امامان شیعه جشن می گیرند، اما از وقتی با او آشنا شده بود، فهمیده بود آن حرف ها از روی نادانی و نا آگاهی بوده است و بس. حاجی می گوید: بلاخره یکی از این بی معرفت هایی که خودش را پنهان کرده عاشق ایشان بوده است دیگر، می خواهم حالا که خودش را نشان نمی دهد، به واسطه ای متوسل شوم که نتواند رویش را زمین بیندازد. اصلاً این ها باید بفهمند کارِ ما گیرِ خودشان نیست و باید دستشان را رو کنند تا ما دست خالی نرویم.

حاج ممد که با آن اعصاب خراب و درب و داغونش فقط توانسته تا جزء سوم قرآن را حفظ کند و بس، اما حسین، شیعۀ مقیدی بود؛ هم سی جزء از قرآن را از بر بود هم زیارت نامۀ امام رضا را و هم خیلی از دعاهایی که در مفاتیح بود. به امر حاج محمد شروع می کند به خواندن و آنها تکرار می کنند. تمام دشت پر شده است از صدایشان و کسی هم نیست جلویشان را بگیرد. عزمشان را جزم کردند هر طور شده، حاجتشان را بگیرند.

– وِل کن هم نیستند بی انصاف ها! از کلۀ ظهر نشسته اند این جا و پشت سرِ هم رضا رضا می کنند. اصلاً چه کار دارند به این آقا؟ لنگ ظهر کجا، غروب آفتاب کجا؟ برگردید و بروید خانه هایتان، آخر الآن که هوا تاریک تر شود، دیگر چیزی نمی توانید ببینید.

 

 

انتهای مطلب

منبع: اینجا کسی نیست؟!، مزینانی، طیبه، 1399، نشر اجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده